هدایت شده از ••بنرایتبادلاتگسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
#پارتواقعیرمان❌
صدایم #بلند و بلند تر میشد!
- چکارم کردی؟؟؟ #خودت نمیبینی؟
نمیبینی که نمیتونم تحملت کنم؟ نمیبینی همیشه مایه #خشم منی؟؟ نمیبینی همش برام دردسری؟؟
هیچ کنترلی روی حرفهام و حرکاتم نداشتم و فقطو فقط فریاد میزدم!
مکثی کردم و دوباره #فریاد هایم را از سر گرفتم:
- همـــش رو اعصابـــمی! همــــش! حالم ازت #بهـــم میخــــوره! نمیتونم، نمیتونم تحملت کنم! این زندگی رو نمیخــــوام! چرا گورتـــو #گُـم نمیکنی بری؟؟؟؟ هـــــان؟؟
#نعره زدن هایم دست خودم نبود!
در حالی که چشمان ابریاش شروع به باریدن کرده بودن، گفت:
- تو... تو #مغروری! تو نمیخوا...
نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد، دستم بالا آمد و با ضرب روی #صورتش نشست!
گلدان روی میز را برداشتم، محکم روی زمین کوبیدم و...😱😭🔞
بیا ببین چه #بلایی سرش میاره😰👇🏻
»»» https://eitaa.com/eshghdardesarsas «««
#رمانارغوان🥀
#پارت_78
رسما دیوونه شده بود انگار هیچ چیز نمیشنید دو هفته ای بود که فقط برای پیدا کردن #همسرش میدوید نه خواب داشت نه خوراک اما به لطف دکتر سهیلی با تزریق زوری یک آرامبخش خوابید!
بدنش کوره آتش بود و در عین حال از سرما میلرزید.
چطور #عاشق شده که گم شدن معشوق چنین بلایی سرش اورده؟!
حق داشت خیلی حق داست..
اگر این اتفاق برای منم می افتاد به این روز نمی افتادم؟!
آرین قصد باور کردن نداشت.
سخت بود باورش..
جقدر در این دو هفته از شدت #خستگی از حال رفت؟
اما باز مثل بچه های تخس بلند شد و دوباره همان میسیر رو رفت.
داشت خودش را در دل شیر جا میداد و میکشید بیرون.
این ها کافی نبود.. درد آرین فراتر از باور کردن بود، درد آرین #بلایی که خواهد افتاد یا افتاده هست بود...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/1009385788Cf9d67b6ae2
پارت واقعی‼️