eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.9هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
➕اگر گمان کنیم سعادت و خوشبختی ما به دست دیگران است اشتباه است. ➖اگر گمان کنیم تنها در صورتی میتوانیم خود را دوست بداریم که دیگران مار را دوست بدارند اشتباه است . ➖لذا اگر قبول کنم مسوولیت خوشبختی من فقط بر عهده خود من است این مسوولیت به من نیرو میدهد البته نمیگویم که عوامل خارجی و اتفاقات بدون تاثیرند و نیز نمیگویم هر شخص بطور کامل مسوول اتفاقاتی است که برای او می افتد. ➖بسیاری از امور هستند که بر آنها کنترلی نداریم و اگر در آن زمینه ها خود را مقصر بدانیم به حرمت نفس خود آسیب زده ایم. ➖کسی که احساس مسوولیت میکند دیگران را مقصر جلوه گر نمی سازد بلکه راه حل گراست. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
هم ناهید و هم عاطفه رو بازی دادی ... حالا راحت نمی تونی قید همه چیزو بزنی..محمد هر جور شده باید احساست رو مهار کنی ... باید پا رو دلت بذاری ... بهت گفته بودم زود با ناهید حرف بزن ... گوش نکردی ... ولی حالا هم دیر نشده ... تو حق داشتن عاطفه رو نداری ... باید ناهید رو برگردونی ... مرد باش ... از اول هم قرار همین بود ... با صدایی که به زحمت از گلوم خارج میشد گفتم - علی ... دیگه نتونستم چیزی بگم ... قطع کردم ... بغض داشت خفم می کرد ... چرا؟ چرا حالا که دلیل تمام آشفتگی هام رو فهمیدم ... می خواستم محکم باشم ... نذاشتم اشکام بریزن ... چرا حالا که فهمیدم عاشقشم؟ نمیتونم ... خدایا بدون این کوچولو نمیتونم ... نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم ... این کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگیم ... خدایا تو می دونی من خیلی وقته که دل بهش باختم ... ولی چرا حالا که فهمیدم انقدر می خوامش باید ازش دست بکشم؟ امتحانه؟ داری امتحانم می کنی؟ دنیا رو به هم می ریزم واسه نگه داشتنش ... من نمی خوام بذارم بره ... نمی ذارم ... حالم خیلی خراب بود ... کی این زندگی لعنتی قرار بود روی خوشش رو بهمون نشون بده پس؟ 3 روز گذشت ... عاطفه خودش رو کاملا ازم قایم می کرد ... گاهی وقتا که اتفاقی موقع رفتن و اومدن به یا از دانشگاه می دیدمش فقط سرش رو مینداخت زیر و یه سلام آروم می کرد و می رفت ... امروز کلاس داشتن ... می دونستم بیرون میاد بالاخره ... ولی نمی اومد ... لعنتی ... داشت عذابم می داد ... حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قایم می کنه ... مطمئن بودم به خاطر کار اون شبه ... ندیدنش داغون ترم می کرد ... دلم براش یه ذره شده بود ... می خواستمش ... احتیاج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش ... کاش می فهمید ... کلافه بودم ... اومدم بزنم بیرون ... همین که درو باز کردم ناهیدو دیدم پشت در ... به زور یه سلامی کردم ... رفتم بیرون ... اصلا نمی خواستم ببینمش ... من فقط عاطفه رو می خواستم ... باز بغض به گلوم چنگ زد ... از اون شبی که به علی زنگ زدم دیگه جواب تلفن ها رو ندادم ... هزار تا missed call داشتم ... کلی اس ام اس اما اصلا دلم نمی خواست نگاهشون کنم ... بی هدف و سرگردان ... خیابون ها رو می گشتم ... همه سعیم این بود که نذارم بغضم بترکه ... تا شب فقط خیابون ها رو دور زدم ... یه دفعه به خودم اومدم دیدم جلوی در آپارتمان علی ام ... بهترین جا بود الان واسم ... ساعت 30/7 بود ... رفتم تو و زنگشون رو زدم ... بدون جواب دادن باز کرد ... رفتم تو ... با آسانسور رفتم بالا ... حال استفاده از پله رو نداشتم ... برعکس همیشه ... در باز بود و علی منتظر ... داغون بودم. - سلام ... علی- سلام ... بیا تو ... کسی نیست ... رفتم داخل و تکیه دادم به مبل ... نای نشستن هم نداشتم ... داشتم می سوختم ... علی اومد روبروم ایستاد ... با پام ضرب گرفته بودم رو زمین ... دیگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم ... شکست ... بد شکست ... محکم و با تمام قدرت علی رو بغل کردم ... - علی ... می خوامش ... حداقل تو بفهم لامصب ... نمیتونم ازش دست بکشم ... 5 ماهه همه زندگیم شده ... تا حالا هیچوقت همچین حس قشنگی رو تجربه نکرده بودم ... بفهم لامصب ... بفهم.. علی می زد پشتم ... محکم تر منو گرفت ... علی- خیلی وقته فهمیدم ... ولی داداش ... تو باید با ناهید حرف بزنی ... باهاش حرف بزن ببین می خوادت یا نه ... اگه بخوادت باید مردونگی به خرج بدی ... باید رو حرف و تصمیمی که از اول گرفتی واستی ... باید ... نذار حرفت دوتا شه مرد ... کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف می زدی ... ولی حالا هم میتونی ... فقط زود تر ... نذار بیشتر از این طول بکشه ... نذار اونم به حال تو بیفته ... نذار دو تا تونم داغون بشین ... باید مردونگی کنی داداشم ... باید ... برای اولین بار بود که اینطوری گریه می کردم ... تا حالا بابامم اشکام رو ندیده بود ... تا می تونستم تو بغل علی گریه کردم. تا می تونستم ... علی هم فقط واسم دعا می کرد ... ایشالا که هرچی به صلاحه ... شاید امتحان باشه ... نباید وا می دادم ... نباید ... با اومدن پدر و مادرش دیگه موندن رو جایز ندونستم و رفتم بیرون ... تو ماشین گوشی رو برداشتم و شماره شایان رو گرفتم ... شایان- الو ... کجایی تو پسر؟ سلام شایان ... این کلاسا کی تموم میشه؟ شایان- یکی دو جلسه بیشتر نمونده ... چیزی شده؟ چرا صدات گرفته محمد؟ - نه چیزی نیست ... یکم حالم خوش نبود این چند روز ... شایان- حتما بعد اون 3 روز بیخوابی و بی خوراکی مریض شدی ... - آره فک کنم ... شایان تو جمعه دیگه زحمت نکش ... نمیخواد بیای من خودم هستم..یه جلسه برگزار می کنم و کلاسو تمومش می کنم شایان- نه بابا میام ... اگه عجله داری خب همین یه جلسه ای تموم می کنم ... - نه نه ... آخه می خوام خودم این جلسه آخرو باشم .
.. می خوام با خانومم برم مسافرت ... بابا بذار یه خورده هم افتخار نصیب من بشه ... شایان- آخه... آخه نداره دیگه قبول کن ... شایان- آخه منم یه کاری داشتم ... با تعجب پرسیدم - چه کاری؟ شایان نفس عمیقی کشید. شایان- هیچی بیخیال ... مهم نیست..باشه، پس خودت جمعش کن دیگه ... - مرسی قربونت ... کاری نداری؟ شایان- نه ... خداحافظ ... قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم ... باید هر طور شده تموم می کردم این عذابا رو ... مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسید ... قبلا به عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شایانم نمیاد ... تا اینکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهید اومد تو ... خودم درو واسش باز کردم ... خیلی استرس داشتم ... می دونستم که به خاطر ناهیدم که شده تو اتاق نمی مونه و میاد بیرون ... دلم براش یه ذره شده بود ... ناهید دیدنش رو هم برام حرام کرده بود ... عاطفه هم اومد بیرون ... با ناهید دست داد و سلام احوال پرسی کرد. ناهید- حسرت به دلم موند که یه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم هر دو خندیدن..اصلا بهم نگاه نمی کرد ... ناهید به من نگاه کرد. ناهید- آقا شایان نیومدن هنوز؟ تعارفشون کردم بشینن. - امروز من به جای شایان هستم خدمتتون ... عاطفه مقنعه روی سرش رو مرتب کرد. عاطفه- ناهید جونم ... امروز حاج خانوم طبقه اول مهمون داره من میرم کمکش ... اگه میشه خوب نکته ها رو یادداشت کن ... ازت می گیرمشون ... ناهید- یعنی نیستی سر کلاس؟ عاطفه- نه ... به بنده خدا قول دادم کمکش کنم باید برم ... حتی ازم اجازه نگرفت ... ناهید رو بوسید و سریع رفت ... دلم فشرده شد ... چرا این قدر از من بدش می اومد؟ شاید به خاطر کار اون شبم بود ... ولی پشیمون نبودم ... پاش می افتاد بازم انجامش می دادم ... شاید بیشتر از اونو ... ناهید نشست و من روبروش ... نفس عمیقی کشیدم ... - میشه درمورد یه سری مسائل دیگه صحبت کنیم؟ نگام کرد. ناهید- چه مسائلی؟ گفتن جمله ای که تو ذهنم بود برام از جون کندن بدتر بود ولی باید می گفتم ... صدام و حتی دست و پام می لرزید ... - نمیخوای برگردی؟ با تعجب نگام کرد. - من هنوز منتظر برگشتن تو هستم ... ناهید- اقا محمد زده به سرتون؟ یادتون رفته زن دارین؟ همه پریشونیم رو ریختم رو صدام ... فریاد زدم ... - اون زن من نیست ... اصلا از رفتارم تعجب نکرد ... خیلی خونسرد و آروم نگام می کرد ... لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین ... واای نه ... یعنی خوشحال شد از حرفم؟ صدامو آروم تر کردم ... - برگرد ناهید ... برگرد ... خدای احد و واحد شاهده که جون دادن از این اصرار ها سخت تر نبود ... دلم می خواست بمیرم فقط ... باز لبخند زد..پس خوشش اومد از حرفم ... پس خوشحال شد از این که عاطفه رو نمیخوام ... برم بمیرم ... ناهید- اقا محمد ... این قدر خودتونو اذیت نکنین ... شما مجبور نیستین به من و خودتون و بقیه دروغ بگین @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
در این شب دل انگیز ازخدای مهربان برایتان یڪ حس قشنگ یڪ شادے بی دلیل یڪ نفس عطر خدا یڪ بغل یاد دوست یہ دنیا ،آرزوی خوب خواستـارم وامید وارم که غرق در رحمت بی نهایت الهی باشید🌸 شب بخیر 🌃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸امروزِ تو سرشار 💜ز الطاف خدا باد 🌸جان و دلت از هر 💜غم و اندوه رها باد 🌸لبخند به لب، 💜در دلت امید و پر از نور 🌸هر لحظه ات آمیخته 💜با مهر و صفا باد 🌸سلام پنجشنبہ تون 💜مملو از شادی و مهر @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌙✨🌙✨🌙✨🌙 اولین پنجشنبه ماه مبارک رمضان🌙 و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌹 🙏 التماس دعا 🙏 🌙🌷🌙🌷🌙🌷 اولین پنج‌شنبه ماه رمضان 🌙 یادی کنیم از اونایی که سال‌های قبل سر سفره‌های افطاری و سحری کنار ما بودن...😔 با ذکر #فاتحه و #صلوات🙏 روحشون شاد ویاد شون گرامی 😔 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕مهمترین مسئله در ارتباطِ بینِ دو نفر که قصدِ ازدواج دارند این است که این دو نفر همیشه حرف برای گفتن داشته باشند و فقط وقتی با هم حرف نزنند که از نظر فیزیکی خسته شده باشند و برایِ حرف زدن و گفتگو با هم هیجان داشته باشند و همین قدر که فکر کنند می خواهند با هم حرف بزنند خوشحال شوند. بنابراین مهم این است که شما حرفی برای گفتن و شنیدن داشته باشید مهم این است که همدیگر را به چالش بکشید و این باعث شود بعداً دوباره راجع به آن موضوع فکر کنید و بعداً دنبالش را بگیرید و برای ادامه آن گفتگو یا گفتگوهایی مانند آن هیجان داشته باشید. وگرنه در دنیای پیچیده امروز یک رابطه سطحی مبتنی بر وقت گذرانی به هیچ عنوان نشان دهنده این نیست که شما می توانید با هم زندگی کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘
این ذهنیت که اگر من را خواستند من خوبم و اگر من را نخواستند من بدم ذهنیتِ کاملاً غلط و نادرستی است اینکه یک نفر به خواستگاری شما بیاید و شما بگویید " نه " این " نه " نه نشانه خوبیِ شماست و نه نشانه بدیِ اوست تنها نشاندهنده این موضوع است که شما و او برای هم مناسب نیستید. مثلاً فرض بفرمایید شما خانمِ 30 ساله ای هستید و یک پسر 18 ساله به شما می گوید من می خواهم با تو ازدواج کنم و شما می گویید " نه " اما این " نه " به این خاطر نیست که سنِ او یا خودش ایرادی دارد یا شما حُسنی دارید فقط نشاندهنده این است که شما به هم نمی خورید. ماجرایِ زن و شوهری و ماجرایِ عشق یا ازدواج ماجرایِ مکمل و متممِ هم بودن است و به همین جهت است که یک شباهت هایی برای گره خوردن ها باید وجود داشته باشد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ وقتی فردی شما را آزار می دهد، ➖شما را کوچک می‌کند و اجازه نمی‌دهد شما در بهترین حالتی که می‌توانید باشید و دائما حال شما را می‌گیرد، دیگر جایی برای احساساتی بودن نمی ماند. ➖احساسات درخور عشق و مهربانی است، درخور کسانی‌ست که اهرم های مثبتی در زندگی شما هستند. ➖احساسات خود را برای کسانی نگه دارید که نسبت به شما با مهربانی و حرمت و منزلت رفتار می کنند. ➖احساساتتان را خرج کسانی که سعی در تخریب شما دارند و نمی‌خواهند به شما اجازه رشد دهند، نکنید! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال920 سلام خوب هسین؟ من ۱۹ساله و شوهرم ۲۱به علت فوت پدر شوهر داریم با مادر شوهرم زندگی میکنیم یعنی از اول عروسی پیش مادرشوهرم هسیم قبلا ها که مشکلی بین من و ایشون بود با غصه خوردن برطرف میشد ولی الان که دوماهه باردارم بشدت دارن اذیتم میکنن به شوهرمم که میگم میگن اشتباه میکنی ولی روزها که شوهرم کارهستن بشدت بمن تیکه میزنه و همش داره از پدرشوهرمرحوم و برادر های ناتنی شوهرم بد میگن و من پاسخی نمیدم توی جمع همسایه یا فامیل از نقطه ضعف هایم حرف میزنن و من تنها باسکوت و لبخند میگذرم ولی در این دکماه بارداری بشدت در حالت بده روحی روانی هسم همش میگه که زود بود بچه دارشدین و جاریه بنده ک چاارساله عروسی کردن و دوبار سقط داشتن رو بامن مقایسع میکنه بشدت ناراحتم که فرزند بافرزند چه فرقی داره خیلی ناراحتم که مبادا روی جنین تاثیربدی بزارم با این حاله روحی نامساعد قران میخوانم ولی همش درگیرم به شوهرم بگم که چرا بامن این مشگلو داره مادرت زود جبهه میگیره مادرش بشدت از ناز کردن من توسط پسرش بیزاره ب وضوح مشخصه وقتی ما ب مشکل میخوریم ایشون منرا مقصر دانسته و باخندیدن پسرش را از اینکه زن گرفته سرزنش میکنه انگار دوسداره ما قهر باشیم همش و دراین صورت خیلی خوب میشه باهام وقتی ب پسرش محل نمیدم شبا همش خواب میبینم یبلای سرم میخوادبیاره شوهرم خیلی دوسم داره ابراز علاقه میکنه و از اینکه باردلرم بشدت خوشحاله ولی مادر شوهرم نه ما در یک خونه زندگی میکنیم و فقط اتاق ما جداس ووسایلمون رو بزور در این اتاق جا دادیم شوهرم همش از حسن من حرف میزنه و ایشون با تمسخر ضرب المثل واسمون میزنه با جاریم بشدت خوبه منم خیلی باهاش راحتم بهش میگم چرا بامن این مشگلو داره میگه حس میکنه تو پسرشو بعد تنها شدنش که همدردش بوده رو ازش گرفتی هرحرفی که میزنم پیش جاریام میگه بخدا از وقتی عروسی کردیم حمام کردن برام سخته اخه میگه مگه چقد رابطه دارین درک نمیکنه که انسان نیاز به تمیزی داره همش مامانم که میاد خونمون لباس روشن میپوشه رو مسخره میکنه که چرا انقد امروزی هست یا از برادرام ایراد میگیره کلا باهام مشکل داره کمکم کنید دوس ندارم اینجوری باشم تااخرعمر و بچم انرژی منفی منو دریافت کنه راه حلی چیزی پیشنهاد کنید من همه کارای خونه رو انجام میدادم ولی دیدم بشدت از کارام بیخودی ایراد میگیره که اون جاش اونجا نیسو خوب پاک نکردی دیگ بجز ظرف شستن و غذادرس کردن کاری دیگ نمیکنم همش از غذاها ایراد میگیره یا شبا ظرفای چرکشو نمیشوره که خودش اخرشب استفاده کرده میزاره من صب برم بشورم اصنم بروی خودش نمیاره باردارم و دکتر گفته بشدت مراعات کن چون کم سنو سالی و بچه اولتم هست هی میگه کار کنی سفت میشی ولی اون جاریم قبل سقط ک بمون سرمیزدو براش غذا جدادرس میکرد گفتم چکارمیکنی باهات خوبه گف از اول عروسی هیچکاری براش نکردم و بهش رو ندادم اصنم باهاش گرم نشدم گیر میداد منم گیرمیدادم ولی من نمیتونم اینجوری باشم گفت اوایل بامنم اینجوری بود ولی وقتی مثل خودش شدم باهام بهتر شد من نمیتونم بدی کنم پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده 👇👇👇👇