✅💠 یا محمد رسول اللّه
🔹 خالق اثر : سید امین علمداری
#گرافیک
#پوستر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 «نفس راحت»
کریم با عصبانیت فریاد زد :چقدر وراجه! کفر آدمو در میاره. کی باهاش اومده؟
مهرداد قاه قاه خندید: نه بابا، از بس حرف می زده از خونه انداختنش بیرون، خودشه و خودش
کریم دست در موهاش برد و آن ها را بهم ریخت :چه شانس بدی ما داریم. حالا باید صاف با این خورنده ی اعصاب همسفر می شدیم؟
حمید گفت :مسخرش نکنید، گناه داره پیرمرد. یعنی اومدیم زیارتااااا حواستون هست؟
پیر مرد به سمت آنها آمد. هرسه بیتفاوت نگاهش کردند.
پیرمرد عصایش را بلند کرد و به سمت گنبد نشانه رفت: اونجا رو ببینید! همه ی عشق عالم اونجاست.
کریم یک دفعه صدای خنده اش بلند شد.
پیرمرد که فهمیده بود به او می خندد ادامه داد: ما مثل شما جوون بودیم و البته سالم. اون وقتا با دوستام می اومدیم اینجا و تا دیر وقت توی صحن مینشستیم.
مهرداد دست روی عصایش گذاشت و آن را پایین آورد : شما جوونیاتونم اینقدر حرف می زدید؟ نمیخواید یه استراحت به لب و دهنتون بدید؟ به خدا ثواب داره.
بعد هم سرش را به سمت حمید و کریم گرفت: بریم زیارت، تا هم ما یه نفس راحت بکشیم و هم حاجی تجدید قوا کنه برای درد و دلهای بعدش.
پیرمرد که به شدت ناراحت شده بود به اونها نگاه کرد و گفت: من همون روزای جوونیم نذر کردم که هر سال بیام امام رضا. ولی نمیدونستم تو جنگ موجی میشم و بودنم دیگرون رو اذیت میکنه. پر حرفی منو که دست خودمم نیست به امام رضا ببخشید.
برید شما با دیدار امام رضا تجدید قوا کنید، منم برم یه نفس راحت بکشم که خداراشکر امسالم نذرم به همراهی شما ادا شد.
هر سه سر جایشان میخکوب شده بودند.
پیرمرد میرفت و پژواک صدایش مدام در گوش آنها می پیچید.
✍ به قلم: آمنه خلیلی
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 فما احلی اسمائکم...
🔹 خالق اثر : سید امین علمداری
#گرافیک
#پوستر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 هدیه
نگاهی به کارتهای هدیه روی میز کرد چند روزی بود از بانک گرفته بود
اما نمی دانست چطور به امیر بدهد از چشمان بی رمق امیر خجالت می کشید. تا دیر وقت کار می کرد. اما نمی توانست بدهکارهایش را بپردازد .
کنترل را برداشت روی مبل لم داد تلویزیون را روشن کرد.
«سلام با تسلیت شهادت آقا امام حسن مجتبی،،(علیه السلام)»
فکری به ذهنش رسید. لبخند زد.
کارتها را داخل پاکت گذاشت روی آن نوشت :« به نیت آقا امام حسن مجتبی(علیه السلام) کریم اهل بیت ، هدیه به شما امیر آقا پدر مهربان که همه هست و نیستش را برای درمان دخترش داد » .
صدای زنگ را شنید پیک پشت در منتظر بود .
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 فقیر و خسته آمدم بدرگاهت رحمی...
🔹 خالق اثر : سید امین علمداری
#گرافیک
#پوستر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 باور
این روزها احساس تَرَک خورده و تب دارم، مثل کودکی بهانه گیر، بی تابی می کند.
دلم کبوتر کبوتر ، بی قرارِ رسیدن است.
وتو
مهربانتر از نسیم صبحگاهان، دست خداییت را بر سرم می کشی و سیرابم می کنی که
نیازِ تشنه به آب، باور رضایی توست.
✍ به قلم : محمد رحیمی
#متن_نوشت
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 چرا در عصر تکنولوژی، هنوز به دین نیازمندیم؟
آیات کلام الله مجید مطابق فطرتی نازل شده که خداوند آن را سرشته است و هم او با علم ازلی و جامعی که نسبت به روح و روان و جسم آدمی داشته و دارد؛ مفاهیم هدایتگر خود را تنظیم نموده است.
🔹 آزاده ابراهیمی فخاری، عضو گروه تبلیغی صریر
https://hawzahnews.com/xbmw2
#یادداشت
#قرآن
@taaghcheh
✅💠 قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره می زنند مریضی شفا گرفت
🔹خالق اثر: سید امین علمداری
#عکس_نوشت
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 به قصد وداع
سمیرا، نوزده ساله، اهل مازندران، دیپلمه ، علاقمند به هنرهای سنتی محلی و اهل مطالعه کتاب های تاریخی.سمیرا، با پدر و خواهرش، آمده بود زیارت امام رضا. جالب اینکه، هدف سمیرا، فقط زیارت نبود. و حتی به رسم بیشتر مجاوران و زائران بارگاه رضوی، برای خواستن چیز خاصی هم نیامده بود. گرچه پدر و خواهرش، با بی تابی زائد الوصفی ، اشک می ریختند و شفای سمیرا را از امام غریب، درخواست می کردند، اما سمیرا فقط بعد از زیارت آقا علی ابن موسی الرضا، آمده بود تا از اینکه توفیق زیارت که با وضعیت قلبی او ، بنظر محال می آمد ، نصیبش شده، شکر گذاری کند و در آخر، با امام، وداع کند. یعنی ابدا شفایش را نخواست. شب آخر ی که قرار بود ، به اتفاق پدر و خواهرش برگردد، ناگهان بیهوش شد، در بیمارستان حضرت رضا، پزشک متخصص، پس از اقدام های ضروری آزمایشی و تصویر برداری رنگی از قلب سمیرا، نه حفره ای در بطن راست دید و نه پارگی دریچه میترال و نه لختگی خون، این عکس برداری ها و آزمایش ها دوباره برای اطمینان بیشتر، تکرار شد و همان جواب ها بدست آمد. سمیرا یواشکی زیر ملافه سفید بیمارستان، اشک شوق می ریخت، درحالی که تصمیمش را گرفت تا یک قالی نفیس ابریشمی ببافد و به آستان قدس رضوی اهدا کند.
✍ به قلم : محمد رحیمی
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
چون چشم ها درطاق ابروها
افتاده ام در دام آهوها
رنگ نوازش دارد این لبخند
چون شانه ها در خرمن موها
جنس کبوترها ی دوارت
همسایه هایی بهتر از قوها
از آسمان آویز دستانت
تحویل می گیرد در آنسوها
هر چار فصل اینجا فقط یک فصل
آن فصل هم مختص شب بوها
✍ شاعر: محمد رحیمی
#شعر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 «بی مرزی»
_اینا دیوونن، اگه اصرار تو نبود، بین این ملخ خورا نمیومدم.
_مایکل تو همیشه غر میزنی. مگه نمی خواستی عربستان رو از نزدیک ببینی؟ خب اینم عربستان!
_مزخرف نگو من جاذبه هاش رو میخواستم، نه دیدن این مردمی که دور یه جعبه ی سنگی می چرخن
_ بهونس.... خودت خوب میدونی اینا مناسکیه که هر دینی داره، حالا به شکلای مختلف، توی مسیحی یه جور، مسلمونا یه جور دیگه. دردت چیه؟
مایکل با چشم های سبز، موهای بلوند، شانه های پهن و صورت پر از کک و مک داشت به زائران خانه خدا نگاه و با سر انگشتانش بازی میکرد. او به شدت در فکر فرو رفته بود.
کمی بعد با تمرکز زیاد و با چشم های دوخته شده به زائران، رو به بنیامین کرد : راستش رو بگم؟
_ بگو. گوش می کنم؟
_ پیامبر این جماعت یعنی محمد، برام خیلی جای سوال داره
_ چه سوالی؟
_چطوری یه نفر بدون سواد، امی، میتونه ذهنش این همه علم از خودش به وجود بیاره؟جوری که قاعده ی جهان و پوچ اندیشی رو با اومدنش زیر و رو میکنه؟
_چطور محیطی رو از خرافات و بت پرستی و تعصبات قبیله ای دور میکنه؟
_آره... دقیقا... تازه یه مرکز فتنه را با تدبیر و تبیین دین به مرکز فکر و اندیشه تبدیل میکنه. این دیگه عالیه.
_دنبال جواب سوالاتت تا اینجا اومدی؟
_نه... دنبال دین و افکار مادرمم
وگرنه تو جواب این سوالات تاریخم درمونده
بنیامین، چشمهایش به اندازه ی یک دیسک گرد و به سمت مایکل با سرعت پرتاب شد :چی میگی؟ مگه مادرت اینجاست؟
مایکل دندان هایش را محکم روی هم فشار داد : همیشه از عرب ها متنفر بودم. ته دلم می دونم محمد حقه، اسلام حقه.
ولی همیشه یه چیزی مانع میشد که مسلمون شم.
_ چی؟ حرف بزن. مادرت؟ این مادر الان کجاس؟
_ بله. مادری که همسر چندمین یه عرب بی شرف بود. مادری که به خاطر شیعه بودنش و ظلمی که این حکومت کثیف کرد، مجبور شد برای حفظ جون من، من رو بسپره به زنی که نمیشناختش.
زنی که اتفاقاً مسیحی هم بود.
اشک چشمانش، از ناودان مژه هایش سرازیر شد : و خودشم به دست آل سعود، با تهمت و افترای دروغکی کشته شد.
آل سعود، پدرم رو که شغل دولتی داشت محدود و محروم کرده بود تا به مرگ مادرم رضایت بده.
فقط چون مادرم شیعه بود. همین
صدای گریه اش بلند شد: بنیامین، امروز اسلام رو میبینم، طلبش می کنم، دلم برای اینجا دلم برای اسلام میجوشه. مسلمون میبینم، ازش فرار می کنم.
بنیامین، مایکل دل و عقلش رو بچسبه یا خاطرات تلخش رو از دینداران؟
بنیامین سکوت کرد. در چهره اش آرامشی عجیب دیده می شد.
چند لحظه بعد از جایش بلند شد: آل سعود را واقعاً نماد اسلام میدونی؟ اشتباه می کنی مایکل، نفرت تو راهش رو گم کرده. اسلام چیزی غیر از وهابیت، غیر از دین داری دیندارانه.
به بی مرزی عقل و دلت اعتماد کن.
صدای مردم به گوش می رسید و دل مایکل را زير و رو میکرد : لبیک، اللهم لبیک...
✍ به قلم : آمنه خلیلی
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 خروس
آقا رحیم نجارگفته : برو پایین محله سراغ عزیزرا بگیر اما ، خبری از عزیز نبود .
گوشه ای نشست .
_اَه. فقط باید این عزیز نیومده باشه.
خانم قد خمیده چادرش را زیر بغلش جمع کرد. کنارش نشست.
_مال این محله نیسی. از کوجا اومِدی ؟
_از بالامحله .
_ عزیز را می خوام .نیسِش؟
_ امروز نیومده
_خروس می خواسم.
_ یه پسری تو بازارمیخواس خروسِشُ بفروشه. میتونی بری تو کوچه بالایی.
_ کدوم کوچه ؟
_همون کوچه که سرش یه در سبزه.
برو تو کوچه بپُرس .
تو کوچه ، پسری هشت ساله سوار دوچرخه بود.
_اینجا کسی، میخواسه خروسِش رو بفروشه.
پسر با دوچرخه دوری زد.
_ من بودم.
فروختم . یه مرغ دارم.
_ نه. .. خروس می خوام . حالاچیکار کنم. دیگه ندارید؟
_ علی تو کوچه پشتی داره . بیا بریم.
به خانه ای تازه ساز رسیدند.
پسر، بایک بلوز قرمز در را باز کرد .
خروسِدا میفروشی.
_نه. نمی خوام بفروشم. مامانم گفته کوچیکه .
ناامید برگشت. یک ترکه ی دستش را هر قدم به زمین میزد.
به مادر مریضش چه بگوید. قرار اربعین چه می شود؟
رفت دم مغازه ی نجاری آقا رحیم.
اتفاق پایین محله را گفت.
ازروی سکوی دم مغازه بلند شد .
آقارحیم حرفی نداشت.
مامان بزرگ حیاط را جارو میکرد.
به دستهای حسن نگاه کرد.
_سلام
_سلام .حسن گل.
از مامانش خجالت کشید .توی اتاق پشتی رفت.
سه گوشه ی دیوار نشست.
_یا الله. یا الله.
با صدای آقا رحیم از جا پرید.
تو حیاط دوید.
خروس سفید بزرگ را انداخت کنار حوض
_ آقا رحیم !آقا رحیم !ممنون
_خیلی دوستش دارم. اما نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم این هم خروس اربعین.
✍ به قلم : مهری سادات میرلوحی
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
🔹 خالق اثر : زهره عنایتی
#عکس_نوشت
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین
🔹خالق اثر: سید امین علمداری
#عکس_نوشت
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 نقش رسانه در الگوسازی افراد جامعه
رسانهها و محصولات رسانهای، در خلقِ سبکهای نوین زندگی تاثیرگذارند، رسانهها خواسته یا ناخواسته در الگوسازی برای همهی افراد جامعه نقش بسزایی دارند.
🔹 سلاله اخلاقی، عضو گروه تبلیغی صریر
https://rasanews.ir/002to0
#یادداشت
#سواد_مصرف_کالای_فرهنگی
#گروه_تبلیغی_صریر
@taaghcheh
✅💠 "اسارت"
مریم خانم چشمهایش را به گوشی دوخته بود تا با آمدن پیامکی از محمد پسرش از زمان رفتن به بیمارستان مطلع شود.
از وقتی مادرش در بیمارستان بستری بود از خیلی دلخوشیهایش از جمله پیادهروی اربعین چشمپوشی کرده بود.
دیگر خواب به چشمهایش نمیآمد، مدام تصویر نیمهجان مادرش که با چندین دستگاه جورواجور به سختی نفس میکشید از مقابل چشمهایش محو نمیشد.
بالاخره پیامک محمد را دریافت کرد که تا یکربع دیگر میرسد.
به آشپزخانه رفت تا لیوان، چای و کمی میوه همراه خود ببرد، چادرش را که بر سر انداخت صدای بوقِ ماشین محمد هم بلند شد، از خانه زد بیرون با محمد سلام و احوالپرسی کرد و داخل ماشین نشست، حتی حال و حوصلهی شنیدن صحبتهای محمد را نداشت مدام تصویر مادر مقابل چشمهایش مجسم میشد، و اشک در چشمهایش حلقه میبست، نگاهش را از محمد میدزدید و هرازگاه بدون توجه به صحبتهای او الکی سرش را تکان میداد. بالاخره به بیمارستان رسیدند اما خیابان اصلی آنقدر شلوغ بود که حتی محمد نتوانست توقف کوتاه هم داشته باشد، وارد کوچهی فرعیِ مشرف به بیمارستان شدند. مریم خانم از محمد تشکر کرد و پیاده شد محمد خداحافظی کرد و پا را روی گاز گذاشت و رفت اما گوشهی چادر مریم خانم لای در ماشین گیر کرده بود و او را دنبال ماشین میدواند، چارهای نداشت باید چادر را رها میکرد، چادر را رها کرد و نقش بر زمین شد ولی با وجود بدن کوفته شده و زانوهای زخمی خدا را شکر میکرد که پوشش مناسبی زیر چادر دارد، موتور سواری که شاهد ماجرا بود خود را به محمد رساند محمد سراسیمه خود را به مادر رساند، مریم خانم فقط میگفت چادرم، چادرم،
محمد درِ ماشین را باز کرد و چادر را به مادر داد، مریم خانم چادر پاره و خاکی را محکم چسبیده بود و اشک میریخت، یک مرتبه یادش آمد این روزها ایام اسارت خاندان اباعبداللهالحسین است. دردهای خود را از یاد برد و زیر لب زمزمه کرد "امان از دل زینب"
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 "جهادگر"
روزی که با مجموعهی دختران آفتاب به بیمارستان رفتیم، فکر میکردم این اولین باری است که او را میبینم.
خیلی خوب توانسته بود فضای دلگیر و خفقان بیمارستان را پر از شور و نشاط کند، با همه از غریبه گرفته تا آشنا با لهجهی شیرین ترکی شوخی میکرد، میخندید و میخنداند، پر انرژی و با روحیه بود، هرازگاهی شوخیهای طلبهگی را چاشنی شوخیهایش میکرد و همین کار علاوه بر اینکه او را بانمکتر میکرد داد میزد طلبه است.
در حین اجرای تواشیح اربعینی دختران آفتاب، جهادگران از فراق کربلا، اشک از چشمهایشان جاری شد اما خانم تقوی جهادگر خندان بیمارستان از همه بیشتر اشک میریخت، گوئی سدِّ چشمهایش شکسته شده بود و در حالی که سیلاب از چشمهایش جاری شده بود یکدفعه از هوش رفت، باورم نمیشد خانم خندان بیمارستان اینطور گریه کند.
با تعجب از دوستم پرسیدم داستان چیه؟
گفت: مگه نمیدونی؟ همسرش که از جهادگران بود ماهِ قبل در همین بیمارستان از دنیا رفت. دختر کوچکش هم کرونا گرفته و تشنج کرده و الان در بخش مراقبتهای ویژه است. خشکم زد مگر میشود کسی اینقدر غم داشته باشد و با چنین روحیهای در کنار کادر بیمارستان و بیماران مشغول به کار جهادی باشد.
پرستاران برای به هوش آوردنش اقدام کردند و چادر و مقنعه را از سرش برداشتند حالا شناختمش او همان کسی بود که دو سال قبل در مسیر اربعین تی به دست خندان در حال نظافت سرویس بهداشتیها بود وقتی متوجه شد چادرِ مرا اشتباهی بردهاند و من مستاصل هاج و واج شده بودم، تی را بر زمین گذاشت و چادر نماز گلدار زیبایش را به من هدیه کرد.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 چرا ایستادی؟
کیف را روی شانه انداخت. چادر پوشید.
علی ساک را برداشت و از اتاق بیرون رفت: «زود باش مهسا! به پرواز نمیرسی! »
مهسا نگاهی به مادرشوهرش که بی حرکت روی تخت افتاده بود انداخت: «لحظه ی آخری چرا باید زنگ بزنه بگه نمی تونم بیام ؟»
دلش برای زیارت بال بال می زد. کفش ها را پوشید. در را باز کرد.
-:«علی حالا که پرستار گفت نمی یاد چکار می کنی؟»
علی در چهارچوب در ایستاد. مهربانی را در نگاهش ریخت:«تو برو یه کارش می کنم. همین که این چند ماه از مادرم پرستاری کردی ممنونم.»
برگشت و ساک را داخل ماشین گذاشت:«چرا ایستادی ؟بیا دیگه!»
-:«یعنی آقا امام رضا(ع) راضیه من این مریض رو تنها بذارم، علی که نمی تونه مرخصی بگیره.»
اشک روی گونه اش را با گوشه ی چادر پاک کرد.
-:«چی شد پس؟ بیا دیگه!»
-:«نه علی، فرقی با مادرم نداره. فرصت برای زیارت هست. »
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
ای کاش.mp3
5.6M
✅💠 ای کاش
تولید و تدوین: گروه تبلیغی یار دبستانی
#پادکست
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
#شب_قصه
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh