#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت101
منظورت چیه؟ ناهید- اقا محمد شما منو خیلی دوست داشتی ... قبول ... می فهمم ... باور دارم ... ولی الان چیزی فراتر از دوست داشتن رو توی چشماتون می بینم ... اقا محمدشما عاشق عاطفه هستی ... عذاب نده خودت رو ... - اشتباه می کنی ... من چیزی از عشق نمی فهمم ... ناهید- اشتباه نمی کنم ... بذار برات روشن کنم که دیگه شما عذاب نکشی ... اقا محمد یادمه اون روزی که در حد انفجار از دستم عصبی شدی ... بلند داد زدی و گفتی که منو نمی خوای ... گفتی که کسی رو که منو به خاطر شهرتم بخواد رو نمیخوام ... گفتی طلاق ... یادته؟ نیازی نیست شرمنده باشی ... من مطمئن بودم که شما اون حرفا رو از رو عصبانیت زدی و حرفا و واقعیت دلت نبود ... مطمئن بودم و هستم ولی من که عصبی نبودم ... وقتی از پیشت رفتم ... چند روز خودم رو توی اتاقم زندانی کردم و فکر کردم ... به همه چی ... به خاطر تو ... به خاطر خودم ... من دوست داشتم ... ولی تو ذهنم همه چیز رو گذاشتم کنار ... فکر کردم ... شما رو تصور کردم ... بدون این که خواننده باشی ... بدون این که مشهور باشی ... بدون این که پولدار باشی ... تصور کردم که یه آدم معمولی تحصیل کرده به اسم محمد نصر اومده خواستگاریم ... اقا محمد من تو ذهنم مردد موندم که چه جوابی بهت بدم ... در حالیکه وقتی محمد نصر خواننده و مشهور اومد خواستگاریم بدون لحظه ای تردید قبول کردم ... از این جا فهمیدم که من و شما نمی تونیم یه زندگی عالی بسازیم
نمیگم دوست نداشتم ... چرا داشتم ولی با خودم که خلوت کردم دیدم برای من زن خواننده بودن لذت بیشتری داره تا زن محمد نصر بودن ... از این جا به خودم شک کردم ... اگه ادامه می دادم باهات عین نامردی بود ... چون ممکن بود روزی به هر دلیلی این شهرتتو کنار بذاری و یا ازت گرفته بشه ... نمی تونستم تصور کنم اون لحظه چه احساسی بهت خواهم داشت ... شما عصبی بودی و گفتی طلاق ... از ته دلتم نبود ... ولی من نشستم و منطقی فکر کردم و منطقی جواب دادم که باشه ... طلاق ... نه از روی احساس و لجبازی با شما ... اقا محمد اگه می موندم باهات شاید زندگی هردو مون خراب می شد ... پس هم به خاطر خودم و هم به خاطر تو کشیدم کنار ... الانم هیچ احساسی بهت ندارم ... اینا رو گفتم که خودت رو مدیون من ندونی ... من خودم انتخاب کردم ... تو هم عاشقی اقا محمد ... پس من و شما دیگه هیچ دینی به هم نداریم ... اولین بار بود که از اینکه می شنیدم کسی به خاطر شهرتم منو می خواد ذوق کردم ... واقعا ذوق کردم ... ولی شاید بازم داشت به خاطر من کوتاه می اومد ... - ناهید من به تو بد کردم ... غیر منطقی تصمیم گرفتم ... علاقه ای هم به عاطفه ندارم ... بیا برگرد ... نیا ... نیا ... نفس عمیقی کشید و تکیه داد ... ناهید- من بچه نیستم که به خاطر یه دعوا و عصبانیت زندگیم رو خراب کنم ... اقا محمد این هم به نفع منه هم شما ... قبول کن ... می خوای ثابت کنم که عاشق عاطفه ای؟
چشام گرد شد ... - چطوری؟ خندید ... ناهید- من تو رو خوب می شناسم محمد ... ساده اس ... فکر کن الان عاطفه همه حرف های من و تو رو شنیده باشه ... حتما فهمیده که من واقعا قرار نیست برگردم ... پس دیگه قرارداد بین تو و اونم تموم شده و هر وقت اراده کنه می تونه برگرده شهرشون ... چشام شد اندازه بشقاب ... واقعا در اومدن شاخ رو روی سرم حس می کردم ... - تو ... تو ... تو از کجا خبر داری؟ بازم خندید ... ناهید- من خیلی وقته که می دونم محمد ... دقیقا از یه شب قبل این که بیاین عزاداری علی اینا ... اگه قبول کردم بیام این کلاسا واسه این بود که یه موقعیت جور شه و اینا رو بهت بگم ... - تو واقعا همه این مدت اینا رو می دونستی؟ از کجا؟ آخه چطوری؟ ناهید- مرتضی بهم گفته بود ... دستم رو زدم به پیشونیم
چرا؟ چرا؟ آخه چرا مرتضی؟ ناهید- آخه می خواست بدونه من واقعا می خوام برگردم یا نه ... - آخه به اون چه ربطی داره؟ به اون چه مربوط؟ ناهید- چون مرتضی عاطفه جونم رو می خواد ... خون تو رگهام یخ بست ... همینطور خیره بودم به ناهید ... اونم با دقت داشت نگام می کرد ... حدس می کردم ... باید می فهمیدم ... وقتی که من و عاطفه رو در حال شوخی دید رفت و در رو کوبید ... وقتی از همون اول حرص می خورد و با تمام وجود می خواست مانعم بشه از آوردن عاطفه ... از همون نگاهاش به عاطفه ... دیگه واقعا دستم به جایی بند نبود ... فقط خدایا ... عاطفمو از خودت می خوام ... درمونده بودم ... اگه عاطفه هم اونو بخواد؟ نه ... نه ... نه ... ناهید- دیدی چقدر دوسش داری؟ بهت ثابت شد؟ تا حالا هیچوقت ندیده بودم چشمات پر بشه ... صدام خیلی آروم بود ... - عاطفه چی؟ ناهید- بهت قول میدم که اونم تو رو دوست داره ... - نداره ... نداره ... من اینقدر خوش شانس نیستم
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت102
ناهید- بذار زمان همه چیو درست می کنه ... میخوای من باهاش؟ نذاشتم ادامه بده. - نه ... میش