نیایش امروز 🌺 🍃 🌺
خداوندا🙏
در سیزدهمین روز از
ماه مبارک رمضان 🌙
تمنا دارم 🙏
اگر رزق من در آسمان است آن را فرود بیاور🌹
و اگر در زمین است آن را آشکار کن
و اگر دور است آن را نزدیک بگردان
و اگر نزدیک است آن را به من عطا کن
و اگر آن را به من عطا نموده ای برای من در آن برکت قرار ده🌹
و مرا از گناهان و آنچه موجب
هلاکت من است دور گردان🙏
به لطف و کرمت یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍃 #بهشت_چند_در_دارد
درهای بهشت عبارتند از:
۱)باب المجاهدین
۲)باب المصلین (در نماز گزاران)🍃
۳)باب الصائمین (روزه داران)🍃
۴)باب الصابرین (صبر کنندگان)🍃
۵)باب الشاکرین (شکر گزاران)🍃
۶)باب الذاکرین (یاد آوران خدا)🍃
۷)باب الحاجین (حج کنندگان)🍃
۸)باب اهل المعروف،🍃
که امام صادق (ع) در این مورد میفرماید: «در کارهای نیک با برادرانتان رقابت کنید و از اهل معروف باشید، زیرا برای بهـشت دری است که به آن در معروف میگویند و داخل آن نمیروند و مگر کسی که در دنیا کارهای نیک انجام داده است»
📚 کتاب نور الثقلین، ج۴، ص۵۰۶
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕بیایید با باورهاى سمى خداحافظى كنيم:
۱- باور اينكه قربانى هستيم.
۲- باور به اينكه ميتوانيم ديگران را تغيير دهيم.
۳- باور به اينكه اگر جاى فلانى بودم زندگى بهترى داشتم.
۴- انتظار داشتن از ديگران و باور به اينكه ديگران بايد مطابق انتظار ما رفتار كنند.
۵- باور به اينكه براى رسيدن به كمال و احساس شادى حتما به حضور فرد خاصى نياز داريم.
۶- اينكه هميشه لازم است ثابت كنيم كه ما درست می گوييم و حق با ماست.
۷- نگران بودن درباره اينكه ديگران در مورد ما چه فكرى می كنند.
۸- باور اينكه گذشته ما، آينده ما را رقم می زند.
➖بهتر بود میگفتم بیاید به بلوغ ، آرامش و موفقیت سلام کنیم...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕در فرهنگی که "حرمت نفس" نیست همیشه "مقایسه" وجود دارد. مانند این جملات:
- خواهرت نصف توست و غذایش را خورده ولی تو هنوز نخوردی...
- دوستتو ببین چقد زرنگ و درسشو میخونه اونوقت تو...
- دختر خاله ات چه پیانویی می زند...
- برادرت پنج ساله که خانه خریده، اما پانزده ساله اینجاییم و خانه نداریم، خاک تو سرت و...
یعنی ملاک "مقایسه" است. مثل اینکه ما آمده ایم در این دنیا مسابقه بدهیم!
زیرا آدمی که حرمت نفس ندارد ، به این فکر است که چه کسی بالاتر و یا پایین تر است، زیباتر است، باهوش تر است و سر هر موضوعی در حال مقایسه است!
باور کنیم که بدترین کار دنیا مقایسه کردن است...!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕زمانی در زندگی می بَریم که
از اشتباه بیاموزیم
نه اینکه به آن بیاویزیم
➖اصلاً بسیاری از کارها در جهان
فقط از طریقِ اشتباه کردن ممکن می شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال930
سلام خانم دکتر وقت شما بخیر یه سوال داشتم خدمتتون!
آیا ازدواج شخص تحصیل کرده که ارشد الهیات دارد با آقایی که فقط تا سوم ابتدایی خوانده اما بقیه مواردش مورد تایید او می باشد در آینده دچار مشکل نخواهند شد؟
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاور خانواده
سلام
ببین گلم با توجه به سطح دانش، دیدگاه و بینش افراد عوض میشه باز اگه دیپلم بود یه چیزی بینا بین بود و درک بهتری بود، این بنده خدا اصلا نمیتونه منظور شما از بیان یه حرف بفهمه و همین میتونه سرآغاز اختلاف باشه اینکه اون چه برداشتی میتونه داشته باشه از اعمال ورفتار و گفتار شما ویا شما چه برداشتی میکنید از اعمال ورفتار اون ...به نظرم بهتره که انجام نگیرد !!!!!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت139
فقط ... تو رووحت شیده- مرض ... خب دوس داری بهت امید واهی بدم؟ من که چیزی ازش نمیدونم ... با این چیزای محدودم نمیشه قضاوت کرد.. دوس ندارم تو به چیزی که ازش مطمئن نیسم دلخوش کنم نگاهمو دوختم به گلهای فرش ... کیمیا رفت تو فکرو یه کم بعد پرسید کیمیا- ببینم تا حالا بغل یا بوست نکرده؟ یا حس کنی که قصد انجامشو داره؟ - چطور؟ کیمیا- تو بگو سرم رو انداختم پایین ... - چرا ... شیدا دادش رفت رو هوا شیدا- آره دیوونه؟ پ چرا رو نمی کنی کصافط؟ - هیس بابا چه خبرته؟ کیمیا- خب بگو ... میخوام ببینم حالتاشو چطور حس کردی؟ معمولی بود.برادرانه بود؟ کجاتو بوسید؟
برو بابا ... کیمیا- خود دانی.. ولی چون خودمم تو یه رابطه عاشقانه بودم میتونم کاملا تشخیص بدم حس محمدو ... تو ام از بلاتکلیفی در میای ... دلم میخواست بگم.. راست میگف.. میتونس کمکم کنه.. بعلاوه اینا صمیمی ترین و تنها دوستام بودن. اروم گفتم - همه جامو ... چشاشون گرد شد ... شیده- یعنی چی؟ شیدا دست کشید روی لباش شیدا- اینم؟ خندیدم و گفتم - اووه.. تا دلت بخواد ... چشماشون هی گردتر میشد. شیدا- دیوونه احمق.. داری مسخره می کنی؟ - نه ولله ... شوخیم چیه ... شیده- عین ادم تعریف کن ببینم
کیمیا- بگو دیگه ... ما که بیرون ماجراییم میتونیم کمکت کنیم.. باور کن نفس عمیقی کشیدم ... چشمامو بستم و از شبی که تو حیاط صداسیما ازم عذرخواهی کرد با اون روش سکته دهنده.. تا حالا هرکاری کرده بود و حرفایی که زده بود و برام عجیب بود رو واسشون تعریف کردم ... چشمام رو که باز کردم قیافه هاشون دیدنی بود ... عین اونشبی که علی رو برای اولین بار شب عروسی دیده بودن. شیدا- یاحسین ... محمد ده بو فیشار؟ باز زد کانال ترکی.. شیده- اصلن فکرشم نمیکردم ... کیمیا- به خدا قسم دوستت داره شدیید ... اخه چطور شک داری دیوونه؟ - ابروی جفتمون رفت ... شیده- دیوونه ها ... آخه ما می خوایم بریم به کی بگیم؟ - به هرحال این اولین و آخرین باریه که این مسایلو واس کسی تعریف می کنم ... اینبارم مجبور بودم چون تنهایی مغزم به جایی قد نمیداد ... شیده بی توجه به حرفم گفت
عاطی کیمیا راست میگه ... منم مطمئن شدم که دوستت داره.. اصلا تابلوعه خداییش ... شیدا- تابلو کمه ... بنره بابا ... قند کیلو کیلو تو دلم آب میشد ... - چه فایده؟ دوسم داشته باشه هم که نمیگه ... شیدا- شاید اونم یه دلیل داره واسه خودش ... اخه کدوم برادری با خواهرش اینطور رفتار می کنه؟ منم مطمئن شدم که عاشقت شده ... کیمیا- یه خورده صبر کن تو ... نطقش وا میشه بالاخره.. شیده- راست میگه ... خیلی طول بکشه تا پایان قرار یه سالتونه ... بعد اون که میگه ... چنان با اطمینان حرف میزدن که خودمم ایمان آوردم. بی صبرانه منتظر صبح بودم. که دوباره محمد رو ببینم. دلم میخواست از همه حرکات و نگاهاش بل بگیرم. کم کم خسته شدیم و بلند شدیم رخت خواب هارو پهن کردیم. کیمیا هم کوچولوشو آورد تو اتاق و خوابیدیم. انقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد. صبح فردا شروع عید دیدنی هامون بود. ما و شهاب اینا به علاوه شیدا و شیده. همه جا رفتیم و عیددیدنی و خوشگذرونی. تا سه روز فقط رفت و آمد می کردیم. از شانس
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت140
گند محمد خیلی عادی و معمولی صحبت می کرد. روز آخر دوباره خونه عزیز جمع شدیم. کلا ما شش نفر این چند روز رو باهم بودیم. طبق معمول چپیده بودیم تو اتاق و چرت و پرت می گفتیم. عصر بود. عزیز رفته بود جایی مهمونی شهاب و محمد هم که باهم بیرون بودن. این سه تا دختر هم خیلی باهم پچ پچ می کردن. شیدا از جا بلند شد و هممون رو کشید توی سالن پذیرایی و فلششو انداخت توش و استریو رو روشن کرد. چند تا اهنگ رد کرد. شیدا- بچه ها بریزین وسط ... - شیدا خل شدی باز؟ شیدا- کصافط نوزده ساله باهم زندگی می کنیم. من یه بارم رقص تو رو ندیدم ... بیا ببینم ... - من عمرا ... بلد نیستم ... شیده- لوس نشو بیا ... شیده رفت وسط و شروع کرد به تکون دادن بدنش. بعدشم شیدا. یکم بعد دست کیمیا رو گرفت و کشید وسط. سه تایی مشغول دیوونه بازی بودن. هر چی به من اصرار می کردن نمی رفتم. اصلاوبه جز اتنا تا حالا کسی رقص منو ندیده بود. اخر سر با دعوا و کتک رفتم وسط. یکم خجالت می کشیدم ولی وقتی دیدم همه حواسشون به خودشونه کم کم راحت شدم. یخم اب شد. شیدا- ای ناکس میگه بلد نیستم ... ببین چه با ناز هم می رقصه ... جلو محمد یه چشمه بری کار تمومه
همه خندیدن. - محمد مگه تو خواب ببینه ... کوچولوی کیمیا داشت دست و پا می زد و می خندید. عروسکش رو فرو می کرد تو زهنش و در می اورد. دلم ضعف رفت. از جمعشون زدم بیرون و دویدم طرف غزاله. ای جونم ... عزیز من. کلی ماچ و بوسه نثارش کردم. کیمیا امد بلندم کرد. شیدا- خب حالا که یخت وا شده یه بار تنها برقص ... می خوام نمره بدم ... - صفر می گیرم ... شیدا- تو چیکار داری ... برو وسط ... هلم داد وسط پذیرایی و یه اهن
گ باهال اورد. منم جو گیر شدم و رقصیدم. انصافیم خوب رقصیدم. برام دست زدن. بعد یکم دیوونه بازی رفتین تو اشپزخونه. هر کی یه مسوولیت به عهده گرفت تا شام رو درست کنیم. عزیز سپرده بود بهمون غذا رو. وسط کار دویدم و گوشیمو اوردم. اهنگی که محمد با صدای خودش اهنگ میثم ابراهیمی رو خونده بودو پلی کردم. - بچه این بودا اهنگی که می گفتم
گوش دادن. با چه لذتی. شیدا- ایمان دارم دیونته ... لبخند بزرگی زدم. شیده- خیلی توپ بود نه؟ کیمیا- اره خیلی ... خیلی ... دوباره مشغول کار شدیم و قورمه سبزی خوشمزه ای درست کردیم. اونقدر با هم بهمون خوش می گذشت که گذر زمانم رو حس نمی کردیم. تا به خودمون اومدیم داشتیم سفره شام پهن می کردیم و اماده بودیم. مامان و بابای من و شیدا اینا هم اومدن. با کلی شوخی و خنده شام رو کشیدیم و مشغول شدیم. - راستی شهاب ... تو شیرینی اشتی کنون رو هنوز بهمون ندادیا ... شهاب- من که شیرینی خریدم ... - نه اون همگانی بود ... باید به من و اقامون و شیدا و شیده پیتزا بدی ... هر چه سریعتر ... تا حالا هم حسابی تاخیر داشتی ... شهاب- باشه ... فردا ظهر پیتزا مهمون من؟ چشمام گرد شد
واقعا؟ الان یعنی قبول کردی ... یه همین راحتی؟ شهاب خندید. شهاب- چرا تعجب می کنی؟ خب اره دیگه ... با لهجه اصفهونی گفت. شهاب- فکر کردی تعارف اصفی بود؟ ما از اوناش نیستیم ... زد پشت محمد. هممون خندیدیم. محمدم سرش پایین بود و می خندید. چقدر دلم واسش تنگ شده. دلم برای خلوت و تنهاییمون تنگ شده بود. باز تو اصفهان هی زرت و زرت منو می گرفت می بوسید الان اینجا جلو مامان و بابای من نمی تونست دست از پا خطا کنه. مثل بچه های خوب می نشست یه گوشه. با ضربه شیده به پهلوم به خودم اومدم. اروم گفت. شیده- محمدو نخور ... شامتو بخور ... نگاهش کردم. - واا؟ شیده- والا ... دوساعته زل زدی بهش داری قورتش میدی؟ خندیدم. - اخه محمد خوشمزه ترس ... شیده- اون که میگفت حسرت به دلش مونده تو یه بار تستش...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ مواظب « نه » های زیادی باشید !
بعضی از کودکان یک « نه » صریح را جمله ای مستقیم علیه استقلالشان تلقی می کنند ، تعدادی جانشین های مفید هست که می توانند بدون مواجهه و برخورد ، قاطع باشند :
➖اگر امکان دارد « بله » را جانشین « نه » کنید .
➖می تونیم بریم بازی ؟
به جای « نه ، تو هنوز ناهار نخوردی » بگویید « بله ، البته کمی بعد از اینکه نهار خوردی »
➖برای فکر کردن کمی به خود وقت دهید .
می تونم خونه دوستم بخوابم ؟
به جای « نه ، تو هفته پیش اونجا بودی » بگویید « بذار در موردش فکر کنم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #صد_سال_دیگر
💠 برخی #تصورات و افکار، میتوانند حال بد ما را تغییر دهند. و حتی مانع انجام تصمیمات #غلط ما شوند.
💠 شخصی میگفت: گاهی که از دست همسرم #عصبانی میشوم و یا کینه و دلخوری از او دارم #چشمهای خود را میبندم و تصور میکنم #صد_سال دیگر کجا هستم.
💠 صد سال دیگر نه #من هستم نه همسرم و نه فرزندانم. بلکه همگی در #عالم_آخرت هستیم و فقط #اعمال و نیّات ما باقی میماند کما اینکه اجداد ما صد سال پیش، زنده بودند اما الان دستشان از این دنیا کوتاه است.
💠 گاه صد سال از زمان، #جلو بزنیم تا برای اصلاح گذشته و بدیهای خود به #عقب برگردیم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #ورود_به_خانه_ممنوع
💠 مردها از آوردن دوستان #خلافکار و #لاابالی به خانه خودداری کنند!
💠 اینگونه رفت و آمدها بر روی #رفتار، افکار و روان شما و فرزندان شما اثر #منفی میگذارد.
💠 علاوه بر اینکه اینکار #امنیت روانی همسر و فرزندان شما را به خطر میاندازد.
💠 گاه مشاهده شده است دوستان این شخص، به حریم خانواده او وارد شده و مسائل #خصوصی او را در بیرون از منزل بازگو کردهاند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕کدام شخصیت ها نباید با هم ازدواج کنند؟ .
برای پاسخ به این سوال بهتر است افراد را از لحاظ پنج بعد بزرگ شخصیتی مقایسه کنیم...
۱- بی ثباتی هیجانی (روان رنجورخویی) 👈ازدواج دو فردی که ثبات هیجانی ندارد موفق آمیز نخواهد بود چون هر دو دارای مشکلات هیجانی و عاطفی هستند .
۲- درونگرایی /برونگرایی 👈ازدواج افرادی که به صورت افراطی در دو سر طیف قرار دارند مشکل ساز خواهد بود چون از نظر علایق، فعالیت، صمیمیت و روابط بین فردی تفاوت بسیار زیادی با هم دارند. .
۳- انعطاف پذیری و باز بودن 👈ازدواج دو فردی که یکی تنوع طلب و تجربه گرا و دیگری محافظه کار و بسته، مشکلات ساز خواهند بود. .
۴- توافق و سازگاری اجتماعی 👈ازدواج افرادی که از لحاظ سازگاری اجتماعی با هم در تضادند، اصلا بهتر است که صورت نگیرد. نمره ی پایین معمولا با ویژگی اختلال شخصیت خودشیفته، ضد اجتماعی و پارانوئید همراه است.
۵- وجدانمندی 👈ازدواج فرد مسئولیت پذیر، وظیفه شناس، کمالگرا و وسواسی با فرد شلخته، بدون انگیزه پیشرفت، راحت طلب و غیر مسئول مشکل ساز خواهد بود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت141
کنی ... یه نیشگون ازش گرفتم. - بی ادب ... شیده- والا ... بوخودا ... مشغول خوردن غذام شدم. شیدا- اقا محمد دودقیقه بلوتوثتو روشن کن یه چیز باحال برات بفرستم ... عزیز- اخه سر سفره وقت این کاراست؟ شیدا- عزیز واجبه ... اقا محمد روشنی؟ محمد- بله ... یکم بعد شیدا پرسید. شیدا- الان نود درصد اومده ... فقط خواهشا صدای گوشیتو ببند ... با سوال به شیدا نگاه کردم. شیدا- میگم بهت ... اقا محمد اومد ... ببینش ... فقط صداشو ببندا ... محمد- چشم ... خیره شدم به محمد. یه قاشق گذاشت دهنش.
نگاهش به گوشیش بود. اول چشمامو ریز کرد. قاشق رو انداخت و گوشیشو برد نزدیکتر به صورتش. چشماش درشت شد. غذاش پرید گلوش. شهاب سریع زد پشتش. سرفه هاش بند نمی اومدن ولی از گوشیش هم چشم نمی گرفت. شیدا یه لیوان اب داد دستش. شیدا- طرف خودش بفهمه هممون رو با هم دار می زنه ... شیدا و شیده و کیمیا زدن زیر خنده. همه با تعجب نگاه می کردن. هر کی یه سوال می پرسید. محمد لیوان اب رو سر کشید و گوشیشو گذاشت تو جیبش. همش با غذاش بازی می کرد. یه لبخند خاصی هم رو لبش بود. تا بلند شدیم سفره رو جمع کنیم محمد عذرخواهی کرد و رفت تو حیاط. سفره جمع شد. داشتم دستمال می کشیدم به سفره که شیده رفت پشت پنجره. خندید و بچه ها رو صدا زد. پاک خل شده بودن همشون. به کارم ادامه دادم. کیمیا اومد جلو و دستمال سفره رو ازم گرفت. کیمیا- تو برو ببین شیدا چیکارت داره ... من تمیزش می کنم ... بلند شدم و رفتم کنارشون. شیدا- نگاه کن به بیرون اشاره کرد. نگاه کردم. محمد ایستاده بود و با لبخند یه گوشیش نگاه می کرد. یه دستشم تو جیبش بود. - خب چیه مگه؟
همین لحظه محمد صفحه گوشیشو بوسید. شیدا محکم کوبوند روپیشونیش. شیدا- دیدی؟ دیدی؟ دیدی چیکار کرد؟ هی من بگم عاشقته هی تو لبخند مسخره تحویلم بده ... دیدی؟ خیلی تعجب کردم از کاراشون. - شیدا تو رو مولا بگو چی فرستادی بهش؟ شیدا که هنوز تو شوک کار محمد بود گفت شیدا- بابا تو داستی می رقصیدی قایمکی ازت فیلم گرفتم ... سرشام فرستادم بهش ... میخواستم بببینم عکس العملش چیه؟ قلبم از کار ایستاد. - شیدا تو چه غلطی کردی؟ خیلی بیشعوری ... واقعا که ... داشتم با حرص می رفتم سمت اتاق که محمد اومد تو. رفتم داخل اتاق و درو کوبیدم. دختره احمق ... اخه این چه کار مسخره ای بود؟ داشتم حرص می خوردم و فحش می دادم که هر سه تاشون باهم اومدن تو.
- شیدا دیگه نه من نه تو شیدا- بابا به خدا فقط کار من نبود ... نقشه شیده و کیمیا بود ... با خشم بهشون نگاه کردم. شیده- بابا بیخیال ... کیمیا- میخواستیم بهت ثابت کنیم دوستت داره ... شیدا میگه گوشیشو بوسید ... - شماها چه دلخوشین ... داشته عکس ناهید خانومشو می بوسیده ... شیده- عاطی تو چرا اینقدر ایه یاس می خونی؟ بلند شدم و با حرص محمد رو صدا کردم. با خنده و گوشی به دست اومد تو. خواستم با یه حرکت سریع گوشیشو بگیرم که سریعتر از من دستش رو پس کشید. محمد- نمیدم ... - محمد تو رو خدا پاکش کن ... خندید. محمد- دیگه دیدم دیگه ... تموم شد و خِلاص ... می دونستم پاک نمیکنه. دیگه نتونستم اصرار کنم. نشستم رو زمین سرم رو گذاشتم رو زانوهام و زدم زیر گریه. چه زاری می زدم ... هر کی ندونه فکر می کنه چه خبر شده؟
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت142
دستای یه نفر پاهام رو محاصره کردن. چند ثانیه بعد دستاشو از کنار پاهام برداشت و سرم رو گرفت بالا. محمد بود. اون سه تا هم ایستاده بودن جلوی در و نگاهمون می کردن. محمد- مگه صددفعه به تو نگفتم حق نداری بریزی اینا رو؟ جوابشو تو دلم دادم. صد دفعه کجا بود؟ دو دفعه گفتی ... محمد- الان چی شده که داری که به خاطرش چشاتو اینطور بارونی می کنی؟ ها؟ ارزششو داره؟ باز سکوت کردم. خیره بودم به چشماش. خیلی حال می کردم که اصلا اهمیت نمیده بچه ها دارن نگاهمون می کنن و از صوری بودن ازدواج ما خبر دارن. تو دلم عروسی برپا بود. شاید اگه مستقیم رفتاراشو می دیدن راحتتر می تونستن بفهمن احساسشو. محمد- ببینم ... من حق ندارم یه عکس یا فیلم از زن خودم داشته باشم؟ - از زن خودت داشته باش ... بمن چه ... ولی فیلم منو پاک کن ... زنت که برگشت صبح تا شب ازش فیلم و عکس بگیر ... دندوناشو با حرص رو هم فشار داد. به بچه ها نگاه کردم. شیدا با دستش یه حرکتی رفت که رسما منظورش این بود که خاک تو سرت. محمد- ببین ... زن من تویی ... می فهمی؟ زن ... من تویی ... عاطفه نصر ...
اشکام ریختن. با انگشتاش گرفتشون. بلند شد. داشت می رفت. یه قدم برداشت ولی چرخید و باز اومد طرفم. خم شد و دستشو گذاشت پشت گردنم. پیشونیمو بوسید. یه بار ... دو بار ... سه بار ... دوباره صاف ایستاد و رفت. از جلوی در رد شدنی باز چرخید طرفم محمد- حرفمو همیشه یادت باشه کوچولو ... رفت. شیدا در و بست و نشست پشت در. شیدا- واای فشارم افتاد ... تا حالا صحنه پخش زنده ندیده بودم. شیده- به تو میگه کوچو
لو؟ به توی گودزیلا؟ - حسود هرگز نیاسود ... کیمیا- حالا باورت شد کوچولو؟ به قول اقاتون ... شیدا- بعد هی منو دعوا کن بگو چرا اونکارو کردی؟ سه تا بوسیدت دیوونه ... مدیون منی ... همه خندیدن. شیده- کاملا مشخصه یه چیزیش هس ... شیدا- همچین با تحکم می گفت زن من تویی قلبم ریخت
کیمیا با ذوق بحثو ادامه داد. کیمیا- عاطفه نصر خودشم ... سریع فامیل خوشو چسبوند رو عاطفه ... از ته دل قهقهه زدم. شیدا- زهر مار ... دو دقیقه پیش داشت خونه رو سر من بدبخت خراب می کرد ... ادای گریه دراورد. شیدا- ای کوفتت بشه بیشوور ... تو گلوت گیر کنه ... شیده- خدا نکنه دیوونه ... این چه دعاییه؟ بعد اینهمه سختی ای که طفلک کشیده تازه همه چی داره درست می شه ... دوباره ادای گریه دراورد. شیدا- شوخی می کنم ... هممون خندیدیم. شیدا- گوشت بشه بچسبه به تنت ... ایشالا ... همه با خنده گفتیم - ایشاالاا ... خلاصه همه ی شب هم به شوخی و خنده گذشت ...
بازم شب موندیم اونجا شهاب طبق قولش مارو برد به یکی از بهترین فست فودای شهر. میز های گرد داشت و 6 نفری رفتیم یه کنج پیدا کردیم و نشستیم جفت جفت کنار هم شیده و شیدا هم باهم یه جفت محسوب می شدن. از تموم سفارش ها نوشابه هامون رو اوردن فقط ... پپسی ... یکم صحبت کردیم دیدیم اقا خیلی طول کشید. شیدا- اقا محمد شما همه ی ساز ها رو بلدین بزنید؟ محمد- بله ... چطور؟ همینطور داشتم حرف میزدم که سرم رو بردم جلوتا نی نوشابه ام رو بگیرم تو دهنم محمدم به من نگاه می کرد و در تایید حرفام سرشو تکون میداد و اونم دلشت سرشو می اورد تا نوشابه اش رو بخره یکم از نوشابه ام رو خوردم هنوز محمد نی تو دهنش نگرفته بود که شیدا منفجر شد. حالا کی بخند و نخند. بعدشم کیمیا و شهاب. ای میخندیدن ما هم هاج وواج مونده بودیم یکم بعدش شیده هم قضیه رو فهمید و زد زیر خنده. محمد- یکی به ما هم بگه بخندیم بابا ... شیدا- واای خیلی صحنه ی توپی بود کاش فیلم می گرفتم ... - بابا چی شده دیوونه؟ شیدا- همچین شیرین دو تایی باهم حرف میزدین و سراتون داشت به هم نزدیک می شد ادم فکر دیگه میکنه ... با یاد اوری اش منم همراه محمد زدم زیر خنده ... راست می گفت اروم داشتیم سرامونو میبردیم نزدیک هم انگار میخوایم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام صبح زیباتون بخیر 🌸🍃🌸
به آخرین دوشنبه اردیبهشت
خوش آمدید 🌸 🍃
امروز دوشنبه۳۰ اردیبهشت
۱۴ رمضان 🌸
صبحتون به زیبایی گل🌸🍃
روزتون بی نظیر👌
و سرشار از اميد😇
و پر اتفاقا هاے خوب
و انرژے مثبت,➕
و شگفت انگیز☺️🌸🍃
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#حدیث
💖پیامبر اسلام(ص) فرمود :
🌸هر کس بر من صلوات بفرستد،
🌸در قیامت او را شفاعت می کنم
📒فضائل الخمسه، ج ۱، ص ۲۰۸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ سیاستهای همسرداری
تکنیک برد - برد ( برای بهبود روابط )
این تکنیک دو مرحله دارد.زمانی که از شما انتقاد می شود، ابتدا کاری کنید که او پیروز شود و سپس در ادامه شما پیروز شوید. یعنی:برد - برد.
👈🏻مثال 1
زن(انتقاد) :چرا میوه خراب خریدی؟
مرد : ببخشید تو راست میگی خوب نیستن، برای اومدن خونه عجله داشتم نتونستم برم از جای خوب بخرم.
➖توضیح : مرد در مرحله اول خودش را مقصر نشان داد(برد زن) و در مرحله دوم در دفاع از خود استدلال آورد(برد مرد). یعنی :برد - برد.
👈🏻مثال 2:
مرد(انتقاد) : چرا لباس رو سوزاندی؟
زن : ببخشید، بی دقتی کردم، خیلی باید مواظب می بودم. البته اتو هم خراب شده و باید تعمیر بشه و قرار شد که یک اتوی نو بخری یا اینکه تعمیر بشه که فراموش کردی. چندین بار تذکر داده بودم در این باره.
➖توضیح : زن در مرحله اول مرد را برنده نشان داد، اما در مرحله دوم از خود دفاع کرد. یعنی برد - برد.
👈🏻مثال 3
مرد(انتقاد) :چرا اینقدر دیر آمدی؟
زن : ببخشید، خیلی دیر شد، همش ناراحت بودم و فکر تو بودم که دیر نشه.اما واقعا خیابان شلوغ بود و توی ترافیک گیر کردم و قبلش هم توی نانوایی زیاد معطل شدم
➖توضیح : زن در مرحله اول مرد را برنده می کند و سپس خودش را برنده نشان می دهد. یعنی برد - برد
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕داشتن حال خوب
➖اگر خودمان را دوست داشته باشيم و به خود احترام بگذاريم ، ناخودآگاه احساس می کنيم ارزش رسيدن به هر آنچه را می خواهيم ، داريم. اين بينش را داريم که به ضعف ها و قوت های خود اعتراف کنيم. می دانيم که در اوج کمال ، نقص هايی نيز داريم. می پذيريم که ممکن است گاهی اشتباه کنيم يا از کوره در برويم.
➖وقتی از عزت نفس بالايی برخوردار باشيم ، موفقيت های خود را جشن می گيريم. فقط افکار مثبت به ذهن مان خطور می کند. رفتارمان به گونه ای است که احترام خويش و همگان را بر می انگيزد. اگر درباره خود احساس خوبی داشته باشيم ، از انتظارات غير واقع بينانه دست می کشيم و به واقعيت ها پايبند می مانيم. برای خود حد و مرزهای سالم تعيين می کنيم و فقط آنها را که در جهت تعالی ما عمل می کنند برمی گزينيم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕مهمترین منبع استرسزا در روابط بیشتر زوجها، روابطی است که خارج از آن دو نفر است.
➖متاسفانه اولویتهای خانوادگی یکی از ویران کننده روابط زن و شوهر می باشد.
➖والدینتان، خواهر و برادرهایتان و دوستانتان را دستکم نگیرید. باید بدانید که وقتی به همسرتان «بله» گفتهاید یعنی او را به همه آدمهای دیگر مقدم کردهاید.
➖خیلی از ازدواجها فقط بخاطر همین ضعف در اولویتدهی دچار مشکل میشوند.
➖هر کس آنها را سمتی میکشد بدون اینکه به سمت همدیگر کشیده شوند.
➖زوجها در ازدواجهای سالم یاد میگیرند که همدیگر را به هرکس و هرچیز دیگر مقدم بدانند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال931
سلام
مادر سه بچه هستم ، خیلی خیلی از زندگیم ناراضیم، شانزده ساله ازدواج کردم ، ازدواجی که به خواسته بزرگتر ها بود ، ده سالی میشه همسرم به بهونه کار دارم و ... دیر میاومد خونه ، و رفتارهای نسنجیده و زشتی هم ازش میدیدم ، تا دو سال پیش مطمئن شدم معتاد شده قبلش هرجایی میشد از دیر اومدنش می نالیدم البته بیشتر پیش مادرشوهر ، ولی بی فایده ، شایدم خوشحال هم میشد ، از موقعی که فهمیدم علت دیر اومدنش رو دیگه چیزی نگفتم گرچه دیگه هم بو برده بودن ، دیر میاد خونه هیچ وقت پول نداره هیچ مسئولیتی هم تو خونه قبول دار نیست ، مثلا تعطیلات عید بچهها بهونه مسافرت یا حداقل دید و بازدید خونه اقوام داشتن بهش میگم راحت میگه ندارم، عصبی و بداخلاق شدم، از بچههای خودم خسته شدم، دلم میخواد زودتر بروند مدرسه تا حداقل نصف روز صدا به سرم نباشه، همسرم کارمند ه، اندک حقوق می گیره ، درکنارش کار معامله ماشین هم انجام میداد ، همین بهانه دیر اومدنش میکرد و خیلی هم از کار دومش ضربه خوردم نمی بخشمش چون بارها شده بود یکی میومد در خونه بخاطر پول یا سند ماشین، چقدر ضرر کرده رو این کارش خدا میدونه، از طرفی سه چهار نفر طی دو سه سال اخیر پیش پدرم میرفتن ، همین باعث میشد که وقتی منو بچههام بعد یکی دو هفته میرفتم خونه مادرم با چهره عبوس و بداخلاق پدر مواجه میشدم، بگو حالا تقصیر من چی بود ؟ ؟
بخاطر همین معامله گری همسرم الان سه ماهی میشه خونه پدرم نمی رم ، چون دیگه دعوا شد و ماجراش مفصله،
روز پدر شد بعدش هم عید نوروز گریه می کردم خدایا چکار کنم ؟ دیگه یه پیام تبریک عید به پدرم دادم آروم گرفتم با مادر تلفنی صحبت میکنم یه کم آروم میشم ، من از خونه مادرم افتادم 😭😭 همش همسرم مقصر نیست پدرم از بچگی منو نمی خواست چون انتظار فرزند پسر میکشیده و من سومین فرزند دخترش بودم ، کاش همون موقع زنده به گور میشدم
حالا یه کم کار های هنری انجام میدم سرم گرمه ، ولی هیچ دلخوشی ، پشتیبانی تو زندگی ندارم، باز هم فقط از خدا میخوام حول حالنا الی احسن الحال باشه برام
ناشکری نمی کنم ولی خیلی سخته برام، چهار تا خواهر هستیم چهار تا برادر دارم، خواهرم میگه ما چه گناهی کردیم که پدر از دیدن ما بیزار هست؟؟ پدرم کلا با غریبه ها خوش هست برای عمو ها و عمه هام جونش هم میده ولی من تا هشت نه سالگی نمی دونستم دایی دارم ، ندیده بودمشون
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
👇👇👇👇👇👇👇
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت143
به قول محمد صحنه بریم. اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم. پیتزاهامونو اوردن وسط غذا هر کسی لبش سمت نی هم خودش هم بقیه می زدن زیر خنده. واای که چقدر خوش گذشت. این تعطیلات عید هم تموم شد وما برگشتیم. دانشگاه ها باز شد و کلاس ها شروع شد محمد هم رفت سر درسش و کارش اون دو تا تخترو هم که تو اتاق من بود رو فروخت و وسایلامونو چید تو اتاق خودش و اونجارو کرد اتاق مشترکمون و اتاق من رو هم کرد اتاق مطالعه. من بی وقفه درس می خوندم ومحمد هم کارمی کرد هم درس میخوند. یه روز هم مازیار واسمون کارت عروسیشو اورد. کلی خوش حال شدیم. دقیقا روزه تولد محمد عروسیه مازیار بود ... 4روزه مونده به عروسیش بالاخره وقت خالی پیدا کردم و با محمد رفتیم بیرون محمد یه کت وشلوار کتون خرید و من هم یه مانتوی کوتاه خوشگل و یه دامن بلند واقعا قشنگی خریدم. زرد و سبز بودن. دامن زرد و مانتوی سبز خیلی خوش رنگ بودن بزور به شال رنگ لباسام پیدا کردیم. علی بهمون یه هشدارهایی می داد. اینکه خاونواده عروس خیلی راحتن. عروسی ممکنه به ماها نخوره. ولی خب مجبوربودیم بریم. دوست صمیمی اشون بود ... روز عروسی که رسید اماده شدیم. برای مهمونی شام رفتیم. محمد دنبال علی هم رفت و بعد سه تایی رفتیم به محل عروسی ... از شهر خارج شدیم و بعد یه ربع بیست دقیقه رسیدیم.در باز بود و نگهبان با احترام راهنماییمون کرد ...
یه باغ خیلی بزرگی بود ... محمد ماشینو یه گوشه کنار بقیه پارک کرد. پیاده شدم ... اووه خدای من ... عجب ویلایی ... چند ثانیه بعد که به خودم اومدم متوجه شدم که هر سه مون به ویلا زل زدیم ... انگار قصر بود ... پر از نور. چه قدرم خوشگل تزیین شده بود ... صدای اهنگ از این فاصله هم داشت گوشمو کر می کرد ... با ریتم خیلی تند ... چندین گروه هم بیرون ویلا و داخل باغ با هم خلوت کرده بودن ... علی یه سوتی کش داری زد و گفت علی- فکر کنم وضع خرابتر از اونی چیزیه که فکرشو می کردم ... محمد با کلافگی و بدون اینکه نگاهامونو از ویلا بگیریم پرسید. محمد- علی می گما ... اگه برگردیم چی میشه؟ خیلی زشت می شه نه؟ خنده ام گرفته بود از حالتاشون ... نگاه دوتاشونم مات مونده بود رو بروشون و بدون اینکه به هم نگاه کنن با هم حرف میزدن ... علی- آره ... خیلی ... یه مدت سکوت شد.. منم دوباره به ویلا نگاه کردم. علی- میگم بیاین بریم تو توکل به خدا ... فوقش زود برمی گردیم یا یه گوشه دور از بقیه می ایستیم
محمد- پووفففف ... اصلا دلم نمیخواد پامو بذارم اون تو ... علی- منم همینطور ... بالاخره یه تکونی به خودشون دادن. علی از ویلا چشم گرفت و چرخید طرف من. علی- آبجی شما همین جا چادرتو درار ... نمیخوام مسخره ات کنن ... جسارت نشه ها ولی اینا آدمایین که شعور و فهم ندارن و خدایی نکرده بی احترامی میکنن ... البته دور از جون مازیار ... به محمد نگاه کردم ... چشاش برق زد ... انگار از اینکه با نگاهم ازش اجازه گرفتم ذوق کرده بود ... سرشو به نشونه تائید تکون داد ... چادرم رو در آوردم و گذاشتم تو ماشین ... کیف رو روی دوشم جا به جا کردم و راه افتادیم. پام رو که توی ساختمون گذاشتم احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن رو سرم ... خدای من چه وضع وحشتناکی ... چه لباسای پوشیده بودن خانم ها ... لباسایی که من جلوی خودمم روم نمی شد بپوشم. محمد و علی سرشونو پائین انداختن ... خنده ام گرفت باز. محمد و خجالت؟ علی- ای خدا بگم چیکارت نکنه مازیار ... آخه این چه وضعشه؟ محمد- خدا آخر و عاقبتمونو بخیر کنه ... - محمد نمیشه برگردیم؟
محمد- نه متاسفانه ... الان مازیار داره میاد سمتمون و نمیتونیم کاری کنیم ... قبل اینکه مازیار برسه علی آروم گفت علی- خواهری مواظب باش چیزی نخوری ... مازیار بهمون رسید. کت و شلوار سفید پوشیده بود. پیرهن سورمه ای و کفش سورمه ای ... خدایی خیلی شیک شده بود. یه کراوات سفید و سورمه ای هم زده بود. باهامون سلام و احوالپرسی کرد و کلی خوش آمد گفت. نگاها داشتن می چرخیدن سمتمون. بالاخره سید علی حسینی و محمد نصر بودن دیگه ... هرچند فازشون با این دوتا زمین تا آسمون فرق می کرد ولی شهرت داشتن دیگه چه میشه کرد ... ترجیح دادم واسه حفظ آبروی محمد تنها بمونم ... - محمد من میرم اون گوشه بشینم ... با دستم الکی به یه جایی اشاره کردم محمد- بمون پیشم ... - اطرافتو نگا کن ... پره آدمه ... نمیخوام آبروت بره.. بدون اینکه منتظر جوابش باشم راه افتادم. صداش از پشت سر به گوشم رسید محمد- آبروی من با تو نمیره
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت144
دلم لرزید. قدمامو تند کردم. بلند صدام کرد محمد- عاطفه ... خودمو زدم به نشنیدن و ازش دور شدم. خیلی دور. یه گوشه ای یه مبل دونفره خالی پیدا کردم و نشستم همونجا. دور از چشم محمد. صدای آهنگ بدجور رو مخم بود. به اطرافم نگاه انداختم. دخترا و پسرا تو هم می لولیدن. بعضیا با هم بعضیا تو بغل هم می رقصیدن. بعضیا با هم صحبت می
کردن. بعضیا رفته بودن تو صورت هم. تا حالا همچین چیزایی رو ندیده بودم. هیچ وقت هم فکر نمی کردم تو همچین محیطی قرار بگیرم. با دهن باز به مردم خیره شده بودم. اصن یه وضی! با صدای دخترونه ای به خودم اومدم. دختره- این اوسکله کیه؟ سر چرخوندم. یه گروه دختر و پسر نزدیکای من ایستاده بودن و همشون با تمسخر نگاهم می کردن. لباسای دخترا طوری باز و لختی بود که من شرمم می شد بهشون نگاه کنم. پسره بهم نیشخند زد. نگاهمو ازشون گرفتم. شالمو رو سرم مرتب کردم. صداشون هنوز می اومد
ببین چطوری چیز میز بسته به خودش ... - روانی.. - بریم دو سه تا چادرهم بیاریم بپیچونه به خودش ... بغض کردم. کصافطای آشغال. شالم رو کشیدم جلوتر. برام وحشتناک بود تحمل این مهمونی. بین اینهمه آدم که انواع رنگارو مالیده بودن به سر و صورتشون فقط من بودم که آرایشی نداشتم. یعنی همه آرایشم کرم پودر و ریمل و مداد محوی بود که توی چشام کشیده بودم. همین. دوباره یه پسر از ازون گروه صداشو بلند کرد - طرفه عروسه؟ داماده؟ اصلا کی هست؟ - خدا نکنه طرفه عروس باشه ... آبرو نمیذاره واسمون ... - عه بچه ها اون محمد نصره نه؟ نگاه سرگشته ام شروع کرد به جستجوی محمد. ناراحتیم یادم رفت وقتی دیدمش. داشت با علی و یه گروه پسر می اومد طرفم. قبل اینکه بهم برسن دستی کشیده شد روی شونه ام. ناهید- سلام کوچولوی محمد
انگار که فرشته نجاتم رو دیده باشم. عین من پوشیده بود لباساش ولی موهاشم بیرون بود. بلند شدم و با ذوق بغلش کردم. روبوسی کردیم. ناهید- سال نوت مبارک خانووم - سال نوعه توام مبارک عزیزم ... ایشالا سال خوبی داشته باشی عجب ذوقی کرده بودم از دیدنش ... انگار نه انگار که هووییم و باید چشای همدیگه رو با ناخونامون درآریم ... ناهید- به همچنین ... خب دیگه چه خبرا؟ چیکارا می کنی؟ قبل اینکه بتونم جوابشو بدم محمد رسید بهمون. رو به دوستاش گفت محمد- ناهید خانومو که میشناسین ... ایشونم ... معرفی می کنم ... بچه ها خانومم ... خانومم بچه ها ... همه خندیدم از طرز معرفی کردنش و با همشون سلام و احوالپرسی کردم. محمد- ناهید خانوم من میتونم با شما صحبت خصوصی داشته باشم؟ ناهید- بله بله حتما ... و رفت سمت محمد. با هم شروع کردن به قدم زدن و محمد هم صحبت می کرد. دستام مشت شده بودن.
فشار روحیم رو داشتم روی کیفم خالی می کردم. منو خانومش معرفی میکنه بعدم میره با کسی دیگه قدم میزنه و صحبت می کنه. نامرد. علی- آبجی بلوتوثتو روشن کن ببین خوشت میاد؟ با این حرفش مجبورم کرد ازشون چشم بگیرم و خودمو رسوا نکنم. علی اصلا حواسش نبود و سرش تو گوشیش بود. یه عکس واسم فرستاد. نگاه کردم و لبخند مسخره ای زدم. حتی نمیتونستم ببینم عکسه چیه ... از بس که اعصابم خورد بود. علی- همون تابلویی بود که میخواستی ... خوبه؟ - اره خیلی قشنگه ... اصلا یادم نبود ممنون ... دوباره چشم دوختم به قدم زدن ناهید و محمد ... علی و دوستاش با اجازه ای گفتن و رفتن ... حتی جوابشونو ندادم. چقدر محمد و ناهید به هم می اومدن ... خوشبحالشون ... راه نفسم باز با بغض بسته شد ... با هم رفتن سمت در و از ساختمون خارج شدن و وارد باغ.. درمونده دنبال یه پناهگاه میگشتم. یکی که بتونم بهش پناه ببرم. علی نامردم که رفت. دیگه نه چیزی می دیدم نه چیزی می شنیدم. فقط بغضی بود که همه توانم رو به کار بسته بودم تا تبدیل به اشک نشه. زل زده بودم به در ورودی ویلا و کیفم بین انگشتام داشت مچاله می شد و گوشی به دست ایستاده بودم. عاقبت دیدم توانی واسم نمونده. نشستم روی مبل. دیگه تموم شد. همه بازی تموم شد ... دیگه باید گم شم کم کم...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ﺁﺭﻭﻡ... ﺁﺭﻭﻡ... ماه زیبای خرداد ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺍﻧﻠﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ🍃🌺🌼🌸🍃
████████████▒99/5%
♥️این دعاهای زیبا در آخرین روزهای اردیبهشت ماه تقدیم بہ شماخوبان✨
💛الهی اونقدر بخندین که صدای خنده هاتون بشه زیباترین موسیقی کائنات
💚الهی از شادی اونقدر پر بشین که سرریزش همه ی مردم دنیا رو سیراب کنه
💙الهی روزیتون اونقدر زیاد بشه که امیدی باشین برای رسوندن روزی خیلیا
💜الهی همیشه بهترین افکار به سراغتون بیان و درست ترین تصمیمات رو بگیرین
❤️الهی اونقدر غرق خوشبختی بشین که تا عمق بی انتهای رضایت برسین
💛الهی همیشه تنتون سالم باشه و عاقبت به خیر بشین
💚الهی که همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشین
💙و الهی که خدا همیشه هواتونو داشته باشه
🍃پیشاپیش ماه زیبای خرداد،آخرین ماه بهار مبارک
واین دعاهای زیبا تقدیم به همه اونهایی که خیلی دوستشون دارم....
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍃🌹
🌐 حدیثی تکان دهنده..
♥️ پيامبراکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند
🔸گروهي روز قيامت وارد صحراي محشر مي شوند
در حالي كه حسنات و كارهاي نيكي به بزرگي كوه ها دارند،
🔹خداوند حسنات ايشان را همچون ذرات غبار در هوا پراكنده
مي سازد، سپس فرمان مي دهد آنها را به آتش دوزخ اندازند.
🔻 #سلمان عرض كرد:
يا رسول الله! آنها را براي ما توصيف نما.
فرمودند:
🔻 آنها كساني هستند كه
#روزه مي گرفتند،
#نماز مي خواندند
و #شب_زنده_داري مي كردند،
◀️ اما هنگامي كه به #حرامي دست مي يافتند
بر آن هجوم مي بردند.
📚 مستدرك الوسائل
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مخفی_کردن_از_شوهر_ممنوع
💠 برخی کارها بشدت از #محبوبیت شما در نزد شوهر میکاهد.
مثل مخفیکاری و #پنهان کردن برخی امور در زندگی از شوهر...
💠 وقتی شوهر از امور پنهان، مطلع شود او را #ناراحت میکند چرا که او فکر میکند او را حساب نکردهاید و نظرش برایتان مهم نبوده است.
💠 با اینکار، شوهرتان نسبت به کارهای آینده شما #بدبین میشود. به #صداقت شما در برخی کارها شک میکند و عامل بسیاری از بگومگوها و #مشاجرات میگردد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #چرا_ماهواره_نه؟
💠 تماشای پشت سرِ هم برنامههایی که در آن ناهنجاریهای اخلاقی نشان داده میشود، آرام آرام، انسان را از قید #دین، خارج میکند.
💠 #رقص، شرابخواری، مهمانیهای مختلط، #مصرفگرایی، ترویج برهنگی و بسیاری از مسائل دیگری که هیچ سنخیتی با سبک زندگی #دینی ما ندارند، از خوراکهای روزمرّهی شبکههای ماهوارهای، است.
💠 شیوۀ زندگی در این شبکهها، به قدری با شیوۀ زندگی ما متفاوت است که بسیاری از بینندگان، بدون دلیل خاصّی از زندگی خود #خسته شدهاند و آرزوی داشتن یک زندگی مثل زندگیهای ماهوارهای را میکنند.
💠 دلزدگی از زندگی و افسردگی، کمترین نتیجۀ این نوع #مقایسه است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت145
باید برم بمیرم ... - بهشون اهمیت نده ... سر چرخوندم طرف صدا. یه پسر ایستاده بود بالا سرم و پشت مبل. یه کم نگاهش کردم. متوجه شدم که بی نهایت خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکله. مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست. پسره- به تو که نگاه می کنن حسرت پاکیو و نجابت از دست رفته خودشون رو می خورن ... به خاطر همینه که دارن مسخره ات می کنن ... متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تیکه میندازن صحبت می کنه. فکر می کرد به خاطر اونا ناراحتم ولی من حتی نمی شنیدم چی میگفتن. - مهم نیست ... شخصیتشون در همون حده ... خندید و سرشو به نشونه تایید تکون داد. چقدر خوشگل بود خدای من ... چرخید طرفم و زل زد تو چشمام. چشمای مشکی درشتی داشت. عرق سردی رو پیشونیم نشست. چشماش و صورتش واقعا خوشگل بودن. یه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله ام رو باهاش رعایت کردم. حرفی رد و بدل نشد دیگه. راحت نگاهم می کرد. سنگینی نگاهشو حس میکردم. ولی من ... اونقدر خوشگل بود که جرات نداشتم سرمو بیارم بالا و نگاهش کنم. سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم. دوباره صدای اون دختر پسرا به گوشم رسید
ببینم ... من آخر نفهمیدم این یارو کیه ... - از صبح که محمد نصر و علی حسینی پیشش بودن ... الانم که ... - ملت شانس دارن به خدا ... - من نمیدونم آخه این چی داره؟ هیچی شم که معلوم نیس ... - خب دخترا اینقدر حسودی نکنین ... ناسلامتی چند تا پسر خوشگل و خوشتیپ کنارتون ایستادن ... - عینهو هلوو ... همشون خندیدن. بعد یه مدت طولانی سکوت بالاخره لب باز کرد. - اسم من مانیه ... برادر مازیار و صاحب این باغ ... افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ لبخند زورکی زدم - عاطفه رادمهر هستم ... نمیخواستم توضیح بیشتری بدم ... مانی- خیلی خوشوقتم ... در جوابش فقط یه لبخند زدم. ازم چشم نمی گرفت کصافط
معلوم نیس به چی داره نگاه می کنه. حالا خوبه حجابم کامله والا می خواست قورتم بده. مانی- بغض داری؟ - همیشه ... اصلن نمی دونم چرا این حرف از دهنم پرید. شاید چون نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم. تقصیر علی بود که نموند پیشم. ولی خب مانی آدمی نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشیمون شدم مانی- از حرفای اینا ناراحت شدی؟ - نه ... گفتم که اصلا مهم نیس ... مانی- پس چی؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم. نگاهش کردم. خیره بود تو چشمام. میخواستم یه دروغی سرهم کنم که یه آقا اومد روبرومون ایستاد و یه سینی گرفت طرفمون. پر از گیلاس. مانی بدون اینکه چشم از من بگیره و یا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سینی رو پس زد و باز بدون اینکه به آقا نگاه کنه. در حالیکه که خیره بود به من گفت مانی- ممنون ... ایشون نمی نوشن ... خیلی خوشم اومد از رفتارش. مانی- شما چشمای بی نهایت زیبایی دارین ...
آدم نمیتونه چشم ازشون بگیره ... خون دوید زیر پوستم. تا حالا هیچ پسری با این صراحت ازم تعریف نکرده بود. اصلا بغض و ناراحتیم از یادم رفت ... بلند شد و ایستاد روبروم. با احترام و ژست خاصی خم شد و دستشو گرفت طرفم مانی- افتخار میدی؟ یه رقص به یاد ماندنی ... جوونم؟ بعد اونوقت فکر میکنی اگه من و تو با هم برقصیم و محمد ببینه بعدش زنده میمونی؟ البته محمد الان پی عشقو و حالشه و منو نمیبینه ... درمونده نگاهش کردم ... نه اینکه بلد نباشم. نه ... ولی اصلا دلم نمیخواست این کارو انجام بدم ... هنوز خیره بود بهم ... - نه ... من ... نه ... برای رقص با شما گزینه های عالی تری هست ... انداختم به شوخی که بهش برنخوره ... - با من بهتون میخندن ... صاف ایستاد ... صدای یه دختره رو مخم رژه میرفت - خااک تو سرش ... مانی دوساعته دولا شده جلوش بعد میگه نه ... میفهمی؟ ماانییی ... ای خاک تو سر دختره ... اهمیت ندادم. مانی دوباره با رعایت فاصله نشست کنارم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت146
فکر کنم فهمیده بود حساسم. مانی- بین همه دخترایی که اینجا میبینی ... تو هیچکس نجابت و وقار و سنگینی تو پیدا نمیشه ... - شما لطف دارید ... مانی- تعارف نبود ... جدی گفتم ... چند سالته؟ - نوزده ... مانی- جالبه ... - چی؟ مانی- این که فکر می کردم به هرکسی پیشنهاد رقص بدم محاله پسم بزنه ... حتی زن 40 ساله ... اووه ... کی میره راهو؟ اعتماد به سقفت تو حلقت!. حالا فکر کرده یه صورت خوشگل و هیکل قشنگ داره چه خبر شده؟ هر چی دلت می خواد خوشگل و خوش هیکل باش. به گرد پای محمد من که نمیرسی. محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم. باز دلم هواشو کرد. دلم محمد پاک خودمو می خواست. چقدر این محیط کثیف و خفقان اور بود بود واسم. مدت زیادی بود که مانی خیره شده بود بهم. شالم رو جلو تر کشیدم دیگه یاد محمد فتاده بودم و نمی تونستم به کسی دیگه حتی نگاه کنم. مانی- ازت خیلی خوشم اومده ...
میتونم افتخار اشنایی باهات رو داشته باشم؟ هول کردم. حرفشو نشنیده گرفتم. - با اجازتون من دیگه باید برم ... بلند شم.