#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت111
دستپاچه سریع چرخیدیم به سمت در. محمد با مو های وحشتناک ژولیده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بیرون. دکمه بالای پیرهنشم باز بود. پدر علی بلند خندید. پدر علی- کشتی می گرفتین؟ همه خندیدند. جز من و ناهید. محمد لبخند خیلی مصنوعی زد و به من اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم. ای بمیری مرتضی. ببین چه به روزش آوردی ... محمد- جمع کن بریم ... صداش می لرزید. از دست مرتضی بی نهایت عصبی بودم. دلم می خواست یکی بزنم تو گوشش و بپرسم چی گفتی بهش؟ رفتم تو اتاق. مرتضی روی صندلی نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روی رون پاش. علی هم جلوش روی زانو نشسته بود روی زمین و دستاشم رو زانو های مرتضی بود. وضعیت جور نبود انگار. بیخیال شدم و رفتم بیرون. - من اماده ام ... بریم ... محمد کلی عذرخواهی کرد و گفت که داره واسمون مهمون میاد و خداحافظی کرد. ولی پدر و مادر مرتضی بیخیال نشدن و غذامونم کشیدن توی ظرف و به زور گذاشتن پشت ماشین. کلی تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم. محمد راه افتاد. داشت پرواز می کرد. عاشق سرعت بودم ولی می دونستم الان حال درستی نداره و حواسش به رانندگی نیست اصلا.
یکم ترسیده بودم ولی جرات نداشتم حرف بزنم. می دونستم اصلا اعصاب نداره. ترجیح دادم ساکت بمونم. به بیرون خیره شدم. ساعت نزدیکای یازده بود. خیابونا خلوت بود ولی باز هم هرازگاهی صدای سوت و ترقه می اومد. معمولا عصبی بودنی یا با انگشت یا پاش ضرب می گرفت ولی الان خیلی آروم نشسته بود و تکونم نمی خورد. ولی مطمئن بودم عصبیه. پیچیدیم تو خیابون خودمون. چند تا قطره بارون نشست روی شیشه جلوی ماشین. آخی ... بارون ... بارون چهارشنبه سوری رو ندیده بودم تا حالا. تا برسیم جلو آپارتمان شیشه پرشد از قطره های بارون. از جلوی ورودی پارکینگ رد شد و جلوی آپارتمان نگه داشت. ماشین رو خاموش کرد. خیلی آروم از ماشین پیاده شد و درو بست و تکیه داد به در. یه خورده نشستم و به قطره های بارونی که می ریخت نگاه کردم و فکر کردم. یه ربع بعد من هم پیاده شدم. ماشین رو دور زدم و کنار ایستادم و به در عقب تکیه دادم. بهش نگاه کردم. دست هاش روی سینه اش بود و پای راستش رو از روی پای چپش ضربدری رد کرده بود و نوک پای راستش روی زمین بود. سرشم پایین بود و به زمین نگاه می کرد. فک کنم آروم شده بود. بارون همینطوری روی سر و صورتمون می بارید. نم نم بود ولی خیلی حال می داد. آروم کتش رو که تنم بود در آوردم تا بندازم روی دوشش. آخه داشت خیس می شد. هنوز دستام بهش نرسیده بودن که کت رو از دستام کشید بیرون و محکم کوبوندش روی زمین. دهنم باز مونده بود. خشکم زد اصلا. کت رو از روی زمین برداشتم و دویدم بالا. همونطور که از پله ها بالا می رفتم و اشکام می ریخت با خودم حرف می زدم و خودم رو فحش می دادم
انگار من کیسه بکس اش هستم. یا سر و صورتم رو کبود می کنه یا همه حرص و ناراحتیاشو سر من خالی می کنه. این دفعه دیگه امکان نداره باهاش آشتی کنم. کلید رو برداشتم. خودم درو باز کردم و پشت سرم کوبیدم. کتش رو با حرص پرت کردم روی مبل و دویدم توی اتاق و درو محکم بستم و خودم رو انداختم روی تخت. کلی گریه کردم. انقدر گریه کردم و کردم و کردم تا خوابم برد. با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. سریع نشستم. تمام بدنم خیس عرق سردی بود. صدای دینامیتی چیزی بود یعنی؟ صدای انفجار شاید. تو همین فکرا بودم که اتاق روشن شد و دوباره صدا بلند شد. یه رعد و برق وحشتناک زده شد. بی اراده جیغ کشیدم. همه جا هم تاریک بود لعنتی. قلبم از ترس داشت می اومد تو دهنم که یه صدای دیگه ای هم اضافه شد. یه چیزی محکم می خورد به شیشه. آروم رفتم جلو و پرده رو زدم کنار. تگرگ بود یا دونه های درشت بارون نمی دونم فقط خیلی سنگین بودن. بدجور با شیشه برخورد می کردن. داشتم سکته می کردم. لباسام هنوز تنم بود. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و تند رفتم بیرون و دنبال محمد گشتم تا بهش پناه ببرم. ساعت 4 صبح بود. محمد نبود. باز معلوم نبود کجا گذاشته رفته نصفه شبی. نمی دونه من وحشت دارم از تنهایی و تاریکی؟ همه جا رو گشتم. گریه ام گرفت. کلا کارم شده بود گریه از وقتی محمد وارد زندگیم شده بود. از اتاقش اومدم بیرون که چشمم افتاد به کتش روی مبل. قلبم ریخت. یه دونه محکم کوبیدم تو سرم و دویدم بیرون. از دستپاچگی در رو هم پشت سرم نبستم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت112
حتی نتونستم منتظر آسانسور بایستم و از پله ها دویدم پایین. در ورودی آپارتمان رو باز کردم. یا امام حسین. حدسم درست بود. محمد هنوز به همون حالت ایستاده بود و تکیه داده بود به ماشین و سرشم پایین بود. از ساعت 11 شب تا حالا مونده زیر بارون. واای خدای من. این بارون کصافط هم معلوم بود اصلا بند نیومده. دویدم کنارش ایستادم و بازوش رو کشیدم. مقاومت کرد. ضجه زدم. - محمد ... گریه می کردم. - بیا بریم تو ... وحشتناک خیس شده بود. فقط آب از صورت