eitaa logo
شیخ منذرون | رسانه و آخرالزمان
913 دنبال‌کننده
185 عکس
68 ویدیو
4 فایل
به آخـرالزمــان خوش آمدید 🌋 یک عبا به دوشِ رسانه پژوه که از آخرالزمان می گوید 🗣 🆔 zil.ink/monzeroon 🧐 ایدی مدیر : @monzeroon_pv 🗣 تبلیغ و تبادلات : 💰 سفارش محصولات : @admin_monzeroon ⏳️سلسله جلسات ساعت تفکر : @khodshenasi_monzeroon
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۰ چند ساعتی مانده بود به تحویل سال و هنوز از اینکه در این لحظات، کِنارش نبودم، افسوس می خوردم. می خواستم بروم به جایی که هیچ کسی ، جز خدا نباشد. اصلاً وقتی او نبود، دیگر چه فرقی داشت، کجا باشم. بیرون زدم و طیِّ مسیر می کردم، راهی را که ناکجا آباد بود‌. اختیار از کف داده بودم و نمیدانم چگونه رسیدم به بیابانی که تا چشم کار می کرد، بَرهوت بود و‌ بَرهوت. اطراف را نگاه کردم، انگار رسیده بودم به آخَر دنیا. پاهایم دیگر، رَمقی نداشت. نشستم روی زمین تَرَک خورده ی آنجا و با انگشتانم روی رَمل های نرم، تصاویری موهوم می کشیدم. _«من می دانم خانه اش کجاست!»... صدایِ کسی بود که از پشت سَرَم، می آمد. چقدر شبیهِ همان صدای داخل اتوبوس بود که در مسیر سفر شنیده بودم. اما جذاب تر و گیرا تر! انگار مرا میخکوب کرده بودند. نمی توانستم برگردم و صورتش را ببینم. می دانستم منظورش کیست و که را می گوید. گویی او ، تمام مکنونات قلب مرا از بَر بود. صدای قدم هایش را شنیدم.کمی نزدیک تر آمد. هنوز پشت سَرَم ایستاده بود و من همچنان تلاش می کردم صورتم را بچرخانم به سمتش. اما فایده ای نداشت. دستش را از سمَت راست صورتم، آرام آورد مقابل چشمانم و با انگشت، به نقطه ای اشاره کرد و من بی اختیار نگاهم را دوختم به منتهی إلیهِ جایی که او نشان می داد. دوباره با همان صدای گیرا و دلنشین گفت:« عجله کن؛ او آنجا، منتظرت است» ناگهان بادِ شدیدی، شروع به وزیدن گرفت و خاک و خاشاک بود که در گِردباد بیابان می پیچید. یک لحظه احساس کردم، دیگر می توانم سَرم را به عقب بچرخانم. اما اثری از آن مَرد نبود. همه چیز عجیب بود. عین یک رؤیا! آسمان آرام شده بود و بادِ ملایمی می وزید. ساعتم را نگاه کردم. پانزده دقیقه ای بیشتر، نمانده بود تا تحویل سال. دوباره چشمانم را به جایی که آن مَرد، نشان داده بود، دوختم. بنظر می رسید هفت یا هشت کیلومتری فاصله داشتم تا آنجا. اما یک حسّ دل انگیز، مرا به اعتماد بر سخن او، وا می داشت. و سرانجام، این قلبِ مجنون شده، در هوای کوی لیلی، سَربه بیابان گذاشت... ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۱ دلم می خواست، خُرافاتی شوم، مثل همان هایی که می گویند: «موقع تحویل سال، در هر حالتی باشی، تا پایانَش، مشغول همان کاری». آرزو داشتم، در همان لحظه ی آغازین، نگاهم، در نگاهش گِره بخورد، از آن گِره های کوری که دیگر، هرگز باز نمی شد. همه ی مسیر را یک نَفس می دویدم. در تمام راه، صدایِ آن مرد، در گوشم می پیچید که گفته بود: «عجله کن؛ او منتظرت است»، و همین به پاهایم، جانِ حرکت می داد‌. هرچند ثانیه یک بار، به عقربه های ساعت، نگاه می کردم. انگار آن ها هم عجله داشتند برای دیدارش و تُندتر از همیشه می چرخیدند، گویی داشتند برای وصال او، پایکوبی می کردند. لب هایم از شدّت تشنگی، خُشکیده بود و به سختی آب دهانم را قورت می دادم. تنها صدایی که در آن برهوت می آمد، صدای نَفس زدن ها و قدم های من، در رَمل های داغِ آنجا بود. در تمامِ مسیر، چِشم از نقطه ای که آن مرد نشان داد، برنمی داشتم که مبادا راه را گُم کنم و به بیراهه بروم. دیگر داشتم، صدای خِس خِس سینه ام را به وضوح می شنیدم‌. پاهایم بی رَمق شده بود و چند باری نقش بر زمین شدم. اما دوباره دست به زانو می گرفتم و ادامه می دادم. به نظر می رسید دیگر، راه زیادی نمانده باشد. اما پاهایم، مرا یاری نمی کرد. گام هایم، تبدیل به تِلو تِلو خوردن شد و رفته رفته، کار به جایی رسید که نتوانستم قدم از قدم بردارم. ایستادم. خم شدم و با دست، زانو هایم را محکم گرفتم تا مبادا شُل بشوند. چشمانم تار شده بود و سیاهی می رفت. قفسه ی سینه ام از شدّت نفس زدن، بالا و پایین می آمد و قلبم در حدّ انفجار می کوبید. به سختی، دستم را بالا آوردم، تا نزدیک چشمانم و ساعت را نگاه کردم. ده ثانیه ای بیشتر، باقی نمانده بود به تحویل سال. چشمانم را بستم. در دل، با او حرف میزدم و می گفتم :« آرزو داشتم، اولین لحظه ی سال را به عِطر وجود تو متبرک کنم، اما نشد.» همراه با تیک_تاک ثانیه شمارِ ساعت، شروع به شمردن کردم: «ده، نه، هشت، هفت...» ناگهان احساس کردم، صدای قدم های کسی می آید. چشمانم را به سرعت باز کردم. از دور شناختمَش. باورم نمی شد! چندین بار، پلک بر هم زدم و چشمانم را مالیدم. اما واقعاً خودش بود که داشت به سَمتم می دوید و هر لحظه نزدیک تر میشد. عقربه ی ثانیه شمار، همچنان داشت، شُمارِش معکوسش را ادامه می داد: «پنج، چهار، سه، دو، یک...» و شلیک گلوله ی آغاز سال نو و منی که، دیگر به آرزویم رسیدم... ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۲ بلیت سفر را خودش خریده بود. می خواست سال تحویل غافلگیرم کند. می گفت:«یادت هست آن روزی را که نِق زدی و شکایت کردی از اینکه چرا من سورپرایزت نمی کنم؟ حالا بفرما؛ این به جبرانِ آن» و من قند در دلم آب شد. خوب یادم هست، تمام آن سال، سعی می کرد، خوشحالم کند و هر چند وقت یک بار، شگفتانه های جدیدی برایم داشت. همه ی دین و دنیای من شده بود. نفسم بَند بود به نَفسش و چشمانش، مثل دریای مواجی بود که با هر خروش، حرف های زیادی را به ساحل قلبم روانه می کرد. می دانست دوستش دارم، اما همیشه خجالت می کشیدم، حرف های عاشقانه ای که در قلبم، مسطور مانده بود، بر زبان بیاورم. یک روز، نمیدانم چه شد؟ قلبم فوران کرد. مثل آتشفشانی که گدازه هایش را بیرون بریزد و من تمام عاشقانه های مکتومِ قلبم را فاش کردم. نشسته بود رو به رویم و داشت صحبت می کرد و من، سیری ناپذیر نگاهش می کردم. ناگهان، مثل آنهایی که عقل از سرِشان پریده باشد، بدون مقدمه کلامَش را قطع کردم و گفتم: «چقدر با حضورت، به زندگیِ من حرارت دادی، چقدر به دنیایَم، معنا بخشیدی. اصلاً می دانستی که تو، هم نقطه ی ضعف ِمنی و هم نقطه ی قوّتم؟! » نگاه بُهت زده و برقی که از چشمانش بیرون می جهید، وصف ناشدنی بود. طوری که عشق را می پاشید بر روی گدازه های قلبم و آن را شعله ورتر می ساخت. از نگاهش می فهمیدم، دوست دارد عاشقانه هایم را بیشتر برایش زمزمه کنم. دیگر بغض، راهِ گلویم را گرفته بود. با صدای لرزان ادامه دادم:« لطفاً هیچ وقت تَرکم نکن. من بدون تو میمیرم، بدونِ تو نابود میشوم» اشک از چشمانم جاری شد و دیگر مجال سخن نداد. هرچند، سَبک شده بودم و می توانستم نفس راحتی بکشم. زیر چشمی، نگاهش می کردم. ابروانش را بالا انداخته بود و همچنان با لبخند رضایت مندانه اش، داشت تماشایم می کرد. خودم را از تا نینداختم. نفس عمیقی کشیدم. چشمکی زدم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم: « "جنونِ آنی" را که شنیده بودی؟ حالا کاملاً به چشم خود دیدی» و او قهقهه ی بلندی سر داد‌. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۳ دلم هوای آن روزها را کرده است. چقدر با هم به زیارت می رفتیم و مزّه ی سفرهای معنوی، در کنار او، شیرین تر و دلچسب تر می شد. از آن روزی که، مکنونات قلبم را برایش فاش کرده بودم، صمیمی تر شده بود و من از خوشحالی در پوست خود، نمی گُنجیدم. تا اینکه، روزی گفت: « هر چه زودتر بیا؛ کار مهمی با تو دارم.» سراسیمه و شتابان حرکت کردم. هزاران خیال، از مغزم رد می شد. تا به حال، آنقدر ضرب العجلی نخواسته بود به دیدارش بروم. می دانستم، حتماً حرف مهمی دارد. رسیدم و سلامِ سریع و کوتاهی کردم. او چند لحظه‌ای در سکوت عمیقی فرو رفته بود. انگار داشت حرف هایی که می خواست بزند را در ذهنش مرّتب می کرد. به چشمانش زُل زده بودم، تا شاید از آنها چیزی دستگیرم شود. اوّلش فکر می کردم، شاید دوباره می خواهد از آن سورپرایزهای عجیب و غریبش بکند. امّا نگاهش خیلی جدّی تر از آن، به نظر می رسید. بالاخره لب به سخن گشود و گفت:« من بلد نیستم مقدمه چینی کنم، اهل حرف حاشیه ای هم نیستم. بنابراین می روم سرِ اصل مطلب: ببین؛ در این که ما هردو همدیگر را دوست داریم، شکّی نیست اماّ...اماّ...» سکوت کرد. هنوز داشتم، پرسشگرانه، نگاهش می کردم. احساس می کردم حتی پلک زدن هم یادم رفته است. آرام گفتم:« اما چی؟ » اینبار مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با لحن مصمم و جدی تری گفت:« من برای ادامه ی این رابطه، شروطی دارم.» نفس راحتی کشیدم، چنگی زدم در موهایم زدم و با تبسم گفتم:« تو با این کارهایت، آخَرش من را سکته می دهی» هنوز، نگاهش جدّی بود. فهمیدم قصد شوخی ندارد. خودم را جمع و جور کردم. صدایم را صاف کردم و ادامه دادم:« هرچه باشد، قبول» ابروانش را بالا انداخت و شمرده و با طمأنینه، پرسید:« نمی خواهی اول بدانی، شروطم چیست و بعد قبول کنی؟! شاید سخت باشد و تحملش را نداشته باشی!» خندیدم و بی درنگ پاسخ دادم:« با منِ دیوانه، سخن از عقل مگو. آخَر مجنون را چه به این حساب و کتاب ها!» قیافه ی جدّی اش، ملایم تر شده بود و لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نقش بسته بود. می‌دانست همیشه دفتر سررسید سالیانه ام، همراهم است. با چِشم اشاره ای کرد و گفت: « پس، بنویس. اصلاً از این لحظه به بعد، همیشه قلم و کاغذت، باید همراهت باشد تا هر چه می گویم را به صورت مکتوب و مستند بنویسی» او شروطش را می گفت و من بدونِ هیچ اعتراضی، می نوشتم. آنقدر مست بودم که اصلاً به این مسئله فکر نمی کردم که آیا از پَسِ آنها برخواهم آمد یا نه؟ چند ماهی گذشت. هر چند او تلاش می کرد در شروطی که برایم ردیف کرده بود، همیاری ام کند، اما من، گاهی، مردِ عمل نبودم. شروطم را زیر پا می گذاشتم و او از این مسئله به شدت رنجیده خاطر می شد. نمیدانم؛ شاید او با این شروطش، می خواست به من بفهماند، دَم از عشق زدن، لقلقه ی زبان نیست.عشق، جگر می خواهد. عشق، بهاء دارد و عاشق باید خود را برای رضایت معشوقش، به آب و آتش بزند. و من در آن مرحله، رسماً کم آورده بودم. زیرا او خودِ خودم را به من نشان داد. همانی که حتی خودم هم، نمی شِناختمش. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۴ رفته بودم سرِ صندوقچه ام. همانی که چیزهای مهم و باارزش را داخلش می گذارم و خیلی اتفاقی، نامه ای را که مدت ها قبل برایم نوشته بود، را دیدم. یادم آمد هنگام گرفتن آن، چه قدر حال خوبی داشتم. بارها بوسیده بودمش و چندین بار با دقّت، آن را خوانده بودم. هنوز داشتم به نامه نگاه می کردم و تمام خاطرات آن روزها را یکی_یکی از ذهنم عبور می دادم. قلبم دوباره به تپش افتاده بود، مثل دفعه ی اولی که دیده بودمش. انگار یادش، هیچ گاه قرار نبود، برایم عادّی بشود و همیشه در دلم طوفان به پا می کرد. آرام و با احتیاط، نامه را گشودم و دستخط افتضاحش را نگاه کردم. لبخندی گوشه ی لبم نقش بست. در دل، به او گفتم:« بر خلافِ این خطّ کج و کوله ات، خیلی عمیق و حکیمانه نوشتی. دَمَت گرم؛ » هر چند همان خطّ ناخوانایش هم، برای من خیلی عزیز بود. همان روز اول، بدون معطّلی، متنش را تایپ کردم و خودش را گذاشتم در صندوقچه ی کوچکم تا مبادا، آسیبی ببیند. آن روز هم، انگار، بارِ اولی بود که می خواستم بخوانمَش. دستانم از شدت شوق می لرزیدند. نامه را تا نزدیک صورتم بالا آوردم. بوییدمش و شروع کردم به مرور دوباره ی آن. تک تکِ واژه هایش برایم مقدس بود‌، اصلاً گویی آن را، برای اوضاع و احوال امروزم نوشته بود. اما خواندَنَم اینبار، با گذشته کمی فرق داشت. غم سنگین و مبهمی بر روی قلبم احساس می کردم که هر لحظه، بیشتر می شد. غمی که زاییده ی غفلت و کم توجهی من، به خواسته ها و تقاضاهای او بود‌. دلم برایش می سوخت و بیشتر برای خودم. او خیلی جدّی، ادامه ی رابطه مان را مشروط به این شروط کرده بود و من خوب می دانستم با إهمال کاری هایم، ممکن است همه چیز را خراب کنم. دیگر رسیده بودم به پایانِ نامه و سطر آخر را تمام کردم. از شدت افسوس و عصبانیت، چند لحظه‌ای چشمانم را بستم و چندین بار، با مُشت به پیشانی ام کوبیدم. دوباره نگاهی به نامه انداختم و نفس عمیقی کشیدم. دلم برایش تنگ شده بود. اما روی دیدنَش را هم نداشتم. آخَر کدام یک، از خواسته هایش را برآورده کرده بودم؟ به چه چیزِ من، باید دلش را خوش می کرد؟ خیلی می ترسیدم از روزی که از شُل و وِل بازی های من، دیگر کاسه ی صبرش لبریز شود و بگوید: «بی سبب تا لب دریا، نکشان قایق را قایقت را بشِکن، روح تو دریایی نیست» دلهره ی شدیدی، همه ی وجودم را إحاطه کرده بود. نامه را چند لحظه ای به سمت چپ قفسه ی سینه ام، روی قلبم فشار دادم و سپس گذاشتمش روی میز‌. سَرم را بین دو دستانم گرفتم و به دستخطِ افتضاحش خیره شدم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۵ آخرَش، همانی که می ترسیدم، اتفاق افتاد. او از من دلسرد و ناامید شده بود. خیلی دوستش داشتم. دنیا را فقط با او می خواستم. اما این تنبلی ها و سستی های لعنتی ام، انگار تمامی نداشت. اوایل، اعتراضش را تنها با سکوت نشان می داد‌. اما رفته رفته، دیگر جانش به لب رسید و زبان به اعتراض گشود. هیچ وقت، آن نگاهش را فراموش نمی کنم. چشمان زیبایش را، که غباری از غم گرفته بود، به چشمانم دوخت و گفت: «چرا اینقدر دیر به دیر، به دیدنم می آیی؟ اصلاً احساس می کنم همه چیزِ شده این دنیا، برایت مهم نیستم ...» مکثی کرد. سَرش را پایین انداخت و ابروانش را در هم کشید. دوباره ادامه داد: « تو زیرِ همه ی قول هایت زدی. هر چیزی را که از تو خواستم، یا پُشت گوش انداختی یا برعکسِ آن را انجام دادی. من دیگر نمی توانم به این وضع ادامه بدهم» فقط نگاهش می کردم. راست می گفت. حرفی برای گفتن نداشتم. بلند شد و روبه رویم ایستاد. چند قدمی، گام برداشت و دوباره برگشت. می خواست حرف آخرش را بزند. با صدایی که با بغض آمیخته شده بود، گفت: « تا عوض نشدی، هرگز به سراغِ من نیا» او دورتر و دورتر می شد و من فقط، قادر بودم دور شدنش را تماشا کنم. اشک های حلقه زده ام بود که، یکی پس از دیگری، روی گونه هایم، می غلتید. حرارت عجیبی داشت! گویی، سُرب داغی بود که روی صورتم می ریخت و داشت آن را جزغاله می کرد. و من آنجا بود که فهمیدم مکافات عمل، چه بی درنگ شروع می شود! ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۶ حرف آخری که آن روز زده بود، مُدام در گوشم می پیچید: «تا عوض نشدی، هرگز به سراغم نیا» چند وقتی گذشته بود و دلتنگی داشت دیوانه ام می کرد. اشتهایم بند آمده بود و از شدت لاغری، پوست و استخوان شده بودم. روز به روز، حالم بدتر می شد. آنقدر که دیگر نتوانستم از جایَم بلند شوم. ضعف و بی حالی، همه ی وجودم را احاطه کرده بود. همه ی اطرافیانم، گمان می کردند بیماری ام جسمی است. اما خودم خوب می دانستم، هر چه هست، از این دردِ جانکاهی بود که مثل یک افعی پیچیده بود بر روحم و داشت آن را خفه می کرد‌. چند وقتی بود که عزمم را جَزم کردم بودم، برای إجابت خواسته هایش. می خواستم همانی بشوم که او می خواهد. اما این ضعف لعنتی، کار را خراب کرد و من را در بستر بیماری انداخت. از دو طرفِ چشمان بسته ام، چشمه ی اشک سرازیر شده بود. ناگهان احساس کردم، دستان گرمی روی گونه هایم می لغزند و اشک هایم را پاک می کنند. چشمانم را به سختی باز کردم. هرچند نمی توانستم واضح ببینم اما مگر می شد او را نشناسم؟ عطر وجودش همه جا را پُر کرده بود و لبخند بغض آلودی گوشه ی لبش بود. نگاه غمگینش را به چشمانم دوخت و گفت: « چه بلایی بر سَر خودت آورده ای، دیوانه؟» چقدر دلتنگ صدایش بودم‌. گریه هایم دیگر، جای خود را به هق هق داده بود. مثل کودکی که با دیدن مادرش، بغض بترکد، با صدای بُریده بُریده گفتم: « باور کن داشتم تلاش می کردم همانی بشوم که می خواهی. اما...اما... زمین گیرم » لبخندش کمی کشیده تر شده بود. از نگاهش احساس می کردم، از همه ی سعی و تلاش هایم، با خبر است. همین که می خندید و نگاهش پر مِهرش را می پاشید روی صورتم، گویی جانی دوباره داشت، در تک تک رگ هایم جریان پیدا می کرد. دیگر خبری از آن همه بیماری و رنج نبود و من آن روز معجزه ی عشق را با تمام وجودم باور کردم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۷ با دیدن دوباره اش، جانی تازه گرفته بودم. او چندین روز پیشم ماند و مهربانی‌ها و دلداری هایش، إکسیر شفاء بخش من شده بود‌. هرچند به رویَم نمی آورد، اما خوب می دانستم، هنوز از من دلخور است. اصلاً اخلاقش اینگونه بود که از در جا زدن، خوشش نمی آمد و من نیز که پیوسته، در إجابت خواسته هایش، مردود می شدم. گاهی با خود فکر می کردم، اصلاً لایق عشقش نیستم. او خیلی خوب بود. انگار خداوند همه‌ی زیبایی‌های ظاهر و باطن را در وجودش جمع کرده بود‌. یکبار به شوخی به او گفتم:«تو خیلی از من بهتری. واقعاً دلت را به چه چیز من خوش کرده ای؟» تبسمی کرد و گفت:« حتماً حکمتی داشته که خدا، یک موجود خُل و چِل را بر سر راه من قرار داده.» اخم هایم را برای تظاهر به ناراحتی در هم گره زدم و به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. با همان لبخند گیرایش، ادامه داد: « ناراحت نشو، خودم هم دستِ کمی از تو ندارم. به قول شاعر: دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.» خنده ی تلخی گوشه لبم نقش بست. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و چند لحظه ای در چشمان نافذش خیره شدم. با خود گفتم:« کاش می توانستم، همانی بشوم که تو می خواهی». نگذاشت آنچه در ذهنم خطور کرده بود به اتمام برسد، که به سرعت گفت:« من می‌دانم که خیلی باید زحمت بکشی، اما مطمئنم تو جَنَمش را داری. لطفاً فقط تلاشت را بکن. همین.» متعجب و حیرت زده نگاهش کردم و پرسیدم:« تو ذهن من را خواندی؟!» چشمکی زد. شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:« ما این هستیم، دیگر.» ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 آرمان علی‌وردی - روح‌الله عجمیان - سلمان امیراحمدی - دانیال رضازاده - حسین زینال‌زاده - رسول دوست‌محمدی - فرید کرم‌پور - حسین تقی‌پور - حمید پورنوروز - پوریا احمدی - اسماعیل چراغی - تورج اردلان - حسن براتی - غلامرضا بامدی - نورالدین جنگجو - هادی عرفانی‌نیا - حسین یوسفی - محمد ولی‌کیاسی - حسنعلی پورعیسی - علیرضا سرایداران - آرشام سرایداران - علی اصغر لری‌گویینی - مجتبی ندیمی - احسان مرادی - امید خوب - هوشنگ خوب - فریدالدین معصومی - محمد رضا کشاورز - بهادر آزادی - محمد زارع مویدی - رضا زارع مویدی - مجید یوسفی - عباس خالقی - مهدی لطفی - امیر کمندی - محسن حمیدی - مهدی زاهد لویی - محمد - حسین کریمی - مهدی اثنی عشری - رحیم سحابی - رضا آذرتبار - علی نظری - مسلم جاویدی مهر - علی اصغر قورت بیگلو - یزدان قجری - رضا الماسی - حمزه علی نژاد - مجتبی امیری - محسن رضایی - علی نظری - محمد حسین سروری راد - عباس فاطمیه - امیررضا اولادی - حسین اوجاقی - داوود عبداللهی - مرتضی غلامیان - وجیه الله آذرنگ - مهدی لطفی پور - سعید برهان زهی - سیدحمیدرضا هاشمی - محمد امین عارف - محمد امین آب‌درشکر - علی بیک وارازی - ناصر براهویی - محمد فلاح - حسن مختارزاده - هادی چاکسری - علی فاضلی - رضا خانی چگنی - رسول حسینی - نادر بیرامی - سجاد شهرکی - محمد عباسی - مهدی ملاشاهی - جواد کیخا جهانتیغی 🔹برای شادی روحِ مطهر همه‌ی این شهدای امنیت که در طی یک‌سالِ گذشته به فیض شهادت رسیدند، صلواتی بفرستید. ‌ @monzeroon
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۸ روزهای اعتکاف آمد اعتکاف آن سال، من هم خواستم مثل او به خلوتگاه بروم. می خواستم من هم، کمی گُم بشوم‌، تا شاید بفهمم، بودنِ با خالق، به دور از هیاهوی دنیا، چه طعمی دارد؟ روز دوم اعتکاف و دلی که برایش تنگ شده بود میخواستم در خلوت اعتکاف نامه ای بنویسم و بگویم که بالاخره فهمیدم. می خواهم به او بگویم که به خدایش حسودی می کنم که همه چیز و همه کس را بخاطر بودنِ با او رها می کند . نامه می نویسم، چون نمی توانم این چیزها را رو در رو به او بگویم. اصلاً وقتی می نویسم، بهتر می توانم مکنونات قلبم را بیرون بریزم. نامه ای بنویسم که از فراقش بگویم از عاشقانه هایمان از اینکه من هم باید با تو باشم ... طاها که سکوت کرده بود تا این لحظه و داشت فکر می کرد‌. سری به راست و چپ تکان داد و خودکار از دستم کشید که دیگر چه مرگت شده چرا گریه میکنی !! چه مینویسی ؟؟ برای که مینویسی ؟؟! ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۹ خسته بودم. از اراده ی نداشته و تلاش‌های نکرده ام. گاهی اوقات با خودم لَج می کردم. مثلاً می خواستم وانمود کنم که بدون او نیز، زندگی هرچند سخت، اما می گذرد‌‌. با این و آن قرار می گذاشتم. مهمانی می رفتم و بالاخر به هر صورتی که بود، خودم را سرگرم می کردم، بلکه کمی به او فکر نکنم و به یادش نباشم. اما حقیقت، چیز دیگری بود‌‌. هیچ کس برای من، او نمی شد. شاید ساعت‌ها با اطرافیانم می گفتم و می خندیدم، اما جای خالیَش، همیشه خالی می ماند و تنها خودش بود که می توانست آن را پُر کند. هنگام معاشرت با دیگران، به دنبال ردّ و نشانه ای از او بودم. اما هیچ کس، شبیه اش نبود، شبیه هیچ چیزش. اصلاً خدا از او، فقط همین، یک دانه را آفریده بود. و منِ بی انصاف، خوب که دور هایم را می زدم و رفته رفته، شارژ دلتنگی ام تَه می کشید، دست از پا درازتر، برمی گشتم کنارش و در ساحل مهربانی هایش، اقیانوسی آرام می شدم‌. یادم هست، یکی از روزهایی که به دیدارش رفته بودم اوضاع روحی ام اصلاً تعریفی نداشت. شرمنده بودم و حالم از خودم به هم می خورد، از اینکه می خواستم با ارتباط با دیگران، ثابت کنم که بدون او هم می توانم، زندگی کنم. اما مگر بی او، به سَر می شد؟ آن روز، دستانش را در دستانم گرفتم و گفتم: «تو عشق اول و آخر منی. من، یک تارِ موی تو را با دنیا و همه ی مُخَلّفاتش عوض نمی‌کنم.» چشمانش را به چشمانم دوخت. لبخندی زد و گفت:« مگر تا بحال غیر از این بوده؟» با این سُخنش، یکدفعه، گُر گرفتم و شعله های عذاب وجدان بود که تمام وجودم را احاطه کرد. می خواستم بگویم:« ببخشید، غلط کردم.» اما، آن نگاه معصومش، توان اعتراف کردن را از من می گرفت‌. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝