eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
199 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ درجایی از سفیر فرانسه سوال شد که شما چرا خلاف قانون اساسی تان باحجاب مخالفت میکنید؟ 🧐 پاسخ داد:حجاب یک نوع پوشش نیست 🌱بلکه بیرقی است برای یک مکتب برای یک دین که آن دین مبنایش مخالفت با هوای نفسه ،تمدن غرب مبانیش موافقت با هوای نفسه(اگر بشود نشان دهید که یک دختر یا یک زن می خواهد با هوای نفس خود مخالفت کند. دلش میخواهد با دلم میخواهدهای خودش، مخالفت کند آغاز فروپاشی تمدن غرب است) کسی که حجاب رعایت میکند نسبت به دوقشر شفقت نشان می دهد✨ 🌱،اول نسبت به دخترهای دیگر،که آنها را به چالش نمیکشد وآنها را به رقابت های بی ارزش نمیکشاند.خانمی که اهل رحم وشفقت است وکوچکترین حیا ونجابتی درونش وجود دارد میبیند نزدیک شدن اش به یک خانواده باعث می شود مرد آن خانواده نسبت به خانمش دلسردمیشود زود خودش را جمع میکند.اصلا دین هم اگر در میان نباشد متین تر رفتار میکند. 🌿دومین گروهی که مورد شفقت قرار میدهد مردان است که ذهنشان را درگیر نمیکند.☘ بی حجابی را می توان بی رحمی نسبت به هم جنس موافق و جنس مخالف دانست.🥀 فرانتس فانون میگوید:هرچادری که دور انداخته شود در مملکت های اسلامی،افق جدیدی را که برای استعمار ممنوع بوده در برابر او می گشاید 🥀وپس از دیدن هر چهره ی بی حجابی امیدهای حمله ور شدن استعمار ده برابر میشود.🥀 گزیده ی سخنان استاد پناهیان🌱 منبع:وبلاگ موج سایبری عفاف و حجاب 🆔 @montzraannnn
🍃دو شنبه🍃 📿 : 🍃یاقاضی الحاجات
🖐🏽' ــــــــ تقوا‌یعنۍ ↓ با گناھ؛ مثل‌کرونا برخوردکنے . . :) ازش‌دورشو''رفیق'' خطرناکھ ! 🌱
♥️ نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپز خونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم . همسر شهید مهدی زین الدین🌷 شهدا 🆔 @Clad_girls
••❀〇 ⃟🌸❀•• و‌چونان‌زیبا‌گفت‌ڪ: تُ‌ریحانہ‌خلقت‌منے🙃♥️ دهانم‌بستہ‌شد کلمات‌را‌گم‌ڪردم👀 نمےدانستم‌در‌جواب‌ چہ‌بگویم؛عاجزم‌در‌برابر پاسخش؛تمام‌مهرم‌را بر‌لبانم‌ریختم☕️🍀 لبخند‌زدم‌طولانے‌،پرمعنا‌ و‌باتموم‌وجودツ🧡 °•°•°•°•°•°•°•°•°• |•°jôįń°•|♥↯ https://eitaa.com/joinchat/347406390C457ee70d0c ࢪنگ‌خدایے^^♥
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌یکم - حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... ديگه قدرت نگه داشت
هرچند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که صداي اذان بلند شد... با اولين الله اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه به حال ديشبش، نه به حال صبحش... ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست... - ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامه‌ام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهم گفت زينب بابا! کارنامه‌ات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت... مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم پلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامه‌اش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد... علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از دهن ديگران، چيزي در نمي‌اومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد. ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايين‌ترين معدلش، بالاي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد. خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد! گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخي‌ها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال75,76 تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص شرکت کرد و نتيجه اش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار داد...! 💚👒ــر_بانو @montzraannnn
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
#پارت‌بیست‌و‌دوم هرچند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش
مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما خواست خدا در مسير ديگه‌اي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم. علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين... - ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگو سومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني... با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود. چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت... - هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه... خيلي دلم سوخت... - اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته... با حالت عجيبي بهم نگاه کرد... - هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رو مي خواي... راضي به رضاي خدا باش... گريه‌ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با زينب برام آسون کرده بود... حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش... - سلام دختر گلم! خسته نباشي... با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم... - ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازه‌م پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم... رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد... مامان گلم... چرا اينقدر گرفته‌ست؟ ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين کردم... همه چيزش عين علي بود. - از کي تا حالا توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟ خنديد... - تا نگي چي شده ولت نمي کنم... بغض گلوم رو گرفت... - زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود... - چرا اينطوري شدي؟ سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت... - اي بابا از کي تا حالا بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي... رفت سمت گاز... - راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيه‌اش با من... ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم... - خيلي جاي بديه؟ - کجا؟ - سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده. - نه... شايدم... نميدونم... دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم... - توي چشم‌هاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جواب‌هاي بريده بريده جواب من نيست... چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصلا نميفهميدم چه خبره... - زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که... پريد وسط حرفم... دونه‌هاي درشت اشک از چشمش سرازير شد... -به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا برنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من هيچ جا نميرم. 🌙🥀ــر_بانو @montzraannnn