#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت105
ولی نه ... نمی خواستم در نبود ناهیدش ازم استفاده کنه. دستم رو گذاشتم روی صورتم و داد زدم - جلو نیایی ها ... عین این بچه ها که بخوان با ماسک لولو خرخره بترسوننشون. یکم مکث کرد. از روم بلند شد و نشست لب تخت. از لای انگشتام دیدش می زدم. آرنج هاش رو گذاشت روی رون پاش. محمد- میدونم از من بدت میاد ولی آدم کثیفی نیستم ... به هر حال ببخشید ... متاسفم ... دلم تیکه تیکه شد. - محمد ... نذاشت حرفم رو ادامه بدم. بلافاصله گفت محمد- هیچی نگو ... خودم همه چیزو میدونم . هیچی نگو . ساکت شدم. من که نمی تونستم و نباید بهش می گفتم که دوسش دارم نمی تونستم و نباید بهش می گفتم که من هزار برار بیشتر از اون محتاجم ... پس سکوت بهترین کار بود. محمد- اون سه شبی که من نبودم چی به سرت اومد؟ با یادآوری اونهمه ترس و وحشت بغض نشست تو گلوم. نشستم روی تخت مهم نیس ... یه دفعه چرخید سمتم. محمد- دیگه هیچوقت به من همچین جوابی نده ... ازت سوال پرسیدم ... جواب درست میخوام ... بد اخلاق ... سرم رو انداختم پایین. محمد- واسم تعریف کن ... همه چیو ... یکم سکوت کردم و مختصر و مفید توضیح دادم. - محمد فقط خیلی گریه کردم ... اتفاق خاصی نیقتاد ... باور کن ... من همیشه از تاریکی و تنهایی وحشت داشتم ... تو اون سه شب دوتاشم باهم اومده بود سراغم ... خب خیلی ترسیده بودم ... نمیدونستم چیکار کنم ... با هرصدایی می پریدم ... خیلی بد بود ... خیلی ... انگشتاش رو فرو لای موهام. هیچ لذتی بالاتر ازین برام نمی شد. چه حس خوبی داشت بهم منتقل می کرد با همین کارش. محمد- چرا بمن نگفتی نرم؟ چرا بهم نگفتی که میترسی؟ چرا بهم زنگ نزدی و خبرم نکردی؟ ها؟ دستشو آروم زد به پاش. - محمد من اومدم که کمک باشم واسه تو ... نه مایه زحمت و دردسرت ... واسه چی زنگ میزدم؟ کارتو ول کنی؟
داد زد. ترسیدم. محمد- گور بابای کار لعنتی من ... پس چیکار کردی؟ اگه از ترس بلایی سرت می اومد چی؟ گریه ام گرفت. - همه چراغا رو باهم روشن می کردم ... صدای تلویزیون رو هم تا آخر می دادم بالا ... عین دیوونه یه گوشه ای مینشستم که پشتم دیوار باشه و بتونم همه جا رو ببیم ... این شب آحرم همش صدای پا می اومد ... دلم میخواست فقط از خونه فرار کنم. حاج خانوم هم خونه نبود برم پیشش ... پناه بردم به بالکن ... حداقل بیرون ازین محیط بود ... ولی ترسم کم نمیشد ... صدای تو رو گذاشتم تو گوشم تا بلکه آروم بگیرم ... این جمله آخر رو عمدا گفتم ... کاش می فهمید چقدر دوسش دارم. گریه ام رو قورت دادام. صدام رو پایین آوردم و گفتم - موفق هم شدم ... ترسمو کم کرد ... ولی سایه ات رو که دیدم اول ترسیدم ... بعد متوجه شدم تویی ... میدونستم تویی ولی نمیتونستم چشامو باز کنم ... بعضی وقتا آدم وقتی مشکلاتش تموم میشه و یا یه پناهگاه پیدا می کنه تازه میفهمه تو چه سختی ای بوده و رمقش میره ... یه مدت نگاهم کرد ... سرم پایین بود ولی می دیدم و حس می کردم نگاهشو ... دوباره برگشت.
پشتشو بهم کرد و تو حالت اولش نشست. دلم بغل میخواست ... ولی بی خیال ... لحنم رو بچگونه کردم - مخمد ... شب کژا موخوایم بلیم؟ صاف نشست ... محمد- خونه مرتضی اینا ... واسه چهارشنبه سوری ... اووف. باید ازین ناراحتی درش می آوردم. محمد- مخمد؟ نگاهم کرد. - نمای بلیم ناخار بخولیم؟ من عیلی گشنمه ... بعدم پاشدم و دستشو گرفتم و کشیدم تا بلند شه. چقدر حال داشت گرفتن دستاش. قلبم با همین یه کارم هم داشت خودشو نابود می کرد از بس کوبیده میشد به قفسه سینم. پا نشد. دوباره کشیدم. باز پا نشد. اینبار محمد دستم گرفت رو کشید. برگشتم و نگاهش کردم. محمد- کوچولو ... - بله ... محمد- اجازه بده دیگه
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت106
ضربان قلبم رفت روی هزار. دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و در رفتم. آره خودم از خدام بود ولی ... ولی می خواستم رفتارش از روی عشق باشه. ولی متاسفانه عشقی درکار نبود. رفتم تو آشپزخونه و ناهار رو کشیدم. یه کم بعد اومد بیرون و دستاش رو شست و بدون حرف نشست جلوم و شروع کرد به خوردن. خیلی ناراحت بود از دستم فکر کنم. دیوونه نمیفهمید طاقت سکوتش رو ندارم. لبخندی زدم و گفتم - آق محمد ... شوما پ چرا لهجه ندارین؟ لهجتونا عمل کِردین؟ با لهجه اصفهانی گفتم. نگاهم کرد و لبخندی به صورتم پاشید که مهربون تر از اون رو به عمرم ندیده بودم. خون یه دفعه هجوم آورد به صورتم. همون لبخندش لالم کرد. دیگه نتونستم حرف بزنم. سرم رو انداختم پایین و عین بچه آدم ناهارم رو خوردم. غذامون که تموم شد بلند شدم و میز رو جمع کردم. محمد همونجا نشسته بود. سرشم پایین بود و تو فکر بود عمیقا. کاملا مشخص بود. دستم رو بردم جلو تا بشقابش رو از مقابلش بردارم. دستم هنوز به بشقاب نرسیده بود که محکم دستم رو گرفت تو دست راستش. فشار داد. آروم دستم رو بوسید و از جاش بلند شد
محمد- دستت درد نکنه ... خیلی خوشمزه بود ... من عین مجسمه
خشک شده بودم سرجام. وای خدای من ... تشکر ازین قشنگتر تو جهانت وجود داشت اصلا؟ - نوش جان ... نگاهم کرد. رفت تو استدیوش و درشم قفل کرد. منم دیدم کار ندارم رفتم سراغ درسم. هر چند دیگه کلاسای دانشگاه تشکیل نمی شد ولی باز می خوندم. از بیکاری که بهتر بود. چه کنیم درس خونم دیگه! ساعت 6 شد وای محمد همچنان تو استدیوش بود. کم کم شروع کردم به آماده شدن. بالاخره بیرون می اومد دیگه. هر چی منتظر شدم نیومد. در زدم. جواب نداد. آروم گوشه در رو باز کردم. آخی یاد اونشب فضولی افتادم. خنده ام گرفت. ولی زیاد دووم نیاورد. خدای من؟ چی می شنیدم؟ به گوش هام اعتماد نداشتم ... صدای من؟ صدای من کل استودیش رو پر کرده بود. محمد نشسته بود روی صندلی چرخدار پشت سیستماش و سرش رو گذاشته بود روی میز. سریع در رو بستم. نمیخواستم بفهمه شنیدم. رفتم خودمو ولو کردم روی مبل. حالا اون دیوونه رو چطور بکشم بیرون؟ یعنی معنی این رفتاراش چیه؟ عاطفه جان. عزیز دلم. توهم ... نزن
گوشیم زنگ خورد. - الو ... شیدا- الو کصافط کجایی؟ مگه قرار نبود چهارشنبه سوری بیای اینجا؟ ادای گریه درآورد. کلی بهش خندیدم. - خب چیکار کنم دیوونه؟ نخواستم زورش کنم ... عوضش هفته بعد میایم عید دیدنی ... دوباره ادای گریه درآورد. شیدا- پس تنهایید؟ دوتایی؟ - نه داریم میریم خونه اون مرتضاعه. شیده داد زد شیده- علی هم هست؟ خندیدم - اره ... دلت بسوزه. شیدا- ای بمیری ... خدا ... محمد اومد بیرون. - بچه ها من دیگه باید برم
شیدا- برو کوفتت شه ... خدافظ خندیدم. بای دادم و قطع کردم. محمد- برم لباس عوض کنم بریم. سر تکون دادم و بلند شدم. از کنارم رد شدنی سویچ رو گرفت طرفم. ازش گرفتم و با لبخندم تشکر کردم. اروم از پله ها رفتم پایین و نشستم تو ماشین. سریع اومد. نشست پشت فرمون ماشینو از پارکینگ درآورد و راه افتادیم. طبق معمول داشتم از پنجره به خیابون و چراغها و مغازه ها نگاه می کردم. هوا تقریبا تاریک شده بود. خیابونا تقریبا شلوغ بود. محمد- اون استاد سرودتون که میگفتی؟ - خب؟ محمد- چندبار واسش خوندی؟ - یه بار که بچه ها بلند کرد دونه دونه از اول تا اخر سرودو همه خوندیم براش ... نوبت منم شد و خوندم ... فقط همونجا بود که ازم خواست چند بار بخونم ... محمد- چرا؟ مگه چی گفت؟ - نمیدونم ... میگفت عین خودم احساسی می خونی ... بعد با ذوق براش تعریف کردم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 چند نکته طلایی ماه رمضان👌
✍ استاد #حاج_بابا
✅ بهترین تایم برای پاکسازی کبد و دیگر اعضای رئیسه لحظه افطار است سعی کنید دمنوش هایی از خاکشیر کاسنی اسفرزه خارخاسک یا از عرق های این گیاهان استفاده کنید👌
✅ بنده به تمام دوستان قول میدهم با این روش پوستتان بقدری زیبا میشود که هر شخصی بعد از ماه رمضان شمارو دید اذعان کند به زیباشدن چهره شما.
✅ طبق گفته حکما بهترین وقت برای خوردن غذای شما همان وقت افطار است بعد از مصرف جوشونده وچند لقمه نون نهایت تا نیمساعت بعد شامتون رو میل کنید و به هیچ عنوان 3وعده غذا مصرف نکنید👌
✅ بدن بعد ازچندین ساعت استراحت نیاز دارد بهترین مقوی ترین خوراک را دریافت کند تا جذب حداکثری رخ دهد.
❌ در فصل ماه رمضان سرخ کردنی به هیچ عنوان مصرف نکنید تا پاکسازی بدن به نحو احسنت انجام شود👌
✅ برای تایم سحری زودتر از موعد معین بیدار شوید حداقل از زمان صرف غذای شما تا اذان صبح 1ساعت تایم خالی داشته باشید (میتوانید اختصاص دهید به مطالعه رازو نیاز نمازشب و..)
✅ حکما بشدت نهی کرده اند کسی را که سحر را غذا مصرف کند سپس بخوابد حکیم بوعلی جرجانی میفرمایند کسی ک اینکار را انجام دهد دیر یا زود سکته خواهد کرد.و بالای 30مورد عوارض مهم در این باب بیان فرمودند. گرفتگی عروق
ناراحتی جهاز هاضمه
پیری کبد
ناراحتی کلیه و... نمونه ای از عوارض خواب بعد سحر است.
✅ برای رفع تشنگی از خرما و چای استفاده نکنید و در عوض از شربت های خاکشیر تخم شربتی و.... استفاده کنید
✅ و نکته آخر که بسیار مبتلابه جامعه است این است خوردن هندوانه بعد از غذا بسیار بسیار نهی شده است در منابع کتب های طب سنتی واسلامی حداقل فاصله باید 2ساعت باشد بشدت سستی اندام می اورد و نابودگر معده میباشد.
عکس این مورد خوردن خربزه میباشد که خوردنش بعد از غذا باعث قوای بدن میشود.
📢 اگر سلامتی هم وطن هایتان مهم است متن مورد نظر را فوروارد کنید برای دیگران🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #یک_معاملهی_شیرین
💠 زن یا مردی که به دلایلی با #خانواده همسرش روابط سردی دارد، ماه #رمضان بهترین فرصت برای اصلاح روابط است.
💠 یکی از ترفندهایی که این رابطه را #گرم میکند این است که مستقلّاً و بدون درخواست همسرتان، فیالبداهه و با #میل خودتان بگویید دوست دارم خانواده شما را برای #افطار دعوت کنم.
💠 نتیجهی اینکار، #محبوبیّت زیاد شما در نزد همسر و اطرافیان است. البته برای تسریع در اصلاح روابط، بهتر است خودتان مستقیماً و بدون واسطه، از خانواده همسرتان #دعوت کنید.
💠 این #گذشت، یک معاملهی شیرین با خداست که در ماه مهمانی خدا، #برکات و آثار زیاد مادی و معنوی در پی خواهد داشت.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💠﷽💠
🔴 #سمّ_ذهنی
💠 فردى نمیتوانست با #همسر خود کنار بیاید و هر روز با همسرش جرّوبحث داشت. نزد داروسازی قدیمی رفت و از او خواست #سمّی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد. داروساز گفت اگر سمّی قوی به تو بدهم که همسرت فوراً کشته شود همه به تو شک میکنند پس سمّ #ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم او را از پای درآورى.
💠 و توصیه کرد برای اینکه بعد از مرگش کسی به تو شک نکند در مدتی که به او #سمّ میدهی تا میتوانی به همسرت #مهربانی کن! این فرد، #معجون را گرفت و به توصیههای داروساز عمل کرد.
💠 هفتهها گذشت و #مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت من او را به قدر #مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد #دارویی بده تا سمّ را از بدن او خارج کند! داروساز #لبخندی زد و گفت آنچه به تو دادم #سمّ نبود!
💠 سمّ در #ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبّت، آن سمّ از ذهنت بیرون رفته است.
💠 #مهربانی قویترین معجونیست که به صورت تضمینی، #نفرت، کینه و خشم را نابود میکند!
💠 ماه مبارک #رمضان بهترین فرصت برای سمّزدایی ذهن است تا با آرامش و #لذّت روحی، زندگی کنیم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرد دوست دارد #سلطان خانه باشد
🔴 #استاد_پناهیان
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت107
نمیدونی که ... وسطای خوندنم آهنگو قطع کرد ... زد از اول ... گفت اشاره کردم باهام بخون ... یه قسمتایی رو اون میخوند ... یه قسمتایی رو اشاره می کرد من میخوندم ... بقیه شم با هم دوتایی ... وسطاشم هی میگفت به به ... اصلا یه چیز توپی بود ... بچه ها می گفتن چه کنسرتی راه انداخته بودین ... خععععلی توپ شد ... سرمو چرخوندم ببینم محمد چیکار میکنه. چنان نگاهی بهم کرد که کم مونده بود خودمو خیس کنم. دیگه ادامه ندادم. محمد- تو استدیو هم تنها خوندی؟ - آره ... محمد- خب چی شد؟ چی گفت؟ - هیچی دیگه ... خوندم ... یهو داد زد. محمد- صد دفعه بهت نگفتم به من جواب سربالا نده ... با صدای فریادش تکون شدیدی خوردم. آروم گفتم - خب همش دعوا می کنی آخه ... گاهی وقتا شک می کردم که یه دختر نوزده ساله هستم. محمد- جواب من؟
خوندم ... خیلی خوشش اومد ... جلسه بعدشم از بین بیست و یک نفر سه تا صدا آورده بود تو سی دی ... گفت اولین صدایی که میشنوین بهترینتون بود ... لب هام رو غنچه کردم و آروم تر گفتم - اونم صدای من بود ... نفسش رو محکم فوت کرد بیرون و با انگشتاش ضرب گرفت روی فرمون. محمد- میخوام بدونم دقیقا با چه جمله هایی ازت تعریف کرد؟ اووف. بیخیالم نمیشه ... خدا امشبمونو بخیر کنه خودش ... دلشوره گرفتم ... نمیخواستم دروغ بگم بهش پس راستشو گفتم. - گفت بقیه که میخوندن فقط گوش می دادم ولی تو خوندنی بارها پیش اومد که لبخند بزنم ... حتی چند بار بعدشم گوش کردم صداتو ... ولی ... محمد باور کن بعد این قضیه دیگه اصلا تکی براش نخوندم ... یه بارم گیر داده بود اذان بگو پسره خل ... گفتم بلد نیستم ... نیم ساعت توی کلاس رژه رفت و گیر داد و آخرشم عصبانی شد. بچه هام میگفتن چرا ناز می کنی؟ اونم همش پشت سر هم میگفت اذان بگو ... کم کم داشت گریه ام می گرفت ولی سرسختی کردم و نگفتم ... اونم قهر کرد کتشو برداشت رفت. ایندفعه خندید. وای خدایا شکرت
محمد- حقشه پسره پررو ... رسیدیم و ماشینو پارک جلوی در ورودی باغ و پیاده شدیم. داشتم پیاده می شدم که دستم رو گرفت. نگاهش کردم. محمد- ببخش که ناراحتت کردم ... خندیدم. از ته دل - ناراحت نشدم ... یه چشمک بامزه بهم زد و دستمو ول کرد. پیاده شدیم. زنگ رو زدیم و در بلافاصله برامون باز شد. محمد در رو کامل باز کرد و کشید کنار تا اول من برم داخل. یه لحظه حس کردم ملکه انگلستانم. هنوز در رو نبسته بودیم که که علی پرید بیرون. علی- بابا کجایید شما؟ نیایید تو نیایید تو ... اول بریم ترقه بازی بعد ... خندیدیم. کم کم کلی آدم ریختن تو حیاط ... مرتضی اومد و سلام و احوالپرسی به شدت گرمی کرد و دونه دونه همه رو معرفی کرد. خواهرو شوهر خواهرش ، برادرش ، مازیار بود و نامزدش ، شاینم بود. خانواده های همشون ... واای خدایا ... ناهید و برادرش و پدر و مادرشونم بودن ... پس چرا محمد بهم چیزی نگفت؟ چیزی نسپرد؟ حتما میدونه که خودم وظیفمو میدونم ... با همه سلام و احوالپرسی کردیم یکی یکی. انصافا نگاههای مرتضی خیلی به نظرم سنگین می اومد. خیلی غیر عادی بود
نمیدونم چرا ولی به نظرم نگاهاش عادی نبودن. سوراخم می کرد. وقتی نگاهش نمیکردم هم نگاهشو حس می کردم. خیلی سنگین بود. علی اومد جلو. علی- خب محمد ... حالا چطوری استتار کنیم؟ این صاحبای باغای اطراف فیلم می گیرن آبرومون بر باد میره ... محمد دستاشو فرو کرد تو جیباش. خندید و شونه بالا انداخت. مرتضی بهمون ملحق شد. علی- عینک دودی بزنیم؟ محمد- اونوقت همه میفهمن کوری ... علی- خب چفیه ببندیم به دهن و دماغ؟ خندیدم. - مگه میرین راهپیمایی؟ هرسه تاشون قهقهه زدن. مرتضی- بابا استتار نمیخواد که ... الان تاریکه اولا ... همه سرگرم کار خودشونن دوما ... سوما کی تو رو میشناسه آخه؟ علی به شوخی چپ چپ نگاهش کرد مرتضی- بابا ملت با شما چیکار دارن؟ بیاین بریم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت108
بعدش به من نگاه کرد و گفت مرتضی- عاطفه خانوم چادرتون رو در بیارین راحت باشین ... اینطور خطرناکه ... به محمد نگاه کردم. چنان نگاهی به مرتضی کرد که من خودمو خیس کردم. نمی خواستم امشبم کوفتم شه. لبم رو به دندون گرفتم. یه نوچ گفتم و همزمان ابروهامو بالا انداختم. بعدش سرم رو انداختم پایین و در همون حالت چشمامو گرفتم بالا و به محمدخیره شدم و با شیطنت گفتم - آقامون ناراحت میشه ... علی خنده یه شیرینی کرد و دست به صورتش کشید. دوباره به محمد نگاه کردم. یه لبخند خیلی بزرگ رو لبش نشست. پلک هاشو روهم فشار داد و لب زد محمد- بیا ... رفتم جلوتر. علی و مرتضی خلوت کردن و رفتن. چادرم رو از طرفین باز کرد محمد- مانتوت بلنده ... ولی تنگه ... اندامت کاملا معلومه ... دوست ندارم که ... نذاشتم ادامه بده - گفتم که درنمیارم ... محمد- اینجوریم که نمیشه
کتش رو درآورد و بعد چادر من رو از سرم باز کرد. چادر رو انداخت روی ساعدش و کتش رو بهم پوشوند. خیلی واسم بزرگ بود. ریز خندیدم. ب
ازوهام رو گرفت. خم شد و خودشو باهام هم قد کرد و صورتشو مقابل صورتم گرفت. محمد- اینطوری اندامتم مشخص نیست ... فقط ... یهویی حرفشو قطع کرد و از سرتا پا بهم نگاه کرد. تعجب کردم ازینکه یه دفعه ای حرفشو خورد. سرشو کج کرد. زل زد تو چشام و با لبخندی که هوش از سرم می برد گفت. محمد- الان دلم میخواد بخورمت ... خون دوید زیر پوستم. چقد شیرین گفت. نگاهمو ازش دزدیم و بحثو عوض کردم. - فقط چی؟ انگشت اشاره اش رو زد روی بینیم محمد- از کنار من جم نمی خوری ... با مرتضی هم شوخی و خنده نداریم ... من که از خدام بود. قندکیلو کیلو تو دلم آب می شد. هرچند که میدونستم همش به خاطر فیلم بازی کردن جلو ناهیده. چشمامو رو هم فشار دادم. - چشم ... محمد- بی بلا
رفتیم دم در. چادرم رو گذاشت تو ماشین. وای که چقدر شلوغ می کردن این علی و محمد. انقدر وسایل آتیش بازی داشتن که از تعجب شاخ درآوردم. بلند بلند می خندیدن و شلوغ کاری می کردن و آتیش بازی. با ناهیدم که گاهی شوخی میکردن خیلی حالم گرفته می شد. البته تقصیر علی بود ها. علی سربه سر همه میذاشت. ولی در کل خیلی خوش گذشت بهم. هر چندکه اضافی بودم. محمد هر چند دقیقه یه بار داد می زد. محمد- به خانوم کوچولوی من فقط فشفشه بدیناا ... چیز خطرناک نبینم دادین دستش؟ همه هم می خندیدن. علی و محمد یه کارایی می کردن که دهنم شش متر باز مونده بود. خب حقم داشتن طفلکیا. از بس تو چش بودن و جلو مردم و جلو دوربین خیلی معقول وآروم رفتار می کردن. الان که نه دوربینی بود نه غریبه ای ... چقدر شلوغ بودن این دوتا و رو نمی کردن. یکم بعد محمد اومد طرفم. دیوونه میگه از من جدا نشو بعد منو میکاره اینجا میره خوشگذرونی. روبروم ایستاد. محمد- فشفشه میخوای برات بیارم؟ می دونستم داره شوخی می کنه ولی اصلا نخندیدم. به وسیله های توی دستش اشاره کردم و گفتم
از اینا ... نوچی کرد. با حالت قهر رومو برگردوندم و اومد جلوتر و آروم گفت محمد- ببین ... جلو بقیه نمیتونم حسابتو برسم ... پس قهر نکن ... آخه اینا خطرناکه ... بهش نگاه کردم. دست راستم رو زدم به کمرم و گفتم - چرا واسه تو خطر نداره؟ دقیقا ژست منو گرفت و با لحن خودم جوابمو داد. محمد- چون من بزرگم ... واای که چقد دلم میخواست قهقهه بزنم ولی جلو خودمو گرفتم چون باید قهر می کردم. - تو از منم بچه تری ... خندید و گفت - با تو بودنی بچه می شم ... مرتضی اومد کنارمون. یه ابشار گرفت طرفم. با کلی ذوق ازش تشکر کردم. اومدم بگیرمش که محمد قاپش زد. محمد- بیا خودم واست روشنش می کنم ... زیر لب بد و بیراه بهش گفتم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨در این ایام که از رحمت و برکت انباشته است
✨در این ایام که فرشته ها راحت میان ما قدم میزنند
✨و در این شب ها که از انوار خدا سفیدی گرفته اند
✨ما را از نسیم دعا فراموش نکنید🙏
#شب_بخیر✨
التماس دعا 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺