🌹
🔴 #تغییر_فضای_بیروح_خانه
💠 گاهی در زندگیِ زن و شوهری حال #خوشی نداریم. و انگیزهای برای تحرّک و تلاش وجود ندارد.
💠 یکیاز مهارتهایی که میتواند فضای بیروح خانه را #تغییر دهد شنیدن یا دیدن چیزی است که نقش آن ایجاد #تلنگر و #استارت زدن است.
💠 لذا گاهی در فضای خانه، پخش صدای زیبا و ملایم #قرآن، مناجات، روضهای #دلنشین یا کلیپی زیبا از #شهدا و یا سخنان کوتاه #اخلاقی، جرّقهای میشود تا فضای سرد خانه را گرم و با انگیزه کند.
💠 اتصال همسران به #معنویت عامل ازدیاد #آرامش و گرمابخش زندگی خواهد شد.
🌹@moshavereh_alborz
🔴 #چراغ_قرمز_شیرین
💠 وقتی پشت #چراغ_قرمز هستید به همسرتان #لبخند بزنید و سر به سرش بگذارید البته به دور از #تحقیر و تمسخر!😊
💠 بگویید خدا چراغ قرمزها رو سر راه من گذاشته تا فرصتی بشه حال عزیزمو بپرسم.😜
💠 اینگونه ابتکارات برای خانمتان بسیار #شیرین و به یادماندنی است.
و با تصور آنها مدتهای طولانی به #آرامش میرسد!
💠 پشت #چراغ قرمزهای زندگی، با چراغ #سبزِ محبت و عشق، لحظات خود و همسرتان را شیرین کنید.
🌹@moshavereh_alborz
🔴 #قدر_لحظات_در_کنار_هم_بودن_رابدانیم
💠 #پیرزن هر شب از صدای خروپف پیرمرد شکایت داشت، پیرمرد هرگز نمیپذیرفت. شبی پیر زن صدای خروپف او را #ضبط کرد تا صبح حرفش را ثابت کند. اما صبح پیرمرد هرگز از #خواب بیدار نشد و آن صدای ضبط شده، #لالایی هر شب پیر زن شد.
💠 گاهی تصوّرِ اینکه، روزی من یا همسرم از دنیا میرویم و #دنیا با همهی خوبی و بدیهایش تمام میشود عاملی برای ندیدن بسیاری از #عیوب و نقصهای همسر میشود.
💠 قدر لحظات هر چند #سختِ در کنار هم بودن را بدانیم.
@moshavereh_alborz
#ازدواج
❤️ معنای واقعی #وقتِ_شیرین:
💜وقتی به #خانه میآمد، من دیگر حق نداشتم کار کنم!
بچه را عوض میکرد، شیر برایش درست میکرد، سفره را میانداخت و جمع میکرد، پا به پای من مینشست لباسها را میشست، پهن میکرد، خشک میکرد و جمع میکرد!
💚آن قدر #محبت به پای زندگی میریخت که همیشه به او میگفتم: درسته که کم میآیی خانه، ولی من تا محبتهای تو را جمع کنم، برای یک ماه دیگر وقت دارم!
💝نگاهم میکرد و میگفت: تو بیشتر از اینها به گردن من #حق_داری!
📚 راوی: همسر شهید حاج ابراهیم همت.
#شهدا
#همسرداری
#شهید_همت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌐 #سماح (مرکز مشاوره اسلامی حوزه علمیه)
@moshavereh_alborz
💠💠💠
🌺یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و دست هایش سرخ شده بود.
پدرش همان شب تصمیم گرفت برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛
اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را به گوشه اتاق انداخت.
همه با تعجب به او نگاه کردند. او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم،
وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟
📖خاطره ای از زمان کودکی شهید مهدی باکری
#خاطره
#کودک
#شهدا
________________
🌐 #سماح (مرکز مشاوره اسلامی حوزه علمیه)
@moshavereh_alborz
🌺 #نوروز و #هفت_سین #جبهه
🏝️🏝️🌼🌼🌺🌺🌷🌷🌴🌴
یاد و خاطره همه #شهدا و #ایثارگران و #جانبازان عزیز ایران اسلامی را در این ساعات معنوی گرامی می داریم.
#دفاع_مقدس
@hamsardarl