🌸شروع هفته تون پُر برکت با
🌺 صلـوات 🌺
بر حضرت بر حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 💖
و خاندان مطهرش 🌺🍃
🍃🌺 اللَّـهُمَّ 🌺🍃
🍃🌸 صَلِّ 🌸🍃
🍃🌺 عَلَى 🌺🍃
🍃🌸 مُحَمَّد 🌸🍃
🍃🌺وعلی آلِ 🌺🍃
🍃🌸 مُحَمَّد 🌸🍃
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چگونه مرد جذاب باشید
➖زنان نیازمند ابراز_علاقه در گفتار هستند اما به اندازه
اگر شما روزی یک مرتبه به وی بگویید دوست دارم با اینکه روزی چند مرتبه یا بعد از هر تماس به او بگویید دوست_دارم تفاوت زیادی دارد پس بیش از اندازه از کلمات محبت امیز تکراری استفاده_نکنید
➖مناسبتهای مهم نظیر تاریخ تولد تاریخ آشنایی و ... را فراموش نکنید
➖بیش اندازه در مورد مسائل جنسی صحبت نکنید
غرور به جا و به اندازه داشته باشید
➖خودتان را نه به وی وابسته نشان دهید نه به خانواده اما در عین حال نشان دهید که خانواده و وی برای شما اهمیت دارد و بودن و نبودشان برای شما مهم است
➖جنتلمن واقعی باشید طوری در جمع رفتار کنید که همسرتان کنار شما احساس غرور کند
➖مراقب نگاهتان باشید زنان به شدت به نگاه مردان به زنان دیگر حساس هستند و حواسشان است.
@onlinmoshavereh
☘🌺☘🌺☘🌺
➕كودكِ شاد يا كودكِ موفق؟
➖اکثر خانواده ها، به سلامت جسمی کودک خود بسیار اهمیت می دهند. اما گاهی یادشون میره که سلامت روحی کودک نیز به همان اندازه مهم است. همه والدين بايد بدانند كه شادي يك مزيت بسيار بزرگ در زندگي است كه منجر به افزايش كارايي ميشود.
➖افراد شاد در زندگي موفق تر هستند ،هم در كار و هم در زندگي عشقي خود.آنها معمولا شغل هاي بهتري پيدا ميكنند و درآمد بالاتري دارند .احتمال ازدواج اين افراد بيشتر است و ازدواج موفق تري را تجربه ميكنند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ارتباط كلامي را به فرزندتان یاد دهید:
➖فرزندتان باید بیاموزد که از كلمات براي بيان احساسات منفياش استفاده كند.
➖به او ياد بدهيد در زمان مناسب بگويد «الان عصبانی هستم!»
➖وقتي بتواند احساسات خود را مستقيما و مانند افراد بالغ بيان كند، شیوه"كتك زدن"به تدريج متوقف ميشود و ديگر از اين روش براي فروكش كردن عصبانيت خود استفاده نمي كند.
@onlinmoshavereh c
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال3⃣4⃣9⃣
#تفاوت فرهنگی
سلام
مدتیه تفاوت فرهنگیه خانواده همسرم وخانواده خودم خیلی داره اذیتم میکنه.
من بعد حدود ۴سال و حالا که بچه ام دارم بعضی وقتا به طور جدی به طلاق فکرمیکنم وحتی فکرشم اذیتم میکنه وازطرفی ام راه دیگه ای جلوروم نمیبینم.ازین که همسرم فرهنگ خانوادشو تایید میکنه وبچمم توهمچین فرهنگی قراره تربیت بشه اذیتم میکنه ولی اینم میدونم که اگه جدابشم تازه شروع مشکلاتمه.
پاسخ ما👇👇👇👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
با سلام
با سپاس از همراهی شما و ارزوی قبولی طاعات
ببین عزیزم همه این چیزهایی رو که میگی باید قبل ازدواج و قبل از اینکه بخواهی بله بگی باید تحقیقات کامل رو انجام می دادی ومیسنجیدی که آیا شما هم کفو هم هستین یا خیر آیا می توانید همسفر خوبی برای هم باشید در این مسیر زندگی یا خیر بعدش بگین بله نه الان که ۴سال از این همسری گذشته وبه طفل معصوم هم این وسط قرار گرفته که دوروز دیگه هم مهر فرزند طلاق به پیشانی اش بخوره !الان به جای این فکرهای مسموم که فقط مایه دلسردی تو از همسرت وزندگی میشه وعاملی برای شکنجه روحی تو و سردی زندگی دورشدن بیشتر از همسرت میشه
بهتره که به روزهای خوش باهم بودن فکر کنی بهتره که همه محاسن خوب همسرت رو برای خودت لیست کنی و هرروز اونا رو برای خودت تکرار کنی و بابتش از خدا تشکر کنی این کار باعث میشه احساس تعلق بیشتری نسبت به او پیدا کنی و محبتت نسبت به او بیشتر میشه و کانون زندگی گرمتر میشه پس فاز منفی نده لطفا
هیچ انسانی کامل نیست وهر کس کم کاستی داره وزن ومرد قراره کامل کننده هم باشند وعیوب هم رو بپوشانند
مسئله دیگه اینکه تربیت کننده نسل مادرهستش که در کنار فرزند هستند و پدر طفلک صبح می ره
سرکار شب بر میگرده اون موقع هم که گودک در خواب ناز به سر میبره پس عملا میبینی که حضور پدر کم رنگ هستش مگه اینکه تو هی بزنی تو سر مال که شما فرهنگستان بده وما به هم نمی خوریم و تربیت بچه ام خراب میشه واز این قبیل حرفها باشه که باعث بشه مرد روی دنده لج بیفته و بخواد بچه رو بکشه سمت خودش که خود این عاملی برای سر در گمی کودک میشه پس لطفا به جای تنش های بی جا به فکر زندگی و تربیت نسل خودت باش و سعی کن که رابطه قشنگی با همسرت برقرار کنی وبا این ادب و احترام و ارامش فرهنگ خوبه خودت رو به خانواده و همسرت انتقال بدی و محصول این صبوری را به خوشی بچینی انشاالله پس به جای طلاق همسرت رو همینجوری که هست پذیرا باش وبا احترام به عقایدش در کنار او زندگی مسالمت آمیز دلچسبی رو شروع کن وبا حسن خلقت به مرور اصلاح کن
خاصه در این شبهای قدر از خدا بخواه که مقدرات شما رو به خیر و نیکی رقم بزنه و انشاالله برای همه هم وطنان ما
با آرزوی توفیق برای شما
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت181
محمد من حتی از اسمت هم نمیتونستم چشم بردارم ... اونقدر حالم بود بود که با شنیدن صدات زرتی می زدم زیر گریه ... ایناها امین شاهد زنده هی و حاضر ... یه بارم تو دانشگاه دید حتی ... آها گفتم امین ... حس می کردم رو امین خیلی حساسی ... تو هنگ این حس ششمت موندم هنوزم ... امین نگام می کرد ناراحت می شدی ... آره امین به من یه حسایی داشت ولی تازه داشت شروع می شد. هنوز شکل نگرفته بود که من و تو سوری ازدواج کردیم و امین بهم گفت که الان میتونم جلو خودمو بگیرم ولی اگه سال دیگه عروسی می کردی عمرن نمیتونستم ... و اما خودم ... تا حالا با امین جلوی یه آئینه ایستادین و همو نگاه کنین ... میدونی چقدر شبیه همین؟ و همین شباهت باعث شد آروم شم ... تو که ازدواج کرده بودی ولی یه کپی از خودت هر روز جلو چشمم بدون حلقه رژه می رفت ... من هیچوقت خود امین رو ندیدم ... همش تو بودی ... گاهی به خودم میگفتم امین بوی محمد رو میده و بعد به خودم میخندیدم ... ولی الان درعین ناباوری می بینم که درست می گفتم ... امین یکی از کسایی که خیلی بهت نزدیکه و من بدون اینکه اطلاع داشته باشم حست می کردم ... بعدشم اونقدر عجیب من و تو همو دیدم و تو اون رو ازم خواستی ... پا گذاشتم تو خوه ات ... مثل یه خواب ... کی باورش میشه؟ سردی رفتارت اذیتم می کرد ... تو نفهمیدی ولی علی تو برخورد دوم عشق من رو به تو فهمیده بود ... همون روزی که اومده بود خونمون و به قول تو خودشو واسه شام دعوت کرد ... ولی ازش خواستم لو نده ... محمد معتاد صدای نفسات شدم ... هر روز که بیشتر می گذشت بیشتر عاشقت می شدم و بیشتر میفهمیدم چقدر با اون آدمی که می شناختم فرق داری و چقد عسل منی
دوباره بوسیدمش. - اولین بار ناهیدو تو مراسم علی اینا دیدم ... تو محرم ... تو رفتی طرف ناهید و باهاش حرف زدی یادته؟ من خیره نگاتون می کردم و حس می کردم دیگه نفسم بالا نمیاد ... گریه کردم ولی تو ندیدی ... نبایدم می دیدی ... من به خاطر چیزه دیگه ای اومده بودم ... ولی خیلی ضعیف بودم. کم کم تو مهربون تر میشدی و منو بیشتر وابسته می کردی ... خلاصه سرتو درد نیارم. خیلی اتفاقا افتاد بینمون ... و الان تو سرت رو گذاشتی روی پای من و آروم خوابیدی ... به من گفتی تو جون منی ... الان بغضم گرفته ولی به خاطر تو نمیخوام گریه کنم ... هرچند خوابی و متوجه نمیشی. ولی من که میدونم تو ناراحت میشی ... الان ... این لحظه به این جمله ایمان آوردم ... به آسمون نگاه کردم و ادامه دادم. - صدای خنده خدا را میشنوی؟ آرزوهایت را شنیده و به انچه محال می پنداری می خندد ... دستم رو کشیدم به صورت محمد. دستم رو گرفت و بوسید. - محمد تو بیداری؟ بدون اینکه چشماشو باز کنه خندید. - خیلی بدی ... نمیخواستم بشنوی ... محمد- شرمندتم به خاطر نفهمیم ...
حقم بود که اونهمه زجر بکشم ... تازه میفهمم چه الماسی دارم ... - همچین آروم بودی فک کردم خوابی ... محمد- من یه مردم ... سرم که رو پاهای تو باشه و نوازش دستات رو صورتم ... آرامش باید پیشم لنگ بندازه ... چشماشو باز کرد و لبخندم رو دید. محمد- ای جونم ... دوتا دستامم گرفت و بند بند تمام انگشتام رو بوسید. همش می خواستم مانع بشم ولی سفت گرفته بود دستامو. بلند شدیم رفتیم تو. بین جمعیت نشستیم و بحث شروع شد. قرار شد عروسی رو سه روز بعد عید فطر بگیریم. کلی تصمیمات دیگه هم گرفته شد. مثلا قرار شد وقتی فردا برمی گردیم تهران مامان من هم باهامون بیاد. بعد هم محمد بره دنبال مامانش و اونم بیاره تا خرید ها رو با کمکشون انجام بدیم. ولی مامن محمد گفت که خودش فردا با اتوبوس میاد. باید ده روز می موندن تا هم روزه اشون درست باشه و هم کارها خیلی زیاد بود. شیدا و شیده هم قرار شد بیان برای چیدن خونه و کمک و اینا ... همه تصمیمات گرفته شد. مشغول صحبت بودیم که اتنا اومد و با کوله پشتیش نشست جلو محمد. کوله رو باز کرد و محتویاتش رو ریخت بیرون. کلی برگه و کتاب و دفتر و دفترچه ... - اینا چیه اتنا؟
محمد- فکر کنم من بدونم ... آتنا- بیا آقا محمد ... همه اینا رو باید امضا کنی واسم والا دوستام کلمو می کنن ... - آتنا چه خبرته؟ میدونی چقد طول می کشه؟ آتنا- خب چیکار کنم ... دوستام که فهمیدن آقا محمد شوهرخواهرمه کلی خواهش کردن ... اومدم طاقچه بالا بذارم نشد دلم براشون سوخت ... به من نگاه معناداری کرد. فهمیدم منظورشو از دل سوختن. - اتنا محمد الان خسته اس ... محمد- نه بذار باشه ... کی میخوای تحویلشون بدی؟ آتنا- بعد تابستون دیگه ... محمد- خب الان یه چنتاشو امضا می کنیم باهم ... برا بقیش هم کوله پشتیت رو با خودت بیار تهران ... هرروز ترتیب یه سری رو میدیم و تمومش می کنیم ... ها؟ چشمای اتنا برق
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت182
آتنا- عالیه ... برگه هاشو جمع کرد. آتنا- بچه پرروها ازبس دروغ میگن فک میکنن همه مثل خودشونن ... باور نمی کردن که مجبور شدم ببرم یه
عکس از شما نشونشون بدم ... ضایع شدن جیگرم حال اومد ... ها مخصوصا این دوست بغل دستیم ضایع بشه. آی کیف میده ... مامان- عه اتنا ... همه زدیم زیر خنده. آتنا- بعدشم که ریختن رو سرم تو رو خدا بگو بمن یه امضا بدن ... شیدا- بچه مچه رو ببین تو رو خدا ... ما همسن اینا بودیم جلو پنکه آآآآ می کردیم کلی سرگرم می شدیم ... چه می دونستیم امضا چیه؟ - والا به خدا ... اونشب هم به خوبی و خوشی گذشت و فرداش همگی با هم راه افتادیم به سمت تهران. مامان محمد هم شب رسید. دیگه همه کارها افتاد گردن ماها. آقایون هم که خونه مونده بودن ... باباهامون ... همون شب بعد افطار و چای و میوه نشستیم و یه جلسه اساسی واسه برنامه ها تشکیل دادیم. روی فرشی که رو زمین مونده بود از اون موقع گرد نشستیم. البته آتنا غش کرده بود. مامان محمد- خب اول از همه باید ترتیب کارت ها رو بدیم
مادرم- آره. صبح اول بریم دنبال کارای اون ... شیدا- اتفاق من یه چنتا متن قشنگ پیدا کردم آوردم ... رفت گوشیشو اورد و بین متنهاش که انصافی قشنگ بودن منو محمد بهترینش رو انتخاب کردیم. شیده- خب این از این ... مامان- بعد شبهای قدر پخشش می کونیم. که تا اون موقع اماده بشد و اسما را روش بنویسیم ... - اما باید زودتر برسونیم به دست بابا ها دیگه ... چون اونایی که از تهران و شهر ما میان بتونن برنامه ریزی کنن و عجله ای نشه ... محمد- نگران اونا نباشین پست می کنیم فوقش ... فقط اماده بشه ... مامان یه لیست برگه داد دست مادرم و یه برگه خودش برداشت و لیست مهمونا رو نوشتن. این یکی خیلی طول کشید و تموم که شد محمد به برگه ها نگاهی انداخت. محمد- پس مهمونای شما چرا اینقدر کم؟ لیست مارو ببینین؟ خندیدم. مادرم- اخه ما شهر دوریم همه که نمیخوان بیان واسه چی الکی کارت بدیم؟ اونایی که حتما میان رو نوشتیم
محمد بهم نگاه محبت امیزی انداخت. محمد- شما چی خانوم؟ مهمونات چن نفرن؟ - پنج شش نفر نوشتم ... دوتاشون متاهلن ... مطمئنم این پنج نفر حتما میان ... محمد- پس اونایی که مجردن رو همراه خانواده بنویس که بیان ... - چشم ... خب اقا ... شما چی؟ خندید. همه نگاها با لبخند عمیقی رو ما دوتا بود که اینقدر با محبت با هم صحبت می کردیم. با ولوم پائین. نمیدونم چرا با هم اهسته حرف میزدیم ... محمد- منم که اصفهانیا رو نوشتم ... از تهرانم علی و مرتضی و مازیار و شایان. اونایی که متاهلن با خانوماشون ... بقیه با خانواده ... حالا شاید یکی دوتا همکار هم اضافه کردم ... ساکت شدیم. محمد- فقط یه مساله ای هست که برام خیلی مهمه ... - چی؟ محمد- به خاطر شغلم نمیتونم اجازه بدم فیلم بردار داشته باشیم ... خطرناکه و نمیشه اعتماد کرد ... شیدا- شهرت است دیگر
خندیدیم. محمد- نمیشه ریسک کرد ... ممکنه پخش بشه ملت خانوممو ببیننا ... و اخماشو کشید تو هم. محمد- فیلم بردار مرد میاریم یه دونه که از آقایون فیلم بگیره و از خانومم وقتی که حجاب داره ... بلند شد و از یه دوربینی که داشت رونمایی کرد. نامرد اصلا رو نکرده بود. تستش کردیم. کیفیتش فوق العاده بود. هم عکس و هم فیلم برداری. محمد- میتونیم مسئولیت فیلم برداری رو به یکی بسپریم ... اینطوری هم وقتی حجاب نداشتم می تونستیم فیلم بگیریم هم از جای امنش خیالمون راحت بود ... شیدا- آقا من با کمال میل این مسئولیت خطیر رو به عهده می گیرم ... محمد- پس پاداش این دلاوری شما نزد ما محفوظ خواهد بود شیدا خانوم ... شیدا- ما کوچیک شمائیم ... محمد- اهان ... یه نکته دیگه ... مامان- بگو پسرم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💫 دعای روز بیستوششم ماه مبارک #رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
💠 اَللَّهُمَّ اجْعَلْ سَعْيِي فِيهِ مَشْكُوراً وَ ذَنْبِي فِيهِ مَغْفُوراً وَ عَمَلِي فِيهِ مَقْبُولاً وَ عَيْبِي فِيهِ مَسْتُوراً يَا أَسْمَعَ السَّامِعِينَ
🔸 خدایا در اين روز سعيم را (در راه طاعتت) بپذير و گناهانم را در اين روز ببخش و عملم را مقبول و عيبم را مستور گردان ای بهترين شنوای دعای خلق.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺