➕سه راه مختلف برای تغذیه روحی همسرتان :
روزی ۳دقیقه به همسر خود ۳ وعده غذای عشق دهید:
۱- توجه
۲- عاطفه
۳- سپاسگزاری
➖وعده اول صبح قبل از این که از تخت خود بیرون بیاید، به او لبخند بزنید.
➖وعده دوم میان روز با گفتگوی تلفنی با همسرتان می باشد.
➖وعده سوم قبل از این که بخوابید حتما از او بابت زحماتش تشکر کنید.
در ضمن حتما میان وعده غذایی عشقی را یادتان نرود.
میان وعده عشق به شرح زیر است:
➖وقتی از کنار او رد می شوید حتما زیبا از او استقبال کنید.
➖یک تلفن فوری بزنید و بگویید دوستت دارم.
➖او را تحسین کنید چقدر خوشگل شده ای
➖با یک نگاه یا لبخند عشق خود را نشان دهید.
➖یادداشتهای عاشقانه یا پیام عاشقانه به همسرتان بدهید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕بهترین نمودار زندگی چیست؟
این که در میان مردم زندگی کنی
ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی،
دروغ نگویی،
کلک نزنی
و سوء استفاده نکنی،
این شاهکار است ...
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ
"ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ،
ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﻗﻀﺎﻭﺕ" ﻧﮑﻨﻴﻢ.
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍی "ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ" یکدیگر ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ،
ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻬﻢ "ﺁﺯﺍﺭ" ﻧﺮﺳﺎﻧیم.
ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﻴﻢ،
ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ"ﻋﻴﻮﺏ" ﺧﻮﺩ ﺑﻨﮕﺮﻳﻢ.
حتی ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ "ﺩﻭﺳﺖ"ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ،
ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ "ﺩﺷﻤﻦ" ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ.
ﺁﺭی، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ، بهترین نوع زندگی است...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕روزی که شما آدم خوبی هستید و فردی با اطمینان هستید بدیهی است برخی اوقات به خاطر خوبی و اطمینانتان آسیب ببینید.
بنابراین اگر 80 سال عمر میکنید و فرد خوبی هستید که به خود و دیگران اطمینان دارید مواردی هم پیدا میشود که سخت و یا کم آسیب ببینید.
در نتیجه بسیاری از مردمان سالم دنیا ترجیح می دهند که راه بروند و بدوند و برخی اوقات زمین بخورند و دوباره برخیزند و بدوند، اما زمین گیر نباشند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیوهفتم
نگاهش کردم. اتنا- ابجی من خیلی دلم برات تنگ میشه ... کاش اقا محمد تو این شهر بود ... بدون تو خیلی تنها می شم ... نشستم رو زانوهام و محکم بغلش کردم. خجالت رو گذاشته بودم کنار و بلند بلند دوتایی هق هق می کردیم. بعد دوباره و سه باره با همشون خداحافظی کردم و نشستم تو ماشین. مجبور بودم جلو بشینم. جلوی اونهمه ادم که نمیشد برم عقب. کمی بعد محمد هم اومد و بعدش علی و مرتضی ... یا حسین اینام می خوان با ما بیان؟ محمد ماشینو روشن کرد و از نور چراغ ماشینها و دوده اسپند فاصله گرفتیم. دیگه هیچ یار و یاوری جز خدا نداشتم. پس باید محکم باشم ازین به بعد. مثل کوه. پس اشک هام رو پاک کردم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. بازش کردم. شیده بود نوشته بود شیده- عاطی مواظب خودت باش ... لبخند تلخی زدم. دوباره نوشت. شیده- راستی گفتم مواظب خودت باش میگم نزنن بلا ملا سرت بیارن اون سه تا پسر؟ قلبم شروع کرد به تند زدن. راست می گفت خب. نوشتم ... - خاک بر سرم چرا زودتر نگفتی
جواب داد. شیده- شوخی کردم ... بد به دلت راه نده ... یه ایت الکرسی بخون توکل به خدا ... سریع شروع کردم به خوندن آیت الکرسی و از استرس زیاد تصمیم گرفتم خودم رو به خواب بزنم. خب خلم دیگه ... سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو بستم. صدا از کسی بلند نمی شد و این محیط رو برام ترسناکتر می کرد. حدودا ساعت دو شب بود و خواب به چشمای من نمی اومد. داشتم به دنیای ناشناخته ای سفر می کردم. بدون همنشینی. فقط خدا بود و خدا. توکل به خودش ... کل راه صدای نفس ها قاطی شده بود و نمی تونستم صدای نفسهای محمد رو ببلعم. تموم راه شهرمون تا تهران رو چشم از هم باز نکردم ولی یک ثانیه هم نخوابیدم تا اینکه بالاخره با متوقف شدن ماشین چشمام رو باز کردم. علی- آقا محمد ... دست گلت درد نکنه ... خسته نباشی ... محمد در حالی که کمربندش رو باز می کرد گفت. محمد- خواهش داداش ... زحمت دادیم حسابی ... به اطراف نگاه کردم. چقدر عاشق این کوچه و این خونه بودم. همه پیاده شدیم. دوباره پسرها چمدون هام رو بردن بالا و و منم لطف کردم خودم رو حمل کردم
علی- مرتضی جان. من می رسونمت ... ماشینم تو پارکینگه محمده ... کلی ازشون تشکر کردم. محمد رفت پائین دوباره و مرتضی هم پشت سرش. جلوی در ایستاده بودم. علی ازم خداحافظی کرد. استرس گرفته بودم. حال بدی داشتم. دیگه تنها بودم. علی جلوی پله ها که رسید مکث کرد و برگشت طرفم. اومد جلو. علی- خانم رادمهر ... محمد پسر خوبیه ... من بابت این کارش ناراحتم ولی دیگه کاریه که شده ... فقط ... اگه مشکلی پیش اومد یا از چیزی ناراحت و اذیت شدین رو کمک من حساب کنید ... لبخند زدم. علی- باشه؟ - باشه. ممنون ... خیلی اروم شدم. استرس هام خوابید. اونقدرهام تنها نبودم. علی- بدون کوچکترین رودربایستی؟ دوباره خندیدم. - بی رو در واسی ... اینو که گفتم دوباره یه لبخند تحویلم داد و خداحافظی کرد و رفت. چمدونام رو کشیدم تو که محمد اومد. دوتاش رو گرفت
دستش و جلوتر رفت. با چه عشقی وجب به وجب خونه اش رو نگاه می کردم. اخی یادش بخیر بخیر دفعه اولی که پام رو گذاشتم تو این خونه. اون دفعه با ارزوی محمد. این دفعه با خود محمد ... اون یکی چمدونم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. ایستاده جلوی یک در و چمدونام رو گذاشت جلوش. کنار اتاقی بود که دفعه قبل از توش اومده بود بیرون. برگشت سمتم و گفت. محمد- اینجا اتاق شماست ... ممنونی گفتم و رفتم جلو و در رو باز کردم. اول سه تا چمدونم رو کشیدم تو و در رو بستم. حالا وقت خوردن اتاق با نگاهم بود. چشمام رو بستم و چرخیدم. بعد آروم بازشون کردم. سمت راستم کمد دیواری بود. روبروم پنجره بود و زیر پنجره یه میز مطالعه با یه چراغ مطالعه روش. روبروی کمد دیواری و زیر یکی از پنجره ها یه تخت بوود با دوتا عسلی. و یه آئینه قدی. پنجره ها کرکره کرم رنگ داشتم و روتختی و بالش هم کرم رنگ بودن و پتوی قهوه ای سوخته. عاشق این اتاق شدم. در رو قفل کردم و لباسام رو کندم. خیلی خسته بودم. اول تموم سوراخ سنبه های اتاق رو گشتم. همه کشو ها و کمد ها خالی بود. بیخیال پریدم روی تخت و همونطور با شلوار جین خوابیدم. یه خواب حسابی. با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیوهشتم
یکم طول کشید تا موقعیتم رو انالیز کنم. وقتی یادم اومد که تو خونه محمدم لبخند بزرگی روی لبم نشست. بلند شدم و تونیکی رو که روی زمین انداخته بودم تنم کردم. و روسریم رو هم انداختم روی سرم. و بیرون رفتم. هیچ صدایی نمی اومد. پاورچین پاورچین رفتم آشپزخونه. یه نگاه به اطرافم انداختم. محمد نبود ولی بازم روم نمی شد یخچالش رو باز کنم. اگه خودم جهیزیه اورده بودم. بی خیال بابا. رفتم و یه لیوان برداشتم و زیر شیر آب پرش کردم و سر کشیدم. آخیش ... اومدم بیرون و دنبال ساعت گشتم. بالای تلوزیون نصب ش
ده بود. سمت راستش یکم پایین تر از ساعت ... اخی ... یه عکس خیلی خیلی خوشگل و بزرگ از محمد بود. خدایا این پسر چقدرتو دل من جا باز کرده بود. دارم نابود می شم ... از دیدن عکسش هم به وجد می آم. عکسش سیاه و سفید بود و تمام قد. یه دستش رو به دیوار تکیه داده بود و پای راستش رو ضربدری کنار پای چپش گذاشته بود و زل زده بود تو لنز دوربین. چقدر قشنگ بود ... نفسم رو فوت کردم بیرون و از ترس اینکه از یه جایی ببینتم و مچم رو بگیره رفتم تو اتاق و در رو بستم. دلم گرفت. خیلی احساس تنهایی می کردم. رفتم سراغ گوشیم. اووه چقدر پیام و تماس داشتم! آه این عکس محمد انقدر حواسم رو پرت کرد نفهمیدم ساعت چند بود؟ ساعت سه و نیم بود ... چقدر خوابیده بودم
پیام هام رو باز کردم. یکیش از علی بود. نوشته بود ... علی – آبجی این شماره منه ... میدونم امانت دار خوبی هستی ... لبخندی زدم. با مامان که کلی زنگیده بود تماس گرفتم. بعد از چندتا بوق برداشت. نشستم روی تخت و سلام دادم. مادرم- تو کجایی پس دختر؟ ما رو نصف جون کردی ... - ببخشید انقدر خسته بودم خوابم برد ... البته فکر کنم بیهوش شدم چون اصلا صدای گوشیو نشنیدم ... مادرم- بله تو که جواب نمیدی ... زنگ زدیم به محمد ... خب ... خوش میگذره؟ بغض کردم. - مامان اینجا تنهام ... مادرم- قربونت برم مامان. گریه نکنیا ... محمد هست. ماهم میایم و میریم ... شما هم می آید ... هر وقتم دلتنگ شدی زنگ می زنی ... بی قراری نکنی جلوی محمد ها؟ - باشه مامانی ... سلام برسون ... بابا و اتنا رو هم ببوس از عوض من ... مادرم- مواظب خودت باش عزیزم ... کاری نداری؟ - نه مامانی ... دعاکنید ... خداحافظ
خدافظ ... گوشیو گذاشتم رو عسلی و روسریمو از سرم کشیدم. رفتم سراغ چمدون هام و بازشون کردم. همه رو خالی کرده. بعدش با تمام دقت تمام وسیله هام رو چیدم تو اتاق. انقدر غرق کار شده بودم که گذشت زمان رو متوجه نمی شدم. صدای گوشیم بلند شد. صدای اذان مغرب بود. یهو یادم افتاد نماز ظهر نخوندم. دو دستی کوبیدم تو سرم که نماز صبح و ظهر و عصرم هم غذا شده بود. بیرون رفتم وضو گرفتم و اومدم ایستادم به نماز مغرب. اتاق مرتب شده بود. بعد نماز لباساهایی که از دیشب تنم بود رو عوض کردم. در رو که باز کردم. محمد رو دیدم که تو چند تا برگه غرق شده بود. اروم سلام دادم. با صدای من سرش رو اورد بالا و سرد و خشک جوابم رو داد. مهم نبود سردیه صداش. مهم این بود که الان تو هوایی که محمد نفس می کشید نفس می کشیدم. دوباره رفت تو برگه هاش. - ببخشید ... من اینا رو کجا بذارم؟ به چمدونام اشاره کردم. حرف زدنمو نگا ... مثلا شوهرم بود! از جا بلند شد و اومد سمتم. دوتاشون رو گرفت و سومی رو خودم برداشتم. رفت کنار در ورودی یه در رو بهم نشون داد. محمد- اونجا انباریه ... خودش رفت تو و چند دقیقه بعد اومد بیرون. منم رفتم داخل و انباریه کوچیکی بود.
چمدونم رو گذاشتم روی اون دوتای دیگه و اومدم بیرون. هنوزم دم در ایستاده بود و دست راستش تو جیبش بود. محمد- اونجا دستشوییه ... اونجا حمومه ... اونجا هم اتاق منه ... با دستش مکانها رو بهم نشون می داد. رفت جلوی اپن ایستاد و یه دفترچه و چند تا برگه برداشت. رفتم و مقابلش ایستادم. محمد- این تو همه آدرس ها وشماره تلفن هاییه که ممکنه لازمتون بشه ... لطفا فقط از آژانسی که شمارشو اینجا براتون نوشتم استفاده کنید ... قابل اطمینانه ... این برگه هام هم واسه دانشگاهتونه ... خودتون یه نگاهی بهش بندازین ... و ... دیگه چی؟ اهان اینکه توی یخچال و اشپزخونه همه وسایل مورد نیاز هست. بازم اگه چیزی لازمتون شد بگین تا تهیه کنم ... و اینکه شماره حسابتون رو برام اس ام اس کنید تا ماه به ماه یه مبلغی رو به حسابتون واریز کنم ... تا وقتی اسمم به عنوان شوهر تو شناسنامه اتون هست این وظیفمه ... اونا رو ازش گرفتم و فقط سر تکون دادم. رفت و دوباره سرشو فرو کرد تو برگه هاش. ایستاده بودم و نمی دونستم چیکار کنم؟ کجا برم؟ دلم نمی خواست برگردم تو اتاق. کاش می شد پیش محمد می بودم ولی مجبور بودم برم. داخل اتاق به برگه ها یه نگاهی انداختم و پوفی کردم. پس فردا اولین کلاسم بود تو دانشگاه
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕توصيه هاي فرويد به دخترش
زمانی که فروید(بزرگترین روانشناس دنیا) آنا دختر 16 ساله خود را ترک می کرد تا وی استقلال زندگی پیدا کند، تنها 40 نکته به او گوشزد کرد و به گفته خود آنا با اجرای این 40 نکته وی توانست با ایجاد آرامش در خود، در سن 28 سالگی بزرگترین نظریه پرداز روانشناسی شخصیت زمان خود شود. این 40 نکته از این قرار است.
آنای عزیزم زندگی تو میتواند به زیبایی رویاهایت باشد.
فقط باید باور داشته باشی که میتوانی کارهای سادهای انجام بدی.
هر روز این نکات را به کار بگیرود لذت ببر ...
Energy (انرژی)
Enthusiasm (شور و اشتیاق)
Empathy (دلسوزی و همدلی)
5- از ورزش کمک بگیر.
6- بیشتر بازی کن.
7- بیشتر از سال گذشته کتاب بخوان؛
8- روزانه 10 دقیقه سکوت کن و به تفکر بپرداز.
9- 7 ساعت بخواب.
10- هر روز 10 تا 30 دقیقه پیادهروی کن و در حین پیادهروی، لبخند بزن.
➖شخصیت:
11- زندگی خود را با هیچ کسی مقایسه نکن: تو نمیدانی که بین آنها چه میگذرد.
12- افکار منفی نداشته باش، در عوض انرژی خود را صرف امور مثبت کن.
13- بیش از حد توان خود کاری انجام نده.
14- خیلی خود را جدی نگیر.
15- انرژی خود را صرف فضولی در امور دیگران نکن.
16- وقتی بیدار هستی بیشتر خیالپردازی کن.
17- حسادت یعنی اتلاف وقت، تو هر چه را که باید داشته باشی، داری.
18- گذشته را فراموش کن.. اشتباهات گذشته شریک زندگی خود را به یادش نیار. این کار آرامش زمان حال تو را از بین میبرد.
19- زندگی کوتاهتر از این است که از دیگران متنفر باشی. نسبت به دیگران تنفر نداشته باش.
20- با گذشته خود رفیق باش تا زمان حال خود را خراب نکنی.
21- هیچ کس مسئول خوشحال کردن تو نیست، مگر خود تو.
22- بدان که زندگی مدرسهای است که باید در آن چیزهایی بیاموزی. مشکلات قسمتی از برنامه درسی هستند و به مانند کلاس جبر میباشند.
23- بیشتر بخند و لبخند بزن.
24- مجبور نیستی که در هر بحثی برنده شوی. زمانی هم مخالفت وجود دارد.
➖جامعه:
25- گهگاهی به خانواده و اقوام خود زنگ بزن.
26- هر روز یک چیز خوب به دیگران ببخش.
27- خطای هر کسی را به خاطر هر چیزی ببخش.
28- زمانی را با افراد بالای 70 سال و زیر 6 سال بگذران.
29- سعی کن حداقل هر روز به 3 نفر لبخند بزنی.
30- اینکه دیگران راجع به تو چه فکری میکنند، به تو مربوط نیست.
31- زمان بیماری شغل تو به کمک تو نمیآید، بلکه دوستان تو به تو مدد میرسانند، پس با آنها در ارتباط باش.
➖زندگی:
32- کارهای مثبت انجام بده.
33- از هر چیز غیر مفید، زشت یا ناخوشی دوری بجوی.
34- عشق درمانگر هر چیزی است.
35- هر موقعیتی چه خوب یا بد، گذرا است.
36- مهم نیست که چه احساسی داری، باید به پا خیزی، لباس خود را به تن کرده و در جامعه حضور پیدا کنی.
37- مطمئن باش که بهترین هم میآید.
38- همین که صبح از خواب بیدار میشوی، باید از خدای خود شاكر باشي.
39- بخش عمده درون تو شاد است، بنابراین خوشحال باش.
آخرین اما نه کماهمیتترین:
40- کمک کن تا پیامهای مثبت همیشه در جهان جاری باشد و بازتاب آنرا در زندگیت ببینید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕شاد بودن و خوشبختی، خیلی ربطی به اتفاقهای بیرونی ندارد، بلکه از درون خودِ آدمها شکل میگیرد. روشهای بیرونی مختلفی را میتوانید به زندگیتان تزریق کنید تا شاد شوید، ولی اگر از درون افسرده و غمگین باشید، یا اگر از درون ناتوان باشید، هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد. از سوی دیگر اگر افکارتان، هیجانها و رفتارتان را در مسیر درست هدایت نکنید، احتمالاً جهان شما هم وضعیت بدتری پیدا خواهد کرد.
➖چند روش غلط همیشگی که روی احساس رضایت شما از زندگی تأثیر منفی دارد:👇🏻
خودتان و زندگیتان را با دیگران مقایسه کنید
مدت زمان زیادی را صرف فکر کردن به گذشته و آینده کنید
روی چیزهایی که ندارید تمرکز کنید
دنبال مقصر برای اشتباههایتان بگردید
همه را از خودتان راضی نگهدارید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال900
سلام شبتون بخیر.اعیادماه شعبان برشمامبارک.
ببخشیدپیروسوالهای قبلم درمورددختر۱۳ساله ام که دوستاش باهاش قهرکردن وتویه کلاس ومدرسه هستن ونزدیک یکماه ازاین قهرمیگذره دخترم زنگ تفریح دوست صمیمی نداره واین باعث شده ازمدرسه زده بشه وتومدرسه نگران وگاهی هم گریه کنه.
توخونه مشکلی نداریم شاگردممتازهم هست.بنظرشما درسته به یکی دیگه ازهمکلاسیهاش سفارش کنم توساعت تفریح همراهیش کنه؟
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام برشما مادر خوب اما دلواپس بهتره که به دختر خانمت توصیه کنی که همه همکلاسی ها در واقع دوست شما هستند دوستی یعنی اینکه آدم همه هم کلاسی هایش رو تحویل بگیره وبا همه سلام و احوال پرسی داشته باشه و اگه نیازمند کمک او باشند بهشون کمک کنه اما وابسته به آنها نباشد وفکر نکنه اگه اونها نباشند دنیا به آخر رسیده بلکه زندگی همچنان ادامه دارد ما خیلی از دانش آموزان را داریم که هرسال توی یه مدرسه هستند با دانش آموزان متفاوت چون مستاجر هستند و هر دفعه توی یه منطقه متفاوت خونه میگیرند و اصلا مشکلی هم نیست !لطفا از لحاظ عاطفی به دخترتان توجه داشته باشید که نیازمند محبت دیگران نباشه و بگو همه اونها دوست تو هستند پس خیلی سخت نگیر
کاربر🖍
بخدا دیروزمدرسه بودم مشاور ومدیر و...منوتوبیخ کردن تقصیرشماست که محبت میکنیدبهش
اما دلواپس رو حق باشماست.دلم میسوزه خیلی مهربونه
معاون مدرسه سرش دادمیزنه میگه اگه گریه کنی پروندتومیدم بهت که بری.گفتم توروخداباهاش مهربون باشیدتابه عشق شما مدرسه روبیاد
مشاور✍
عزیزم بچه ها رو باید طوری تربیت کرد که آسیب پذیر نباشن چون جامعه گرگه و اصلا مثل پدر مادر دلسوز نیست و اگه بچه ها آمادگی برای مشکلات جامعه نداشته باشند خب آسیب میبینند پس خیلی لوسش نکن و اجازه بده که بفهمه جامعه مثل خانواده نیست و همه چیز و همه کس در آن هست و ادم باید با روحیه قوی وارد اجتماع بشه نه با روحیه شکننده ......!!!!!
کاربر🖍
ممنونم ازتوضیحاتتون.خودم دارم داغون میشم یه جمله هم برای آرامش من بگید
مشاور✍
در همه احوال به خدا توکل کن واز خودش مدد بگیر و دعا کن که انشاالله همه مردم وطن مون فرزندانمان عاقبت بخیر باشیم با ایمان کامل زیر سایه اقا صاحب الزمان
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتسیونه
خدا به خیر کنه. از دلتنگی داشتم می پوسیدم. کاش محمد یه خورده مهربونتر و صمیمی تر برخورد می کرد. هعی ... خدا ... *** محمد از وقتی مرتضی زنگ زده بود عین مرغ پرکنده فقط تو اتاق رژه می رفتم. یعنی چه کارم داره که چند بار اومده و نبودم؟ نکنه بیاد رادمهرو ببینه و عوض درست شدن همه چی خراب بشه؟ نه ... وقتی اومد ... به محض این که حس کنم داره حسادت می کنه میرم و به هر قیمتی برش می گردونم ... حتی اگه مجبور شم میگم غلط کردم گفتم طلاق بگیریم ... خدایا ناهیدم بعد از مدتها داره پا میذاره تو خونه ام ... یعنی چی کار داره باهام؟ صدای زنگ در بلند شد. بالاخره اومد. خواستم شیرجه بزنم سمت در که پشیمون شدم. بذار رادمهر در رو باز کنه. خدایا توکل به تو. سر تا پا گوش شدم و به در چسبیدم. واضح نمی شنیدم. پس در رو باز کردم و رفتم بیرون. رفتم جلوتر. دوتاشونم ایستاده بودن و زل زده بودن به همدیگه. رادمهر- بفرمایید؟ ناهید- ناهید هستم ... به جا نیاوردم؟ یه ذوقی کردم تهش ناپیدا. حالا وقتش بود. رفتم جلوتر
سلام خوش اومدین ... ایشون نامزد من هستن ... ناهید- سلام اقای نصر ... پس به خاطر همین اینقدر عجله داشتین؟ خدایا ... این یعنی ناهید هنوز رو من حساسه؟ این جمله یعنی حسادت؟ وای که چقدر خوشحالم از اینکه بازم می بینمت ناهیدم ... جوابشو ندادم. ناهید با خونسردی دستشو برد سمت رادمهر. ناهید- خوشوقتم عزیزم ... خوشبخت بشی ... خیلی ازاین حرکتش جا خوردم. شاید می خواست حرص منو دربیاره. رادمهر با ادب زیاد تعارفش کرد و راهنماییش کرد سمت مبل. بعدش رفت توی اشپزخونه و با دوتا فنجون چای تو سینی اومد بیرون. چاییها رو بهمون تعارف کرد و چادر و کیفش رو از روی مبل برداشت و با دستپاچگی گفت رادمهر- خیلی خب من دیگه برم ... دیرم شده ... با اجازتون ... خدافظ ... حتما کلاس داشت. حتی نذاشت جوابشو بدیم. چند دقیقه سکوت بینمون حاکم شد. نمی خواستم هیچ حرفی بزنم. اگه کوچکترین اعتراضی بکنه همه چیو واسش توضیح میدم و دوباره ازش خواستگاری می کنم. بعدش دیگه نمی تونم تو روی مامان و بابام نگاه کنم.
تو همین افکار بودم که ناهید دستشو اورد جلو و فنجون چاییش رو برداشت. ناهید- امیدوارم ایندفعه اشتباه نکرده باشی ... - یعنی چی؟ ناهید- به نظر دختر خوبی می اد ... مواظب باش نشکنیش ... - یعنی من بودم که تو رو شکستم؟ با بی تفاوتی یه جرعه از چایش رو خورد و گفت ناهید- نه منظورم این نبود ... ادم از کسی که دوستش داره ضربه می بینه ... اگه طرف مقابل برات مهم نباشه هر کاری کنه عین خیالت نمیاد ... صدام یه درجه رفت بالا. - یعنی میخوای بگی تو هیچ علاقه ای بمن نداشتی؟ ناهید- دیگه تموم شد همه چی ... الانم تو ازدواج کردی ... من برای این حرفا اینجا نیومدم ... چاییشو سر کشید و دست برد سمت کیفش. از توش یه جعبه دراورد و گذاشت روی میز. ناهید- این پیش من جا مونده بود ... چند بار اومدم نبودی تا اینکه زنگ زدم اقا مرتضی و گفت امروز خونه ای ... خب من دیگه برم
به موهام چنگ زدم و به پاش بلند شدم. - خوش اومدی.. رفت و پشت سرش در رو بست. من موندم و بغضی که بهش اجازه ترکیدن نمی دادم. رفتم سر میز و جعبه روباز کردم. حدسم درست بود. حلقه اش بود. حلقه ای خودم با این دستام دستش کردم و قبل و بعدش هیچ دستی رو تو دستم نگرفتم. جعبه رو محکم پرت کردم خورد به تی وی و افتاد زمین. چرا از احساسش نگفت؟ یعنی اصلا دوستم نداره؟ حتی تحمل کردنم هم براش غیر ممکنه؟ چقدم زود رفت ... رفتم تو اتاق و خودم رو پرت کردم روی تخت. انقدر فکر کردم که مغزم هنگ کرد و خوابم برد. با شنیدن صدای بلندی از خواب پریدم. یکی داشت با همه زورش مشت و لگد نثار در می کرد. بیشعور در شکست ... هول هولکی رفتم و سمت در و بازش کردم. علی پرید تو و یقه ام رو گرفت. داد می زد. علی- بیشعور مثلا اون امانته دست تو؟ دستش رو گرفتم و گفتم. - چته علی؟ چی شده؟ علی- کجاست؟ تو مردی؟ نمی دونی اونی که حالا زنته تا حالا
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتچهل
کجاست توی این شهر غریب؟ حالا دوهزاریم افتاد. ترس تمام وجودم رو برداشت. دستشو محکم پس زدم و گفتم - ساعت چنده علی؟ علی- 9 شب ... - یا حسین ... دویدم سمت اتاقش. برنامه اش رو میز بود. نمی تونستم تمرکز کنم و روزشو پیدا کنم. یه نفس عمیقی کشیدم و دوباره به کاغذ خیره شدم. کلاسش تا شش بود. واای خدای من ... دویدم بیرون و گوشیمو از روی اپن برداشتم. پنج بار زنگ زده بود. به علی چشم دوختم. - کلاسش تا شش بود ... کجا مونده؟ تو از کجا فهمیدی نیومده؟ علی- یه ساعت پیش بهم زنگ زد ... می خواست با نگرانی ازم چیزی بپرسه که قطع شد ... هر چی می گیرم گوشیش خاموشه ... خدا خودش بخیر کنه ... دستام رو فرو کردم لای موهام و نفسم رو با قدرت فوت کردن بیرون. - علی چه خاکی تو سرم کنم؟ یعنی کجاست؟ آدرس اینجا رو هم بهش نگفتم خاک به سرم
علی رفت سمت در. علی- بیا بر
یم دنبالش ... شاید هنوز جلوی دانشگاه باشه ... رفتیم. جلوی دانشگاه نبود. تا ساعت دوازده همه جای اون اطرافو گشتیم. جایی رو هم بلد نبود آخه ... اگه خدایی نگرده بلایی سرش می اومد؟ هر چی آیه و ذکر و دعا بلد بودم خوندم. کلی گشتیم. هیچ خبری ازش نبود. علی من رو رسوند خونه. تصمیم گرفتم فردا ساعت کلاسش برم دانشگاه. اگه نبود باید می رفتم سراغ پلیس. از تو اتاقش برنامشو برداشتم و نشستم روی مبل. فردا ساعت 12-10 کلاس داشت. اه ... فردا ساعت 9 باید می رفتم صدا و سیما واسه تحویل یه سفارش کار. لعنتی ... محکم چنگ زدم لای موهام. *** عاطفه بلند شدم و نشستم. یه کش و قوسی به بدنم دادم و یه بوس برای خدا فرستادم. - خدا جونم دمت گرم ... مخسی ... فکر نمی کردم اینقدر راحت بخوابم ... دختره همیچین یه دفعه ای و غیر منتظره اومد که اسم خودمم یادم رفت. چه برسه به اینکه از شوهرم آدرس بپرسم
یه بار دیگه کلمه شوهرم رو تکرار کردم و نیشم تا بنا گوش باز شد. دلخوشم به این حماقت شیرین ... چادرم رو از روم برداشتم و گذاشتم کنار. وضو گرفتم و به نماز صبح ایستادم. یکم قران خوندم و بعدش کتابام رو جلوم باز کردم. دیروز اولین روز دانشگاهم بود و منم عهد بسته بود که خوب درس بخونم. بیخیال ... خب معلومه کسی عین خیالشم نمیاد که من کجام؟ معلوم نیست با دختره چه حرفا که نزدن ... قشنگ بود قیافش ... پوستشم که سفید بود ... اینم شانسه ما داریم؟ من نرسیده دختره برگشت ... خدا کنه به این زودیا راضی نشه بیاد تا من یکم طعم بودن کنار محمد رو بچشم ... به ساعت یه نگاه انداختم. اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم. جمع و جور کردم و پاورچین پاورچین زدم بیرون. راه دانشگاه رو در پیش گرفتم. خب؟ حالا امروز چه گلی به سرم بگیرم؟ چطوری ادرسو پیدا کنم؟ باید برم بست بشینم جلو در صدا و سیما و بلکه یه فرجی شد و علی رو دیدم. به افکار خودم خندیدم و وارد دانشگاه شدم. استاد سر کلاس بود و مشغول درس دادن. نشستم سر کلاس و برگه هام رو گذاشتم جلو روم. خدایا من چرا اینقدر بیخیالم؟ ولی خیلی گلی ...
اگه تو مواظبم نباشی نابودم ... مثل دیشب که نجاتم دادی ... قربونت برم ... کمک کن خونه رو یه جوری پیدا کنم ... حدود یه ساعت از کلاس گدشته بود که در زده شد. مشغول نوشتن بودم. در باز شد و یکی اومد تو. همهمه بچه ها بلند شد. سرم رو گرفتم بالا ببینم چه خبره که قلبم شروع کرد به دیوونه بازی درآوردن. محمد اینجا چیکار می کرد؟ محمد- سلام ... استاد شرمنده خانم رادمهر هستن؟ استاد- احوال شما اقای نصر؟ بله. امری داشتین؟ نفسش رو صدا دار فوت کرد بیرون. محمد- میشه لطف کنید اجازه بدین با من بیان که بریم؟ استاد- بله بله ... ایرادی نداره ... بمن نگاه کرد و گفت استاد- می تونید تشریف ببرید ... محمد بدون اینکه به سمت بچه ها نگاهی بندازه عذرخواهی کرد و رفت بیرون. منم از دیدن فرشته نجاتم اونقدر ذوق زده شده بودم که یکم برا بچه ها قر بیام و قیافه هاشونو ببینم. با دستپاچگی وسایلم رو جمع کردم و با تشکر زدم بیرون. تو راهرو ایستاده بود. نگاه پر از خشمش رو بهم دوخت و راه افتاد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺