➕پذيرش مسئوليت
➖تنها راه موفقيت در زندگي، پذيرش و بدست گرفتن مسئوليت زندگي خودمان است.
➖هيچ كس مسئول بدبختي ما نيست. اگر مظلومي نباشد، ظالمي نخواهد بود؛ اگر افراد ساده لوح وجود نداشته باشند، افراد متقلب وجود نخواهند داشت؛
➖اگر اشتباهي كرديم بايستي عواقب آن را بپذيرم و اگر ميتوانيم آن را اصلاح و يا جبران كنيم؛ بايستي نقش شانس، بخت و اقبال را در زندگيمان نزديك به صفر برسانيم؛
➖بايستي خودمان براي خودمان تصميم بگيريم و بالاخره این که هيچكس نميتواند ما را خوشبخت كند جز خودمان.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕9 کار اشتباه که هر روز انجام می دهیم و اشتباه است!!!
1. تلاش برای خشنود کردن همه اطرافیان در حال و آینده!
2. زندگی در گذشته و یادآوری دایم خاطرات بد!
3. بیش از حد راجع به همه چیز فکر کردن و دامن زدن به افکار!
4. بهانه تراشی کردن برای دوری کردن از شروع کارها!
5. نیازهای خود را در آخر همه چیز و همه کس قرار دادن!
6. به دنبال بی عیب و نقص بودن و به خود سخت گرفتن!
7. ترس از تغییر در هر موقعیت شغلی، خانوادگی، تحصیلی!
8. سرکوب کردن خود و اراده خود!
9. توضیح و توجیه خود در مواقعی که از انجام کارها اجتناب می کنیم!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕نکته
➖من صدها بار دختر و پسری را دیده ام که به دلیل ویژگیِ روانیشان فقط و فقط به خاطرِ بردنِ یک بازی که از نگاهِ خودشان با اهمیت بوده ،کاملا بیمارگونه واردِ یک زندگی شده اند.
➖برای لجبازی با پدر و مادر برای حرص دادنِ دوست دختر یا دوست پسرشان
برای انتقام گرفتن از همسر سابقشان و....
➖برخی از آدم ها با یک آدمی واردِ رابطه میشوند و یا ازدواج میکنند
فقط برای گرفتنِ انتقام از یک شخص دیگر و حتی برای شکنجه دادنِ خودشان
حتی حاضرند خودشان رنج ببرند
تا فردِ دیگری که مدعیِ دوست داشتنِ آنهاست هم رنج ببرد.
انسان موجودِ عجیب و غریبی است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت183
محمد- درمورد خرید وسایل خونه ... خواهش می کنم که بیاد اسراف نکنیم و چیزایی که ضروری نیست رو نخریم ... یه سری چیزام واقعا تازه اس و هنوز نیاز به تعویض نداره. تخت و میز غذاخوری و هودو کابینت و تلوزیونو فرش و خیلی چیزای دیگه ... - اره منم با محمد موافقم ... مامانا هم قبول کردن. به خودمون اومدیم دیدم دیگه وقت سحره. سحری رو خوابالو خوردیم و رفتیم تا یکم استراحت کنیم. رفتم تو ااتاق و پریدم رو تخت. محمد دست به کمر نگام می کرد و می خندید. محمد- خوش اومدی بانو. براش زبون در اوردم. از تخت پریدم و رفتم تو بالکن. یه بوس برای خدا فرستادم. کلی قربون صدقه اش رفتم و برگشتم تو اتاق. محمد نشسته بود لبه تخت و به دستاش تکیه داده بود. ایستادم جلوی در بالکن و با لبخند نگاه کردیم همدیگه رو. صداشو کلفت کرد. باز داش مشتی شد. محمد- عیاال؟ خندیدم. - بله؟
داد میزد. دستم رو گذاشم رو لبم و گفتم. - هیس ... می شنون ... با همون تن صدا. خندیدم. صداش رو اورد پایین. محمد- غلط کردی ... مگه دست توعه؟ - اوهوم .. مهربون شد. محمد- خانومم؟ محکم گفتم - نه ... مظلوم شد. با چه حالت معصومانه ای نگاهم میکرد. خنده ام گرفته بود. اونجوری نگاه نکنا ... از بوس خبری نیست
پاشد گذاشت دنبالم. منم می دویدم. پریدم رو تخت. میخواست منو بگیره. خیز گرفت بیاد رو تخت که بلند خندیدم و دویدم پایین. هی بلند می خندیدم و هی با دستم دهنم رو می گرفتم تا صدام بیرون نره. که مطمئن بودم میره. اونم ول نمی کرد می دوید دنبالم. ما چه سرخوش بودیم نصفه شبی. ابرومون پیش مامانینا رفت. حالا میگن این دوتا خلن. گیرم انداخت. افتادم رو تخت. خم شد و محکم بغلم کرد. زل زد تو چشمام. محمد- مگه دست توعه؟ ها؟ سرش اومد جلو. محکم بوسیدم. خیلی محکم. محمد- وقتی میگم عیال . باید همون لحظه لپتو بیاری جلو ... خندیدم. محمد- ای جونم چال لپاشو ... چه خوشمزه اس ... شروع کرد به بوسیدن چالای لپم. منم غش غش می خندیدم. محمد- عاشقتم ... کوچولوی من ... عاشقتم ... از زیر دستش فرار کردم و درست دراز کشیدم سرجام. براش بوس فرستادم. اومد رومو کشید و دراز کشید کنارم. دستشو گذاشت زیر سرم و خیره شد به سقف. چشمامو بستم. محمد- سرت رو بذار رو سینه ام ... میذاری؟
سرم رو بلند کردم. خودم رو بیشتر به محمد نزدیک کردم و سرم رو گذاشتم روی قلبش. ضربان قلبش برام قشنگترین لالایی دنیا بود. تو عالم خواب و بیداری صدای محمد رو شنیدم و دیگه خوابم برد. محمد- الهی شکرت ... از صبح روز بعد کارامون شروع شد. اول رفتیم سراغ کارت و بعد اون خرید. دیگه صبح ها مامانا بلندمون می کردن و می رفتیم خرید جهیزیه. چند دست ظرف و ظروف خریدیم. سولاردام و اجاق گاز و یخچال ... دو دست مبل و پرده و رو تختی ... و باز هم ظرف و ظروف چون محمد زده بود تماما داغون کرده بود ... برامون تا عصرش میاوردن دم در خونه و همه با هم دست در دست بعد تکمیل شدن وسایل شروع کردیم به چیدن خونه. خرید جهیزیه که تموم شد ، نوبت خرید برای عروسی رسید. خیلی روز های عالی ای بود. رو ابرا سیر می کردیم هر دومون. هممون ... تو اصفهان هم رزرو تالار و اینا دست پدرشوهرم بود. چون محمد نصر بود همه چی خود به خود درست می شد قربونش برم ... چند دست لباس و ست آرایش و کلی لاک و یه خورده وسیله های دیگه خریدیم ... لباس های پاتختی و بقیه رو خریدیم و موند لباس عروس ... روزی که برای لباس عروس می رفتیم محمد رو نبردیم. یه لباس خیلی خوشگل پسندیدیم. خیلی عالی. وقرار شد یکم بیش از حد معمول دستمون بمونه چون نمیخواستم بخرمش ... بدردم نمیخورد ... جایه دیگه که نمیتونستم بپوشم ... رو هوا قبول کردن
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت184
دیگه محمد نصر بود دیگه ... به جز خرید وسایل خونه بقیه خرجها پای محمد بود ... نمی ذاشت کسی کمک کنه ... می گفت خودم میخوام خرج کنم ... همه عروسی با خود محمد بود ... من خیلی ناراحتی می کردم ولی وقتی دیدم محمد اینطور میخواد و اینطور دلش راضی میشه دیگه حرفی نزدم. تو این مدت هم کلا با باباها در ارتباط بودیم و مشورت می گرفتیم ... مامانا هم دو روز بیشتر موندن تا کارتها به دستمون برسه و اسم روشون نوشته بشه. قرار نبود عروسیمون مختلط باشه ... به هیچ وجه ... حتی میخواستیم مولودی باشه ... مهم نبود مسخره شیم یا نه ... محمد با خواننده های دیگه خیلی تفاوت داشت ... حتی با دوستاش ... به خاطر همین متفاوت بودنش عاشقش بودم ... با یکی از مداح های معروف صحبت کرده بود واسه عروسی ... با هم رفت و آمد داشتن ... اونم با کمال میل قبول کرده بود ... خیلی عالی شد ... کارهای اینجا تموم شده بود و مهمونامون قرار بود فردا برگردن و به بقیه کارها رسیدگی بشه. داشتم سحری درست می کردم. پیاز و رنده برداشتم و مشغول شدم. چشمای من بیش از حد به آب پیاز حساس بودن و به شدت وضعیتشون قرمز میشد و عکس العمل شدیدی نشون میدادن. به خا
طر همین وقتایی که محمد خونه بود پیاز رنده یا خورد نمی کردم. الانم محمد نبود و میخواستم سریع اینکارو تموم کنم تا اثراتش بره. هنوز نصف نشده بود که مامان محمد اومد تو آشپزخونه. طفلی قیافمو که دید ترسید. راستش انقدر چشمام می سوخت که واقعا گریه هم می گرفت
مامان- وا نگاش کن چه اشکی میریزه ... - هیچی نیس مامان جان ... یه خورده بیش از حد لوسم ... خندید. مامان- بده من بیا برو اونور محمد میاد هممونو از وسط نصف می کنه. - مامان جان اولین بارم که نیس همیشه اینکارو می کنم خب ... مامان- فعلا که من اینجام بیا برو یه قطره ای چیزی بریز تو چشمت یکم بذارشون رو هم قرمزیش بره ... بدو ... وسیله ها رو از دستم درآورد و خودش انجام داد. رفتم تو اتاق و نشستم لبه تخت. چشمام باز نمیشد انصافی. به خودم خندیدم. دراز کشیدم رو تخت. اوا قطره نیاوردم. اومدم بلند شم برم قطره بیارم که در اتاق وا شد. محمد اومد تو. چشمش که بهم افتاد خشکش زد. حالا منم چشام وا نمیشه درست ببینمش. درو ول کرد. در بسته شد. دستپاچه اومد جلو محمد- گریه کردی؟ چی شده؟ خندیدم و چشمامو رو هم فشار دادم تا سوزش یکم بره. اشکم ریخت
محمد- یا حسین مگ چی شده؟ ها؟ - هیچی بابا ... محمد- بهت میگم چی شده؟ جواب منو بده میگم ... دیدم واویلا محمد قاطی کرده. باز کرمم گرفت. دستم رو گذاشتم روی صورتم و زدم زیر گریه مصلحتی و الکی. چه زاری می زدم ... وسطاش می خندیدم و شونه هام تکون می خورد. محمد- عزیزم ... قربونت چی شده ... چی شده فدات شم؟ خانومم چی شده اخه؟ هی اصرارم می کرد و منو می کشید تو بغلش. طفلک دیگه داشت پس می افتاد که رضایت دادم و تموم کردم. دستامو از رو صورتم برداشتم و خندیدم ... داد زدم ... - پیاز خورد کردم ... نگام کرد. زدم زیر خنده. حقم بود که الان دهنم رو جر بده. انتظار داشتم بلند شه دنبالم بذاره ولی فقط خیره نگام کرد. - محمد؟ اخماش رفت تو هم. محمد- واقعا که بچه ای ... جا خوردم. لحنش برام خیلی سنگین و غیرقابل باور بود
میخواستم. محمد- هیس ... دیگه با من حرف نمیزنیاا ... لال شده بودم. شکه شدم اصلا ... محمد- یه نقطه ضعف از من اومده دستت هی اذیت می کنی و لذت میبری از سکته دادنم ... هی اذیت کن ... تا توان داری اذیت کن ... متاسفم ... پا شد رفت بیرون اتاق. هاج و واج مونده بودم و بعض کردم. تا حالا باهام اینطور حرف نزده بود. اصلا تحمل چنین لحنی رو ازش نداشتم. خاک تو سرت ... وقعا بچه ای ... مرض داری دیگه ... مونده بودم نمیدونستم چیکار کنم؟ پا شدم یه دستی به سر و صورتم کشیدم و رفتم بیرون. محمد روی مبل نشسته بود و تلوزیون تماشا می کرد. ایستادم جلوش و با لب و لوچه اویزون نگاهش کردم. یه نگاه بهم انداخت. اخماشو کشید تو هم و بلند شد و رفت تو اتاق. منم واقعا هنگ کرده بودم. ای خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... از اتاق اومد بیرون و با حوله اش رفت تو حموم. حالا خوبه کسی تو هال نبود رفتارش رو ببینه. خیلی ناراحت شدم. رفتم تو آشپزخونه کمک مامان و خودم دیگه حبس کردم اونجا و بیرون نیومدم. بعد اینکه غذا کاملا حاضر شد زیرشو کم کردم و با چای و زولبیا و میوه رفتم بیرون. همه هم وسیله هاشون رو جمع کرده بودن و آماده گذاشته بودن که فردا صبح زود...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤
خدایا 🙏
دراین واپسین شبهای✨
ماه مبارک رمضان🌙
ازتومیخواهم
دلهایمان راچون آب روشن
زندگیمان راچون
بهارخوش عطر 🌸🍃
وجودمان راچون
گل باطراوت🌸🍃
و روزگارمان را چون
نگاهت زیبا و مهربان گردانی🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
@onlinmoshavereh
شبتون به زیبایی✨
عشقِ خـــــ❤ـــــدا
و به لطافتِ
مهرِ خـــــــ❤ـــــدا
#شبتون_در_پناه_خدا❤
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 «به خاطر زنم مےپوشم»
✍مالک بن اعین روایت میکند:
💠 روزی خدمت امـام باقـر(ع) رسیدم و دیدم ایشان پیراهنی #قرمز رنگ پوشیده است؛ لبخندی زدم؛ امام بـاقـر(ع) فرمودند: میدانم چرا میخندی! به پیراهن من میخندی ؟! من زنی از طایفه بنیثقیف دارم که من را مجبور به پوشیدن این #پیراهن کرده است... (و دوست دارد من را با این لباس ببیند.) من هم او را دوست دارم ؛ و به خاطر او این پیراهن را پوشیدهام ...
📚اصول کافی، ج۶، ص۴۴۷
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺