eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال919 من ۲۰ سالمه ، تو خونواده همینجوری که حرف میزنم باعث میشه با طرف مقابلم بحث پیش بیاد و به جایی برسه که طرف ناراحته شه و صدام خیلی بالا میره،کلا عادت دارم کسی حرف میزنه اگه یه کوچولو اشتباه باشه روش رو کم کنم یا جوری بحرفم ک کم بیاره،یا اصلا مثلا کسی یه گیر بده اگه جواب ندم احساس میکنم خیلی سنگینم و نمیتونم خودم رو کنترل کنم،واقعا دلم نمیخواد با حرفام یا بلند کردن صدام باعث ناراحتی کسی بشم ولی اون موقع کنترل کردن یه خورده سخت هست ،بنظرتون چکار باید بکنم که خونسردی حفظ بشه حداقل با بابام درست حرف بزنم واقعا خیلیم پشیمون میشم از رفتارم بنظرتون چکار میتونم انجام بدم ک این چیزا پیش نیاد یا بتونم خونسرد رفتار کنم پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده با سلام ببین عزیزم همه چیزهایی که میگی هم مربوط به. دوره سنی هستش وهم مربوط به تغذیه وهم مربوط به عادتهای رفتاری ما آدمها خب احتمال زیاد طبع شما صفراوی مزاج هستش وبه همین علت اخلاقتون تند و عصبی هست که البته با اصلاح تغذیه با حجامت وبا آرامشی که به خودت میدی و جهاد با نفس میتونی خودت رو اصلاح کنی گلم مثلا هنگامه عصبانیت حتما تغییر موضع بده و حتما کمی آب نوش جان کنید اگه بری و وضو بگیری یا زیر دوش بری خیلی زود حالت عصبی خودت رو میتونی برطرف کنی در کنارش میتونی نوعی تنبیه برای خودت در نظر بگیری که من هرگاه خواستم نیش زبون بزنم یا کسی رو بچزونم مثلا ده هزار تومن به صدقه بندازی ویا خودت رو از چیزی محروم کنی بسته به اینکه چه چیزی برات مهمه مثلا تنبیه کنی و سینما نری ویا فلان خوراکی دوست داشتنی رو بذاری کنار تا به خاطر این تنبیه دیگه کل کل و حاضر جوابی نکنیویادبابت هر اشتباه دورکعت نماز بخونی یا یه دور تسبیح استغفار کنی وبه آرامش برسی توصیه میکنم هرگاه خواستی حاضر جوابی کنی سعی کن صحنه رو ترک کنی تا مجبور نشی که چیزی بگی و حتما تغذیه خودت رو اصلاح کنی تا طبع شما اصلاح شود با آرزوی توفیق روز افزون @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
چون همش داشتم حذف و اضافه می کردم به آهنگ و لحن ... استراحتمان فقط وقتای نماز بود ... غذا ها مونم که یکی دو قاشق بیشتر نمی خوردیم ... اونم نه در حال آرامش ... در حین کار ... فقط درگیر این بودیم که کار رو تموم کنیم سر وقت ولی عالی جمعش کنیم ... یه چیز خوب در بیاد ... بعد نماز صبح اومدیم تو استدیو و شروع کردیم برای ضبط ... باید فردا صب قبل 7 تحویلش می دادیم ... این موقع صبح بهترین زمان واسه خوندن بود ... صدا عالی می شد این موقع ها ... کارمون خیلی طول کشید ... تقصیر من هم بود ... راضی نمی شدم و همش لحن رو عوض می کردم ... تحریرا رو کم و زیاد می کردم.دیگه از نفس افتاده بودم ... همگی یعنی ... صندلی رو بردم تو اتاق و میکروفون رو آوردم پائین و باقیمانده رو نشسته خوندم ... ساعت از 4 عصر هم گذشته بود ... ناهار هم نخوردیم.تقریبا یه ساعته تمومش می کردم دیگه ... بالاخره تموم شد کار خوندن من هم ... تازه کار شایان و بشیر شروع شد ... تنظیم و میکس و ... باید می موندم و نظر می دادم ... ولی خداییش خیلی حرصشون دادم..باز هم هر از گاهی از جایی از خوندنم خوشم نمی اومد ... می پریدم و دوباره می خوندم یا لحن و تحریر رو عوض می کردم ... گاهی هم نظر میدادم که چیزی به آهنگ اضافه یا کم بشه ... استقبال می کردن و دوباره کار از اول ... ساعت 30/12 بود که گوشیم زنگ خورد ... علی بود ... - جونم علی جون؟ علی- سلام ... چطوری پسر؟ - خوبم ... تو خوبی؟ چه خبرا؟ علی- سلامتی ... کجایی؟ خواب که نبودی؟ چقدر صدا میاد! ... - استدیوی صداسیمام علی ... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتیم ... یه کار سپردن بهمون ... علی- یعنی الان عاطفه تنهاست؟ - عاطفه خانوم! آره تنهاست ... علی- خب دیوونه می آوردیش پیش مامان من ... برم دنبالش؟ - لازم نکرده..خودم الان میرم خونه ... خندید. علی- باشه بابا ... چرا اینقدر خشن میشی؟ راستی هفته بعد مرتضی همه رو دعوت کرده باغشون ... واسه چهارشنبه سوری ... سرم رو خاروندم. - آها باشه مرسی ... علی- خب دیگه کاری باری؟ - نه مرسی قربونت خداحافظ ... برگشتم رو به مازیار مازیار، شرمنده میشه من برم؟ الان سه روزه به خانومم حتی زنگم نزدم ... بشیر- محمد ازدواج کردی بالاخره؟ خندیدم. - آره خیلی وقته ... بشیر- آخه اصلا ناهید خانومو ندیدم چند وقته ... نمی دونستم ... چند وقته ازدواج کردی؟ قاطعانه گفتم - پنج شش ماهه ... ناهید نه ... اسمش عاطفه خانومه ... شایان- بشیر گیر نده ... برات توضیح میدم ... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. - بچه ها شرمنده ام ها ... شایان- نه بابا ... اتفاقا تو بری بهتره ... این جا باشی باز تز میدی کار ما رو زیاد می کنی ... برو ... ما م این رو تحویل می دیم ... دیگه چیزی نمونده ... فقط فردا صبح 7 اینا تونستی بیا ... هممون به حرف شایان خندیدیم ... با همه روبوسی کردم و خداحافظی کردیم و زدم بیرون ... ماشینو از پارکینگ در آوردم ... ماه کامل بود ... هوا خیلی خوب بود ... شیشه رو کشیدم پایین ... از سرمای زمستون خبری نبود ... ... بوی بهار می اومد ... تا برسم خونه ساعت 30/1 رو هم گذشته بود ... درو باز کردم و رفتم تو ... دیدم همه چراغا روشنه ... همشون الا اتاق من ... عاطفه که زود می خوابید همیشه ... شاید درس می خونه ... درو بستم و رفتم تو ... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد ... باز کردم ... اون جا نبود ... تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود ... میز هارو هم با هم از خونه حاج خانم آورده بودیم. هم اون درس می خوند و هم من داشتم شروع می کردم واسه دکتری بخونم ... ولی نذاشتم همه وسایلشو از اتاقم ببره و یه بار دیگه کوچ کنه ... فقط کتابا و چند تا وسیله دیگه برده بود ... همه چراغا رو خاموش کردم ... یعنی tv هم روشن بود و صداش تقریبا زیاد ... رفتم تو اتاقم ... اون جا هم نبود ... در بالکن باز بود ... رفتم جلو ... پرده بالکن بالا و پایین می رفت و نور ماه هم حسابی روشن کرده بود همه جا رو ... پرده حریر رو زدم کنار ... خدای من ... عاطفه پتو پیچیده بود دور خودش و یه گوشه بالکن جمع شده بود ... زل زده بود به زمین ... رد نگاهشو گرفتم ... سایه ام رو زمین افتاده بود ... - عاطفه؟ رفتم جلو تر ... خودشو جمع کرد و صدای هق هق اش بلند شد ... بدجور ترسیده بود ... دوباره رفتم جلوتر ... بازم خودشو جمع کرد و سرشو فرو کرد توی پتوش ... رفتم نشستم کنارش ... - عاطفه منم مخمد ... نترس خانومم دیدم هندزفری تو گوششه ... سرش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا ... صورتش خیس اشک بود و چشاشم محکم رو هم فشار می داد ... هندزفری رو کشیدم بیرون از گوشش ... - عاطفه ... منم ... کوچولو نترس ... آروم چشماشو باز کرد ... نگام کرد ... مات و مبهوت بود..دیگه گریه نمی کرد ... گوشی و هندزفریشو کشیدم بیرون ... هندزفریشو درآوردم ... صدای من بود
... قلبم لرزید ... آهنگو قطع کردم ... نگاهش کردم ... همونطور مونده بود ... کلافه بودم ... - چی شده؟ چرا این جا نشستی؟ یهو ترکید ... اشکاش همین طوری می باریدن ... دستاش پتو رو ول کردن ... خودم رو کشیدم جلو تر ... نور ماه خیلی قشنگ افتاده بود رو صورتش ... میدونستم رو صورت منم افتاده ... دستاش رو مشت کرد و محکم کوبید به سینم ... یه بار دو بار ... همینطور پشت سر هم ... گریه می کرد ... به شدت ... عاطفه- خیلی نامردی ... خیلی بی احساس خیارشوری ... نمیگی من مردم تو این مدت یا زندم؟ نمیگی شاید از تاریکی وحشت داشته باشم؟ نمیگی شاید این 3 شب رو خواب به چشام نیومده باشه و یه ریز گریه کرده باشم و با هر صدایی تا مرز سکته رفته باشم؟ نمی فهمی اینا رو؟ آخرین مشتش رو به سینم کوبید. دستش رو گرفتم ... راست می گفت ... چرا من احمق به فکرم نرسیده بود ممکنه بترسه تنهایی تو تاریکی؟ من خاک بر سر حتی یه زنگ هم بهش نزده بودم ... دستش رو از دستم کشید بیرون ... عاطفه- می دونم اینجا اضافیم ... می دونم داری لحظه شماری می کنی تا ناهید برگرده و من گورم رو گم کنم ... ولی ... ولی حداقل ... گریه امونش نداد ... قلبم تالاپ تولوپ میزد ... من چقدر بی فکر بودم..رفتم کاملا جلوش ایستادم و بلندش کردم ... چسبوندمش به در پشت سرش ... پتو رو رو شونه هاش محکم تر کردم. - تو هیچوقت اضافی نبودی ... نیستی ... نخواهی بود ... گریه می کرد عین ابر بهار ... چقدر بهش سخت گذشته بود ... فقط خیره شده بودم تو چشماش که خیلی زیبا تر به نظر می رسیدن ... اونم خیره به من ... هیچی نمی تونستم بگم ... هیچ عذری هم پذیرفته نبود ... یه زنگ که می تونستم بزنم ... یه قطره اشک سر خورد و افتاد روی لبش ... لبش رو همونطور که گریه می کرد لیس زد ... مثل بچه ها ... من دیگه نتونستم نگاهم رو از اون نقطه بگیرم ... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود ... همینجور داشت گریه می کرد ... من خیره بودم به ... دمای بدنم داشت می رفت بالا و ضربان شدید قلبم آرامش رو ازم گرفته بود ... اختیارم از دستم رفت ... سرم داشت می رفت جلو ... فقط گریه می کرد ... بازم رفتم جلوتر ... تا این که فاصله تموم شد ... دیگه گریه نمی کرد ... همینطور بی حرکت ایستاده بود ... صدای ضربان قلب دو تا مونم داشتم می شنیدم ... دلم نمی خواست حالا حالا ها جدا شم ازش ... تو همون حالت کشیدمش تو بغلم ... باز دوباره گریه اش شروع شد ولی این بار با شدت بیشتر ... شوری اشکاش رو توی دهنم حس می کردم ... ولی بدم نمی اومد ... قصد نداشتم جدا شم ... بیشتر به خودم فشردمش ... اون هیچ عکس العملی نشون نداد ... هیچی ... بعد یه مدت طولانی ازش جدا شدم..خیره شدم تو چشماش ... پیشونی ام رو چسبوندم به پیشونیش و محکم تر گرفتمش ... هیچ کاری نمی کرد ... دوباره سرم بی اختیار داشت می رفت جلوتر ... هلم داد و دوید رفت ... یه دستی به موهام کشیدم ... رفتم تو و درو بستم ... اصلا از کارم پشیمون نبودم ... راضی هم بودم ... تو عمرم هیچوقت این کارو نکرده بودم ... فکر هم بهش نکرده بودم ... اصلا دلم نخواسته بود این کارو کنم ... رفته بود تو اتاقش ... درشم قفل کرده بود ... بیخیال شدم ... اومدم تو اتاق خودم ولی خواب به چشام نمی اومد ... تا صبح یک ریز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم ... جواب همه سوالام رو پیدا کردم ... تکلیفم با خودم روشن شد ... به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پیدا کردم خودم رو ... با صدای اذان به خودم اومدم ... وضو گرفتم و نماز خوندم ... یه مدت زیادی تو سجده موندم بعد نماز و کلی دعا کردم ... ازش خواستم کمکم کنه تو این راه ... بعد راز و نیاز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم ... همیشه هروقت عصبی و کلافه و پریشون بودم خوابم نمی برد ولی امشب از آرامش بیش از حد خوابم نبرد ... گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و به علی زنگ زدم ... بعد از چند تا بوق برداشت ... علی- سلام..خیر باشه اول صبحی؟ - سلام خیره ... علی- خب الحمدلله ... چه خبر شده؟ - علی خبرای عالی ... علی- چی شده؟ چیه محمد؟ قلبم داشت می لرزید ولی گفتم ... با هر زحمتی که بود ... - علی ... من ... عاشق شدم ... یه مدت طولانی سکوت کرد ... علی- چی؟ - علی ... عاشق شدم ... عاشق عاطفه ... خیلی وقته این حسو دارم ولی تازه ازش خبردار شدم ... علی- محمد تو حق نداشتی عاشق بشی ... دنیا رو سرم خراب شد ... - چرا؟ علی- چون تو تصمیم خودت رو قبلا گرفتی ... این همه مدت.... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕یک انسان سالم همان اندازه که عقل او رشد کرده اخلاق و رفتار او نیز رشد کرده. ➖در نتیجه می داند که در زندگی با همسرش حتما باید از اصولی که برای هر دوی انها منفعت دارد پیروی کند و منافع هردو را لحاظ کند. ➕اما یک فردی که اسیب های مختلفی به لحاظ روانی خورده و جزو یکی از تیپ های شخصیتی نا متعادل می باشد. ➖همیشه به فکر منفعت شخصی خودش می باشد حتی در روابط با همسر و فرزندانش. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕تمامِ هنرِ زندگی در این است که من تشخیص بدهم چه چیزهایی را می توانم عوض کنم و چه چیزهایی را نمی توانم. چرا من باید دنبالِ عوض کردنِ چیزهایی باشم که نمی شود آن ها را عوض کرد؟ چرا من هر روز جلوی آینه بروم و قدم را اندازه بگیرم و ببینم یک سانتی متر بلندتر شده ام یا نه؟ ➖چرا من باید صبح تا غروب به موضوعاتی فکر کنم که هیچ کاری نمی توانم برایشان انجام دهم ؟ لطفاً این کار را رها کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر گمان کنیم سعادت و خوشبختی ما به دست دیگران است اشتباه است. ➖اگر گمان کنیم تنها در صورتی میتوانیم خود را دوست بداریم که دیگران مار را دوست بدارند اشتباه است . ➖لذا اگر قبول کنم مسوولیت خوشبختی من فقط بر عهده خود من است این مسوولیت به من نیرو میدهد البته نمیگویم که عوامل خارجی و اتفاقات بدون تاثیرند و نیز نمیگویم هر شخص بطور کامل مسوول اتفاقاتی است که برای او می افتد. ➖بسیاری از امور هستند که بر آنها کنترلی نداریم و اگر در آن زمینه ها خود را مقصر بدانیم به حرمت نفس خود آسیب زده ایم. ➖کسی که احساس مسوولیت میکند دیگران را مقصر جلوه گر نمی سازد بلکه راه حل گراست. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
هم ناهید و هم عاطفه رو بازی دادی ... حالا راحت نمی تونی قید همه چیزو بزنی..محمد هر جور شده باید احساست رو مهار کنی ... باید پا رو دلت بذاری ... بهت گفته بودم زود با ناهید حرف بزن ... گوش نکردی ... ولی حالا هم دیر نشده ... تو حق داشتن عاطفه رو نداری ... باید ناهید رو برگردونی ... مرد باش ... از اول هم قرار همین بود ... با صدایی که به زحمت از گلوم خارج میشد گفتم - علی ... دیگه نتونستم چیزی بگم ... قطع کردم ... بغض داشت خفم می کرد ... چرا؟ چرا حالا که دلیل تمام آشفتگی هام رو فهمیدم ... می خواستم محکم باشم ... نذاشتم اشکام بریزن ... چرا حالا که فهمیدم عاشقشم؟ نمیتونم ... خدایا بدون این کوچولو نمیتونم ... نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم ... این کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگیم ... خدایا تو می دونی من خیلی وقته که دل بهش باختم ... ولی چرا حالا که فهمیدم انقدر می خوامش باید ازش دست بکشم؟ امتحانه؟ داری امتحانم می کنی؟ دنیا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنش ... من نمی خوام بذارم بره ... نمی ذارم ... حالم خیلی خراب بود ... کی این زندگی لعنتی قرار بود روی خوشش رو بهمون نشون بده پس؟ 3 روز گذشت ... عاطفه خودش رو کاملا ازم قایم می کرد ... گاهی وقتا که اتفاقی موقع رفتن و اومدن به یا از دانشگاه می دیدمش فقط سرش رو مینداخت زیر و یه سلام آروم می کرد و می رفت ... امروز کلاس داشتن ... می دونستم بیرون میاد بالاخره ... ولی نمی اومد ... لعنتی ... داشت عذابم می داد ... حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قایم می کنه ... مطمئن بودم به خاطر کار اون شبه ... ندیدنش داغون ترم می کرد ... دلم براش یه ذره شده بود ... می خواستمش ... احتیاج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش ... کاش می فهمید ... کلافه بودم ... اومدم بزنم بیرون ... همین که درو باز کردم ناهیدو دیدم پشت در ... به زور یه سلامی کردم ... رفتم بیرون ... اصلا نمی خواستم ببینمش ... من فقط عاطفه رو می خواستم ... باز بغض به گلوم چنگ زد ... از اون شبی که به علی زنگ زدم دیگه جواب تلفن ها رو ندادم ... هزار تا missed call داشتم ... کلی اس ام اس اما اصلا دلم نمی خواست نگاهشون کنم ... بی هدف و سرگردان ... خیابون ها رو می گشتم ... همه سعیم این بود که نذارم بغضم بترکه ... تا شب فقط خیابون ها رو دور زدم ... یه دفعه به خودم اومدم دیدم جلوی در آپارتمان علی ام ... بهترین جا بود الان واسم ... ساعت 30/7 بود ... رفتم تو و زنگشون رو زدم ... بدون جواب دادن باز کرد ... رفتم تو ... با آسانسور رفتم بالا ... حال استفاده از پله رو نداشتم ... برعکس همیشه ... در باز بود و علی منتظر ... داغون بودم. - سلام ... علی- سلام ... بیا تو ... کسی نیست ... رفتم داخل و تکیه دادم به مبل ... نای نشستن هم نداشتم ... داشتم می سوختم ... علی اومد روبروم ایستاد ... با پام ضرب گرفته بودم رو زمین ... دیگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم ... شکست ... بد شکست ... محکم و با تمام قدرت علی رو بغل کردم ... - علی ... می خوامش ... حداقل تو بفهم لامصب ... نمیتونم ازش دست بکشم ... 5 ماهه همه زندگیم شده ... تا حالا هیچوقت همچین حس قشنگی رو تجربه نکرده بودم ... بفهم لامصب ... بفهم.. علی می زد پشتم ... محکم تر منو گرفت ... علی- خیلی وقته فهمیدم ... ولی داداش ... تو باید با ناهید حرف بزنی ... باهاش حرف بزن ببین می خوادت یا نه ... اگه بخوادت باید مردونگی به خرج بدی ... باید رو حرف و تصمیمی که از اول گرفتی واستی ... باید ... نذار حرفت دوتا شه مرد ... کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف می زدی ... ولی حالا هم میتونی ... فقط زود تر ... نذار بیشتر از این طول بکشه ... نذار اونم به حال تو بیفته ... نذار دو تا تونم داغون بشین ... باید مردونگی کنی داداشم ... باید ... برای اولین بار بود که اینطوری گریه می کردم ... تا حالا بابامم اشکام رو ندیده بود ... تا می تونستم تو بغل علی گریه کردم. تا می تونستم ... علی هم فقط واسم دعا می کرد ... ایشالا که هرچی به صلاحه ... شاید امتحان باشه ... نباید وا می دادم ... نباید ... با اومدن پدر و مادرش دیگه موندن رو جایز ندونستم و رفتم بیرون ... تو ماشین گوشی رو برداشتم و شماره شایان رو گرفتم ... شایان- الو ... کجایی تو پسر؟ سلام شایان ... این کلاسا کی تموم میشه؟ شایان- یکی دو جلسه بیشتر نمونده ... چیزی شده؟ چرا صدات گرفته محمد؟ - نه چیزی نیست ... یکم حالم خوش نبود این چند روز ... شایان- حتما بعد اون 3 روز بیخوابی و بی خوراکی مریض شدی ... - آره فک کنم ... شایان تو جمعه دیگه زحمت نکش ... نمیخواد بیای من خودم هستم..یه جلسه برگزار می کنم و کلاسو تمومش می کنم شایان- نه بابا میام ... اگه عجله داری خب همین یه جلسه ای تموم می کنم ... - نه نه ... آخه می خوام خودم این جلسه آخرو باشم .
.. می خوام با خانومم برم مسافرت ... بابا بذار یه خورده هم افتخار نصیب من بشه ... شایان- آخه... آخه نداره دیگه قبول کن ... شایان- آخه منم یه کاری داشتم ... با تعجب پرسیدم - چه کاری؟ شایان نفس عمیقی کشید. شایان- هیچی بیخیال ... مهم نیست..باشه، پس خودت جمعش کن دیگه ... - مرسی قربونت ... کاری نداری؟ شایان- نه ... خداحافظ ... قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم ... باید هر طور شده تموم می کردم این عذابا رو ... مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسید ... قبلا به عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شایانم نمیاد ... تا اینکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهید اومد تو ... خودم درو واسش باز کردم ... خیلی استرس داشتم ... می دونستم که به خاطر ناهیدم که شده تو اتاق نمی مونه و میاد بیرون ... دلم براش یه ذره شده بود ... ناهید دیدنش رو هم برام حرام کرده بود ... عاطفه هم اومد بیرون ... با ناهید دست داد و سلام احوال پرسی کرد. ناهید- حسرت به دلم موند که یه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم هر دو خندیدن..اصلا بهم نگاه نمی کرد ... ناهید به من نگاه کرد. ناهید- آقا شایان نیومدن هنوز؟ تعارفشون کردم بشینن. - امروز من به جای شایان هستم خدمتتون ... عاطفه مقنعه روی سرش رو مرتب کرد. عاطفه- ناهید جونم ... امروز حاج خانوم طبقه اول مهمون داره من میرم کمکش ... اگه میشه خوب نکته ها رو یادداشت کن ... ازت می گیرمشون ... ناهید- یعنی نیستی سر کلاس؟ عاطفه- نه ... به بنده خدا قول دادم کمکش کنم باید برم ... حتی ازم اجازه نگرفت ... ناهید رو بوسید و سریع رفت ... دلم فشرده شد ... چرا این قدر از من بدش می اومد؟ شاید به خاطر کار اون شبم بود ... ولی پشیمون نبودم ... پاش می افتاد بازم انجامش می دادم ... شاید بیشتر از اونو ... ناهید نشست و من روبروش ... نفس عمیقی کشیدم ... - میشه درمورد یه سری مسائل دیگه صحبت کنیم؟ نگام کرد. ناهید- چه مسائلی؟ گفتن جمله ای که تو ذهنم بود برام از جون کندن بدتر بود ولی باید می گفتم ... صدام و حتی دست و پام می لرزید ... - نمیخوای برگردی؟ با تعجب نگام کرد. - من هنوز منتظر برگشتن تو هستم ... ناهید- اقا محمد زده به سرتون؟ یادتون رفته زن دارین؟ همه پریشونیم رو ریختم رو صدام ... فریاد زدم ... - اون زن من نیست ... اصلا از رفتارم تعجب نکرد ... خیلی خونسرد و آروم نگام می کرد ... لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین ... واای نه ... یعنی خوشحال شد از حرفم؟ صدامو آروم تر کردم ... - برگرد ناهید ... برگرد ... خدای احد و واحد شاهده که جون دادن از این اصرار ها سخت تر نبود ... دلم می خواست بمیرم فقط ... باز لبخند زد..پس خوشش اومد از حرفم ... پس خوشحال شد از این که عاطفه رو نمیخوام ... برم بمیرم ... ناهید- اقا محمد ... این قدر خودتونو اذیت نکنین ... شما مجبور نیستین به من و خودتون و بقیه دروغ بگین @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
در این شب دل انگیز ازخدای مهربان برایتان یڪ حس قشنگ یڪ شادے بی دلیل یڪ نفس عطر خدا یڪ بغل یاد دوست یہ دنیا ،آرزوی خوب خواستـارم وامید وارم که غرق در رحمت بی نهایت الهی باشید🌸 شب بخیر 🌃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸امروزِ تو سرشار 💜ز الطاف خدا باد 🌸جان و دلت از هر 💜غم و اندوه رها باد 🌸لبخند به لب، 💜در دلت امید و پر از نور 🌸هر لحظه ات آمیخته 💜با مهر و صفا باد 🌸سلام پنجشنبہ تون 💜مملو از شادی و مهر @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌙✨🌙✨🌙✨🌙 اولین پنجشنبه ماه مبارک رمضان🌙 و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌹 🙏 التماس دعا 🙏 🌙🌷🌙🌷🌙🌷 اولین پنج‌شنبه ماه رمضان 🌙 یادی کنیم از اونایی که سال‌های قبل سر سفره‌های افطاری و سحری کنار ما بودن...😔 با ذکر #فاتحه و #صلوات🙏 روحشون شاد ویاد شون گرامی 😔 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺