eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.9هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
هم ناهید و هم عاطفه رو بازی دادی ... حالا راحت نمی تونی قید همه چیزو بزنی..محمد هر جور شده باید احساست رو مهار کنی ... باید پا رو دلت بذاری ... بهت گفته بودم زود با ناهید حرف بزن ... گوش نکردی ... ولی حالا هم دیر نشده ... تو حق داشتن عاطفه رو نداری ... باید ناهید رو برگردونی ... مرد باش ... از اول هم قرار همین بود ... با صدایی که به زحمت از گلوم خارج میشد گفتم - علی ... دیگه نتونستم چیزی بگم ... قطع کردم ... بغض داشت خفم می کرد ... چرا؟ چرا حالا که دلیل تمام آشفتگی هام رو فهمیدم ... می خواستم محکم باشم ... نذاشتم اشکام بریزن ... چرا حالا که فهمیدم عاشقشم؟ نمیتونم ... خدایا بدون این کوچولو نمیتونم ... نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم ... این کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگیم ... خدایا تو می دونی من خیلی وقته که دل بهش باختم ... ولی چرا حالا که فهمیدم انقدر می خوامش باید ازش دست بکشم؟ امتحانه؟ داری امتحانم می کنی؟ دنیا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنش ... من نمی خوام بذارم بره ... نمی ذارم ... حالم خیلی خراب بود ... کی این زندگی لعنتی قرار بود روی خوشش رو بهمون نشون بده پس؟ 3 روز گذشت ... عاطفه خودش رو کاملا ازم قایم می کرد ... گاهی وقتا که اتفاقی موقع رفتن و اومدن به یا از دانشگاه می دیدمش فقط سرش رو مینداخت زیر و یه سلام آروم می کرد و می رفت ... امروز کلاس داشتن ... می دونستم بیرون میاد بالاخره ... ولی نمی اومد ... لعنتی ... داشت عذابم می داد ... حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قایم می کنه ... مطمئن بودم به خاطر کار اون شبه ... ندیدنش داغون ترم می کرد ... دلم براش یه ذره شده بود ... می خواستمش ... احتیاج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش ... کاش می فهمید ... کلافه بودم ... اومدم بزنم بیرون ... همین که درو باز کردم ناهیدو دیدم پشت در ... به زور یه سلامی کردم ... رفتم بیرون ... اصلا نمی خواستم ببینمش ... من فقط عاطفه رو می خواستم ... باز بغض به گلوم چنگ زد ... از اون شبی که به علی زنگ زدم دیگه جواب تلفن ها رو ندادم ... هزار تا missed call داشتم ... کلی اس ام اس اما اصلا دلم نمی خواست نگاهشون کنم ... بی هدف و سرگردان ... خیابون ها رو می گشتم ... همه سعیم این بود که نذارم بغضم بترکه ... تا شب فقط خیابون ها رو دور زدم ... یه دفعه به خودم اومدم دیدم جلوی در آپارتمان علی ام ... بهترین جا بود الان واسم ... ساعت 30/7 بود ... رفتم تو و زنگشون رو زدم ... بدون جواب دادن باز کرد ... رفتم تو ... با آسانسور رفتم بالا ... حال استفاده از پله رو نداشتم ... برعکس همیشه ... در باز بود و علی منتظر ... داغون بودم. - سلام ... علی- سلام ... بیا تو ... کسی نیست ... رفتم داخل و تکیه دادم به مبل ... نای نشستن هم نداشتم ... داشتم می سوختم ... علی اومد روبروم ایستاد ... با پام ضرب گرفته بودم رو زمین ... دیگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم ... شکست ... بد شکست ... محکم و با تمام قدرت علی رو بغل کردم ... - علی ... می خوامش ... حداقل تو بفهم لامصب ... نمیتونم ازش دست بکشم ... 5 ماهه همه زندگیم شده ... تا حالا هیچوقت همچین حس قشنگی رو تجربه نکرده بودم ... بفهم لامصب ... بفهم.. علی می زد پشتم ... محکم تر منو گرفت ... علی- خیلی وقته فهمیدم ... ولی داداش ... تو باید با ناهید حرف بزنی ... باهاش حرف بزن ببین می خوادت یا نه ... اگه بخوادت باید مردونگی به خرج بدی ... باید رو حرف و تصمیمی که از اول گرفتی واستی ... باید ... نذار حرفت دوتا شه مرد ... کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف می زدی ... ولی حالا هم میتونی ... فقط زود تر ... نذار بیشتر از این طول بکشه ... نذار اونم به حال تو بیفته ... نذار دو تا تونم داغون بشین ... باید مردونگی کنی داداشم ... باید ... برای اولین بار بود که اینطوری گریه می کردم ... تا حالا بابامم اشکام رو ندیده بود ... تا می تونستم تو بغل علی گریه کردم. تا می تونستم ... علی هم فقط واسم دعا می کرد ... ایشالا که هرچی به صلاحه ... شاید امتحان باشه ... نباید وا می دادم ... نباید ... با اومدن پدر و مادرش دیگه موندن رو جایز ندونستم و رفتم بیرون ... تو ماشین گوشی رو برداشتم و شماره شایان رو گرفتم ... شایان- الو ... کجایی تو پسر؟ سلام شایان ... این کلاسا کی تموم میشه؟ شایان- یکی دو جلسه بیشتر نمونده ... چیزی شده؟ چرا صدات گرفته محمد؟ - نه چیزی نیست ... یکم حالم خوش نبود این چند روز ... شایان- حتما بعد اون 3 روز بیخوابی و بی خوراکی مریض شدی ... - آره فک کنم ... شایان تو جمعه دیگه زحمت نکش ... نمیخواد بیای من خودم هستم..یه جلسه برگزار می کنم و کلاسو تمومش می کنم شایان- نه بابا میام ... اگه عجله داری خب همین یه جلسه ای تموم می کنم ... - نه نه ... آخه می خوام خودم این جلسه آخرو باشم .