🔴 #پذیرش_عذرخواهی
💠 سختگیری زیاد در پذیرفتن #عذرخواهی همسر، میتواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیشقدم شود.
💠 توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ #خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند.
💠 گاهی حتی برخی رفتارها، نشاندهنده و چراغ سبزی به معنای #عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید.
💠 گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد #کینه، سوءظن و سردی روابط میگردد.
💠 مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، #منّت نگذارید و حفظ #عزّت همسرتان را در نظر بگیرید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💠 #کف_زدن_شیطان
🔴 #پیامبر_صلی_الله_علیه_و_آله
💠اِذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فیالبَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَهٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی!
💠 زمانی که زن با همسرش در منزل #دعوا و مشاجره میکند (دقیقاً) در همان زمان در هر یک از زوایای منزل یک #شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و میگوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و #خوشحال کرده است!
📙 لئالیالأخبار،ج ۲،ص ۲۱۷
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت149
دستتو به من نزن ... به من ... دست ... نزن ... دستاشو به علامت تسلیم برد بالا. محمد- باشه ... باشه ... زار می زدم. فقط نگاهم می کرد. از این همه ضعف خودم بدم می اومد. یکم که اروم شدم پرسید. محمد- ناراحتی از اینکه ناهید اومده بود اینجا؟ تمسخر؟ داشت مسخره ام می کرد؟ داشت تیکه بارم می کرد؟ با خشم بلند شدم. همراهم بلند شد. کف دستاشو گذاشت رو دیوار. دو طرف سرم و محاصره ام کرد. محمد- جواب منو بده ... با صدای بلند گفتم. - چی باعث شده فکر کنی در حدی هستی که با دیگران بودنت برام مهم باشه؟ نخیر ... نه خودت ... نه حرفات ... نه کارات ... برام ذره ای ارزش نداری ... ازت خسته شدم ... از این جا بودن خسته شدم ... ازت بدم میاد ... درست فهمیده بودی ... ازت متنفرم ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ... نه خودتو ... نه دوستاتو ... نه خونتو ... این نمایش مسخره ات رو تمومش کن ... با فریادی که حنجره ام رو سوزوند گفتم
می خوام از اینجا برم ... دوباره سست و بی حال از دیوار سر خوردم و اومدم پایین. مشتم رو کوبیدم به زانو هام و سرم روش. محمد ازم دور شد و تکیه دادم به اپن. ازم نگاه نمی گرفت. چشماش گرد شده بود. انگار که باور نمی کرد. تو عمرم اینهمه دروغ یه جا نگفته بودم. لعنت به من. یکم نگاهم کرد. چنگ زد لای موهاش. ازم چشم نمی گرفت. میخواستم بگم غلط کردم. دروغ گفتم. غرور خورد شده ام اجازه نمی داد. رفت بیرون و در رو پشت سرش کوبید. هه ... منه ساده رو باش ... فکر می کردم همه چب درست میشه. درست شده. خنده داره. فشار زیادی روم بود. خیلی زیاد. خصوصا از ضایع شدن خودم. از اینکه توهم زده بودم محمد عاشقم شده. بدجور ضایع شده بودم. نمیدونم چه مدت نشستم ولی با صدای اذان به خودم اومدم. انقدر گریه کرده بودم که سرم داشت منفجر می شد. چشمم رو از در گرفتم. از جام بلند شدم. نماز که خوندم یکم اروم شدم. اینم از بخت ما بود خب. کلی با خدا درد دل کردم. خیلی سبک شدم. ولی دیگه جون نداشتم. میخواستم استراحت کنم. رخت خواب برداشتم و رفتم تو اتاق مطالعه امون. چشمم افتاد به عکس دونفریمون. محمد قابش کرده بود. با هم توی عالی قاپو انداخته بودیم. احساس خطر کردم. از اینکه ممکنه دوباره گریه ام بگیره. زود خودم رو زدم زمین و پتو رو کشیدم رو سرم. چشمامو محکم رو هم فشار دادم بلکه زودتر خوابم ببره و هم اشکام نریزه. بالاخره خوابم برد. صبح که بلند شدم دیدم رو تختم. تو اتاق محمد. حرصم گرفت. از اینکه دستاش رو به من زده حرصم گرفت.
از تصور این که فقط از روی هوس بغلم می کرد و من می بوسید حالم بهم می خورد. همه حرفای شب عروسی مازیار رو پس گرفتم. دست پاک و اینا ... خون خونم رو می خورد. از تصور این که شب رو باز هم کنارش خوابیدم. آخه ادم پست و عوضی به تو چه که من کجا می خوابم؟ سریع از رو تخت اومدم پایین و از اتاق زدم بیرون. پام رو کاملا بیرون نذاشته بودم که چشمم افتاد به پتو و بالشی که روی مبل جلوی تی وی بود. قلبم تیر کشید. محمد شب رو اونجا خوابیده بود. کنار من نخوابیده بود. زل زده بودم به مبل که در استدیو باز شد. با محمد چشم تو چشم شدم. خیلی رنجور به نظر می رسید و خیلی شکسته. سرش رو انداخت پایین. زیر لب سلامم داد و رفت سمت در. جوابش رو ندادم. همه ثوابش مال خودش. کیفی که براش عیدی خریده بودم دستش بود. کفشاشو پاش کرد و در رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن چرخید طرفم. بهم نگاه نمی کرد. زمین رو نگاه می کرد. محمد- همونطور که خواستی بهت دست نزدم ... با پتوت بلندت کردم ... خیالت راحت. رفت و در بست. اشک هام ریختن. عاشقش بودم. نمی تونستم انکار کنم. همه زندگیم بود. واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکی و عوضی بودن متهم کنم. اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس. من نفهمیدم چون خودم نمیتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره دیگه اصلا کاری به کارش نداشته باشم تا ناهید جوابشو بده و من برم. دیگه کاری به کارش ندارم. از اون روز به بعد جهنم واقعی رو با تمام وجودم لمس کردم. اردیبهشت هم تموم شد. من رسما یه مرده متحرک بودم.
نه محمد با من حرف میزد نه من با اون. سرش به کار خودش بود. اهنگ می سخت. دوستاش می اومدن. مرتضی و شایان و علی و مازیار. من دیگه واقعا مرده بودم. هیچ حسی نداشتم. نه گرسنه ام میشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا می خوردم تا نمیرم فقط. ولی غذای محمد رو همیشه اماده می کردم. هیچ وقت هم نفهمیدم می خورد یا نه. چون اصلا دلم نمی خواست به چشمش دیده شم. صبح که پا میشدم میزدم بیرون ... می رفتم دانشگاه. عصر برمی گشتم. بقیه رو هم تو اتاق خودم بودم. اتاق سابقم. امتحانات میانترمم رو یکی بدتر از دیگری گند زده بودم. غم اونا هم به دلم اضافه شده بود. ولی هیچ دردی بدتراز این نبود که محمد دیگه کاری به کارم نداره
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت150
درسته که ازش دلخور بودم ولی اگه می اومد سمتم ازم نه نمی شنید. چو
ن همه چیزم بود. عاشقانه دوستش داشتم. شده بود عادت واسم اینکه شبا تو اتاق مطالعه یا پشت میز یا روی زمین خوابم ببره و صبح بیدار شم و خودم رو روی تخت ببینم و رخت خواب محمد رو روی مبل. گاهی خواب بود اونجا و گاهیم در حال جمع کردنشون می دیدمش. همه سعیم رو می کردم که کسایی که زنگ می زنن متوجه نشن که داغونم. حتی به شیده و شیدا هم هیچی نمی گفتم. نمی تونستم. و این پیرترم می کرد و شکنجه ام رو زیادتر ... چون نمیتونستم خودم رو خالی کنم فقط پناه برده بودم به قران و نماز و میتونستم با تنها دوستامم دردو دل کنم و براشون بگم که چقدر خورد شدم. واقعا نمی تونستم بگم چقدر ضایع شدم ... برام خیلی گرون تموم شده بود. حتی درست و حسابی درس هم نمی خوندم. می موندم تو دانشگاه به بهونه این که...
تو کتابخونه درس می خونم ولی از دلتنگی تمام مدت زل می زدم به عکس ها و کلیپهای محمد. تو خونه هم به عکس دونفریمون تو عالی قاپو. غذا هم نمی خوردم. روزی چند قاشق. تو همین یه ماه شش کیلو وزن کم کرده بودم و این کافی بود برای اثبات زجری که می کشیدم. خودم رو از علی هم قایم میکردم. اصلا تو این مدت من رو ندیده بود. مامان محمد ولی یه بوهایی برده بود. همش می گفت سرحال نیستی انگار ... مثل همیشه شلوغ و پرانژی نیستی ... بیشتر از قبل هم زنگ می زد. منم فقط می تونستم درس رو بهونه کنم و خستگی امتحانام. جواب اس ها ی ناهید رو هم میدادم که فکر دیگه نکنه. گاهی تو اوج دلتنگی واسه محمدم بودم و هرچی اشکم داشتم خرج می کردم فایده نداشت ، تنگی نفس می گرفتم. و علاجش فقط و فقط همون صدای نفس هایی بود که ضبط کرده بودم. فقط اونا ارومم می کرد. می رفتم یه جای خلوت می نشستم و بهشون گوش می دادم و جون می گرفتم. جهنم واقعی رو حس کردم. حالا که محمد کنارم بود. اگه برمی گشتم شهرمون که که دیگه واقعا امیدی بهم نبود. خدایا ... به دادم برس ... به دادم برس ... چشمم افتاد به صفحه گوشیم که خاموش و روشن می شد. نگاهم رو از عکس گرفتم و هندزفریمو ازگوشم بیروم کشیدم. علی بود. یه نگاه به ساعت انداختم. نه شب بود. جواب دادم. - سلام
علی- به به ... سلام ابجی کوچیکه ... چه عجب ... جواب ما رو دادین ... - شرمنده ... علی- دشمنت شرمنده خواهری؟ خوبی؟ روبه راهی؟ - الحمدلله ... علی- خدا رو شکر ... درسها چطوره؟ - سلام می رسونن ... خندید. اشکهام رو پاک کردم. علی- شما هم سلام ما رو برسونین. با لهجه اصفهانی گفت. واای خدای من ... هعی ... علی- امتحانات کی شروع میشه؟ پایانترما؟ - دوهفته دیگه ... چطور؟ علی- هیچی ... همینجوری ... علی- خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم ... گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم ... - خیلی لطف کردی ... ممنون ... یکم سکوت کرد
علی- ابجیه من؟ - بله ... علی- مثل همیشه نیستی؟ بغض کردم. جوابشو ندادم. حرفایی رو دلم سنگینی می کرد و گاهی می نشستم و به مانی فکر می کردم. از لج. بعضی وقتا هم می گفتم کاش اونشب باهاش دردل می کردم. اون که دیگه نمی خواست منو ببینه. حرفام رو می زدم و اونم تو افق محو می شد. چون واقعا کسی دور و برم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم. این حرفا داشت خفه ام می کرد. این خورده های قلب تیکه تیکه شده ام. نه تنها قلب ... غرور و احساسم ... علی- ابجیه من؟ بغضم ترکید. دستم رو گرفتم جلو دهنم - بله ... علی- چیزی شده؟ دیگه نتونستم خودم کنترل کنم. صدای هق هق ام رو می شنید. نفس عمیق می کشید و چیزی نمی گفت. به زور گریه ام رو متوقف کردم و گفتم. - واقعا شرمنده ... نمی خواستم ناراحتت کنم ... علی- دشمنت شرمنده ... ابجی فردا ساعت ده صبح میام
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
خداوندا
بدون نوازشهای تو
بدون مهر و محبت تو
بدون عشق تو
میان دست های زندگی
مچاله میشویم...!
خدایا ؛
نوازش ومهربانیات را از ما نگیر...
🌔شبتون لبریز از آرامش
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام 😊✋
صبح زیباتون بخیر 🌸 🍃
به خرداد ماه خوش آمدید 🌸 🍃
صبح اولین روز خرداد ماه شما
بخیر و خوشی 🌸🍃😊
🍃🌸اولین روز خرداد
آخرین ماه بهار از راه رسید🌸🍃
قدمش بخیر 🏃♀
آرزو میکنم🙏
شروع این ماه پایان تمام
غم هاتون باشه🌸🍃
شروع بهترین ها ...
پراز موفقیت و شادی😊
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
میگن:
مهربون ترین قلبها💖
متعلق به متولدین خرداده🌸🍃
خردادیای عزیز تولدتون مبارک🌸🎈🎊
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕وقتی من یک کسی را دوست دارم
کاری می کنم که او دوست دارد
نه کاری که خودم دوست دارم
و درست می دانم
و امید این است که
خودم هم
آن کار را دوست داشته باشم
و درست بدانم
که در این صورت عالی است
وگرنه اگر قرار باشد
هر کاری که خودم دوست دارم
انجام دهم
این چه دوست داشتنی است؟
این خودخواهی است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ما در دنیایی زندگی میکنیم که وقتی به یک کسی خوبی کردیم و خوبی کردیم و خوبی کردیم، روزیکه خوبی نکنیم ما از نظر او آدم بدی هستیم!
➖شما نمی توانید بگویید، من ده بار به یک کسی خوبی کردم، بار یازدهم که نخواستم یا نتوانستم کاری برایش انجام دهم چرا از نظر او من آدم بدی شدم؟
و چرا یک کسی که هیچکاری برای آن شخص انجام نداده است در نظر او از من بهتر است؟
باید پذیرفت که این ویژگی انسان است!
➖شما وقتی بچه همسایهتان را بیست دفعه نگه دارید و روز بیستویکم بگویید من خودم وقت دکتر دارم و نمیتوانم امروز بچه شما را نگه دارم، آن همسایه میتواند با شما بد شود در حالیکه با همسایه دیگر که هیچوقت بچهاش را نگه نداشته است خوب است.
➖در زندگی یاد بگیریم که قرار نیست همه مراعات حال ما را بکنند، رسالت ما زندگی کردن برای خودمان است، نه برای خوشایند دیگران...!!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺