eitaa logo
مرسلات مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
994 ویدیو
448 فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 کانالی پر از آموزش‌های جذاب و ساده✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان eitaa.com/morsalatmedia 🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: https://eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 مثل پرنده بال گشودی و رها شدی کوچکترین ستاره سر نیزه ها شدی... 🔹 تولید و تدوین: علی صادقیان @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 خیلی از شما بچه های عزیزم، حتما چیزهای زیادی درباره واقعه عاشورا و شهادت امام حسین علیه السلام شنیدید، ولی ببینم درباره اربعین حسینی هم کسی براتون حرفی زده؟ ❇️ پس کلیپ بالا رو گوش کنید و ببینید تا بدونیم روز اربعین چه اتفاقی افتاده.. 🔹گوينده و تدوین:نفیسه شامحمدی @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 بهت بدهکارم می‌دونی‌چقدر دوست دارم اگه برداری ازم،نگات را بیچارم 🔹تدوینگر : فاطمه زمانی @taaghcheh
✅💠 « تمام» کم‌نظیر بودم، من را معمولاً برای هنرنمایی های خاص می بردند. وقتی در دستان قدرتمند او قرار گرفتم و به بقیه نگاهی انداختم، دیدم چقدر آنها ضعیف تر از من هستند. فقط میتوانستند کمی از کار را انجام بدهند. ولی من کار را تمام می کردم. لب های غنچه شده ام را به سمت آسمان گرفتم و پاهایم را محکم به پشتش چسباندم. می رفتیم و من شاد بودم از تاختن اسب ها و سرعتِ رسیدنم تا مقصد. چه فضای سنگینی بود!! چشمانم درست نمی‌دید. قرار بود، من چه کاری را تمام کنم؟؟ بی صبرانه منتظر بودم. وقتی دستان ضمختش را آورد تا من را بیرون بکشد، دلم متلاطم شد. بوسه ای به سر انگشتانش زدم و گفتم: خاکش میکنم، همه چیز را به من بسپار.... با دو دستم دستانش را چسبیدم. 🏹او با تمام قدرت، من را در رنگین کمان نفرت گذاشت، کشید و رهایم کرد. میرفتم، ولی، وای بر من.... به کدام سمت و به سوی چه کسی؟؟ سرم را به عقب کشیدم. دهانم را جمع کردم. می خواستم پاهایم را بر زمین بگذارم، ولی شدت پرتاب شدنم آنقدر زیاد بود که کاری از من بر نمی آمد. من فرو رفتم، در میان گلویی ظریف و نحیف. 😭سرش با رسیدن من، از تنش جدا شد. تمام خونش بر بال های درد نشست و به سوی آسمان رفت. ولی من از قطرات خونش اشک ندامت و حسرت ساختم. لعنت به دستی که من را ساخت... لعنت به دستی که من را در زه کمان گذاشت و رها کرد... لعنت به کسانی که تیر سه شعبه را دیدند و کاری نکردند.... سالهاست در خاک کربلا مدفون شده ام و لبهایم آغشته به خون ۶ ماهه ای بی گناه است. با این لب ها، چطور می توانم نزد خدا از عشق بازی با او بگویم؟ زخمی که من بر قلب حسین زده ام را، هیچ ذره ای از عالم از امروز تا به ابد فراموش نخواهد کرد . ای کاش زمان به عقب برمیگشت.... ✍ نویسنده : آمنه خلیلی
✅💠 پسرم! پیچیدم توی خیابان. از همان دور شناختمش. جور خاصی می ایستاد. پای راست را کمی جلوتر از پای چپ می گذاشت و سنگینی بدنش را رویش می انداخت. دویدم. کوله، خودش را به کمرم می زد. -:«مامان! مامان!» روی چرخاند. سر به زیر انداختم. پای چپ را پشت پای راست مخفی کرد. لنگه کفش سرِجایش ماند. بندش پاره بود. نگاهم را از انگشت پای راستش که از نوک کفش بیرون زده بودگرفتم. لنگه کفش را برداشتم. به مغازه ی آن طرف خیابان نگاه کردم: «الان میام.» ... راننده دست روی بوق گذاشت. پریدم کنار دیوار؛ درست روبرویش. دمپایی را جلوی پایش گذاشتم:«اندازه است؟» پاهایش را کرد توی دمپایی:«وسط راه بندش پاره شد... خیر ببینی.» کفش ها را گذاشتم توی پلاستیک دمپایی:« اینم کفشا.» پلاستیک را زیر چادر قایم کرد. صدایش نایِ فریاد شدن نداشت: «اسمت چیه پسرم؟» ایستادم. سر گرداندم به طرفش. نگاهم افتاد به پرچم سیاه آویزان از پل عابر پیاده: «حسن!» / عصمت مصطفوی @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 خوبه سیاه پوش بشه حتی تن عروسک ✍شاعر: آقای محمد رحیمی 🔹گوینده و تدوین: ملیحه نبی @taaghcheh
✅💠 آخرین سرباز 🔹 خالقان اثر : زهرا محمدی، مریم محمدی 🥇حائز رتبه برتر @taaghcheh
✅💠 چراغ هدایت 🔹 خالق اثر : علی صادقیان @taaghcheh
✅💠 اصلا رقیه نه، دختر خودت یک شب میان کوچه بماند چه میکنی؟ 🔹 خالق اثر : سید امین علمداری @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 نمونه پوسترهای تولید شده در کارگاه گرافیکِ مطالبه‌گر شهر اصفهان 🌀 از کارگاه‌های نخستین سوگواره بین‌المللی ملت امام حسین علیه‌السلام 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه 🇮🇷 دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان 🌐 @Morsalat_ir
✅💠 مقام اول ⚫️ مقام خون‌خواهی امام حسین علیه السلام 🔹خالق اثر : زهرا اسحاقیان @taaghcheh
✅💠 زندانی بی قرار نذر داشت هر سال اربعین، پای پیاده، به زیارت امام حسین ع برود. اما بخاطر شرایط بد اقتصادی، کارش رونق نداشت و همین امر، باعث شد ، چک بکشد و پنج میلیون ، فقط پنج میلیون، از آشنایی، قرض کند.‌ و صد افسوس که نتوانست قرضش را ادا کند و طلبکار، گرفتار زندانش کرد. در خلوت ناخواسته زندان، اصلی ترین غمی که بر سینه اش، سنگینی می کرد، جا ماندن از غافله اربعین بود. بی تابی هایش بقیه را هم کلافه می کرد و همین مساله، موجب شد تا به رییس زندان از حال بد او شکایت کنند. وقتی به دفتر ریاست زندان احضار شد ، تصورش را هم نمی کرد که چه چیزی منتظر اوست، رئیس زندان، خبر آزادیش را به او داد. خیران، مبلغ چکش را به طلبکار پرداخت کرده بودند و فقط ده روز بعد از زندانی شدنش، آزاد می شد.‌ او اصلا خوشحال نبود. چرا؟ چون بدرستی پیش خودش فکر می کرد، با این سوء سابقه و دست خالی، کربلا رفتن، آرزو و رویا شد. پایش را که از در زندان بیرون گذاشت، پیرمرد تپلی، که بنظر خیلی سرحال می آمد، صدایش کرد. و منتظر جواب او نشد. پیرمرد، خودش بسمت او آمد و تعارفش کرد تا سوار ماشینش بشود. او با تعجب و بی حوصله، سوار ماشین پیرمرد شد. به هرحال، گزینه دیگری هم نداشت. پیرمرد، از خیران نیکوکار بود و احوال او را می دانست، کارش را ردیف کرد و راهی سفر کربلا شد. در راه فقط به یک چیز فکر می کرد.‌طلبیده را میله های زندان هم نمی تواند اسیر کند. هوا صاف و آفتابی بود اما هواشناسی قلبش، بارش های تند و رگبار های شدیدی را خبر می داد. ✍ به قلم: محمد رحیمی @taaghcheh
💠 میان نخل خورشید قصد نداشت دست از وظیفه‌اش بردارد. خاک سرد را کوره آتش، بدن‌های خسته را خشک و لب‌های تر را کویری می‌کرد. حسین عرق از پیشانی‌اش پاک کرد. زبان روی‌لب‌های خشکیده اش کشید. چشم‌هایش میان شبح‌های انسانی به دنبال قامت رعنای علی گشت. ساعتی قبل پسرش را در آغوش گرفته بود. شانه‌های پهنش را وجب و چشم‌های سیاهش را نظاره کرده بود؛ بازوهایش را میان بازوهای خود گرفته و پیشانی‌اش را بوسیده بود؛ اما تمام وجودش همچنان تشنه به آغوش کشیدن علی بودند. صدای علی را از میان جهش جرقه‌های آهن و هیاهو جمعیت شنید: « تشنه‌ام بابا، جرعه‌ای آب می‌خواهم. » حسین به میان نخل‌ها چشم دوخت جایی که آب خنک و روان از میان درختان عبور می‌کرد. سمت نخل‌ها قدم برداشت. چهره‌های سرخ و عرق کرده‌ی جماعت عهد شکن مقابلش صف کشیدند. تیر و نیزه از هر سو به سمتش پرتاب شد. سپر مقابل صورت گرفت و تیر و نیزه‌ها را پیش از رسیدن به بدنش به آغوش خاک مهمان کرد؛ اما قبل از اینکه قدمی دیگر بردارد موج دیگری از تیر و نیزه به سمتش پرتاب شد. لب‌های تشنه‌ی علی از جلو چشم‌هایش دور نمی‌شد. رو به سوی علی از میان لب‌های ترک خورده اش فریاد زد: « کمی صبر کن پسرم، به زودی جدت را ملاقات می‌کنی، او چنان شربت آبی به تو بنوشاند که هرگز تشنه نشوی.» لبخند روی لب‌های علی را بدون دیدن هم حس کرد. او عاشق پدربزرگش بود و همیشه دلش می‌خواست او را ملاقات کند. میان چکاچک شمشیرها و قدم‌هایش به سمت نخلستان، قلبش صدای افتادن قامت علی را شنید. چشم به سوی جماعت و گردوغبار دور علی دوخت. به سمتش پرواز کرد. جمعیت دورش را با شمشیر از هم شکافت. جلوی بدن پاره پاره و خونی علی نشست. سر علی را از روی خاک داغ بلند کرد و روی پای خود گذاشت. لب‌های خشکش را به صورت خاکی علی چسباند. کنار گوشش نجوا کرد: « خداوند بکشد کسانی که تو را کشتند! چقدر اینان نسبت به خداوند و هتک حرمت رسول خدا گستاخ شده‌اند. پسرم! بعد از تو خاک بر سر این دنیا.» ✍ به قلم : زهرا باغبانان @taaghcheh
✅💠 اللهم ارزقنا کربلا... 🔹خالق اثر : نفیسه شامحمدی @taaghcheh
✅💠 «رقیه» چرا منو برداشتی؟ با توام خانوم... چراااااا گوش نمیکنی؟ تو رو خدا منو نبر. ولی زن جوان هیچ توجهی به فریادهای من نمیکرد. انگار کر شده بود. زدم زیر گریه :تو حق نداری منو ببری، حق نداری. میفهمی؟؟ ولی باز هم جوابی نشنیدم. من را در پارچه‌ای پیچیدند. باورم نمیشد دارند به زور من را از کنار کسی که این همه دوستش داشتم می بردند. همه جا تاریک شد. خاطرات بودنم در کنارش را مرور می‌کردم و به پهنای صورت اشک می ریختم. بالاخره چمدان بعد از ساعت ها باز شد. ابتدا نور کمی دیده میشد ولی بعد همه چمدان پر از نور شد. آنجا پر از سوغاتی های رنگارنگ بود. دستی به داخل چمدان و به سمت من آمد. خودم را کنار کشیدم، هر کاری کردم، که خودم را پنهان کنم. نشد که نشد. آن دست من را گرفت و از چمدان بیرون برد. همهمه ی عجیبی بود. هر کس مرا در دستش می‌دید می‌گفت: یه کمم به من بدید. اندازه ی پر یه مگسم خوبه. با تعجب نگاهشان می کردم. من را کجا می بردند؟ ناگهان زن وارد اتاق کوچکی که دختر بچه ای با موهای بلوند، چشم های سبز و صورتی مثل قرص ماه در آن خوابیده بود شد. از دیدن دخترک که به شدت مریض بود ناراحت شدم. زن کنار تخت زانو زد: رقیه جان مادر، تربت امام حسین رو آوردم و آرام من را روی لبهای دخترش گذاشت. دلم قرار گرفت. لبخند رضایت روی لبهایم نشست. چقدر زیبا، نامش رقیه بود و منتظر تربت امام حسین علیه السلام، برای شفا. خودم را به او سپردم تا عشق حسین مثل قبل سر پایش کند. چه سفر دلنشینی داشتم و چه سوغاتی گرانبهایی برای رقیه بودم. ✍ به قلم: آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 عشق یعنی استخوان و یک پلاک سالها تنهای تنهازیر خاک 🔹خالق اثر : زهره عنایتی @taaghcheh
💠 بیا اینجا پایم تاول زده بود کوله را روی یک شانه انداختم یک دست لباس و یک بطری آب برایم مثل کوه شده بود موکب پنجمی بود که سر می زدم. چند نفر بر می گشتند.« اینا که جا نیست بریم یک موکبه دیگه » بطری آب را در آوردم کمی خوردم همه سالن پراز مسافران سپاهپوش بود که از خستگی کنار هم روی زمین خوابیده بودند. یا برای خواب آماده می شدند . به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۱شب بود کفش ها را کنار زدم ، نشستم تا نفسی چاق کنم . بلند شدم کوله را بر داشتم به امید موکب بعدی. ضربه ای شانه ام را لمس کرد :« خانم، خانم» بر گشتم -«شما یک نفرید » -« بله » - «بیا اینجا جا هست » - «خدا را شکر ممنون مونده بودم کجا برم .» لبخند روی لبانش نشست. سرم را روی کوله گذاشتم و دراز کشیدم با صدای اذان بیدار شدم .نشستم پایین پایم خانمی کوله به بغل نشسته به خواب رفته بود . با دست تکانش دادم -«بیا من می رم نماز جای من بخواب » چشمهایش را باز کرد خشکم زد:« شما جای خودتون دادید به من. » لبخند بر روی لبش نشست «من که کاری نکردم .» ✍ به قلم: مریم حقیری @taaghcheh
✅💠 روشنایی دنیای سیاهم باش حسین 🔹خالق اثر : ملیحه نبی @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 شعار عاشورایی 🏴🏴 🤔 به نظر شما امام حسین علیه السلام با دادن شعارهایی که بیان فرمودند خواستند چه نکاتی را برای دنیا متذکر شوند⁉️ 🔹 تدوینگر : فاطمه زمانی @taaghcheh