📚 #داستانک....
🔻داستان واقعی " کارل استوارت " صاحب بزرگترین هایپر مارکت دنی👇
✡پسری برای پیدا کردن #کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور #آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به #نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
▪️در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند #مشتری داشته است❓
▫️پسر پاسخ داد که یک مشتری❗️
▪️مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری…❓ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل ۱۰ تا ۲۰ فروش در روز دارند. حالا #مبلغ فروشت چقدر بوده است ❓
▫️پسر گفت: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار
مدیر فریاد کشید: ۱۳۴,۹۹۹٫۵۰ دلار ؟😟
▪️مگه چی فروختی❓
▫️پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک #قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک #چرخ ماهیگیری ۴ بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری❓
گفت: خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم❗️
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد❓
که گفت: هوندا سیویک.من هم یک بلیزر دبلیو دی۴ به او پیشنهاد دادم که او هم خرید...
▪️مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش #قایق و بلیزر فروختی؟
میگه نه، اومده بود #قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه❗️
👌و اين #سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است💐
" کارل استوارت "
🔴صاحب بزرگترين هايپرمارکتهای دنيا🔴
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
📚 #داستانک...
#راز_مثلها
✍#وعده_سر_خرمن
💠 نقل است روزی خانِ آبادی به خانه کدخدا رفت. ساززنِ آبادی نزد خان آمد و یک پنجه عالی #ساز زد. خان که خوشش آمده بود، وعده داد، سر #خرمن که شد، یک خروار گندم به نوازنده بدهد. ساززن هم #خوشحال تا موعد خرمن روزشماری می کرد... رفته رفته سر خرمن رسید و خان برای #برداشت محصول به آبادی آمد و ساززن با خوشحالی پیش خان رفت و بعد از عرض سلام به یادش انداخت که:
💠من همان ساززن هستم که #وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می دهید، لطف بفرمایید. خان خندید و گفت: ساده دل، تو یک چیزی زدی، من #خوشم_آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو #خوشت_بیاید. حوصله داری؟ برو پی کارت...
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
📚 #داستانک
💎دو #میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان #تغییر میکند؟ میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند.
👌گاهی اوقات باید بدون #توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری... میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال #لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی ❗️❗️❗️
🔹در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...
🔸میمون اول با دیدن #هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی❓
🔹هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ❓❗️
🔸میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح #منطقی میخواهد❗️
❇️هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ... هزار پا مدتی #سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
✴️پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن #یادم رفت❗️❗️
♨️میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...! پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن #لذت ببرد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
📚 #داستانک
📔#حكايت_پندآموز_جوان_و_عسل
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
💠پسر جوانی #مریض شد.
اشتهای او کور شد و از خوردن
هر چیزی #معدهاش او را معذور داشت.
✴️حکیم به او عسل #تجویز کرد.
💠جوان میترسید باز از خوردن عسل
دچار #دلپیچه شود لذا نمیخورد.
حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم.
جوان خورد و بدون هیچ دردی
معدهاش عسل را پذیرفت.
✴️حکیم گفت: میدانی چرا عسل را
معده تو #قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
✴️حکیم گفت: #عسل تنها خوراکی در جهان
# طبیعت است که قبل از هضم کردن تو،
یکبار در معده زنبور #هضم شده است.
💥پس بدان که عسل غذای معده توست
و سخن غذای روح توست. 👌
💯اگر میخواهی حرف تو را #بپذیرند و پس
نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل
# سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور
که عسل را در معدهاش هضم میکند،
✅تو نیز در #مغزت سخنان خود سبک
سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور.
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
📚 #داستانک...
#حکایت_ملانصرالدین_و_حلوای_ثروتمندان💐
🌷می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم #حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از #ثروتمندان شنیده ام.
🍄همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش #آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح #حلوا می پزد.
🌾 ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه #بدی دارند این ثروتمندها ‼️
💯حالا ببینید #حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست ❗️
🤷♀کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و #انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند.
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
✨﷽✨
📚 #داستانک....
«#شایعه»
❇️زنی در مورد همسایه اش #شایعات زیادی ساخت و شروع به #پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش #شایعه ساخته بود به شدت از این کار #صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه #دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود #پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
✡حکیم به او گفت: «به #بازار برو و یک #مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر #جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه #پخش کن.» آن زن از این راه حل #متعجب شد ولی این کار را کرد.
✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من #بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر #بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی #جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به #سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
🌸 #مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر #جمع نمی شود 👌
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
📚#داستانک
✡در کتاب فیه ما فیه #مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت #شعر درباره جوان #عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف #دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد.
✡ دوستان و آشنایان همیشه او را مورد #ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار #سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او #انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
💠شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به #معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال #تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری❗️»
❇️معشوقه او گفت: «این #خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
💠جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
💠لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای #خراش و جراحت است❓»
❇️معشوقه او گفت: «این #جراحت از روز اول #آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی❗️»
💠جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
💠لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر #دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است❗️»
❇️معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی❗️»
💠جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان #ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر #تلاطم و طوفانی است❗️»
💠جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این #خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
❇️معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، #عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا #غرق میشوی.»
✡جوان عاشق #قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا #غرق میشود.
♨️مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام ز#ندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را #نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان #منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
🍃💔 💔🍃
📚 #داستانک ...
👌داستان #صحابی که علی(ع) را نفروخت‼️
✨روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
🍀من دلم خیلی بحال #ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ❓
مولا فرمودند:
🌻آن شبی که به دستور #عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی #اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
🍃ابوذر خشمگین شد و به #مامورین فرمود:
🍂شما دو #توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید'
و دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
⁉️شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
🔷تمام #ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی #عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
🥀مولا گریه می کردند و می فرمودند:
🌸به خدایی که جان علی در دست اوست #قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ #نخورده بودند.
🦋مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان
علی فروشی نکنیم......
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
📚 #داستانک....
🍍🍍🍌🍌🥒🥒
🍌 اساساً بعضی آدمها پوستِ #موز صفتند؛ مترصد زمین زدن خلق الله.
🥒قسمی از آدمها پوستِ #خیار صفتند؛
در کنارشان جوان میمانی یا دست کم خیال میکنی #جوانتر شدهای.
🍊یک عده پوستِ #پرتقال صفتند؛
تا کردن و معاشرت با آنها #قلق دارد.
# تلخند؛ لکن بالقوه ظرفیت #مربا شدن دارند؛ #ایضاً حضور چشمگیر در نثارِ زرشک پلو.
🌰عدهای دیگر پوستِ #گردو صفتند،
پوستِ گردوی تازه صفت؛ جوری سیاهت میکنند که تا مدتها اثرش بماند.
💟بخشی دیگر اما #شفاف و زلالند،
🌸لکن بعضاً همزمان شکننده و #ظریف هم هستند؛ این جماعت، پوستِ سیر و پیاز صفتند.
🌸وگروهی موسومند به آدمهای پوستِ #پسته صفت؛
متصل #نیششان تا بناگوش #باز است.
🌸جماعتی پوستِ #تخمه صفتند؛
باید جوری از آنها #انتفاع ببری که کمترین #تماسی بهشان پیدا نکنی و الّا #شورش را در میآورند.
👌تعامل با شماری آدمها #ترفند و تکنیک میطلبد؛
اینها پوستِ #آناناس صفتن.
📚 گچ پژ
👤 محسن رضوانی
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
📚#داستانک...
✡روزی حضرت #موسی به خداوند عرض کرد:
ای خدای #دانا وتوانا! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را #خراب میکنی❓
چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را #نابود میکنی؟
خداوند فرمود: ای موسی! میدانم که تو میخواهی راز و #حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی.
تو پیامبری و جواب این سوال را میدانی. این سوال از علم برمیخیزد. هم سوال از علم بر میخیزد هم جواب.
هم گمراهی از #علم ناشی میشود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمیخیزد.
آنگاه خداوند فرمود: ای موسی برای اینکه به جواب #سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود.
موسی #بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت و مشغول درو کردن شد.
ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا #خوشهها را میبری؟
موسی جواب داد: پروردگارا! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، #عقل سلیم حکم میکند که گندم ها را از کاه باید جدا کنیم.
خداوند فرمود: این #دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟
موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من #قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.
خداوند فرمود: پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روح های پاک هست، روح های تیره و سیاه هم هست.
همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج #حکمتهای نهان الهی آشکار شود.
✨ خداوند گوهر پنهان خود را با #آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.
📚 برگرفته از مثنوی معنوی
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
#داستانک
💎وقتی خوشگل ترین #کفش رانینگ توسی دنیا مال تو باشه ولی هربار که می پوشیش پات رو بزنه چکار می کنی؟
💠 ممکنه مثل خیلی با #دردش بسازی آخه وقتی توی پات نیست و روی جا کفشی به انحناهای #سفید و صورتی دورش نگاه می کنی خیلی #جذاب به نظر میرسه و شاید با خودت بگی داشتنش به #تحمل کمی درد و رنج می ارزه.
😔داستان یک رابطه #ناراحت هم همینطوره، وقتی ازش دوری خیلی #جذاب به نظر می رسه و به نظرت می ارزه که #تعقیبش کنی و از تو اصرار باشه و از او #انکار،
🧐با خودت میگی بی خیال که وقتی با هم هستیم به نظرم می رسه اشکالی درکاره و با من اونقدرها #خوشرفتاری نمی کنه ، بی خیال که من را در زندگیش و اوقاتش #شریک نمی کنه و هر بار که سعی می کنم نزدیکش بشم #رنج داره.
✅فکر کنم کسی که از یک رابطه #ناراحت نمی تونه بیرون بیاد شبیه کسی باشه که از کفش تنگ محبوبش نمی تونه دل بکنه.
👌اینطور وقت ها کافیه بهش یه کفش #آدیداس اصل بدی که یک بار بپوشه تا متوجه بشه چه حس #سبکی دلپذیری را در هر قدم و هر لحظه از زندگیش از دست داده و به جاش بک گراند تمام مناظری که از صبح تا شب دیده را رنج انتخاب کرده. اونوقت دیگه حتی #زیباترین انحناهای سفید و صورتی دنیا هم باعث نمیشه که برای پیاده روی بعدی انتخابش کنی.
💯کاش می شد آدم ها را، حتی بطور آزمایشی و #موقت هم که شده برای یک هفته از یک رابطه #ناراحت برداشت و در یک رابطه #خوب گذاشت، تا ببینند این که کسی صبح ها بیاد دنبالشون تا قبل از رفتن سرکار با هم پیاده روی کنند و صبحانه را به اتفاق در فضای سبز بخورند، این که دست در دست لابه لای مغازه های کوچه مروی حرکت کنند تا هات چاکلت، ترشی انبه، و انواع شکلات و دسرهای خوشمزه را برای پنجشنبه شب که با هم فیلم می بینند انتخاب کنند، این که وقتی در جمع دوستان هستند کسی #نوازش و تحسینشان کند،
♨️و این که بدانند شب های وسط هفته کسی هست که #دمنوش آخر شب را بیرون با او بخورند، خستگی را کنار هم در کنند و از رانندگی بعد از نیمه شب لذت ببرند چه احساسی داره. وقتی که این یک هفته تمام شد دیگر انتخاب با خودشان است
✍مهسا مجتهدی
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd
📚 #داستانک
✡سرخپوستی #پیر به نوه خود گفت:
فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست. یکی از گرگ ها #شیطان به تمام معنا، #عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست،
و گرگ دیگری #آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو...!
✡پسر کمی فکر کرد و پرسید:
پدر بزرگ کدام یک #پیروز است❓
✴️پدر بزرگ بی درنگ گفت:
همانی که تو به آن #غذا می دهی...
💯مراقب باشيم كه كدام #گرگ درونمان را غذا ميدهيم
═══✼🍃🌹🍃✼══
🏠 #خانه_مشاوره_آنلاین
http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd