#حرف_حساب
✳ تقوا یعنی قدرت روحی
🔻 #تقوا یعنی #قدرت_روحی. #نماز میخوانیم تا قدرت روحی پیدا کنیم. فردا #بیتالمال دست من است. فردا سیلآسا پولهایی میآید که هیچ حسابوکتاب ندارد و هیچجا هم معلوم نمیشود. کدام قدرت روحی میتواند جلوی آن را بگیرد؟ یک قدرت روحی؛ آن هم تقوا است و آن هم اعتقاد به #مبدأ و اعتقاد به #معاد است.
👤 #آیت_الله_سیدحسن_عاملی
📝 #سمت_خدا | ۱۴۰۰/۰۳/۱۳
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 8⃣2⃣#قسمت_بیست_هشتم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردار
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
9⃣2⃣#قسمت_بیست_ونهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💢 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
💠یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
💢سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
💢قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
💢 دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
💢 نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💢 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
💢 انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
💠نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
💢نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣2⃣#قسمت_بیست_ونهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
0⃣3⃣#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
💢 مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
💢 غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
💢زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
💢 نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
💢 شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
💢 تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
💢 اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
💢 وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
💢پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
💢به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳ امروز برگردی، آسانتر است تا فردا
🔻 باید از همین حالا شروع کنیم. امروز آسانتر از فردا و فردا آسانتر از پسفرداست. هرقدر که در #معصیت غرق شده باشی و در ادای #طاعت خدا کوتاهی کرده باشی و هرقدر خیرهسری کرده باشی، فورا بازگرد. امروز برگردی، آسانتر است تا فردا. نگو از شنبه شروع میکنم. این کار دانشآموز تنبل است. دانشآموز تنبل تکالیفش را تا آخرین روز تعطیلی انجام نمیدهد. از همین لحظه و همین امشب شروع کن. از فضای مسموم دور شو؛ فضایی که تو را به #فساد میکشد و از #نماز و #روزه بازمیدارد. سعی کن که #مرد باشی، #انسان باشی و هیچ کاری برایت سخت نباشد. همه چیز آسان میشود. در هر کاری هرچه زودتر شروع کنیم، کار برایمان آسانتر میشود. بهخصوص اینکه نمیدانیم آیا میتوانیم #توبه کنیم یا قبل از توبه میمیریم.
👤 #امام_موسی_صدر
📚 از کتاب #دین_در_جهان_امروز
📖 صفحات ۱۰۷ و ۱۰۸
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳ کابین کِشتی جهتِ آن را تعیین میکند!
🔻ما دلخوشیم به اینکه یک رکعت نمازمان ترک نمیشود اما #تقرب از طریق #ولایت واقع میگردد، نه از راه #نماز. «اللهُ وَلیُّ الّذینَ آمَنوا یُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ الی النُّور». این، اخراج الهی است. وقتی انسان از ظلمت تهی شد، سراسر نور میشود.
🔸 توجه کنیم که کابین کشتی، جهتِ آن را تعیین میکند، نه بقیه کشتی. مسافران در حرکت آن، دخیل نیستند. و مسافتی که انسان طی میکند، همچنان در کشتی است؛ چه ولایت #الله، یا ولایت #طاغوت. در واقع دو کشتی است: طاغوتیها نخست مردم را در کشتی خود مینشانند، سپس از نور به سمت ظلمت میبرند. «وَالَّذينَ كَفَروا أَولِياؤُهُمُ الطّاغوتُ يُخرِجونَهُم مِنَ النّورِ إِلَى الظُّلُماتِ» انبیا نیز مردم را مینشانند و بعد، از ظلمت به نور میبرند.
🔺 اگر جهتِ حرکت کسی رو به #ولایت باشد، #مؤمن است. #ایمان، به #نماز و #روزه نیست؛ «لاتنظروا الی طول رکوع الرَّجُل و سجوده، و لکن انظروا الی حُسن ولایته و صدق حدیثه». #ایمان_رسمی که برای حرکت از ظلمت به نور لازم است و با #ایمان_اسمی تفاوت دارد، با ولایت تحقق مییابد.
👤 #آیت_الله_حائری_شیرازی
📝 #پیادهشده_سخنرانی
🥀 @morvaridkhaky
🌹#شهیدانه
📌تند تند نماز نخون...!
💠نماز رو شمرده شمرده و با دقت می خوند، بهمون میگفت اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میزاریم، جز برای خدا
نماز مون رو سریع می خونیم و فکر می کنیم، زرنگی کردیم، اما یادمون میره، اونی که به وقت ها برکت میده، فقط خود خداست.
🍃شهید علیرضا کریمی
#نماز
#لبیک_یا_خامنه_ای
🥀 @morvaridkhaky
طريقه خواندن نماز آیات؛ مطابق با فتوای حضرت آیتالله خامنه ای
امشب ساعت ۲۳:۵ خواندن #نماز آیات واجب است
🥀 @morvaridkhaky
🟢 راه رسیدن به محبت امام زمان علیه السلام😍
🎙 آیت الله العظمی بهجت (قدسسره)
مسیر رسیدن به #محبت_امام_زمان علیه السلام را در نماز اول وقت جستجو کنیم
🌹🌹🌹🌹🌹
#امام_زمان
#نماز_اول_وقت
#نماز
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید نماز آخرم باشه🤔
🎙حجت الاسلام ماندگاری
🌹جملهای که یک نوجوان به آیت الله جوادی آملی گفت 👌
#نماز #شهدا
#نماز_اول_وقت
🥀 @morvaridkhaky
در محضر خداوند.mp3
2.03M
#پادکست؛ به شرط حضور
🎙استاد شجاعی
❣ نداشتن حضور قلب در #نماز چه علتی داره؟
#حضور_قلب
#نماز_اول_وقت
🥀 @morvaridkhaky
💎💠💎
💠💎
💎
⚠️ تلنگر
👈 دیدی وقتی دچار سرما خوردگی هستی نه عطر گل ها🌸 رو میفهمی و نه مزه غذاهای خوشمزه!✅😩
#ویروس_گناه هم باعث میشه ما عطر🌸 عبادت 📿رو نفهمیم و مزه لذیذ ترین خوراکِ روح که نمازه رو نچشیم..😔.❗️
#تلنگر
#نماز
#نماز_اول_وقت
🥀 @morvaridkhaky
یکی از خصلت های دوست داشتنی، مصطفی این بود که حتی در سخت ترین شرایط که برای کسی فکر درست و حسابی نمیموند همون #نماز همیشگی رو با حضور قلب و اشک ریزان به جا می آورد...!
شهید مصطفی ردانی پور 🕊🌷
#نماز_اول_وقت
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_شهدا؛ نماز زیر آتش توپخانه🌹🌹
ویدیویی از اقامه نماز توسط سردار حاج قاسم #سلیمانی در عملیات آزادسازی بوکمال
#نماز
#نماز
#حاج_قاسم
🥀 @morvaridkhaky
📝 مَردی که دعای شب و روزش شهادت بود
یکی دو شب قبل از عملیات کربلای ۴ در خرمشهر، وقتی در سنگر آمدم، ایشان را در تاریکی دیدم که در قنوت #نماز_شب خود به قدری زیبا یا ربّ یا ربّ میگفت و هق هق میکرد که شانه هایشان پایین و بالا میرفت و این صحنه بسیار عجیب بود.
شهید احمد کاظمی
#نماز #شهدا
🥀 @morvaridkhaky
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شراب خوری که از اولیاء الهی شد🌹
🎙استاد سید علی حسینی آملی
ماجرای جوان 18 ساله ای که در #نماز_جمعه شلاق خورد و بعد از شهادتش در همان جا #نماز_میت او را خواندند 😭
#نماز_شهدا
#نماز_اول_وقت
#نماز
🥀 @morvaridkhaky
.
🍃
✅ #نماز پر فضیلت یکشنبه ماه ذیالقعده را از دست ندهیم.
🥀 @morvaridkhaky
.
مروارید های خاکی
🍃 ✅ #نماز پر فضیلت یکشنبه ماه ذیالقعده را از دست ندهیم. 🥀 @morvaridkhaky .
🍃
💠 #نماز توبه
نماز یکشنبه ماه ذیالقعده
سید بن طاووس برای روز یکشنبه ماه ذیالقعده نمازی با فضیلت بسیار از رسول خدا(صلیالله علیه و آله) روایت کرده است.
فضیلت خواندن نماز یکشنبه ذیالقعده:
۱. هرکه آن را بجا آورد، توبهاش پذیرفته حق و گناهش آمرزیده میشود.
۲. طلبکاران او در قیامت از وی راضی گردند
۳. با ایمان از دنیا برود و ایمانش از او گرفته نشود
۴. قبرش وسیع و نورانی گردد
۵. پدر و مادرش از او راضی شوند و آمرزش حق نصیب پدر و مادر و فرزندان و نژاد او گردد
۶. روزی او توسعه یابد
۷. فرشته مرگ در وقت مردن با او مدارا کند و جانش را به آسانی بستاند.
🥀 @morvaridkhaky
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
شهیدی که با زنگ ساعت #نماز شبش، پیدا شد...😭
🥀 @morvaridkhaky
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
ببین چجور عاشقانه بدون اینکه کس
دیگه ای رو ببینن محو خدا هستن
درس باید گرفت از این سر به زیر انداختن ها تا سربلند شد 🌱
#نماز
🥀 @morvaridkhaky
.
✅ #نماز پر فضیلت یکشنبه ماه ذیالقعده را از دست ندهیم.
🥀 @morvaridkhaky
.
.
👆آخرین #نماز پر فضیلت یکشنبه های ماه ذی القعده
امروز تا غروب آفتاب میتونیم بخونیم ✅
التماس دعا 🤲
🥀 @morvaridkhaky
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃
#نماز اول وقت
سفارش #شهدا
📹اولین درس شـــــهدا
#حاج_حسین_یڪتا
التماس دعا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🥀 @morvaridkhaky
.