#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتچهلویک
معلوم نبود چشه؟ یعنی اومده دنبالم چیکار؟ اصلا فهمیده دیشب نبودم؟ واسه هر چی که اومده خدایا شکرت ... دیگه اواره نمی مونم ... رسیدیم جلو در خونه. پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. در روباز کرد و وارد شد. منم که همیشه خدا پشت سرش. در رو بستم و چرخیدم داخل خونه که صورتم سوخت. دستم رو گذاشتم روی گونه ام و با ناباوری خیره شدم تو چشمای غضبناک محمد ... چرا؟ داد زد. محمد- کدوم گوری بودی دیشب تا حالا؟ نمی گی دست من امانتی؟ نمی فهمی باید بهم خبر بدی کدوم قبرستونی می مونی و کی میای؟ نمی فهمی اینا رو؟ چشمام پر شد. همونطور خیره بودم بهش. اشک هام ریختن. صدام رو اوردم پایین. - من ... من ... خیره بود بهم و بلند بلند نفس می کشید. - من آدرس اینجا رو نداشتم ... گوشیمم خاموش شد چون باطریش تموم شد ... من زنگ زدم بهتون ... من ... من ... متاسفم ... ببخشید ... دویدم ست اتاقم و نشستم پشت در. زانوهام رو بغل کردم. چند دقیقه ای همونطور نشستم و گریه کردم.
این دفعه از خوشحالی. از خوشحالیه اینکه نگرانم شده بود. حتی به عنوان یه امانت ... اما نگرانم شده بود. چند ضربه به در کوبیده شد. محمد –: در رو باز کن ... صداش رو آورده بود پایین تر. نمی تونستم جلوش مقاومت کنم پس بلافاصله بلند شدم و در رو باز کردم. سرش پایین بود. محمد- کجا بودی؟ نیشم شل شد. اشکام رو مثل بچه ها با آستین مانتوم پاک کردم و کامل براش توضیح دادم. - گوشیم که خاموش شد می خواستم از یکی تلفن بگیرم ولی خب ... شمارتونو حفظ نبودم ... بعدش به خورده تو همون خیابون بالا و پایین رفتم تا اینکه چشمم خورد به یه مسجد ... موندم اونجا ... شب در مسجد رو بستنی هم قایم شدم تا شبو بمونم اونجا و تو خیابون نباشم ... سرش رو اصلا بالا نیاورد. محمد- لطفا از این به بعد هر جا میری بهم خبر بده ... شماره ام رو هم حفظ کن ... تو امانتی اینجا ... وای که چقد دلم می خواست بپرم بوسش کنم. دستشو کرد تو جیبش و دوربینم رو در آورد.
گرفت طرفم محمد- این جا مونده بود تو ماشین ... لطفا مواظب عکس هاش باش ... - اگه بخوای می تونم همین الان همشونو پاک کنم ... شونه بالا انداخت. محمد- نمیدونم ... هر کاری دوست داری بکن ... فقط ... حرفشو قطع کردم و خودم ادامه اش دادم. - به کسی نمی دمشون ... رفت تو اتاقش. موندم جلوی در. به در بسته اتاقش خیره شده بودم. چقدر این بشربی احساس بود. یه معذرت خواهی هم نکرد که زده تو گوشم. ولی عیب نداره ... هر چه از دوست رسد نکوست ... سه هفته مثل برق و باد گذشت و من دیگه آدرس خونه رو از اسم خودمم بهتر بلد بودم. هفته ای 4 روز کلاس داشتم. با آژانس می رفتم و با آژانس برمی گشتم. پول جهیزیه ام هم تو حسابم بود و تو این یه سال حداقل با این پول هیچ مشکلی نداشتم. محمد هم وقتی دید بهش شماره حساب نمی دم گفت یه حساب برام باز می کنه و کارتو میذاره تو اتاقم. ولی من تصمیم گرفته بودم بهشون دست نزنم و موقع رفتنم همه رو یه جا براش بذارم. مادرم هر روز بهم زنگ می زد. صداش بغض داشت ولی گریه نمی کرد چون اونوقت منم بی قرار می شدم.
عوضش اتنا خیلی بی تابی می کرد و اشکم رو در می آورد. می دونستم که کم کم عادت می کنن ولی خب دیگه ... منم کلی از محمد و خوبی هاش براشون می گفتم تا دلشون خوش باشه. همشم به دروغ ... چون من روزی سر جمع دو ساعت محمد رو نمی دیدم. به خاطر دوتا کار سفارشی که صدا و سیما همزمان بهش سپرده بود. صبح ها می رفت بیرون و بعد ظهر حدودا ساعت شش بر می گشت. مادر شوهرم هم هر دو سه روز یه بار زنگ می زد و کلی صمیمی و مهربون باهام صحبت می کرد. دختر نداشت و به من جای دخترش محبت می کرد. خیلی خانم خوبی بود. من هم از فرصت استفاده می کردم و کلی ازشون سوال می پرسیدم. هر دفعه دستور پخت یه غذا. تقریبا بلد بودم. موقع آشپزی مامانم نگاه می کردم ولی انجام نداده بودم تا حالا. ازشون می پرسیدم و به دقت یاد داشت می کردم. اونا هم با هزار تا ذوق و کلی صبر و حوصله برام توضیح می دادن. از مادرم درباره نحوه خرید هم می پرسیدم. خلاصه همه زنگ می زدن و کلی حال و احوال و مشاوره. تو این سه هفته از نبودن های محمد نهایت استفاده رو کردم. اول از همه خونه اش رو زیر رو کردم به جز رو تا اتاق. یکی اتاق خود محمد و یکی هم اتاقی که دفعه اولی که پامو گزاشتم اینجا ازش بیرون اومد. اصلا جرعت نمی کردم برم تو این دوتا اتاق. گاهی دست رو دستگیره اشون هم میذاشتم...
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتچهلودو
ولی تو نمی تونستم برم. دیگه بیخیال شدم. تمرین آشپزی هم می کردم. بعضی وقتا روزی دوتا غذا همزمان می پختم. خودم اینقدر خورده بودم که ترکیدم. کم می پختم ولی چون دو نوع بود از پسشون برنمی اومدم. یه شب که محمد اومد ازش پرسیدم که اینورا پیرمرد پیرزن تنها زندگی کنه هست یا نه؟ یکم مشکوک شد چون گیر داده بود واسه چی می خوای؟ منم گفتم وقتایی که حوصله ام سر می