🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۱۷
با دیدن دوباره اش، جانی تازه گرفته بودم.
او چندین روز پیشم ماند و مهربانیها و دلداری هایش، إکسیر شفاء بخش من شده بود.
هرچند به رویَم نمی آورد، اما خوب می دانستم، هنوز از من دلخور است.
اصلاً اخلاقش اینگونه بود که از در جا زدن، خوشش نمی آمد و من نیز که پیوسته، در إجابت خواسته هایش، مردود می شدم.
گاهی با خود فکر می کردم، اصلاً لایق عشقش نیستم. او خیلی خوب بود. انگار خداوند همهی زیباییهای ظاهر و باطن را در وجودش جمع کرده بود.
یکبار به شوخی به او گفتم:«تو خیلی از من بهتری. واقعاً دلت را به چه چیز من خوش کرده ای؟»
تبسمی کرد و گفت:« حتماً حکمتی داشته که خدا، یک موجود خُل و چِل را بر سر راه من قرار داده.»
اخم هایم را برای تظاهر به ناراحتی در هم گره زدم و به سختی جلوی خنده ام را گرفتم.
با همان لبخند گیرایش، ادامه داد: « ناراحت نشو، خودم هم دستِ کمی از تو ندارم. به قول شاعر: دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.»
خنده ی تلخی گوشه لبم نقش بست. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و چند لحظه ای در چشمان نافذش خیره شدم.
با خود گفتم:« کاش می توانستم، همانی بشوم که تو می خواهی».
نگذاشت آنچه در ذهنم خطور کرده بود به اتمام برسد، که به سرعت گفت:« من میدانم که خیلی باید زحمت بکشی، اما مطمئنم تو جَنَمش را داری. لطفاً فقط تلاشت را بکن. همین.»
متعجب و حیرت زده نگاهش کردم و پرسیدم:« تو ذهن من را خواندی؟!»
چشمکی زد. شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:« ما این هستیم، دیگر.»
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۱۸
روزهای اعتکاف آمد
اعتکاف آن سال، من هم خواستم مثل او به خلوتگاه بروم. می خواستم من هم، کمی گُم بشوم، تا شاید بفهمم، بودنِ با خالق، به دور از هیاهوی دنیا، چه طعمی دارد؟
روز دوم اعتکاف و دلی که برایش تنگ شده بود
میخواستم در خلوت اعتکاف نامه ای بنویسم و بگویم که بالاخره فهمیدم. می خواهم به او بگویم که به خدایش حسودی می کنم که همه چیز و همه کس را بخاطر بودنِ با او رها می کند . نامه می نویسم، چون نمی توانم این چیزها را رو در رو به او بگویم. اصلاً وقتی می نویسم، بهتر می توانم مکنونات قلبم را بیرون بریزم.
نامه ای بنویسم که از فراقش بگویم از عاشقانه هایمان از اینکه من هم باید با تو باشم ...
طاها که سکوت کرده بود تا این لحظه و داشت فکر می کرد. سری به راست و چپ تکان داد و خودکار از دستم کشید که دیگر چه مرگت شده چرا گریه میکنی !! چه مینویسی ؟؟ برای که مینویسی ؟؟!
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۱۹
خسته بودم. از اراده ی نداشته و تلاشهای نکرده ام.
گاهی اوقات با خودم لَج می کردم. مثلاً می خواستم وانمود کنم که بدون او نیز، زندگی هرچند سخت، اما می گذرد.
با این و آن قرار می گذاشتم. مهمانی می رفتم و بالاخر به هر صورتی که بود، خودم را سرگرم می کردم، بلکه کمی به او فکر نکنم و به یادش نباشم.
اما حقیقت، چیز دیگری بود.
هیچ کس برای من، او نمی شد.
شاید ساعتها با اطرافیانم می گفتم و می خندیدم، اما جای خالیَش، همیشه خالی می ماند و تنها خودش بود که می توانست آن را پُر کند.
هنگام معاشرت با دیگران، به دنبال ردّ و نشانه ای از او بودم. اما هیچ کس، شبیه اش نبود، شبیه هیچ چیزش.
اصلاً خدا از او، فقط همین، یک دانه را آفریده بود.
و منِ بی انصاف، خوب که دور هایم را می زدم و رفته رفته، شارژ دلتنگی ام تَه می کشید، دست از پا درازتر، برمی گشتم کنارش و در ساحل مهربانی هایش، اقیانوسی آرام می شدم.
یادم هست، یکی از روزهایی که به دیدارش رفته بودم اوضاع روحی ام اصلاً تعریفی نداشت. شرمنده بودم و حالم از خودم به هم می خورد، از اینکه می خواستم با ارتباط با دیگران، ثابت کنم که بدون او هم می توانم، زندگی کنم.
اما مگر بی او، به سَر می شد؟
آن روز، دستانش را در دستانم گرفتم و گفتم: «تو عشق اول و آخر منی. من، یک تارِ موی تو را با دنیا و همه ی مُخَلّفاتش عوض نمیکنم.»
چشمانش را به چشمانم دوخت. لبخندی زد و گفت:« مگر تا بحال غیر از این بوده؟»
با این سُخنش، یکدفعه، گُر گرفتم و شعله های عذاب وجدان بود که تمام وجودم را احاطه کرد.
می خواستم بگویم:« ببخشید، غلط کردم.» اما، آن نگاه معصومش، توان اعتراف کردن را از من می گرفت.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲۰
چشم هایم کار جدیدی یاد گرفته بود.
یاد گرفته بود که با دیدنش، بِبارد.
شاید دلیلش آن بود که روز به روز، بیشتر وابسته اش می شدم و از همان اول دیدار، به لحظه ی سخت خداحافظی فکر می کردم و یا شاید هم، به خوبی ها و پاکی هایی که او داشت و من فرسنگ ها با آن فاصله داشتم، می اندیشیدم.
نمیدانم؛ اما علتش هرچه بود ولی آن حال خراب را دوست داشتم. من واقعاً ویران شده ی او بودم و به ملاقاتش می رفتم، تا آباد کند مرا.
آن روز پاییزی، قرار بود، همدیگر را ببینیم، باران نم نم می بارید.
خدا را شکر کردم، با خود گفتم:« ممنونم خدا جان! که امروز را بارانی کردی، که اگر این اشک ها سرازیر شدند، خیال کند قطرات باران است.»
ساعتی، زیر باران قدم زدیم. او هر بار، با حرف هایش، باب جدیدی، روی قلبم می گشود و انگار یک کاسه ی نور در آن می پاشید.
و من آن روز، بالاخره راز اشک هایم را کشف کردم. فهمیدم چرا آسمان چشمانم این روزها، با دیدنش ابری می شود و می بارَد؟
انگار خوب بودنش، مُسری بود و من در کنارش، می خواستم پاک و زلال شوم. مثل یک طفل تازه متولد شده.
او با حرف هایش، آنقدر صیقلم می داد که دیگر احساس می کردم، تابِ بودنِ سیاهی ها را در وجودم ندارم و می خواستم همه ی آن ها را به یکباره بیرون بریزم. در این لحظات، آنقدر فشار شدیدی بر روحم وارد می شد که انگار چیزی از درونم شروع می کرد به ضجّه زدن. و نِمود بیرونی اش، می شد این اشک هایی که به ناگاه، فوران می کرد.
آن روز هم، طبق معمول این روزها، پس از حرف هایش، یکدفعه به خود آمد و دیدم به پهنای صورت، دارم می گریَم.
او نگاهی به من انداخت، لبخندی زد و گفت:« دوباره که پیاز آوردی با خودت.»
خودم را از تا نینداختم و گفتم:« پیاز کجا بود؟ مگر بارانِ خدا را نمی بینی؟»
ابروهایش را بالا آورد و همانطور که گوشم را می پیچاند، پاسخ داد:« عه! که باران است؟! یعنی من فرق باران خدا و باران چشمان تو را نمی فهمم؟!»
آری؛ او می فهمید فرقش را.
چون خودش خیلی خوب می دانست، که داشت چه بر سرِ روح و روانم می آورد.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲۱
بجای رفتن به باشگاه، شب ها پیش او می رفتم.
اصلاً همه ی رفتن ها و نرفتن هایم را به افق او تنظیم کرده بودم.
شاید این مسئله برای اطرافیانم، مضحک و غیر عاقلانه به نظر می رسید، اما مهم این بود که خودم می دانستم، روحم بیشتر از جسمم نیاز به ورزیدگی دارد.
یکی از همان شب ها، که به دیدنش رفته بودم، گفت:« خیلی وقت است، همه چیز، تکراری شده، نه تنوعی، نه هیجانی...»
همان طور که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم، گفتم:« تو را نمی دانم، اما اینجانب، وقتی در کنار تو هستم، جذاب ترین تکرارِ زندگی ام را تجربه می کنم.»
پشت چشمی نازک کرد و گفت:« اوه بله بله! قطعاً همینطور است. اما منظورم اینست که یک جای جدید یا یک برنامه ی خوب و مفیدی بیا باهم بچینیم.»
سپس مکثی کرد و با تُن صدای آرام تری، ادامه داد: « البته من جایش را سراغ دارم، که اگر موافق باشی، برویم تا سورپرایزت کنم.»
یادم به سورپرایزهای قبلی اش افتاد که من را تا مرز سکته، پیش بُرده بود. به سرعت گفتم: « نه، نه، سپاس از لطف شما...از همان قبلی هایتان، به اندازه ی کافی مستفیض شده ایم.»
از شدت خنده، اشک از چشمانش به راه افتاده بود. بُریده بُریده گفت:« نترس، این یکی مثل آنها خشونت ندارد، قول می دهم خوشت بیاید.»
خودم را به خدا سپردم و با او رفتم.
او، مرا بُرد به جلسه ای که مدت ها در پیِ آن بودم. از آن جلسات نابی که روحم را جلاء می داد.
از آن شب به بعد، چهارشنبه های هر هفته، پاتوق من و او، آن جلسه شده بود و چقدر صفا می کردیم آنجا.
خدا را شاکر بودم از اینکه، او را بر سر راه من قرار داده بود.
او یاری بود که با تمام وجود، یاری ام می کرد
و همدمی بود که از عمق جانش، برایم دل می سوزاند.
و آن روزها حضور او در زندگی ام، بارزترین دلیلِ سجده های شُکرِ من شده بود.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲۲
می گفت: از رابطه ی این مُدلی، دیگر خسته شده و دوست دارد برای همیشه با هم باشیم.
من هم، دستِ کمی از او نداشتم. مثل معتادی که دوزِ مصرفی اش، روز به روز بالاتر می رود، دیگر اینکه بخواهم هرچند وقت یکبار ببینمش، کفافم را نمیداد.
دلم می خواست برای همیشه، او را داشته باشم. با صبح بخیر گفتن هایش از خواب بیدار شوم و با شب بخیرهای او، شبم بخیر شود.
اما او کجا و من کجا؟!
او کلاسش خیلی بالاتر از این حرفها بود.
زندگی در کنارش، خرج و مخارج سنگینی داشت که میدانستم، منِ یک لا قبا نمی توانم از پسِ آن بربیایم.
به همین دلیل، همیشه از بیانش، منصرف می شدم و حرفم را هنوز به گلو نرسیده، قورت می دادم.
حتی مواقعی نیز که خودش، سرِ صحبت را باز می کرد، طفره می رفتم و به سرعت بحث را عوض می کردم.
هر چند اکنون که به آن روزها فکر می کنم، افسوس و پشیمانی مثل خوره به جانم می افتد.
کاش به جای آنکه هزار و یک دلیل ناموجّه بیاورم، خودم را به سطح خواسته ها و توقعات او می رساندم.
کاش سعی می کردم با هر جان کندنی هم که شده، بساط سور و سات مجلّلی که آرزویش را داشت، مهیا کنم.
اما... امان از آن هراسی که به جانم افتاده بود. همانی که مرا به ته ناامیدی از خویشتن می کِشاند.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲۳
صبح آن روز کلاس مهمی داشتم. با عجله در حال جمع و جور کردن کیف و کتاب هایم بودم که گفت:« همین حالا می خواهد مرا ببیند.»
خودش می دانست آنقدر برایم عزیز هست که وقتی احضارم می کند، آب هم دستم باشد، زمین می گذارم و میدَوَم.
آن روز هم مثل همیشه، با همان لبخند دلبریایش داشت نگاهم می کرد. قدم هایم را کمی تندتر کردم تا زودتر برسم.
نزدیک که شدم، رو به رویش ایستادم، سلام نظامی دادم و گفتم:« امر بفرمایید قربان. باز چه نقشه ای برای این عاشق فلک زده کشیده اید؟ »
خنده اش گرفته بود، اما انگار دلش نمی خواست بخندد. معلوم بود که تصمیم دارد یک حرف جدی بزند.
چهار زانو نشستم رو به رویش و دستم را گذاشتم زیر چانه ام.
نفس عمیقی کشید و سر صحبت را باز کرد. اولش، همان گلایه های همیشگی را داشت. از اینکه هنوز دلخواهش نبودم.
در تمام مدتی که داشت صحبت می کرد، سَرم را به زیر انداخته بودم و هیچ نمی گفتم.
بعد از اتمام صحبتش، کمی سکوت کرد و سپس پرسید: «خسته شده ای از نق نق کردن هایم؟ میدانم حرف هایم، خیلی برایت تکراری شده. »
عجب روح بزرگی داشت! به جای من، او شرمنده بود. با بغض نگاهش کردم و گفتم:« لطفاً بیش از این خجالتم نده، همه ی زندگی ام. کسی که باید شرمنده باشد منم. من نتوانستم آدمی بشوم که تو آرزویش را داری. اما...اما... با همه ی بدی هایم، به خدا قسم دوستت دارم.»
اشک هایی از جنس لبخند در چشمانش حلقه زده بود. ناخودآگاه من هم لبخندی گوشه ی لبم نشست.
چند لحظه ای بین مان، سکوت برقرار شد. داشت به چیزی فکر می کرد. چهره اش مثل وقت هایی بود که تقاضایی دارد. اندکی خیره نگاهم کرد و سپس منِ مِن کنان گفت:« دلم یک حرم دو نفره می خواهد. پایه هستی، کوله پشتی ات را ببندی و با هم برویم؟»
گفتم:« خیلی دلم میخواهد. اصلاً چه چیز بهتر از آنکه در کنار یار، در هوای حرم قدم بزنم؟ اما خودت میدانی حال و اوضاعم را که چقدر گرفتارم.»
اما او دوباره اصرار کرد. خواهش کرد. دیگر طاقت ناراحتی اش را نداشتم. به اندازه ی کافی از من و ندانم به کاری هایم رنجیده خاطر بود. به همین دلیل ، دل را زدم به دریا، لبخند عاشقانه ام را فرستادم به میهمانی چشمان زیبایش و گفتم:« باشد می رویم. اما یک شرط دارد. باید قول بدهی در تمام مسیر از همان حرفهای قشنگی که بلدی، برایم بزنی.»
برق شوقی در چشمانش جرقه زد. دستش را به نشانه ی قبول، بالا آورد و خندید.
با لبخندش، یک آن، احساس کردم، چیز متعفنی از قلبم کَنده شد و هاله ی سفیدی از نور جایش را گرفت.
انگار طنین دلنشینی از نهان وجودم می گفت:« باید بخاطر معشوق از تمام دنیا بگذری و خروارها خاک، بر سرِ این عالَم بریزی. و به یقین، راز سعادت تو، در این است.»
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲۴
نمیدانم ، خواب بود یا بیداری ؟و یا چیزی بین آن.
خلوتی کرده بودیم من و عشق.
می گفت:«با این تنبلی هایت آبروی مرا هم بُرده ای...»
با پررویی گفتم:« نه اینکه، خیلی در این مسیر، کمکم کردی؟ حالا طلبکار هم هستی؟
گفت:« باشد قبول. بر فرض که تو راست می گویی. از حالا به بعد، خودت عرضه اش را داری که دستت را بگیرم؟»
بیدرنگ و به نشانه ی آمادگی، دستم را گذاشتم در دستش. چشمانش برق مُبهمی زد و آنقدر محکم دستم را فشرد که فریادم به هوا رفت و خیال کردم استخوان انگشتانم شکست.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:« چکار می کنی؟ عشق هم مگر اینهمه خشن می شود؟ اصلاً برای همین اخلاق گَند توست که من هنوز آدم نشده ام و نتوانستم مطابق میل او شوم.»
با همان برق مبهم نگاهش، گفت:«یک بار برای همیشه می گویم. خوب به خاطرت بسپار. اسم من عشق است. می فهمی؟ فکر کردی همین طور الکی می گذارم، نام من را روی خودت بگذاری و به خودت بگویی عاشق؟! خوب فکرهایت را بکن. من بهای سنگینی دارم که باید آن بپردازی. من آسان نیستم. عشق اگر عشق است، آسان ندارد...»
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲۵
همان عکسی که اولین روز دیدار، از او گرفتم، هنوز در بک گراند تلفن همراهم جا خوش کرده بود و تقدیر آن بود که یکی از دوستان، به صورت اتفاقی عکسش را ببیند و بشناسدش.
خوب یادم هست که با دیدن عکس، در حالی که تعجب کرده بود، پرسید:« این عکس، داخل گوشی تو چه می کند؟!! نکند می شناسی اش؟»
آهی کشیدم و گفتم:« فراتر از شناختن... من لحظه به لحظه، او را زندگی می کنم.»
از قیافه اش، مشخص بود، چیزی از صحبت هایم سر در نیاورده است. من نیز توضیح بیشتری ندادم و پرسیدم:« مگر تو هم او را می شناسی؟»
گفت:« معلوم است که می شناسم. ایشان یکی از بستگان دور ما هستند.»
وقتی داشت این جملات را بیان می کرد، طوری آنها را اداء می نمود که نشان دهد، به این نسبت فامیلی، افتخار می کند.
و البته حق هم داشت که به خود ببالد. آخر، دلبر و دلدار من، هیچ عیب و نقص و ایرادی نداشت و به یقین، هر شخص دیگری نیز جای دوستم بود، به این خویشاوندی، مباهات می کرد.
ماجرای عاشق شدنم را برایش تعریف کردم. از خوبی هایش گفتم و اینکه تصمیم داریم، برای همیشه با هم باشیم.
دوستم خنده ای کرد و گفت:« انگار تو بیشتر از من با او خاطره داری. مبارک است برادر، مبارک است.»
ناگهان فکری به ذهنم رسید و با عجله گفتم:« می شود لطفاً آدرس منزلش را بدهی؟»
پرسشگرانه نگاهم کرد. اما من، دیگر مجال سؤال کردن، به او را ندادم. چشمکی زدم و به نشانه ی خواهش و التماس، دستی به محاسنم کشیدم و گفتم:« میدانم رویم را زمین نمی اندازی.»
از آن روز، دیگر حال عجیبی داشتم. دانستن نشانی خانه اش، نوید وصال را برایم در پی داشت.
صدای سخن عشق را به وضوح می شنیدم که با شوق می گفت:« عجله کن! دنبال من بیا! چیز دیگری نمانده.»
و من داشتم، فصل جدیدی از قصه ی عشق را تجربه می کردم.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲۶
بالاخره زدم به سیم آخر و تصمیم گرفتم بروم به منزلشان، برای امر خیر.
سال ۹۵ بود و نزدیک روزهای تولدش. هدیه ای خریدم و با چند نفری راهی شدیم.
اضطراب شدیدی داشتم و دست و پاهایم به رعشه افتاده بود. هرچند سعی می کردم خود را آرام نشان دهم، تا دیگران بویی نبرند از انقلابی که در وجودم به پا خواسته بود.
دلهره ام نه، برای رویارویی با خانواده اش، بلکه بخاطر فرارسیدنِ فصل الخطاب عشق بود.من سرانجام، خود را آورده بودم وسط معرکه ای که دیگر، باید مردانه پای آن، می ایستادم و به مسؤلیت هایی که در قبال او داشتم متعهد می ماندم.
تنها چیزی که در طول مسیر،کمی از تَرسم می کاست، اشتیاق قدم گذاشتن در خانه ای بود که تک تک اجزائش، رنگ و بوی او را داشت و ردّی از خاطراتش بر آنها نقش بسته بود.
آنقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم چگونه رسیدیم.
نگاهی به در و دیوار خانه انداختم. یک لحظه احساس کردم، صدای دلنشینی به من سلام می کند.
دستم را گذاشتم روی قلبم و سَرم را به نشانه ی احترام کمی به جلو خم کردم.
یکی از همراهان، مرا دید و با لبخندِ معناداری نگاهم کرد.
من هم تبسمی کردم و گفتم:« هان؟! به حال و روز من می خندی؟ اشکالی ندارد.من هم روزی مثل بقیه عاقل بودم. عشق، مرا به این مرز از جنون رساند. هر چند، این دیوانگی را به هزاران عقل، دیگر ندهم.»
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق ۲۷
انگشت سبابه ام را گذاشتم روی زنگ خانه.
چند لحظه ای طول کشید، تا پاسخ دهند.
در حالی که آب دهانم خشک شده بود و به سختی زبانم در آن می چرخید، گفتم: «سلام قربان. منزل...؟»
صدای گرمی از پشت آیفون گفت:« علیکم سلام؛ بله بفرمایید.
انگار داشتم از ته چاه حرف می زدم، نفسم را به یکباره بیرون دادم و ادامه دادم:« آمده ایم برای فرزندتان. می شود چند دقیقهای مُصدّع اوقات شویم؟»
انگار که گُل از گُلش شکفته باشد، با لحنی که این بار، گرم تر از قبل شده بود، پاسخ داد:« بله...بله...خوش آمدید. بفرمایید داخل.»
وارد که شدیم، بوی عطری که همیشه میزد در مشامم پیچید، با اینکه می دانستم، در منزل نیست، اما بی اختیار سَرم را به اطراف می چرخانیدم و به دنبالش می گشتم.
پدر و مادر و برادرش به استقبال از ما آمدند. خونگرم و مهربان بودند، دُرست مثل خودش.
به چهره ی والدینش نگاه کردم، انگار شکسته تر از سن و سالشان بنظر می رسیدند.
بعداز احوالپرسی و معرفی خودمان، پدرش رشته ی کلام را به دست گرفت و با غمی که در چشمانش موج می زد، گفت:« غم اولاد، پیرمان کرد.»
نگاهی به برادرش کردم که روی ویلچر نشسته بود. پدر، رَدّ نگاهم را دنبال کرد و ادامه داد:« این از این فرزندم و آن هم از آن یکی.»
به اینجای صحبت اش که رسید، اشک در چشم هر سه شان، حلقه زد.
می دانستم منظورش از «آن یکی»، کیست؟و او چه اندوه بزرگی بر قلب شان، گذاشته بود.
بُغضی را که در گلویم نشسته بود، فرو خوردم. تنها کاری که می توانستم بکنم دلداری آنها، بود و تعریف از خوبی هایی که فرزندشان داشت. همان خوبی هایی که من را عاشق و شیفته ی خود کرده بود.
با تعاریف من، تازه مادر، بغضش ترکید و به یاد خاطرات فرزندش افتاد. از روزهایی می گفت که او کودک بود و در این خانه بازی می کرد. از خوبی هایش گفت و اینکه چقدر دلش برای فرزندشان تنگ شده است.
دیگر، گریه به مادر امان نمی داد.
پشیمان شدم از اینکه، داغ دلشان را تازه کرده بودم و با شرمندگی، معذرت خواهی کردم.
اما پدر، با همان نگاه مهربانی که داشت، گفت:« نه، پسرم؛ این کار همیشگیِ ماست. آخر این، ته تغاری من، یک فرشته بود.»
کمی مکث کرد و انگار که چیزی یادش آمده باشد، ادامه داد:« اصلاً اگر آنقدر خوب نبود، که خدا خریدارش نمی شد. او امانتی الهی، نزد ما بود.»
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
❤️🔥 #داستان_عشق "قسمت آخر"
دلم میخواست بیشتر در منزلش، بمانم و بنشینم بر سر سفره ی خاطرات خانواده اش.
مادر، کمی آرام تر شده بود و همانطور که از پنجره ی اتاق به درب حیاط نگاه می کرد، گفت:« آخرین قاب خاطره ام از او، همان جاست. بارِ آخری، که داشت می رفت، در چهارچوب آن در ایستاد. چرخید به سمتم و با لبخند همیشگی اش گفت:« این دفعه اگر بازگشتم، قول می دهم دیگر تنهایت نگذارم.»
اما خودش، خوب می دانست که، برگشتی در کار نیست، وگرنه او آدمی نبود که به این راحتی ها، از آرمان هایش دست بکشد.»
سخن مادر که به اینجا رسید، برادرش بر روی ویلچر تکانی به خودش داد و در حالی که سیلابی از اشک بر گونه هایش جاری شده بود، ادامه داد:« مادر دُرست می فرمایند. او می دانست، دیگر بر نمی گردد.
آن روز، آتش توپ و گلوله و خمپاره بود که از زمین و آسمان بر سرِمان، می بارید.عملیات سختی داشتیم و چندین روز متوالی بود که غذا و خواب درست و حسابی نصیبمان نشده بود. با سر و وضع خاک آلود و چشمان به گود افتاده از بی خوابی به او نگاه کردم. انگار نه انگار که چندین روز بود در پشت این خاکریز با آب جیره بندی شده و قمقمه های خالی سَر می کنیم. او بدون کوچکترین گله و شکایتی، هرجا، کاری بود، بی معطّلی خودش را به آنجا می رساند.
یادم هست که با لب های خشکیده از عطش، به او گفتم:« نکند تو ذخیره ی آب و چربی داری که اینقدر از اینجا به آنجا می پَری؟! یک لحظه آرام و قرار بگیر بچه! جسم بیچاره ات چه گناهی کرده که دست تو افتاده؟ برو یک گوشه بنشین و اینقدر از این بی زبان، کار نکِش.»
می خواست قهقهه بزند اما منطقه پُر بود از نیروهای دشمن. جلوی دهانش را گرفت و همانطور که از شدت خنده، اشک از چشمانش جاری شده بود، جواب داد:« نگران نباش أخوی. من حالم خوب است. یعنی دیگر بهتر از این نمی شوم.»
سپس، در حالی سرش را نزدیک گوشم آورد، به آهستگی گفت:« آخر، قرار است بسلامتی خبرهایی بشود. همین جا. پشت همین خاکریز. انگار بالاخره خدا ما را هم خرید.»
برادر، به اینجای سخن که رسید، دو دستش را حائل صورت کرد و زار زار گریست.
همه به گریه افتاده بودیم و صحبتی نمی کردیم.
اندکی بعد ، مادر برخاست، قاب عکسی که از او روی طاقچه بود را برداشت و بوسید. همان عکسی که من در اولین دیدار، از او گرفته بودم.
دوباره مادر، نگاهی به عکس انداخت و در حالی که آن را به قلبش می فشرد، آرام آرام به سَمت حیاط رفت و نشست روی صندلی ای که می گفت، هر روز روی آن می نشیند و به درب خانه خیره می شود.
من نیز بی اختیار به دنبال مادر به راه افتادم. کنارش ایستادم.دستم را گذاشتم بر لبه ی صندلی و گفتم:« فرزندی که شما تربیت کردید، مسیر زندگی من را عوض کرد. دستم را گرفت و از باتلاقی که برای خود ساخته بودم نجات داد. فرزند شما امتداد جاده ی نور را نشانم داد و مرا با چیزی به نام عشق راستین آشنا کرد.»
قطرات اشک هایم، بر کف حیاط می بارید.
مادر آنها را دید، به چهره ام نگاه مادرانه ای انداخت و گفت:« تو رفیق فرزندمی. اصلاً چه فرقی دارد؟ انگار تو هم پسرم و من هم مادرت.»
با این صحبت مادر، به شعف آمدم و با ذوق گفتم:« چه افتخاری بالاتر از این!
من جسارت کردم و گفتم رفیق فرزندتان شده ام و امروز بعد از فراز و نشیب های بسیار و کم کاری های زیاد، آمده ام بگویم، می خواهم پای این رفاقتم، مردانه بایستم. تا آخرین نفسی که می کشم.»
مادر لبخندی زد و در حالی که اشک هایش را با پَته ی چادرش پاک می کرد، گفت:«پس، خوبی های فرزندم را به تو می سپارم. مثل او خوب و الهی باش. جوری زندگی کن که انسان ها، خدا را در وجودت ببیند و در یک کلام، سعی کن که آیینه ی فرزندم باشی.»
من و مادر به درب خانه خیره شده بودیم و او همان جا در چهار چوب در، ایستاده بود و به ما لبخند می زد.
#عشق_و_عاشقی_و_این_مزه_ها
╔╦══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╦╗
@monzeroon ↻💿⃟🌸.⸙
╚╩══• •✠•❀ - ❀•✠ • •══╩╝