#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیوهفتم
نگاهش کردم. اتنا- ابجی من خیلی دلم برات تنگ میشه ... کاش اقا محمد تو این شهر بود ... بدون تو خیلی تنها می شم ... نشستم رو زانوهام و محکم بغلش کردم. خجالت رو گذاشته بودم کنار و بلند بلند دوتایی هق هق می کردیم. بعد دوباره و سه باره با همشون خداحافظی کردم و نشستم تو ماشین. مجبور بودم جلو بشینم. جلوی اونهمه ادم که نمیشد برم عقب. کمی بعد محمد هم اومد و بعدش علی و مرتضی ... یا حسین اینام می خوان با ما بیان؟ محمد ماشینو روشن کرد و از نور چراغ ماشینها و دوده اسپند فاصله گرفتیم. دیگه هیچ یار و یاوری جز خدا نداشتم. پس باید محکم باشم ازین به بعد. مثل کوه. پس اشک هام رو پاک کردم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. بازش کردم. شیده بود نوشته بود شیده- عاطی مواظب خودت باش ... لبخند تلخی زدم. دوباره نوشت. شیده- راستی گفتم مواظب خودت باش میگم نزنن بلا ملا سرت بیارن اون سه تا پسر؟ قلبم شروع کرد به تند زدن. راست می گفت خب. نوشتم ... - خاک بر سرم چرا زودتر نگفتی
جواب داد. شیده- شوخی کردم ... بد به دلت راه نده ... یه ایت الکرسی بخون توکل به خدا ... سریع شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و از استرس زیاد تصمیم گرفتم خودم رو به خواب بزنم. خب خلم دیگه ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم. صدا از کسی بلند نمی شد و این محیط رو برام ترسناکتر می کرد. حدودا ساعت دو شب بود و خواب به چشمای من نمی اومد. داشتم به دنیای ناشناخته ای سفر می کردم. بدون همنشینی. فقط خدا بود و خدا. توکل به خودش ... کل راه صدای نفس ها قاطی شده بود و نمی تونستم صدای نفسهای محمد رو ببلعم. تموم راه شهرمون تا تهران رو چشم از هم باز نکردم ولی یک ثانیه هم نخوابیدم تا اینکه بالاخره با متوقف شدن ماشین چشمام رو باز کردم. علی- آقا محمد ... دست گلت درد نکنه ... خسته نباشی ... محمد در حالی که کمربندش رو باز می کرد گفت. محمد- خواهش داداش ... زحمت دادیم حسابی ... به اطراف نگاه کردم. چقدر عاشق این کوچه و این خونه بودم. همه پیاده شدیم. دوباره پسرها چمدون هام رو بردن بالا و و منم لطف کردم خودم رو حمل کردم
علی- مرتضی جان. من می رسونمت ... ماشینم تو پارکینگه محمده ... کلی ازشون تشکر کردم. محمد رفت پائین دوباره و مرتضی هم پشت سرش. جلوی در ایستاده بودم. علی ازم خداحافظی کرد. استرس گرفته بودم. حال بدی داشتم. دیگه تنها بودم. علی جلوی پله ها که رسید مکث کرد و برگشت طرفم. اومد جلو. علی- خانم رادمهر ... محمد پسر خوبیه ... من بابت این کارش ناراحتم ولی دیگه کاریه که شده ... فقط ... اگه مشکلی پیش اومد یا از چیزی ناراحت و اذیت شدین رو کمک من حساب کنید ... لبخند زدم. علی- باشه؟ - باشه. ممنون ... خیلی اروم شدم. استرس هام خوابید. اونقدرهام تنها نبودم. علی- بدون کوچکترین رودربایستی؟ دوباره خندیدم. - بی رو در واسی ... اینو که گفتم دوباره یه لبخند تحویلم داد و خداحافظی کرد و رفت. چمدونام رو کشیدم تو که محمد اومد. دوتاش رو گرفت
دستش و جلوتر رفت. با چه عشقی وجب به وجب خونه اش رو نگاه می کردم. اخی یادش بخیر بخیر دفعه اولی که پام رو گذاشتم تو این خونه. اون دفعه با ارزوی محمد. این دفعه با خود محمد ... اون یکی چمدونم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. ایستاده جلوی یک در و چمدونام رو گذاشت جلوش. کنار اتاقی بود که دفعه قبل از توش اومده بود بیرون. برگشت سمتم و گفت. محمد- اینجا اتاق شماست ... ممنونی گفتم و رفتم جلو و در رو باز کردم. اول سه تا چمدونم رو کشیدم تو و در رو بستم. حالا وقت خوردن اتاق با نگاهم بود. چشمام رو بستم و چرخیدم. بعد آروم بازشون کردم. سمت راستم کمد دیواری بود. روبروم پنجره بود و زیر پنجره یه میز مطالعه با یه چراغ مطالعه روش. روبروی کمد دیواری و زیر یکی از پنجره ها یه تخت بوود با دوتا عسلی. و یه آئینه قدی. پنجره ها کرکره کرم رنگ داشتم و روتختی و بالش هم کرم رنگ بودن و پتوی قهوه ای سوخته. عاشق این اتاق شدم. در رو قفل کردم و لباسام رو کندم. خیلی خسته بودم. اول تموم سوراخ سنبه های اتاق رو گشتم. همه کشو ها و کمد ها خالی بود. بیخیال پریدم روی تخت و همونطور با شلوار جین خوابیدم. یه خواب حسابی. با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیوهشتم
یکم طول کشید تا موقعیتم رو انالیز کنم. وقتی یادم اومد که تو خونه محمدم لبخند بزرگی روی لبم نشست. بلند شدم و تونیکی رو که روی زمین انداخته بودم تنم کردم. و روسریم رو هم انداختم روی سرم. و بیرون رفتم. هیچ صدایی نمی اومد. پاورچین پاورچین رفتم آشپزخونه. یه نگاه به اطرافم انداختم. محمد نبود ولی بازم روم نمی شد یخچالش رو باز کنم. اگه خودم جهیزیه اورده بودم. بی خیال بابا. رفتم و یه لیوان برداشتم و زیر شیر آب پرش کردم و سر کشیدم. آخیش ... اومدم بیرون و دنبال ساعت گشتم. بالای تلوزیون نصب ش