eitaa logo
مرسلات مدیا
1.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
994 ویدیو
445 فایل
﷽ 📎 #موشن_گرافیک 📎 #کلیپ 📎 #عکس_نوشت 📎 #متن 💠 کانالی پر از آموزش‌های جذاب و ساده✅ 🇮🇷 اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان eitaa.com/morsalatmedia 🌍 ارتباط با مدیر، نظرات و تبادل: https://eitaa.com/resaneh_tablighateslami
مشاهده در ایتا
دانلود
✅💠 «رقیه» چرا منو برداشتی؟ با توام خانوم... چراااااا گوش نمیکنی؟ تو رو خدا منو نبر. ولی زن جوان هیچ توجهی به فریادهای من نمیکرد. انگار کر شده بود. زدم زیر گریه :تو حق نداری منو ببری، حق نداری. میفهمی؟؟ ولی باز هم جوابی نشنیدم. من را در پارچه‌ای پیچیدند. باورم نمیشد دارند به زور من را از کنار کسی که این همه دوستش داشتم می بردند. همه جا تاریک شد. خاطرات بودنم در کنارش را مرور می‌کردم و به پهنای صورت اشک می ریختم. بالاخره چمدان بعد از ساعت ها باز شد. ابتدا نور کمی دیده میشد ولی بعد همه چمدان پر از نور شد. آنجا پر از سوغاتی های رنگارنگ بود. دستی به داخل چمدان و به سمت من آمد. خودم را کنار کشیدم، هر کاری کردم، که خودم را پنهان کنم. نشد که نشد. آن دست من را گرفت و از چمدان بیرون برد. همهمه ی عجیبی بود. هر کس مرا در دستش می‌دید می‌گفت: یه کمم به من بدید. اندازه ی پر یه مگسم خوبه. با تعجب نگاهشان می کردم. من را کجا می بردند؟ ناگهان زن وارد اتاق کوچکی که دختر بچه ای با موهای بلوند، چشم های سبز و صورتی مثل قرص ماه در آن خوابیده بود شد. از دیدن دخترک که به شدت مریض بود ناراحت شدم. زن کنار تخت زانو زد: رقیه جان مادر، تربت امام حسین رو آوردم و آرام من را روی لبهای دخترش گذاشت. دلم قرار گرفت. لبخند رضایت روی لبهایم نشست. چقدر زیبا، نامش رقیه بود و منتظر تربت امام حسین علیه السلام، برای شفا. خودم را به او سپردم تا عشق حسین مثل قبل سر پایش کند. چه سفر دلنشینی داشتم و چه سوغاتی گرانبهایی برای رقیه بودم. ✍ به قلم: آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 عشق یعنی استخوان و یک پلاک سالها تنهای تنهازیر خاک 🔹خالق اثر : زهره عنایتی @taaghcheh
💠 بیا اینجا پایم تاول زده بود کوله را روی یک شانه انداختم یک دست لباس و یک بطری آب برایم مثل کوه شده بود موکب پنجمی بود که سر می زدم. چند نفر بر می گشتند.« اینا که جا نیست بریم یک موکبه دیگه » بطری آب را در آوردم کمی خوردم همه سالن پراز مسافران سپاهپوش بود که از خستگی کنار هم روی زمین خوابیده بودند. یا برای خواب آماده می شدند . به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۱شب بود کفش ها را کنار زدم ، نشستم تا نفسی چاق کنم . بلند شدم کوله را بر داشتم به امید موکب بعدی. ضربه ای شانه ام را لمس کرد :« خانم، خانم» بر گشتم -«شما یک نفرید » -« بله » - «بیا اینجا جا هست » - «خدا را شکر ممنون مونده بودم کجا برم .» لبخند روی لبانش نشست. سرم را روی کوله گذاشتم و دراز کشیدم با صدای اذان بیدار شدم .نشستم پایین پایم خانمی کوله به بغل نشسته به خواب رفته بود . با دست تکانش دادم -«بیا من می رم نماز جای من بخواب » چشمهایش را باز کرد خشکم زد:« شما جای خودتون دادید به من. » لبخند بر روی لبش نشست «من که کاری نکردم .» ✍ به قلم: مریم حقیری @taaghcheh
✅💠 روشنایی دنیای سیاهم باش حسین 🔹خالق اثر : ملیحه نبی @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 شعار عاشورایی 🏴🏴 🤔 به نظر شما امام حسین علیه السلام با دادن شعارهایی که بیان فرمودند خواستند چه نکاتی را برای دنیا متذکر شوند⁉️ 🔹 تدوینگر : فاطمه زمانی @taaghcheh
✅💠 جامانده ام ببخش حسین جان 🔹خالق اثر : نفیسه شامحمدی @taaghcheh
🔰 پویش نذر شعار 🔹با موضوع ملت امام حسین علیه السلام 💡 تمدید تا ۱۵ مهرماه 📝 ثبت نام و ارسال آثار: dte.bz/esrr 🇮🇷 دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان 🌐 @Morsalat_ir 🌐 @Eshragh_dte
✅💠 مهندسی فرهنگی قرآن قرآن از طریق دگرگونی باورها و ارزش‌ها به مهندسی فرهنگی جامعه می‌پردازد. مثلاً در زمان جاهلیت، دختران زنده‌به‌گور می‌شدند؛ زیرا داشتن فرزند دختر مایه‌ی ننگ آنان و ضد ارزش محسوب می‌شد. نزول آیات سوره‌ی تکویر «وَ اِذَا المَوُودَهُ سُئِلَت، بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت» سبب شد که آن‌ها به بزرگی این گناه پی برده و بدانند که در قیامت در مورد آن بازخواست خواهند شد. 🔹 الهه دهقانی، عضو گروه تبلیغی صریر https://hawzahnews.com/xbmvZ @taaghcheh
🌹 «کارگاه آموزشی تولیدی نوشتن با فونت آزادگی» سوگواره بین‌المللی ملت امام حسین علیه السلام در اصفهان برگزار می‌شود 🔹 مهدی پایون، سرپرست اداره فضای مجازی، هنر و رسانه دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان خبر داد؛ 📝 مرسلات: dte.bz/144mo 📝 خبرگزاری حوزه: dte.bz/144hw 📝 خبرگزاری ایکنا: dte.bz/144iq 📝 خبرگزاری شبستان: dte.bz/144sh 📝 خبرگزاری موج: dte.bz/144mj 📝 صاحب نیوز: dte.bz/144sa 📝 ندای اصفهان: dte.bz/144ne 🇮🇷 دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان 🌐 @Morsalat_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 یادگار امیر 🔹تولید و تدوین: علی نوربخش اداره فضای مجازی، هنر و رسانه @taaghcheh
✅💠 خودم بهش آب می دم سرش را روی پای مادر گذاشت و دراز کشید و پاهای کودکانه اش را در هوا تکان داد. مادر چادر را روی صورتش کشید اشکهایش پهنای صورتش را طی کرد و روی صورت کودک چکید. ناگهان صدای کودک بلند شد «خودم بهش آب می دم ،خودم بهش آب می دم » مادر با دست اشکهایش را پاک کرد وبا تعجب پرسید:«به کی آب می دی ابوالفضل » «مگه نمی شنوی مامان » «چی را پسرم» «آقاهه میگه : نی نی آب می خواست باباش رفت براش آب بگیره بهش ندادند تیرش زدند .» هق هق مادر بلند شد. «گریه نکن مامان خودم بهش آب می دم» کودک را به بغل چسبانید و بوسید :« تو چهار سالته ،چطوری این روضه را فهمیدی . » ✍ به قلم : مریم حقیری @taaghcheh
✅💠 اندکی با ما مدارا کن که ما را می کشد این فراق کربلا، امروز و فردا یا حسین... 🔹 خالق اثر : نفیسه شامحمدی @taaghcheh
✅💠 «نذار بگن» سراسیمه به دنبال گوشی همراهش گشت. آنقدر مضطرب بود که گوشی از دستش رها شد و روی زمین افتاد. چشم هایش قنات وار اشک می جوشاند و دلو دلو روی چهره اش خالی می‌ کرد. صدای بوق شنیده می شد ولی کسی پاسخگو نبود. پیرمرد کلاه آفتابی رنگ و رو رفته اش را روی سرش تکان داد. قلبش گوشت کوبی شده بود که میخواست قفسه سینه اش را له کند. نفسش به شماره افتاده بود. رو به حرم کرد و گفت: یا علی، من سوادی ندارم که بفهمم الان کجام و از کجا برم. برادرمم گم کردم. جواب تلفنمم نمیده، وسایلمم پیش اونه، تو این کشور غریبم، کسی رو ندارم . هق هق گریه اش بلند شد. از میان جمعیت به زور خودش را بیرون کشید. گویی دست از همه چیز شسته بود. در ذهنش خودش را ته دنیا می دید. در دلش گفت : بر می گردم. تو این غربت با بودن داعش و ناامنی بمونم چیکار؟ اگه داعشیا گرفتنم چی؟؟ از کنارش مردم گروه گروه رد میشدند. پرچم‌های سرخ، سبز و سفید با اسماء و تصاویر زیبای کربلا، یک لحظه دلش را منقلب کرد. بی درنگ رو به سوی حرم امام حسین علیه السلام کرد : آقاجان، قربونت برم. من اولین بارمه اومدم پیاده روی اربعین. نذار نیومده به حرمت از نجف برگردم ایران. صدایش را بلند کرد و مثل مار گزیده ها در خودش پیچید. دکمه ی بالایی لباسش را باز کرد تا بتواند کمی نفس بکشد. سپس ادامه داد : نذار مردم بگن، رفت کربلا، ولی حسین تو حرمشم راش نداد. نذار شکایت به بابات علی کنم. داری به من گوش می کنی؟ گونه هایش خیس اشک شده بود. ناگهان دستی روی شانه‌اش خورد. پیرمرد با صورت چروکیده و دستان پینه بسته ای که خبر از کشاورز بودنش می‌داد به سمت عقب برگشت، جوانی را دید که سربند یا حسین داشت. جوان لبخندی زد و گفت: پدرجان، نگات به گنبد اقا افتاد، دعامون کن. بیا با کاروان ما بریم. این چند روز مهمون من، زائر حسین که بی پناه و غریب نمیشه، میشه؟ 🔹 برگرفته از یک داستان کاملا واقعی ✍ به قلم: آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 شوقِ دیدار شوق زیادی برای رسیدن داشتند خسته‌ی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستان‌شان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود می‌بالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت می‌کشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدم‌هایش را بلندتر برمی‌داشت و با سرعت بیشتری حرکت می‌کرد. در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریش‌های سفید با نگاه ملتمسانه‌اش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم‌ کفش‌ها و لبخند رضایت بر لب‌های پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفش‌ها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائی‌ام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد. پیرمرد کفش‌ها را برداشت و دمپایی‌ها را مقابل پای آقا حمید گذاشت. حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت‌ کفش‌های آقا حمید بکشد تا آن‌ها نفسی تازه‌کنند، کفش‌ها دیگر زیر دست‌های پینه بسته‌ی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و روی‌شان باز شده بود و خستگی راه از تنش‌شان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژی‌شان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دل‌شان می‌خواست به جای راه رفتن پرواز کنند. آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت. اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفش‌ها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای. ✍ به قلم: مرضیه رمضان‌قاسم @taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 برداشت هایی از قران درباره امام حسین علیه السلام 🏴جلسه سوم ⚡️آیه اول سوره های نجم، ضحی وبروج ⚡️آیات 1تا3سوره طارق ⚡️آیات 1تا3سوره شمس 📗خصائص الحسینیه 🔹 تدوینگر : مریم صالحی @taaghcheh
✅💠 شوقِ دیدار شوق زیادی برای رسیدن داشتند خسته‌ی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستان‌شان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود می‌بالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت می‌کشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدم‌هایش را بلندتر برمی‌داشت و با سرعت بیشتری حرکت می‌کرد. در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریش‌های سفید با نگاه ملتمسانه‌اش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم‌ کفش‌ها و لبخند رضایت بر لب‌های پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفش‌ها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائی‌ام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد. پیرمرد کفش‌ها را برداشت و دمپایی‌ها را مقابل پای آقا حمید گذاشت. حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت‌ کفش‌های آقا حمید بکشد تا آن‌ها نفسی تازه‌کنند، کفش‌ها دیگر زیر دست‌های پینه بسته‌ی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و روی‌شان باز شده بود و خستگی راه از تنش‌شان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژی‌شان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دل‌شان می‌خواست به جای راه رفتن پرواز کنند. آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت. اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفش‌ها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای. ✍ به قلم: مرضیه رمضان‌قاسم @taaghcheh
✅💠 ای یزید هرگز نتوانی یاد و نام ما را محو کنی... 🔹 خالق اثر : سمیرا حاج محمدی @taaghcheh
✅💠 دنده پنج از پشت مرز شلمچه باهم رفیق شده بودیم. در نگاه اول، نه خوش اخلاق بود، نه خوش صحبت و نه ملاحظه کار، اصلا یادم نیست ، رفاقت ما کی بهم گره خورد؟ اما یک مورد جذاب در وجودش زیر پوستی جا خوش کرده و سر بزنگاه، مثل توپی که بی هوا شوت بشود در دستهایت، خودش را بجا و به اندازه و بانمک پرتاب می کند وسط صحبت های گل انداخته تو و خودش. آنوقت است که یا روده بر می شوی، یا تبسمی درونی بر لبت می نشیند و عمیقا کیف می کنی. تقریبا به عمود هزارو بیست و هشت رسیده بودیم که گفتم، با این پاهای ناز نازی صفر کیلومتر، تا بحال پیاده روی اربعین بوده ای؟ در حالی که سعی می کرد برخنده اش غلبه کند گفت: ببین سالار ، من تا به اینجای راه هم باور نمی کردم دوام بیارم. پاهای ما شهری ها ، داره تزیینی میشه. مثل وقتی که بدنیا اومدیم، ولی تا مدتها نمی تونستیم باپاهامون راه بریم. حتی نمی دونستیم بایدراه بریم.‌( در اصل، پا برای ما شهری های بیچاره، شده مثل دنده پنجم ماشین پراید. یعنی آبشنش هست، ولی استفاده نداره. اصلا از بس نیاز نشده، حتما زنگ زده. فقط بد نامیش باقیه ، وگرنه سال تا ماه ، کسی سراغشم نمی گیره.) . راستی چه باقلوایی پیدا کردم. این هم لطف امام حسین ع . ✍ به قلم: محمد رحیمی @taaghcheh
✅💠 یا محمد رسول اللّه 🔹 خالق اثر : سید امین علمداری @taaghcheh
✅💠 «نفس راحت» کریم با عصبانیت فریاد زد :چقدر وراجه! کفر آدمو در میاره. کی باهاش اومده؟ مهرداد قاه قاه خندید: نه بابا، از بس حرف می زده از خونه انداختنش بیرون، خودشه و خودش کریم دست در موهاش برد و آن ها را بهم ریخت :چه شانس بدی ما داریم. حالا باید صاف با این خورنده ی اعصاب همسفر می شدیم؟ حمید گفت :مسخرش نکنید، گناه داره پیرمرد. یعنی اومدیم زیارتااااا حواستون هست؟ پیر مرد به سمت آنها آمد. هرسه بی‌تفاوت نگاهش کردند. پیرمرد عصایش را بلند کرد و به سمت گنبد نشانه رفت: اونجا رو ببینید! همه ی عشق عالم اونجاست. کریم یک دفعه صدای خنده اش بلند شد. پیرمرد که فهمیده بود به او می خندد ادامه داد: ما مثل شما جوون بودیم و البته سالم. اون وقتا با دوستام می اومدیم اینجا و تا دیر وقت توی صحن مینشستیم. مهرداد دست روی عصایش گذاشت و آن را پایین آورد : شما جوونیاتونم اینقدر حرف می زدید؟ نمی‌خواید یه استراحت به لب و دهنتون بدید؟ به خدا ثواب داره. بعد هم سرش را به سمت حمید و کریم گرفت: بریم زیارت، تا هم ما یه نفس راحت بکشیم و هم حاجی تجدید قوا کنه برای درد و دلهای بعدش. پیرمرد که به شدت ناراحت شده بود به اونها نگاه کرد و گفت: من همون روزای جوونیم نذر کردم که هر سال بیام امام رضا. ولی نمیدونستم تو جنگ موجی میشم و بودنم دیگرون رو اذیت میکنه. پر حرفی منو که دست خودمم نیست به امام رضا ببخشید. برید شما با دیدار امام رضا تجدید قوا کنید، منم برم یه نفس راحت بکشم که خداراشکر امسالم نذرم به همراهی شما ادا شد. هر سه سر جایشان میخکوب شده بودند. پیرمرد می‌رفت و پژواک صدایش مدام در گوش آنها می پیچید. ✍ به قلم: آمنه خلیلی @taaghcheh
✅💠 فما احلی اسمائکم... 🔹 خالق اثر : سید امین علمداری @taaghcheh
روضه خانگی 1.mp3
6.84M
✅💠 روضه خانگی 🔹تولید و تدوین : علی نوربخش @taaghcheh