eitaa logo
شیخ منذرون | رسانه و آخرالزمان
921 دنبال‌کننده
174 عکس
65 ویدیو
4 فایل
به آخـرالزمــان خوش آمدید 🌋 یک عبا به دوشِ رسانه پژوه که از آخرالزمان می گوید 🗣 🆔 zil.ink/monzeroon 🧐 ایدی مدیر : @monzeroon_pv 🗣 تبلیغ و تبادلات : 💰 سفارش محصولات : @admin_monzeroon ⏳️سلسله جلسات ساعت تفکر : @khodshenasi_monzeroon
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ⿻ ❤️‍🔥 💘 یک داستان واقعییست از عاشقانه های من و اون اولین بار که در قطار 🚄🚊 تهران _ مشهد تنها شدم و لحظات سخت جدایی رو چشیدم شروع کردم به نوشتن 🌷 امیدوارم که لحظات عاشقانه ای در زندگیتون بوده باشه و با خوندن این داستان براتون تداعی بشه ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱ همه چیز از ۱۳۹۳/۵/۲۸ شروع شد اولین دیدارمان به پایان رسید نمیدانم چرا ضربان قلبم تند تر میزد گرمای دلنشینی تمام وجودم را در بَر گرفته بود با هر قدمی که از او دور میشدم، احساس می کردم دلم برایش، تنگ تر و تنگ تر می شود. هر چند لحظه یک بار بی اختیار به پشت سر نگاه میکردم. ناگهان احساس کردم پاهایم به زمین قفل شد، حرارت قلبم آنچنان نیرویی به زبانم داد که، دل به دریا زدم و با صدایی لرزان گفتم : م م م ی‌شود از شماااا یک عکس بگیرم م م م!؟ هنوز آنقدر دور نشده بودم که صدایم را نشنود... ادامه دادم: آخر میخواهم تا دیدار بعدیمان به نگاهتان خیره شوم.. برای مواقع دلتنگی...! ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲ به خانه که رسیدم،مستقیم به سمت اتاقم رفتم. با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم، اما اصلا اشتهایی نداشتم. با همان لباس ها، روی تخت دراز کشیدم. چند دقیقه ای چشمانم را بستم تا تمام خاطرات امروز را مرور کنم. ناگهان به خاطرم آمدم، عکس...عکسی که از او گرفته بودم مثل برق گرفته ها از جا پریدم و روی تخت نشستم. دستم را به سمت جیب لباسم حرکت دادم و گوشی همراهم را بیرون کشیدم. مثل کسی شده بودم که انگار قرار بود، بمبی را خنثی کند. عرق از سر و رویم می بارید نفسم به شماره افتاده بود و ضربان قلبم مدام تند تر میشد. انگشت سبابه را به سمت گالری عکس های گوشی بردم. نفس عمیقی کشیدم، ضربه ای به صفحه ی موبایل زدم و عکس او را انتخاب کردم. انگشتانم کرخ شده بود. به آرامی، اندازه ی عکس را بزرگتر کردم و با هر لحظه بزرگ تر شدن آن، گویی بدنم داغ تر میشد. به چهره اش خیره شدم. نفهمیدم چقدر طول کشید، اما احساس میکردم زمان از حرکت ایستاده است تا من او را یک دل سیر تماشا کنم. با خودم گفتم: این عکس زیبا را می گذارم برای پس زمینه ی گوشی و لپ تابم برای مواقع دلتنگی... لبخندی گوشه ی لبم نقش بست سرم را گذاشتم روی میز مطالعه و دیگر نفهمیدم کی به خواب رفتم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۳ صبح با هیاهوی بازی بچه های داخل کوچه بیدار شدم. معده ام که رسماً اعتصاب غذا کرده بود و هیچ میلی به خوردن صبحانه نداشتم. اما قلبم قلبم انگار پر از میل بود میل به دیدار او انگار نه انگار ،که دیشب، اولین بار بود که او را می دیدم. گویی از سال های دور، می شناختمش و برای دیدار دوباره ی من، همین استدلال کافی بود، برای منی که عقل و هوش از سرم پریده بود و رفتم تا دوباره ببینمش... کار هر روزه ام این شده بود که، به دیدارش بروم و از دور تماشایش کنم. اما پس از مدتی، دیگر این دل، به تماشای تنها، قانع نمی شد. میخواستم بنشینم با او، رو به رویش و چهره در چهره حرف بزنیم وقتی پیشنهادم را برای ملاقات هرروزه مان قبول کرد، وصف حالم ناگفتنی بود. انگار دیگر، هیچ آرزوی برآورده نشده ای نداشتم و از دنیا هیچ نمی خواستم، جزء او. فصل تابستان و تعطیلی کلاس ها، فرصت خوبی بود برای دیدارهای هر روزه‌. قرارمان را گذاشتیم، از ساعت سه بعداز ظهر تا حوالی غروب آفتاب ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۴ ساعت سه بعد از ظهر در فصل تابستان، تنها جایی که دیگران می توانستند مرا پیدا کنند، زیر باد کولر بود. اما قدرت جاذبه ی او، مرا از آنجا می کند . اصلا حرارت عشق اش ، آنقدر زیاد بود، که می توانست به راحتی مرا ذوب کند و دیگر گرمای هوا در برابر آن، معنا و مفهومی نداشت. چهل روز تمام، به اعتکاف عشق آمدم. از خودم می گفتم و گوش می‌داد از خودش می گفت، از آرزوهایش و از تمام برنامه هایی که داشت. و من می‌گفتم: همراهت خواهم بود، برای رسیدن به تک تک آرزوهایت. بیشتر اوقات، دلم می خواست، فقط او حرف بزند و من شنونده باشم. دلم می خواست فقط نگاهش کنم. گاهی از سکوتم شاکی می شد و من سر درد و دل را برایش باز می کردم. و چه خوب شنونده ای بود. انگار، سنگینی همه ی خستگی هایم را زمین می گذاشت و من سبکبار می شدم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۵ عشق مان یک ساله شد و چه زود گذشت این یک سال. آن روزها، برای ادامه ی تحصیلاتم، مجبور به سفر شدم. و نمیدانم، چه سری در عشق نهفته است، که عاشق، همیشه باید طعم فراق را بچشد! نمی دانستم دوام می آورم یا نه و آخرش چه خواهد شد، اما ناگزیر باید می رفتم. آمده بود بدرقه ام. تا لحظه ای که می خواستم بروم، حتی یک کلمه هم حرف نزدم. می ترسیدم این بغض فرو خورده بترکد و اشک چشمانم فوران کند‌‌. می خواستم این لحظه ی آخر ، فقط بخندد و من خنده اش را تا دیدار بعدی در ذهنم قاب کنم. نفس عمیقی کشیدم و بغضم را فرو دادم. با صدایی که انگار از ته چاه بر می آمد، گفتم: مواظب خودت باش اندکی مکث کردم و ادامه دادم: و مواظب عشق مان. با این سخنم، انگار، سد اشک چشمانش در هم شکست و سیلاب گریه بر گونه هایش جاری شد. در دل، به خودم فحش دادم که کاش همین یک حرف را هم نمی زدی. نمی توانستم گریه هایش را ببینم‌ کمی ایستادم و دلداری اش دادم، منی که خودم نیازمند دلداری بودم. به او گفتم: نگران نباش، هر روز با هم حرف میزنیم، اصلا قول می دهم همه ی خاطراتم را برایت بنویسم. آنقدر شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم،که بالاخره آرام شد و خندید. احساس می کردم، هرچه بیشتر بمانم، جدایی مان سخت تر می شود. ساکم را سریع برداشتم، لبخندی زدم و این بار بدون هیچ سخنی، تنها سرم را به نشانه ی خداحافظی، پایین آوردم. ماشین که به راه افتاد، برایم دست تکان داد و با صدایی بلند گفت: منتظرت می مانم. و من رفتم، با یک قلب جامانده... ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۶ آن روزها، به شدت درگیر درس هایم بودم و دوری از او، کلافه ام کرده بود. در این میان، تنها دلخوشیِ من این بود که بعد از خستگی روزانه، یک فنجان چای بریزم و با او صحبت کنم ، جرعه جرعه بنوشم. یک فنجان چایِ جانانه، با طعم عشق... چند ماهی گذشت و من رفته رفته، احساس می کردم، او شور و حرارت گذاشته را ندارد. رسمی تر، صحبت می کرد و انگار سردی را در نگاه احساس می کردم‌. فکرِ اینکه، مرا دوست نداشته باشد، داشت دیوانه ام می کرد. اعصابم بدجور به هم ریخته بود. دیگر عزمم را جزم کردم و در یکی از روزهایی که با هم صحبت داشتیم، بدون مقدمه به او گفتم: بنظرم چند وقتی هست که مثل گذشته ها، نیستی. جوری رفتار می کنی که احساس می کنم، اصلاً حالِ صحبت با من را نداری. اتفاقی افتاده؟ اما سکوت کرد. پریشان و عصبی شده بودم. آخَر، تمام دلیلِ زندگی من او بود و خودش این را خوب می دانست. آشفتگی به حنجره ام سرایت کرده بود، با صدایی که از شدت عصبانیت می لرزید گفتم: نکند دیگر خسته شدی از من . البته حق هم داری، تو که آنقدر دوست و آشنا و فامیل، دور و بَرَت هست که وقتَت، را با آنها بگذرانی و با خودت بگویی، مگر دیوانه ام که به تو دلم را خوش کنم. دیگر نمی فهمیدم چه دارم می گویم. لحن صدایم، با بغض آمیخته شده بود و او فقط سکوت کرده بود. با حرص گفتم: تصمیم نداری، چیزی بگویی؟ سَرَم، به صورت وحشتناکی، درد گرفته بود، چشمانم را بستم. نیمه های شب بود که به سراغم آمد میگفت :«دوست و فامیل من، کسی هست که هر روز به دیدارم میاید ، کسی که همیشه به یاد من است و من این حسّ معجزه آسای عشق، را با هیچ کس و هیچ چیز عوض نخواهم کرد» و من انگار، جانی دوباره گرفتم و جریان گرمای عشق را، در تک تکِ سلول هایِ بدنم احساس کردم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۷ خیالم آسوده شد. صحبت هایش در ذهنم مرور میکردم و هر بار آرامشم بیشتر می شد، همیشه تردید داشتم که نکند، حسِّ او، نسبت به من، صرفاً یک دوستی معمولی باشد. اما با صحبت دیشب اش، دیگر یقین داشتم که او هم عاشق شده.مثلِ من. صبح فردا برای تفریح با دوستانم به پارکی رفتیم اما چقدر دلم برایش تنگ شده بود.چشمانم را بستم و سعی کردم او را تصور کنم که در مقابلم نشسته است و با هم، گرمِ صحبتیم. هوا سرد بود و سوزِ سرمای زمستان به استخوان می‌زد. اما من آن روز، به شدت، حال و هوای قدم زدن داشتم. احساس می کردم اَبرهای آسمان، به زمین فرود آمده و زیرِ پاهای من، پهن شده اند، نرم و دلچسب. سَرم را بالا گرفته بودم و ابرهای تیره ای که داشت در هم می رفت را نگاه می کردم. می خواست باران ببارَد. همانطور که بالا را نگاه می کردم، پایم به تکه سنگی برخورد کرد و پخشِ زمین شدم. صدای بچه ها بلند شد : حواست را جمع کن پِسر، خیلی عاشقی، انگار . خ نون که بو برده بود چخبر است برای دست انداختنم گفت : آقای عاشق، جون فلانی برو ببینم، می تونی فلکه ی آب این فواره را ببندی یا نه؟ سوز شدیدی می آمد، اما با خودم گفتم: قَسمم داد ، بالاخره عاشق باید از یک جایی شروع کند و دل به دریا بزند. با قدم های تند، به سَمت فواره رفتم و از زیرش عبور کردم . در یک لحظه، انگار همه ی ذرات وجودم قندیل بست. انگشتان یخ زده ام را به سمت فلکه ی آب بردم و به سختی آن را بستم. از سر تا پایم خیس شده بود. بیرون آمدم. دوستانی که آنجا بودند با نگاهی عاقل اندر سفیه به من خیره شده بودند. با خود گفتم از این حرکت در وسط سرمای زمستان. دیگر همه فهمیده اند که دیوانه شده ام. به سَمت خ نون رفتم‌. لبخندی گوشه ی لبش بود. دورِ من چرخی زد و با صدای رضایت‌مندانه ای،گفت: نه،... انگار واقعا ً عاشقی. در پاسخش،به تبسمی اکتفا کردم و رفتم. پاهایم از سرما می لرزید، اما حرارتی از قلبم بیرون می زد که من را تا رسیدن به خانه، یاری می کرد. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۸ دو سال از آشناییِ مان، می گذشت و انگار از تمامِ عمرم، همان دو سال را زندگی کرده بودم. از اوّلش تا آن روز، همیشه برای قرار ملاقات ها، برای هدیه دادن ها و برای سورپرایز کردن ها، من، پیش قدم بودم. اما این بار، او بود که غافلگیرم می کرد. مثل ماتم زده ها، بی حرکت، نشسته بودم. انگار، من را چسبانده بودند رویِ نیمکت. سَرَم را بالا آوردم و بدون پلک زدن، به او خیره شدم. لحظه ای سکوت، بینِ مان برقرار شد. همه ی حرفهایی که آماده کرده بودم، انگار با چشم هایم به او گفتم سَرَش را به نشانه ی تأیید تکان داد و در همان لحظه، تلفنم زنگ خورد : رزرو شما با موفقیت انجام شد هواپیمایی تابان سفر خوشی را برای شما آرزومند است. خُشکم زده بود. با تعجب به چهره اش خیره شدم. داشت با خنده ی شیطنت آمیزی، نگاهم می کرد. در آن لحظه، قاعدتاً باید از این کارَش، از این شوخیِ بی مزه اَش، عصبانی می بودم. اما قلبِ من، دیوانه تر از این، عاقِل بودن ها، شده بود. لبخند زدم و گفتم: «تو که با این کارَت داشتی من را روانه ی گور می کردی. داشتم سکته می کردم». تبسمی کرد و گفت: «می دانستم که عاشقِ حَرم امام رضایی، می خواستم دوّمین سالگرد آشناییِ مان را، آنجا باشیم. با هم. دلم می خواست، این هدیه، برای همیشه در خاطرَت بماند». ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۹ دو_سه روزی مانده بود به تحویل سال، و من، سفری، نا به هنگام و غیر منتظره، برایم رقم خورده بود. دلم نمی خواست بروم. برای تعطیلات عید نوروز و در کنارِ او بودن، خیلی برنامه ریزی کرده بودم. اما ناگزیر باید می رفتم. آمد بدرقه ام، و من در تَهِ قلبم، از آمدنش، خوشحال بودم‌. چند دقیقه‌ای مانده بود به حرکت اتوبوس.من محوِ تماشایش بودم. راننده، اتوبوس را روشن کرد‌ و مسافران، یکی یکی سوار شدند. همیشه در این لحظات، دلم می خواست، اتوبوس تأخیر داشته باشد تا بیشتر در کنارش بمانم. در همین فکرها بودم که ناگهان، با صدای بوق اتوبوس، از جا پریدم، برگشتم و با ابروان در هم گره شده، به راننده نگاه کردم. می خواستم، بد و بیراهِ جانانه ای نثارش کنم، اما او، پیش دستی کرد و با لحنی کنایه آمیز، گفت: «اگر صلاح میدانید، سوار شوید جناب.» نگاهی به اتوبوس انداختم. همه ی مسافران، سوار شده بودند. حق را به او دادم‌ و دستم را به نشانه ی عذرخواهی، بر قفسه ی سینه گذاشتم سر را چرخاندم ، نگاهش کردم و گفتم: خدانگهدار عشق من یک ساعتی از حرکت، گذشته بود. چشمانم را بسته بودم، خوابم نمی آمد، اما دلم می خواست با همان عکسِ ذهنی ای که در لحظه ی آخر از او گرفتم، خوش باشم. رفته رفته، از قیل و قالِ داخل اتوبوس کاسته می شد، انگار همه خسته بودند. سکوت بود و تنها، صدایِ وزشِ باد در بین کوهها ، از پنجره می آمد. یک لحظه احساس کردم، صدایی پیچید. انگار، کسی داشت درباره‌ی او صحبت می کرد و از نام و نشانَش می گفت. گوش هایم را تیز کردم. به نظر می آمد، خیالاتی شده ام؟ نکند یه لحظه خوابم بُرده و خواب دیده ام؟» هر لحظه، منتظر بودم، دوباره، آن صدا را بشنوم. مغزم دیگر خسته شده بود و فشار شدیدی بر دو طرف شقیقه ام احساس می کردم. بالاخره سعی کردم خودم را قانع کنم، به اینکه حتماً، لحظه‌ ای کوتاه، خوابم بُرده است و خواب دیده ام. اما خوب می دانستم، دارم به خودم دروغ می گویم؛ من خواب نبودم... ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۰ چند ساعتی مانده بود به تحویل سال و هنوز از اینکه در این لحظات، کِنارش نبودم، افسوس می خوردم. می خواستم بروم به جایی که هیچ کسی ، جز خدا نباشد. اصلاً وقتی او نبود، دیگر چه فرقی داشت، کجا باشم. بیرون زدم و طیِّ مسیر می کردم، راهی را که ناکجا آباد بود‌. اختیار از کف داده بودم و نمیدانم چگونه رسیدم به بیابانی که تا چشم کار می کرد، بَرهوت بود و‌ بَرهوت. اطراف را نگاه کردم، انگار رسیده بودم به آخَر دنیا. پاهایم دیگر، رَمقی نداشت. نشستم روی زمین تَرَک خورده ی آنجا و با انگشتانم روی رَمل های نرم، تصاویری موهوم می کشیدم. _«من می دانم خانه اش کجاست!»... صدایِ کسی بود که از پشت سَرَم، می آمد. چقدر شبیهِ همان صدای داخل اتوبوس بود که در مسیر سفر شنیده بودم. اما جذاب تر و گیرا تر! انگار مرا میخکوب کرده بودند. نمی توانستم برگردم و صورتش را ببینم. می دانستم منظورش کیست و که را می گوید. گویی او ، تمام مکنونات قلب مرا از بَر بود. صدای قدم هایش را شنیدم.کمی نزدیک تر آمد. هنوز پشت سَرَم ایستاده بود و من همچنان تلاش می کردم صورتم را بچرخانم به سمتش. اما فایده ای نداشت. دستش را از سمَت راست صورتم، آرام آورد مقابل چشمانم و با انگشت، به نقطه ای اشاره کرد و من بی اختیار نگاهم را دوختم به منتهی إلیهِ جایی که او نشان می داد. دوباره با همان صدای گیرا و دلنشین گفت:« عجله کن؛ او آنجا، منتظرت است» ناگهان بادِ شدیدی، شروع به وزیدن گرفت و خاک و خاشاک بود که در گِردباد بیابان می پیچید. یک لحظه احساس کردم، دیگر می توانم سَرم را به عقب بچرخانم. اما اثری از آن مَرد نبود. همه چیز عجیب بود. عین یک رؤیا! آسمان آرام شده بود و بادِ ملایمی می وزید. ساعتم را نگاه کردم. پانزده دقیقه ای بیشتر، نمانده بود تا تحویل سال. دوباره چشمانم را به جایی که آن مَرد، نشان داده بود، دوختم. بنظر می رسید هفت یا هشت کیلومتری فاصله داشتم تا آنجا. اما یک حسّ دل انگیز، مرا به اعتماد بر سخن او، وا می داشت. و سرانجام، این قلبِ مجنون شده، در هوای کوی لیلی، سَربه بیابان گذاشت... ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۱ دلم می خواست، خُرافاتی شوم، مثل همان هایی که می گویند: «موقع تحویل سال، در هر حالتی باشی، تا پایانَش، مشغول همان کاری». آرزو داشتم، در همان لحظه ی آغازین، نگاهم، در نگاهش گِره بخورد، از آن گِره های کوری که دیگر، هرگز باز نمی شد. همه ی مسیر را یک نَفس می دویدم. در تمام راه، صدایِ آن مرد، در گوشم می پیچید که گفته بود: «عجله کن؛ او منتظرت است»، و همین به پاهایم، جانِ حرکت می داد‌. هرچند ثانیه یک بار، به عقربه های ساعت، نگاه می کردم. انگار آن ها هم عجله داشتند برای دیدارش و تُندتر از همیشه می چرخیدند، گویی داشتند برای وصال او، پایکوبی می کردند. لب هایم از شدّت تشنگی، خُشکیده بود و به سختی آب دهانم را قورت می دادم. تنها صدایی که در آن برهوت می آمد، صدای نَفس زدن ها و قدم های من، در رَمل های داغِ آنجا بود. در تمامِ مسیر، چِشم از نقطه ای که آن مرد نشان داد، برنمی داشتم که مبادا راه را گُم کنم و به بیراهه بروم. دیگر داشتم، صدای خِس خِس سینه ام را به وضوح می شنیدم‌. پاهایم بی رَمق شده بود و چند باری نقش بر زمین شدم. اما دوباره دست به زانو می گرفتم و ادامه می دادم. به نظر می رسید دیگر، راه زیادی نمانده باشد. اما پاهایم، مرا یاری نمی کرد. گام هایم، تبدیل به تِلو تِلو خوردن شد و رفته رفته، کار به جایی رسید که نتوانستم قدم از قدم بردارم. ایستادم. خم شدم و با دست، زانو هایم را محکم گرفتم تا مبادا شُل بشوند. چشمانم تار شده بود و سیاهی می رفت. قفسه ی سینه ام از شدّت نفس زدن، بالا و پایین می آمد و قلبم در حدّ انفجار می کوبید. به سختی، دستم را بالا آوردم، تا نزدیک چشمانم و ساعت را نگاه کردم. ده ثانیه ای بیشتر، باقی نمانده بود به تحویل سال. چشمانم را بستم. در دل، با او حرف میزدم و می گفتم :« آرزو داشتم، اولین لحظه ی سال را به عِطر وجود تو متبرک کنم، اما نشد.» همراه با تیک_تاک ثانیه شمارِ ساعت، شروع به شمردن کردم: «ده، نه، هشت، هفت...» ناگهان احساس کردم، صدای قدم های کسی می آید. چشمانم را به سرعت باز کردم. از دور شناختمَش. باورم نمی شد! چندین بار، پلک بر هم زدم و چشمانم را مالیدم. اما واقعاً خودش بود که داشت به سَمتم می دوید و هر لحظه نزدیک تر میشد. عقربه ی ثانیه شمار، همچنان داشت، شُمارِش معکوسش را ادامه می داد: «پنج، چهار، سه، دو، یک...» و شلیک گلوله ی آغاز سال نو و منی که، دیگر به آرزویم رسیدم... ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۲ بلیت سفر را خودش خریده بود. می خواست سال تحویل غافلگیرم کند. می گفت:«یادت هست آن روزی را که نِق زدی و شکایت کردی از اینکه چرا من سورپرایزت نمی کنم؟ حالا بفرما؛ این به جبرانِ آن» و من قند در دلم آب شد. خوب یادم هست، تمام آن سال، سعی می کرد، خوشحالم کند و هر چند وقت یک بار، شگفتانه های جدیدی برایم داشت. همه ی دین و دنیای من شده بود. نفسم بَند بود به نَفسش و چشمانش، مثل دریای مواجی بود که با هر خروش، حرف های زیادی را به ساحل قلبم روانه می کرد. می دانست دوستش دارم، اما همیشه خجالت می کشیدم، حرف های عاشقانه ای که در قلبم، مسطور مانده بود، بر زبان بیاورم. یک روز، نمیدانم چه شد؟ قلبم فوران کرد. مثل آتشفشانی که گدازه هایش را بیرون بریزد و من تمام عاشقانه های مکتومِ قلبم را فاش کردم. نشسته بود رو به رویم و داشت صحبت می کرد و من، سیری ناپذیر نگاهش می کردم. ناگهان، مثل آنهایی که عقل از سرِشان پریده باشد، بدون مقدمه کلامَش را قطع کردم و گفتم: «چقدر با حضورت، به زندگیِ من حرارت دادی، چقدر به دنیایَم، معنا بخشیدی. اصلاً می دانستی که تو، هم نقطه ی ضعف ِمنی و هم نقطه ی قوّتم؟! » نگاه بُهت زده و برقی که از چشمانش بیرون می جهید، وصف ناشدنی بود. طوری که عشق را می پاشید بر روی گدازه های قلبم و آن را شعله ورتر می ساخت. از نگاهش می فهمیدم، دوست دارد عاشقانه هایم را بیشتر برایش زمزمه کنم. دیگر بغض، راهِ گلویم را گرفته بود. با صدای لرزان ادامه دادم:« لطفاً هیچ وقت تَرکم نکن. من بدون تو میمیرم، بدونِ تو نابود میشوم» اشک از چشمانم جاری شد و دیگر مجال سخن نداد. هرچند، سَبک شده بودم و می توانستم نفس راحتی بکشم. زیر چشمی، نگاهش می کردم. ابروانش را بالا انداخته بود و همچنان با لبخند رضایت مندانه اش، داشت تماشایم می کرد. خودم را از تا نینداختم. نفس عمیقی کشیدم. چشمکی زدم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم: « "جنونِ آنی" را که شنیده بودی؟ حالا کاملاً به چشم خود دیدی» و او قهقهه ی بلندی سر داد‌. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۳ دلم هوای آن روزها را کرده است. چقدر با هم به زیارت می رفتیم و مزّه ی سفرهای معنوی، در کنار او، شیرین تر و دلچسب تر می شد. از آن روزی که، مکنونات قلبم را برایش فاش کرده بودم، صمیمی تر شده بود و من از خوشحالی در پوست خود، نمی گُنجیدم. تا اینکه، روزی گفت: « هر چه زودتر بیا؛ کار مهمی با تو دارم.» سراسیمه و شتابان حرکت کردم. هزاران خیال، از مغزم رد می شد. تا به حال، آنقدر ضرب العجلی نخواسته بود به دیدارش بروم. می دانستم، حتماً حرف مهمی دارد. رسیدم و سلامِ سریع و کوتاهی کردم. او چند لحظه‌ای در سکوت عمیقی فرو رفته بود. انگار داشت حرف هایی که می خواست بزند را در ذهنش مرّتب می کرد. به چشمانش زُل زده بودم، تا شاید از آنها چیزی دستگیرم شود. اوّلش فکر می کردم، شاید دوباره می خواهد از آن سورپرایزهای عجیب و غریبش بکند. امّا نگاهش خیلی جدّی تر از آن، به نظر می رسید. بالاخره لب به سخن گشود و گفت:« من بلد نیستم مقدمه چینی کنم، اهل حرف حاشیه ای هم نیستم. بنابراین می روم سرِ اصل مطلب: ببین؛ در این که ما هردو همدیگر را دوست داریم، شکّی نیست اماّ...اماّ...» سکوت کرد. هنوز داشتم، پرسشگرانه، نگاهش می کردم. احساس می کردم حتی پلک زدن هم یادم رفته است. آرام گفتم:« اما چی؟ » اینبار مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با لحن مصمم و جدی تری گفت:« من برای ادامه ی این رابطه، شروطی دارم.» نفس راحتی کشیدم، چنگی زدم در موهایم زدم و با تبسم گفتم:« تو با این کارهایت، آخَرش من را سکته می دهی» هنوز، نگاهش جدّی بود. فهمیدم قصد شوخی ندارد. خودم را جمع و جور کردم. صدایم را صاف کردم و ادامه دادم:« هرچه باشد، قبول» ابروانش را بالا انداخت و شمرده و با طمأنینه، پرسید:« نمی خواهی اول بدانی، شروطم چیست و بعد قبول کنی؟! شاید سخت باشد و تحملش را نداشته باشی!» خندیدم و بی درنگ پاسخ دادم:« با منِ دیوانه، سخن از عقل مگو. آخَر مجنون را چه به این حساب و کتاب ها!» قیافه ی جدّی اش، ملایم تر شده بود و لبخند کمرنگی گوشه ی لبش نقش بسته بود. می‌دانست همیشه دفتر سررسید سالیانه ام، همراهم است. با چِشم اشاره ای کرد و گفت: « پس، بنویس. اصلاً از این لحظه به بعد، همیشه قلم و کاغذت، باید همراهت باشد تا هر چه می گویم را به صورت مکتوب و مستند بنویسی» او شروطش را می گفت و من بدونِ هیچ اعتراضی، می نوشتم. آنقدر مست بودم که اصلاً به این مسئله فکر نمی کردم که آیا از پَسِ آنها برخواهم آمد یا نه؟ چند ماهی گذشت. هر چند او تلاش می کرد در شروطی که برایم ردیف کرده بود، همیاری ام کند، اما من، گاهی، مردِ عمل نبودم. شروطم را زیر پا می گذاشتم و او از این مسئله به شدت رنجیده خاطر می شد. نمیدانم؛ شاید او با این شروطش، می خواست به من بفهماند، دَم از عشق زدن، لقلقه ی زبان نیست.عشق، جگر می خواهد. عشق، بهاء دارد و عاشق باید خود را برای رضایت معشوقش، به آب و آتش بزند. و من در آن مرحله، رسماً کم آورده بودم. زیرا او خودِ خودم را به من نشان داد. همانی که حتی خودم هم، نمی شِناختمش. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۴ رفته بودم سرِ صندوقچه ام. همانی که چیزهای مهم و باارزش را داخلش می گذارم و خیلی اتفاقی، نامه ای را که مدت ها قبل برایم نوشته بود، را دیدم. یادم آمد هنگام گرفتن آن، چه قدر حال خوبی داشتم. بارها بوسیده بودمش و چندین بار با دقّت، آن را خوانده بودم. هنوز داشتم به نامه نگاه می کردم و تمام خاطرات آن روزها را یکی_یکی از ذهنم عبور می دادم. قلبم دوباره به تپش افتاده بود، مثل دفعه ی اولی که دیده بودمش. انگار یادش، هیچ گاه قرار نبود، برایم عادّی بشود و همیشه در دلم طوفان به پا می کرد. آرام و با احتیاط، نامه را گشودم و دستخط افتضاحش را نگاه کردم. لبخندی گوشه ی لبم نقش بست. در دل، به او گفتم:« بر خلافِ این خطّ کج و کوله ات، خیلی عمیق و حکیمانه نوشتی. دَمَت گرم؛ » هر چند همان خطّ ناخوانایش هم، برای من خیلی عزیز بود. همان روز اول، بدون معطّلی، متنش را تایپ کردم و خودش را گذاشتم در صندوقچه ی کوچکم تا مبادا، آسیبی ببیند. آن روز هم، انگار، بارِ اولی بود که می خواستم بخوانمَش. دستانم از شدت شوق می لرزیدند. نامه را تا نزدیک صورتم بالا آوردم. بوییدمش و شروع کردم به مرور دوباره ی آن. تک تکِ واژه هایش برایم مقدس بود‌، اصلاً گویی آن را، برای اوضاع و احوال امروزم نوشته بود. اما خواندَنَم اینبار، با گذشته کمی فرق داشت. غم سنگین و مبهمی بر روی قلبم احساس می کردم که هر لحظه، بیشتر می شد. غمی که زاییده ی غفلت و کم توجهی من، به خواسته ها و تقاضاهای او بود‌. دلم برایش می سوخت و بیشتر برای خودم. او خیلی جدّی، ادامه ی رابطه مان را مشروط به این شروط کرده بود و من خوب می دانستم با إهمال کاری هایم، ممکن است همه چیز را خراب کنم. دیگر رسیده بودم به پایانِ نامه و سطر آخر را تمام کردم. از شدت افسوس و عصبانیت، چند لحظه‌ای چشمانم را بستم و چندین بار، با مُشت به پیشانی ام کوبیدم. دوباره نگاهی به نامه انداختم و نفس عمیقی کشیدم. دلم برایش تنگ شده بود. اما روی دیدنَش را هم نداشتم. آخَر کدام یک، از خواسته هایش را برآورده کرده بودم؟ به چه چیزِ من، باید دلش را خوش می کرد؟ خیلی می ترسیدم از روزی که از شُل و وِل بازی های من، دیگر کاسه ی صبرش لبریز شود و بگوید: «بی سبب تا لب دریا، نکشان قایق را قایقت را بشِکن، روح تو دریایی نیست» دلهره ی شدیدی، همه ی وجودم را إحاطه کرده بود. نامه را چند لحظه ای به سمت چپ قفسه ی سینه ام، روی قلبم فشار دادم و سپس گذاشتمش روی میز‌. سَرم را بین دو دستانم گرفتم و به دستخطِ افتضاحش خیره شدم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۵ آخرَش، همانی که می ترسیدم، اتفاق افتاد. او از من دلسرد و ناامید شده بود. خیلی دوستش داشتم. دنیا را فقط با او می خواستم. اما این تنبلی ها و سستی های لعنتی ام، انگار تمامی نداشت. اوایل، اعتراضش را تنها با سکوت نشان می داد‌. اما رفته رفته، دیگر جانش به لب رسید و زبان به اعتراض گشود. هیچ وقت، آن نگاهش را فراموش نمی کنم. چشمان زیبایش را، که غباری از غم گرفته بود، به چشمانم دوخت و گفت: «چرا اینقدر دیر به دیر، به دیدنم می آیی؟ اصلاً احساس می کنم همه چیزِ شده این دنیا، برایت مهم نیستم ...» مکثی کرد. سَرش را پایین انداخت و ابروانش را در هم کشید. دوباره ادامه داد: « تو زیرِ همه ی قول هایت زدی. هر چیزی را که از تو خواستم، یا پُشت گوش انداختی یا برعکسِ آن را انجام دادی. من دیگر نمی توانم به این وضع ادامه بدهم» فقط نگاهش می کردم. راست می گفت. حرفی برای گفتن نداشتم. بلند شد و روبه رویم ایستاد. چند قدمی، گام برداشت و دوباره برگشت. می خواست حرف آخرش را بزند. با صدایی که با بغض آمیخته شده بود، گفت: « تا عوض نشدی، هرگز به سراغِ من نیا» او دورتر و دورتر می شد و من فقط، قادر بودم دور شدنش را تماشا کنم. اشک های حلقه زده ام بود که، یکی پس از دیگری، روی گونه هایم، می غلتید. حرارت عجیبی داشت! گویی، سُرب داغی بود که روی صورتم می ریخت و داشت آن را جزغاله می کرد. و من آنجا بود که فهمیدم مکافات عمل، چه بی درنگ شروع می شود! ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۶ حرف آخری که آن روز زده بود، مُدام در گوشم می پیچید: «تا عوض نشدی، هرگز به سراغم نیا» چند وقتی گذشته بود و دلتنگی داشت دیوانه ام می کرد. اشتهایم بند آمده بود و از شدت لاغری، پوست و استخوان شده بودم. روز به روز، حالم بدتر می شد. آنقدر که دیگر نتوانستم از جایَم بلند شوم. ضعف و بی حالی، همه ی وجودم را احاطه کرده بود. همه ی اطرافیانم، گمان می کردند بیماری ام جسمی است. اما خودم خوب می دانستم، هر چه هست، از این دردِ جانکاهی بود که مثل یک افعی پیچیده بود بر روحم و داشت آن را خفه می کرد‌. چند وقتی بود که عزمم را جَزم کردم بودم، برای إجابت خواسته هایش. می خواستم همانی بشوم که او می خواهد. اما این ضعف لعنتی، کار را خراب کرد و من را در بستر بیماری انداخت. از دو طرفِ چشمان بسته ام، چشمه ی اشک سرازیر شده بود. ناگهان احساس کردم، دستان گرمی روی گونه هایم می لغزند و اشک هایم را پاک می کنند. چشمانم را به سختی باز کردم. هرچند نمی توانستم واضح ببینم اما مگر می شد او را نشناسم؟ عطر وجودش همه جا را پُر کرده بود و لبخند بغض آلودی گوشه ی لبش بود. نگاه غمگینش را به چشمانم دوخت و گفت: « چه بلایی بر سَر خودت آورده ای، دیوانه؟» چقدر دلتنگ صدایش بودم‌. گریه هایم دیگر، جای خود را به هق هق داده بود. مثل کودکی که با دیدن مادرش، بغض بترکد، با صدای بُریده بُریده گفتم: « باور کن داشتم تلاش می کردم همانی بشوم که می خواهی. اما...اما... زمین گیرم » لبخندش کمی کشیده تر شده بود. از نگاهش احساس می کردم، از همه ی سعی و تلاش هایم، با خبر است. همین که می خندید و نگاهش پر مِهرش را می پاشید روی صورتم، گویی جانی دوباره داشت، در تک تک رگ هایم جریان پیدا می کرد. دیگر خبری از آن همه بیماری و رنج نبود و من آن روز معجزه ی عشق را با تمام وجودم باور کردم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۷ با دیدن دوباره اش، جانی تازه گرفته بودم. او چندین روز پیشم ماند و مهربانی‌ها و دلداری هایش، إکسیر شفاء بخش من شده بود‌. هرچند به رویَم نمی آورد، اما خوب می دانستم، هنوز از من دلخور است. اصلاً اخلاقش اینگونه بود که از در جا زدن، خوشش نمی آمد و من نیز که پیوسته، در إجابت خواسته هایش، مردود می شدم. گاهی با خود فکر می کردم، اصلاً لایق عشقش نیستم. او خیلی خوب بود. انگار خداوند همه‌ی زیبایی‌های ظاهر و باطن را در وجودش جمع کرده بود‌. یکبار به شوخی به او گفتم:«تو خیلی از من بهتری. واقعاً دلت را به چه چیز من خوش کرده ای؟» تبسمی کرد و گفت:« حتماً حکمتی داشته که خدا، یک موجود خُل و چِل را بر سر راه من قرار داده.» اخم هایم را برای تظاهر به ناراحتی در هم گره زدم و به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. با همان لبخند گیرایش، ادامه داد: « ناراحت نشو، خودم هم دستِ کمی از تو ندارم. به قول شاعر: دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.» خنده ی تلخی گوشه لبم نقش بست. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و چند لحظه ای در چشمان نافذش خیره شدم. با خود گفتم:« کاش می توانستم، همانی بشوم که تو می خواهی». نگذاشت آنچه در ذهنم خطور کرده بود به اتمام برسد، که به سرعت گفت:« من می‌دانم که خیلی باید زحمت بکشی، اما مطمئنم تو جَنَمش را داری. لطفاً فقط تلاشت را بکن. همین.» متعجب و حیرت زده نگاهش کردم و پرسیدم:« تو ذهن من را خواندی؟!» چشمکی زد. شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:« ما این هستیم، دیگر.» ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۸ روزهای اعتکاف آمد اعتکاف آن سال، من هم خواستم مثل او به خلوتگاه بروم. می خواستم من هم، کمی گُم بشوم‌، تا شاید بفهمم، بودنِ با خالق، به دور از هیاهوی دنیا، چه طعمی دارد؟ روز دوم اعتکاف و دلی که برایش تنگ شده بود میخواستم در خلوت اعتکاف نامه ای بنویسم و بگویم که بالاخره فهمیدم. می خواهم به او بگویم که به خدایش حسودی می کنم که همه چیز و همه کس را بخاطر بودنِ با او رها می کند . نامه می نویسم، چون نمی توانم این چیزها را رو در رو به او بگویم. اصلاً وقتی می نویسم، بهتر می توانم مکنونات قلبم را بیرون بریزم. نامه ای بنویسم که از فراقش بگویم از عاشقانه هایمان از اینکه من هم باید با تو باشم ... طاها که سکوت کرده بود تا این لحظه و داشت فکر می کرد‌. سری به راست و چپ تکان داد و خودکار از دستم کشید که دیگر چه مرگت شده چرا گریه میکنی !! چه مینویسی ؟؟ برای که مینویسی ؟؟! ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۱۹ خسته بودم. از اراده ی نداشته و تلاش‌های نکرده ام. گاهی اوقات با خودم لَج می کردم. مثلاً می خواستم وانمود کنم که بدون او نیز، زندگی هرچند سخت، اما می گذرد‌‌. با این و آن قرار می گذاشتم. مهمانی می رفتم و بالاخر به هر صورتی که بود، خودم را سرگرم می کردم، بلکه کمی به او فکر نکنم و به یادش نباشم. اما حقیقت، چیز دیگری بود‌‌. هیچ کس برای من، او نمی شد. شاید ساعت‌ها با اطرافیانم می گفتم و می خندیدم، اما جای خالیَش، همیشه خالی می ماند و تنها خودش بود که می توانست آن را پُر کند. هنگام معاشرت با دیگران، به دنبال ردّ و نشانه ای از او بودم. اما هیچ کس، شبیه اش نبود، شبیه هیچ چیزش. اصلاً خدا از او، فقط همین، یک دانه را آفریده بود. و منِ بی انصاف، خوب که دور هایم را می زدم و رفته رفته، شارژ دلتنگی ام تَه می کشید، دست از پا درازتر، برمی گشتم کنارش و در ساحل مهربانی هایش، اقیانوسی آرام می شدم‌. یادم هست، یکی از روزهایی که به دیدارش رفته بودم اوضاع روحی ام اصلاً تعریفی نداشت. شرمنده بودم و حالم از خودم به هم می خورد، از اینکه می خواستم با ارتباط با دیگران، ثابت کنم که بدون او هم می توانم، زندگی کنم. اما مگر بی او، به سَر می شد؟ آن روز، دستانش را در دستانم گرفتم و گفتم: «تو عشق اول و آخر منی. من، یک تارِ موی تو را با دنیا و همه ی مُخَلّفاتش عوض نمی‌کنم.» چشمانش را به چشمانم دوخت. لبخندی زد و گفت:« مگر تا بحال غیر از این بوده؟» با این سُخنش، یکدفعه، گُر گرفتم و شعله های عذاب وجدان بود که تمام وجودم را احاطه کرد. می خواستم بگویم:« ببخشید، غلط کردم.» اما، آن نگاه معصومش، توان اعتراف کردن را از من می گرفت‌. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۰ چشم هایم کار جدیدی یاد گرفته بود‌‌. یاد گرفته بود که با دیدنش، بِبارد. شاید دلیلش آن بود که روز به روز، بیشتر وابسته اش می شدم و از همان اول دیدار، به لحظه ی سخت خداحافظی فکر می کردم و یا شاید هم، به خوبی ها و پاکی هایی که او داشت و من فرسنگ ها با آن فاصله داشتم، می اندیشیدم. نمیدانم؛ اما علتش هرچه بود ولی آن حال خراب را دوست داشتم. من واقعاً ویران شده ی او بودم و به ملاقاتش می رفتم، تا آباد کند مرا. آن روز پاییزی، قرار بود، همدیگر را ببینیم، باران نم نم می بارید. خدا را شکر کردم، با خود گفتم:« ممنونم خدا جان! که امروز را بارانی کردی، که اگر این اشک ها سرازیر شدند، خیال کند قطرات باران است.» ساعتی، زیر باران قدم زدیم. او هر بار، با حرف هایش، باب جدیدی، روی قلبم می گشود و انگار یک کاسه ی نور در آن می پاشید. و من آن روز، بالاخره راز اشک هایم را کشف کردم. فهمیدم چرا آسمان چشمانم این روزها، با دیدنش ابری می شود و می بارَد‌‌؟ انگار خوب بودنش، مُسری بود و من در کنارش، می خواستم پاک و زلال شوم. مثل یک طفل تازه متولد شده. او با حرف هایش، آنقدر صیقلم می داد که دیگر احساس می کردم، تابِ بودنِ سیاهی ها را در وجودم ندارم و می خواستم همه ی آن ها را به یکباره بیرون بریزم. در این لحظات، آنقدر فشار شدیدی بر روحم وارد می شد که انگار چیزی از درونم شروع می کرد به ضجّه زدن. و نِمود بیرونی اش، می شد این اشک هایی که به ناگاه، فوران می کرد. آن روز هم، طبق معمول این روزها، پس از حرف هایش، یکدفعه به خود آمد و دیدم به پهنای صورت، دارم می گریَم‌. او نگاهی به من انداخت، لبخندی زد و گفت:« دوباره که پیاز آوردی با خودت.» خودم را از تا نینداختم و گفتم:« پیاز کجا بود؟ مگر بارانِ خدا را نمی بینی؟» ابروهایش را بالا آورد و همانطور که گوشم را می پیچاند، پاسخ داد:« عه! که باران است؟! یعنی من فرق باران خدا و باران چشمان تو را نمی فهمم؟!» آری؛ او می فهمید فرقش را. چون خودش خیلی خوب می دانست، که داشت چه بر سرِ روح و روانم می آورد. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۱ بجای رفتن به باشگاه، شب ها پیش او می رفتم. اصلاً همه ی رفتن ها و نرفتن هایم را به افق او تنظیم کرده بودم. شاید این مسئله برای اطرافیانم، مضحک و غیر عاقلانه به نظر می رسید‌، اما مهم این بود که خودم می دانستم، روحم بیشتر از جسمم نیاز به ورزیدگی دارد. یکی از همان شب ها، که به دیدنش رفته بودم، گفت:« خیلی وقت است، همه چیز، تکراری شده، نه تنوعی، نه هیجانی...» همان طور که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم، گفتم:« تو را نمی دانم، اما اینجانب، وقتی در کنار تو هستم، جذاب ترین تکرارِ زندگی ام را تجربه می کنم.» پشت چشمی نازک کرد و گفت:« اوه بله بله! قطعاً همینطور است. اما منظورم اینست که یک جای جدید یا یک برنامه ی خوب و مفیدی بیا باهم بچینیم.» سپس مکثی کرد و با تُن صدای آرام تری، ادامه داد: « البته من جایش را سراغ دارم، که اگر موافق باشی، برویم تا سورپرایزت کنم.» یادم به سورپرایزهای قبلی اش افتاد که من را تا مرز سکته، پیش بُرده بود. به سرعت گفتم: « نه، نه، سپاس از لطف شما...از همان قبلی هایتان، به اندازه ی کافی مستفیض شده ایم.» از شدت خنده، اشک از چشمانش به راه افتاده بود. بُریده بُریده گفت:« نترس، این یکی مثل آنها خشونت ندارد، قول می دهم خوشت بیاید.» خودم را به خدا سپردم و با او رفتم. او، مرا بُرد به جلسه ای که مدت ها در پیِ آن بودم‌. از آن جلسات نابی که روحم را جلاء می داد. از آن شب به بعد، چهارشنبه های هر هفته، پاتوق من و او، آن جلسه شده بود و چقدر صفا می کردیم آنجا‌‌. خدا را شاکر بودم از اینکه، او را بر سر راه من قرار داده بود. او یاری بود که با تمام وجود، یاری ام می کرد‌ و همدمی بود که از عمق جانش، برایم دل می سوزاند‌. و آن روزها حضور او در زندگی ام، بارزترین دلیلِ سجده های شُکرِ من شده بود. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۲ می گفت: از رابطه ی این مُدلی، دیگر خسته شده و دوست دارد برای همیشه با هم باشیم. من هم، دستِ کمی از او نداشتم. مثل معتادی که دوزِ مصرفی اش، روز به روز بالاتر می رود، دیگر اینکه بخواهم هرچند وقت یکبار ببینمش، کفافم را نمی‌داد. دلم می خواست برای همیشه، او را داشته باشم. با صبح بخیر گفتن هایش از خواب بیدار شوم و با شب بخیرهای او، شبم بخیر شود. اما او کجا و من کجا؟! او کلاسش خیلی بالاتر از این حرفها بود. زندگی در کنارش، خرج و مخارج سنگینی داشت که می‌دانستم، منِ یک لا قبا نمی توانم از پسِ آن بربیایم. به همین دلیل، همیشه از بیانش، منصرف می شدم و حرفم را هنوز به گلو نرسیده، قورت می دادم. حتی مواقعی نیز که خودش، سرِ صحبت را باز می کرد، طفره می رفتم و به سرعت بحث را عوض می کردم. هر چند اکنون که به آن روزها فکر می کنم، افسوس و پشیمانی مثل خوره به جانم می افتد. کاش به جای آنکه هزار و یک دلیل ناموجّه بیاورم، خودم را به سطح خواسته ها و توقعات او می رساندم. کاش سعی می کردم با هر جان کندنی هم که شده، بساط سور و سات مجلّلی که آرزویش را داشت، مهیا کنم. اما... امان از آن هراسی که به جانم افتاده بود. همانی که مرا به ته ناامیدی از خویشتن می کِشاند. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۳ صبح آن روز کلاس مهمی داشتم. با عجله در حال جمع و جور کردن کیف و کتاب هایم بودم که گفت:« همین حالا می خواهد مرا ببیند.» خودش می دانست آنقدر برایم عزیز هست که وقتی احضارم می کند، آب هم دستم باشد، زمین می گذارم و میدَوَم. آن روز هم مثل همیشه، با همان لبخند دلبریایش داشت نگاهم می کرد. قدم هایم را کمی تندتر کردم تا زودتر برسم. نزدیک که شدم، رو به رویش ایستادم، سلام نظامی دادم و گفتم:« امر بفرمایید قربان. باز چه نقشه ای برای این عاشق فلک زده کشیده اید؟ » خنده اش گرفته بود، اما انگار دلش نمی خواست بخندد. معلوم بود که تصمیم دارد یک حرف جدی بزند. چهار زانو نشستم رو به رویش و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نفس عمیقی کشید و سر صحبت را باز کرد. اولش، همان گلایه های همیشگی را داشت. از اینکه هنوز دلخواهش نبودم. در تمام مدتی که داشت صحبت می کرد، سَرم را به زیر انداخته بودم و هیچ نمی گفتم. بعد از اتمام صحبتش، کمی سکوت کرد و سپس پرسید: «خسته شده ای از نق نق کردن هایم؟ میدانم حرف هایم، خیلی برایت تکراری شده. » عجب روح بزرگی داشت! به جای من، او شرمنده بود. با بغض نگاهش کردم و گفتم:« لطفاً بیش از این خجالتم نده، همه ی زندگی ام. کسی که باید شرمنده باشد منم. من نتوانستم آدمی بشوم که تو آرزویش را داری. اما...اما... با همه ی بدی هایم، به خدا قسم دوستت دارم.» اشک هایی از جنس لبخند در چشمانش حلقه زده بود. ناخودآگاه من هم لبخندی گوشه ی لبم نشست. چند لحظه ای بین مان، سکوت برقرار شد. داشت به چیزی فکر می کرد. چهره اش مثل وقت هایی بود که تقاضایی دارد. اندکی خیره نگاهم کرد و سپس منِ مِن کنان گفت:« دلم یک حرم دو نفره می خواهد. پایه هستی، کوله پشتی ات را ببندی و با هم برویم؟» گفتم:« خیلی دلم میخواهد. اصلاً چه چیز بهتر از آنکه در کنار یار، در هوای حرم قدم بزنم؟ اما خودت میدانی حال و اوضاعم را که چقدر گرفتارم.» اما او دوباره اصرار کرد. خواهش کرد. دیگر طاقت ناراحتی اش را نداشتم. به اندازه ی کافی از من و ندانم به کاری هایم رنجیده خاطر بود‌. به همین دلیل ، دل را زدم به دریا، لبخند عاشقانه ام را فرستادم به میهمانی چشمان زیبایش و گفتم:« باشد می رویم. اما یک شرط دارد. باید قول بدهی در تمام مسیر از همان حرفهای قشنگی که بلدی، برایم بزنی.» برق شوقی در چشمانش جرقه زد. دستش را به نشانه ی قبول، بالا آورد و خندید. با لبخندش، یک آن، احساس کردم، چیز متعفنی از قلبم کَنده شد و هاله ی سفیدی از نور جایش را گرفت. انگار طنین دلنشینی از نهان وجودم می گفت:« باید بخاطر معشوق از تمام دنیا بگذری و خروارها خاک، بر سرِ این عالَم بریزی. و به یقین، راز سعادت تو، در این است.» ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۴ نمیدانم ، خواب بود یا بیداری ؟و یا چیزی بین آن. خلوتی کرده بودیم من و عشق. می گفت:«با این تنبلی هایت آبروی مرا هم بُرده ای...» با پررویی گفتم:« نه اینکه، خیلی در این مسیر، کمکم کردی؟ حالا طلبکار هم هستی؟ گفت:« باشد قبول. بر فرض که تو راست می گویی. از حالا به بعد، خودت عرضه اش را داری که دستت را بگیرم؟» بی‌درنگ و به نشانه ی آمادگی، دستم را گذاشتم در دستش. چشمانش برق مُبهمی زد و آنقدر محکم دستم را فشرد که فریادم به هوا رفت و خیال کردم استخوان انگشتانم شکست. با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:« چکار می کنی؟ عشق هم مگر اینهمه خشن می شود؟ اصلاً برای همین اخلاق گَند توست که من هنوز آدم نشده ام و نتوانستم مطابق میل او شوم.» با همان برق مبهم نگاهش، گفت:«یک بار برای همیشه می گویم. خوب به خاطرت بسپار. اسم من عشق است. می فهمی؟ فکر کردی همین طور الکی می گذارم، نام من را روی خودت بگذاری و به خودت بگویی عاشق؟! خوب فکرهایت را بکن. من بهای سنگینی دارم که باید آن بپردازی. من آسان نیستم. عشق اگر عشق است، آسان ندارد...» ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۵ همان عکسی که اولین روز دیدار، از او گرفتم، هنوز در بک گراند تلفن همراهم جا خوش کرده بود و تقدیر آن بود که یکی از دوستان، به صورت اتفاقی عکسش را ببیند و بشناسدش. خوب یادم هست که با دیدن عکس، در حالی که تعجب کرده بود، پرسید:« این عکس، داخل گوشی تو چه می کند؟!! نکند می شناسی اش؟» آهی کشیدم و گفتم:« فراتر از شناختن... من لحظه به لحظه، او را زندگی می کنم.» از قیافه اش، مشخص بود، چیزی از صحبت هایم سر در نیاورده است. من نیز توضیح بیشتری ندادم و پرسیدم:« مگر تو هم او را می شناسی؟» گفت:« معلوم است که می شناسم. ایشان یکی از بستگان دور ما هستند.» وقتی داشت این جملات را بیان می کرد، طوری آنها را اداء می نمود که نشان دهد، به این نسبت فامیلی، افتخار می کند. و البته حق هم داشت که به خود ببالد. آخر، دلبر و دلدار من، هیچ عیب و نقص و ایرادی نداشت و به یقین، هر شخص دیگری نیز جای دوستم بود، به این خویشاوندی، مباهات می کرد. ماجرای عاشق شدنم را برایش تعریف کردم. از خوبی هایش گفتم و اینکه تصمیم داریم، برای همیشه با هم باشیم. دوستم خنده ای کرد و گفت:« انگار تو بیشتر از من با او خاطره داری. مبارک است برادر، مبارک است.» ناگهان فکری به ذهنم رسید و با عجله گفتم:« می شود لطفاً آدرس منزلش را بدهی؟» پرسشگرانه نگاهم کرد. اما من، دیگر مجال سؤال کردن، به او را ندادم. چشمکی زدم و به نشانه ی خواهش و التماس، دستی به محاسنم کشیدم و گفتم:« می‌دانم رویم را زمین نمی اندازی.» از آن روز، دیگر حال عجیبی داشتم. دانستن نشانی خانه اش، نوید وصال را برایم در پی داشت. صدای سخن عشق را به وضوح می شنیدم که با شوق می گفت:« عجله کن! دنبال من بیا! چیز دیگری نمانده.» و من داشتم، فصل جدیدی از قصه ی عشق را تجربه می کردم. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۶ بالاخره زدم به سیم آخر و تصمیم گرفتم بروم به منزلشان، برای امر خیر. سال ۹۵ بود و نزدیک روزهای تولدش. هدیه ای خریدم و با چند نفری راهی شدیم. اضطراب شدیدی داشتم و دست و پاهایم به رعشه افتاده بود. هرچند سعی می کردم خود را آرام نشان دهم، تا دیگران بویی نبرند از انقلابی که در وجودم به پا خواسته بود. دلهره ام نه، برای رویارویی با خانواده اش، بلکه بخاطر فرارسیدنِ فصل الخطاب عشق بود.من سرانجام، خود را آورده بودم وسط معرکه ای که دیگر، باید مردانه پای آن، می ایستادم و به مسؤلیت هایی که در قبال او داشتم متعهد می ماندم. تنها چیزی که در طول مسیر،کمی از تَرسم می کاست، اشتیاق قدم گذاشتن در خانه ای بود که تک تک اجزائش، رنگ و بوی او را داشت و ردّی از خاطراتش بر آنها نقش بسته بود. آنقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم چگونه رسیدیم. نگاهی به در و دیوار خانه انداختم. یک لحظه احساس کردم، صدای دلنشینی به من سلام می کند. دستم را گذاشتم روی قلبم و سَرم را به نشانه ی احترام کمی به جلو خم کردم‌. یکی از همراهان، مرا دید و با لبخندِ معناداری نگاهم کرد. من هم تبسمی کردم و گفتم:« هان؟! به حال و روز من می خندی؟ اشکالی ندارد.من هم روزی مثل بقیه عاقل بودم. عشق، مرا به این مرز از جنون رساند. هر چند، این دیوانگی را به هزاران عقل، دیگر ندهم.» ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 ۲۷ انگشت سبابه ام را گذاشتم روی زنگ خانه. چند لحظه ای طول کشید، تا پاسخ دهند. در حالی که آب دهانم خشک شده بود و به سختی زبانم در آن می چرخید، گفتم: «سلام قربان. منزل...؟» صدای گرمی از پشت آیفون گفت:« علیکم سلام؛ بله بفرمایید. انگار داشتم از ته چاه حرف می زدم، نفسم را به یکباره بیرون دادم و ادامه دادم:« آمده ایم برای فرزندتان. می شود چند دقیقه‌ای مُصدّع اوقات شویم؟» انگار که گُل از گُلش شکفته باشد، با لحنی که این بار، گرم تر از قبل شده بود، پاسخ داد:« بله...بله...خوش آمدید. بفرمایید داخل.» وارد که شدیم، بوی عطری که همیشه می‌زد در مشامم پیچید، با اینکه می دانستم، در منزل نیست، اما بی اختیار سَرم را به اطراف می چرخانیدم و به دنبالش می گشتم. پدر و مادر و برادرش به استقبال از ما آمدند. خونگرم و مهربان بودند، دُرست مثل خودش. به چهره ی والدینش نگاه کردم، انگار شکسته تر از سن و سالشان بنظر می رسیدند. بعداز احوالپرسی و معرفی خودمان، پدرش رشته ی کلام را به دست گرفت و با غمی که در چشمانش موج می زد، گفت:« غم اولاد، پیرمان کرد.» نگاهی به برادرش کردم که روی ویلچر نشسته بود. پدر، رَدّ نگاهم را دنبال کرد و ادامه داد:« این از این فرزندم و آن هم از آن یکی.» به اینجای صحبت اش که رسید، اشک در چشم هر سه شان، حلقه زد. می دانستم منظورش از «آن یکی»، کیست؟و او چه اندوه بزرگی بر قلب شان، گذاشته بود. بُغضی را که در گلویم نشسته بود، فرو خوردم. تنها کاری که می توانستم بکنم دلداری آنها، بود و تعریف از خوبی هایی که فرزندشان داشت. همان خوبی هایی که من را عاشق و شیفته ی خود کرده بود. با تعاریف من، تازه مادر، بغضش ترکید و به یاد خاطرات فرزندش افتاد. از روزهایی می گفت که او کودک بود و در این خانه بازی می کرد. از خوبی هایش گفت و اینکه چقدر دلش برای فرزندشان تنگ شده است. دیگر، گریه به مادر امان نمی داد. پشیمان شدم از اینکه، داغ دلشان را تازه کرده بودم و با شرمندگی، معذرت خواهی کردم. اما پدر، با همان نگاه مهربانی که داشت، گفت:« نه، پسرم؛ این کار همیشگیِ ماست. آخر این، ته تغاری من، یک فرشته بود.» کمی مکث کرد و انگار که چیزی یادش آمده باشد، ادامه داد:« اصلاً اگر آنقدر خوب نبود، که خدا خریدارش نمی شد. او امانتی الهی، نزد ما بود.» ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ ❤️‍🔥 "قسمت آخر" دلم میخواست بیشتر در منزلش، بمانم و بنشینم بر سر سفره ی خاطرات خانواده اش. مادر، کمی آرام تر شده بود و همانطور که از پنجره ی اتاق به درب حیاط نگاه می کرد، گفت:« آخرین قاب خاطره ام از او، همان جاست. بارِ آخری، که داشت می رفت، در چهارچوب آن در ایستاد. چرخید به سمتم و با لبخند همیشگی اش گفت:« این دفعه اگر بازگشتم، قول می دهم دیگر تنهایت نگذارم.» اما خودش، خوب می دانست که، برگشتی در کار نیست، وگرنه او آدمی نبود که به این راحتی ها، از آرمان هایش دست بکشد.» سخن مادر که به اینجا رسید، برادرش بر روی ویلچر تکانی به خودش داد و در حالی که سیلابی از اشک بر گونه هایش جاری شده بود، ادامه داد:« مادر دُرست می فرمایند. او می دانست، دیگر بر نمی گردد. آن روز، آتش توپ و گلوله و خمپاره بود که از زمین و آسمان بر سرِمان، می بارید.عملیات سختی داشتیم و چندین روز متوالی بود که غذا و خواب درست و حسابی نصیبمان نشده بود. با سر و وضع خاک آلود و چشمان به گود افتاده از بی خوابی به او نگاه کردم. انگار نه انگار که چندین روز بود در پشت این خاکریز با آب جیره بندی شده و قمقمه های خالی سَر می کنیم. او بدون کوچکترین گله و شکایتی، هرجا، کاری بود، بی معطّلی خودش را به آنجا می رساند. یادم هست که با لب های خشکیده از عطش، به او گفتم:« نکند تو ذخیره ی آب و چربی داری که اینقدر از اینجا به آنجا می پَری؟! یک لحظه آرام و قرار بگیر بچه! جسم بیچاره ات چه گناهی کرده که دست تو افتاده؟ برو یک گوشه بنشین و اینقدر از این بی زبان، کار نکِش.» می خواست قهقهه بزند اما منطقه پُر بود از نیروهای دشمن. جلوی دهانش را گرفت و همانطور که از شدت خنده، اشک از چشمانش جاری شده بود، جواب داد:« نگران نباش أخوی. من حالم خوب است. یعنی دیگر بهتر از این نمی شوم.» سپس، در حالی سرش را نزدیک گوشم آورد، به آهستگی گفت:« آخر، قرار است بسلامتی خبرهایی بشود. همین جا. پشت همین خاکریز. انگار بالاخره خدا ما را هم خرید.» برادر، به اینجای سخن که رسید، دو دستش را حائل صورت کرد و زار زار گریست. همه به گریه افتاده بودیم و صحبتی نمی کردیم. اندکی بعد ، مادر برخاست، قاب عکسی که از او روی طاقچه بود را برداشت و بوسید. همان عکسی که من در اولین دیدار، از او گرفته بودم. دوباره مادر، نگاهی به عکس انداخت و در حالی که آن را به قلبش می فشرد، آرام آرام به سَمت حیاط رفت و نشست روی صندلی ای که می گفت، هر روز روی آن می نشیند و به درب خانه خیره می شود. من نیز بی اختیار به دنبال مادر به راه افتادم. کنارش ایستادم.دستم را گذاشتم بر لبه ی صندلی و گفتم:« فرزندی که شما تربیت کردید، مسیر زندگی من را عوض کرد. دستم را گرفت و از باتلاقی که برای خود ساخته بودم نجات داد. فرزند شما امتداد جاده ی نور را نشانم داد و مرا با چیزی به نام عشق راستین آشنا کرد‌.» قطرات اشک هایم، بر کف حیاط می بارید. مادر آنها را دید، به چهره ام نگاه مادرانه ای انداخت و گفت:« تو رفیق فرزندمی. اصلاً چه فرقی دارد؟ انگار تو هم پسرم و من هم مادرت.» با این صحبت مادر، به شعف آمدم و با ذوق گفتم:« چه افتخاری بالاتر از این! من جسارت کردم و گفتم رفیق فرزندتان شده ام و امروز بعد از فراز و نشیب های بسیار و کم کاری های زیاد، آمده ام بگویم، می خواهم پای این رفاقتم، مردانه بایستم. تا آخرین نفسی که می کشم‌.» مادر لبخندی زد و در حالی که اشک هایش را با پَته ی چادرش پاک می کرد، گفت:«پس، خوبی های فرزندم را به تو می سپارم. مثل او خوب و الهی باش. جوری زندگی کن که انسان ها، خدا را در وجودت ببیند‌ و در یک کلام، سعی کن که آیینه ی فرزندم باشی.» من و مادر به درب خانه خیره شده بودیم‌ و او همان جا در چهار چوب در، ایستاده بود و به ما لبخند می زد. ╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗ @monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙ ╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
❤️‍🔥 🕰به وقتِ ۳/۲۴ آسمانی شدی 🛫🩸 زمینی شدم🛬🎊 🆔 @monzeroon