🔴 #چرا_ماهواره_نه؟
💠 تماشای پشت سرِ هم برنامههایی که در آن ناهنجاریهای اخلاقی نشان داده میشود، آرام آرام، انسان را از قید #دین، خارج میکند.
💠 #رقص، شرابخواری، مهمانیهای مختلط، #مصرفگرایی، ترویج برهنگی و بسیاری از مسائل دیگری که هیچ سنخیتی با سبک زندگی #دینی ما ندارند، از خوراکهای روزمرّهی شبکههای ماهوارهای، است.
💠 شیوۀ زندگی در این شبکهها، به قدری با شیوۀ زندگی ما متفاوت است که بسیاری از بینندگان، بدون دلیل خاصّی از زندگی خود #خسته شدهاند و آرزوی داشتن یک زندگی مثل زندگیهای ماهوارهای را میکنند.
💠 دلزدگی از زندگی و افسردگی، کمترین نتیجۀ این نوع #مقایسه است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت145
باید برم بمیرم ... - بهشون اهمیت نده ... سر چرخوندم طرف صدا. یه پسر ایستاده بود بالا سرم و پشت مبل. یه کم نگاهش کردم. متوجه شدم که بی نهایت خوشگل و خوشتیپ و خوش هیکله. مبل رو دور زد و اومد کنارم نشست. پسره- به تو که نگاه می کنن حسرت پاکیو و نجابت از دست رفته خودشون رو می خورن ... به خاطر همینه که دارن مسخره ات می کنن ... متوجه شدم که داره راجع به اون گروه دختر و پسر که از صبحه دارن تیکه میندازن صحبت می کنه. فکر می کرد به خاطر اونا ناراحتم ولی من حتی نمی شنیدم چی میگفتن. - مهم نیست ... شخصیتشون در همون حده ... خندید و سرشو به نشونه تایید تکون داد. چقدر خوشگل بود خدای من ... چرخید طرفم و زل زد تو چشمام. چشمای مشکی درشتی داشت. عرق سردی رو پیشونیم نشست. چشماش و صورتش واقعا خوشگل بودن. یه کم خودم رو جمع و جور کردم و فاصله ام رو باهاش رعایت کردم. حرفی رد و بدل نشد دیگه. راحت نگاهم می کرد. سنگینی نگاهشو حس میکردم. ولی من ... اونقدر خوشگل بود که جرات نداشتم سرمو بیارم بالا و نگاهش کنم. سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم. دوباره صدای اون دختر پسرا به گوشم رسید
ببینم ... من آخر نفهمیدم این یارو کیه ... - از صبح که محمد نصر و علی حسینی پیشش بودن ... الانم که ... - ملت شانس دارن به خدا ... - من نمیدونم آخه این چی داره؟ هیچی شم که معلوم نیس ... - خب دخترا اینقدر حسودی نکنین ... ناسلامتی چند تا پسر خوشگل و خوشتیپ کنارتون ایستادن ... - عینهو هلوو ... همشون خندیدن. بعد یه مدت طولانی سکوت بالاخره لب باز کرد. - اسم من مانیه ... برادر مازیار و صاحب این باغ ... افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟ لبخند زورکی زدم - عاطفه رادمهر هستم ... نمیخواستم توضیح بیشتری بدم ... مانی- خیلی خوشوقتم ... در جوابش فقط یه لبخند زدم. ازم چشم نمی گرفت کصافط
معلوم نیس به چی داره نگاه می کنه. حالا خوبه حجابم کامله والا می خواست قورتم بده. مانی- بغض داری؟ - همیشه ... اصلن نمی دونم چرا این حرف از دهنم پرید. شاید چون نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم. تقصیر علی بود که نموند پیشم. ولی خب مانی آدمی نبود که من بخوام باهاش درددل کنم و به شدت از حرفم پشیمون شدم مانی- از حرفای اینا ناراحت شدی؟ - نه ... گفتم که اصلا مهم نیس ... مانی- پس چی؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم. نگاهش کردم. خیره بود تو چشمام. میخواستم یه دروغی سرهم کنم که یه آقا اومد روبرومون ایستاد و یه سینی گرفت طرفمون. پر از گیلاس. مانی بدون اینکه چشم از من بگیره و یا حالتشو عوض کنه آروم با دستش سینی رو پس زد و باز بدون اینکه به آقا نگاه کنه. در حالیکه که خیره بود به من گفت مانی- ممنون ... ایشون نمی نوشن ... خیلی خوشم اومد از رفتارش. مانی- شما چشمای بی نهایت زیبایی دارین ...
آدم نمیتونه چشم ازشون بگیره ... خون دوید زیر پوستم. تا حالا هیچ پسری با این صراحت ازم تعریف نکرده بود. اصلا بغض و ناراحتیم از یادم رفت ... بلند شد و ایستاد روبروم. با احترام و ژست خاصی خم شد و دستشو گرفت طرفم مانی- افتخار میدی؟ یه رقص به یاد ماندنی ... جوونم؟ بعد اونوقت فکر میکنی اگه من و تو با هم برقصیم و محمد ببینه بعدش زنده میمونی؟ البته محمد الان پی عشقو و حالشه و منو نمیبینه ... درمونده نگاهش کردم ... نه اینکه بلد نباشم. نه ... ولی اصلا دلم نمیخواست این کارو انجام بدم ... هنوز خیره بود بهم ... - نه ... من ... نه ... برای رقص با شما گزینه های عالی تری هست ... انداختم به شوخی که بهش برنخوره ... - با من بهتون میخندن ... صاف ایستاد ... صدای یه دختره رو مخم رژه میرفت - خااک تو سرش ... مانی دوساعته دولا شده جلوش بعد میگه نه ... میفهمی؟ ماانییی ... ای خاک تو سر دختره ... اهمیت ندادم. مانی دوباره با رعایت فاصله نشست کنارم.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت146
فکر کنم فهمیده بود حساسم. مانی- بین همه دخترایی که اینجا میبینی ... تو هیچکس نجابت و وقار و سنگینی تو پیدا نمیشه ... - شما لطف دارید ... مانی- تعارف نبود ... جدی گفتم ... چند سالته؟ - نوزده ... مانی- جالبه ... - چی؟ مانی- این که فکر می کردم به هرکسی پیشنهاد رقص بدم محاله پسم بزنه ... حتی زن 40 ساله ... اووه ... کی میره راهو؟ اعتماد به سقفت تو حلقت!. حالا فکر کرده یه صورت خوشگل و هیکل قشنگ داره چه خبر شده؟ هر چی دلت می خواد خوشگل و خوش هیکل باش. به گرد پای محمد من که نمیرسی. محاله ممکنه محمدمو با صد تا مثل تو عوض کنم. باز دلم هواشو کرد. دلم محمد پاک خودمو می خواست. چقدر این محیط کثیف و خفقان اور بود بود واسم. مدت زیادی بود که مانی خیره شده بود بهم. شالم رو جلو تر کشیدم دیگه یاد محمد فتاده بودم و نمی تونستم به کسی دیگه حتی نگاه کنم. مانی- ازت خیلی خوشم اومده ...
میتونم افتخار اشنایی باهات رو داشته باشم؟ هول کردم. حرفشو نشنیده گرفتم. - با اجازتون من دیگه باید برم ... بلند شم.
همراهم بلند شد. نگاهم کرد. انگشت اشاره اش رو کشید رو گونه ام. مانی- واقعا ازت خوشم اومده ... چشمات واقعا زیباست ... واقعا شکه شده بودم. تاحالا دست نا محرمی بهم نخورده بود. با گوشیم دستش رو که برنمیداشت از روی صورتم کنار زدم. با خشم دور شدم. باز این بغض لعنتی برگشت. بی هدف داشتم تو سالن چرخ می زدم و واسه خودم راه می رفتم. خیلی عصبی بودم. نمیدونم چه رفتار سبک و احمقانه ای ازم سر زده بود که این به خودش جرعت بده به من دست بزنه. پسره کصافط. بعد به بقیه میگه عوضی. حالم از جنسشون به هم میخوره. دلم دستای پاک محمد خودم رو می خواد. محمد ... محمد خودم ... همین لحظه چشمم افتاد به در ورودی و علی و محمد و چند تا پسر دیگه بودن. داشتن از باغ می اومدن داخل سالن. محمد سرش تو گوشی بود. هشت نفر بودن کلا. علی نگاهم کرد. چشمام پر شد. یه سقلمه به بازوی محمد زد و یه چیزی بهش گفت. محمد سرش رو گرفت بالا و مستقیم خیره شد به من. کت و شلوار کتون سورمه ای و پیرهن سفید پوشیده بود. بی نظیر بود. همه زندگیم بود
قدم برداشتم طرفش. ایستادن همشون. چند قدم با در فاصله داشتن. محمد همینطور داشت نگاهم می کرد. وسط راه بغضم ترکید. دیگه طاقت نیاوردم. نمیدونستم دارم چیکار می کنم. فقط به یه جای امن نیاز داشتم. دویدم طرفش و محکم بغلش کردم. با صدای بلند گریه می کردم. سرمو فرو کردم تو سینه اش که صدام رو کسی نشنوه ولی این کار رو نمی کردم هم صدای اهنگ اونقدری بلند بود که صدام حتی به چند قدم اونور تر هم نرسه. یکم ایستاد. بعدش دستاش حلقه شد دورم. گریه ام بیشتر شد. میون گریه باهاش حرف میزدم. جوری که نفهمه چی می گم. ولی دلم میخواست بلندم بگم. سرمو بیشتر فرو کردم تو سینه اش. هم صدام محوتر میشد و هم مطمئن بودم صدای اهنگ نمیذاره محمد متوجه حرفام بشه. - دلم می خواد تا ابد همینجا تو بغلت بمونم ... نمی تونم ازت دل بکنم ... نمی تونم ... به مولا نمی تونم ... نفسم به صدای نفس هات بسته اس ... اخه چطوری بهت بگم؟ چطوری بفهمونم بهت؟ محمد ... محمد من ... حلقه دستاشو سفتتر کرد. محکم به خودش فشارم می داد. شروع کرد به چرخیدن و اروم. خیلی اروم. تو همون نقطه ای که ایستاده بودیم منو به خودش می فشرد و می چرخید. سرشو چسبوند به گوشم و اروم شروع کرد به خوندن متن یه اهنگ.
محمد ای جونم ... عمرم ... نفسم ... عشقم ... تویی همه کسم ... ای که چه خوشحالم ... تو رو دارم ... ای جونم ... با ریتم خود اهنگ نمی خوند. عادی و معمولی. مثل حرف زدن عادی. مثل جمله هایی که تو حرف زدن معمولی می گیم. محمد- ای جونم ... خزونم بی تو ابر پر بارونم ... بیا جونم ... بیا که قدر بودنت رو میدونم ... میدونی اگه بگی که می مونی ... منو به هر چی می خوام می رسونی ... همینطور داشت می چرخید. برام مهم نبود علی و دوستاش اونجان. دیگه مهم نبود. محمد- ای جونم ... من این حس قشنگو به تو مدیونم ... می دونم ... تا دنیا باشه عاشق تو می مونم ... می دونم ... می مونم ... ای جونم ... دلیل بودنم ... عشقت ... مثل خون تو تنم ... ای که چه خوشحالم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دعا می ڪنم در این شب بهاری
زیر این سقف بلند
روے دامان زمین
هرڪجا خسته و
پر غصه شدےدستی
ازغیب به دادت برسد....
وچه زیباست ڪه آن دستِ
خدا باشد و بس....
شبتون به دوراز دلتنگی
لحظه ها تون امام حسنی
آرامش مهمان لحظه لحظه زندگیتون
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اردیبهشت را بدرقہ ڪن 🌸🍃🌸
زیرا تڪہ اے از بهار است 🌸🍃🌸
دیگر سر راهش هم نگاهے🌸🍃
بہ تابستان نمےڪند 🌸🍃
بهانہ اش باران بود ڪہ 🌧
عطر و شمیمش را با خود مےبرد🌸🍃
آخرین سه شنبه🌸🍃
اردیبهشت تون بهشت 🌸🍃🌸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چندین علامت وجود دارد که اگر نیمی از علائمی که بیان میشود در فردی دیده شد این فرد شخصیت وسواسی مجبور است. اساس و ریشهی آن در ترس، اضطراب و وحشتی است که به علل مختلف در زندگی او پیدا شده یا بهوجود آمده و یا به دلایل ارثی زمینه های آنرا داشته است.
➖کنترل اوضاع و شرایط: این افراد تمایل عجیبی برای کنترل اوضاع و شرایط محیط اطراف خودشان دارند مخصوصاً در آن زمینههایی که ظاهراً یا واقعاً مطلبی به آنها مربوط است.
➖کمالپرستی: شخصیت وسواسی مجبور کسی است که کمال پرست است. به این معنی که هر کاری از نظر او باید به بهترین شکل انجام شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ خشم و عصبانیت :
➖خشم یک احساس است و عصبانیت یک رفتار ناشی از احساس خشم !
➖شما با احساس خشم تون یکی از این چهار نوع برخورد را میتونید داشته باشید :
👈 1- کنترل خشم یا فرو خوردن خشم : این برخورد با خشم بسیار ویرانگر بوده و موجب بیماریها و گرفتاریهای روانی فراوانی میشود ...
➖پس به هیچ عنوان ما قرار نیست خشم خودمونو بخوریم چون خوردن خشم دقیقا مانند خوردن سم و زهر به داخل بدن روانی ماست !
👈 2- ابراز خشم : وقتی است که شما صمیمانه و صادقانه با لحنی آرام و مودبانه موضوع ناراحت شدنتان را با طرف مقابل در میان میگذارید !
👈 3- عصبانیت : وقتی که شما خشم خودتونو بصورت رفتار پرخاشگرانه یا داد زدن و یا ناسزا گفتن و یا برخورد تند و تیز ابراز میکنید ، در واقع سم و زهر داخل بدن خودتونو به بدن دیگران وارد میکنید .
➖این از نظر اخلاقی کاری بسیار زشت و ناپسند و شدیدا غیر اخلاقی است.این رفتار پیامدهای بلند مدت زیادی داشته و باعث میشه خشم و کینه و دشمنی در دل اطرافیان نسبت به شما ایجاد بشه !
👈 4- مدیریت خشم : این روش یک روش مفید و بسیار درست و علمی در برخورد با خشم است که استفاده از آن نیازمند آگاهی و دانایی و تا حدودی سلامت روانی میباشد ، به عنوان یک تمثیل در این روش ما بجای اینکه اجازه دهیم رودخانه خروشان خشم باعث خرابی و ویرانی سازه های ما شود یک سد جلوی این رودخانه بنا میکنیم و از نیروی این آب خروشان در جهت کشاورزی یا بهبود بهتر شرایط و اوضاع استفاده میکنیم !
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال932
شرمنده ی سوال دیگه هم داشتم، اصل مطلب این بود ک من چطور میتونم قانع کنم شوهرم رو که شغلش رو عوض کنه تو این سه سال زندگیم بعد از ازدواج افسردگی گرفتم و به شدت از نظر روحی حالم خرابه ازدواج من به اصرار پدرم بود و من که 16ساله بودم با سن کمی که داشتم تن به این ازدواج دادم خیلی ساده بودم نمیدونستم که شغلش انقدر سخته ولی اصلا راضی نبودم چون ما از نظر مالی سطح پایین بودیم و خانواده شوهرم وضع مالی خوبی دارن پدرم به ازدواج من راضی شدن الانم سه ساله شوهرم اعتیاد داره بخدا بارها حتی خود کشی هم کردم بیست تا قرص خوردم ولی چیزیم نشده الانم تنها خواسته م اینه که شوهرم ماشینش رو بفروشه و یه شغلی داشته باشه که بتونم شب ها خونه خودم بمونم همیشه آواره ی خونه مادر شوهرم نباشم این خواسته زیادیه؟ اگه یک چیز کوچیک لازم داشته باشم یا بخوام یه لباس بخرم یا بیرون برم باید یکی دو هفته صبر کنم که شوهرم وقت کنه ببره یا نه ؟ نمیتونم طلاق هم بگیرم بخاطر وضع خانوادم . اگه شغلش رو عوض کنه و با برادرش که معتاد هست بااون کار نکنه میتونم بفرستم کمپ و منم مثل بقیه آدما زندگی بکنم بخدا خواسته ی زیادی نیس ارزوی دختری به سن من این باشه که خونه خودش زندگی کنه.الانم شوهرم از من بچه میخواد میگم تو وقتی هفته ای یه بار به زور میای خونه خودت چجور میخوای پدری کنی به بچه وقتی بخوام باردار بشم کی منو میبره دکتر و ...خودم که تنها حق ندارم جایی برم مثل ی زندونی مادرش هم پاش درد میکنه نمیبره ،با پدر مادرش حرف میزنم که شوهرم و راضی کنن شغلش رو عوض کنه میگن حق باتوعه ولی کاری نمیکنن هیچ کس هم نیس راهنمایی کنه که چیکار کنم و یا حتی کسی که باهاش درد دل کنم بخدا دیگه خسته شدم یعنی قراره تا آخر عمرم خونه مادر شوهرم بمونم من زندگی نمیخوام واسه خودم؟ شوهرم هم اصلا واسم وقت نمیزاره شاید شده ماه ها من دلم بخواد برم بیرون و نتونم خانم دکتر تورو خدا کمک کنید وقتی من یک هفته تنها تو خونه بمونم اونم پیش خانواده ی شوهرم که اصلا اخلاق ندارن و همیشه وقتی اینجام اعصابم خورد میشه دیگه چجور میتونم دل مرده نباشم و به شوهرم محبت کنم چیزی ازش نخوام ؟تنها آینده ای که واسه زندگیم میبینم وقتی وضع زندگیم این باشه خود کشی هست .دسترسی به مشاور هم ندارم تورو خدا التماس میکنم کمک کنید هیچ کسو ندارم که مشکلم رو بگم و کاری برام بکنه به این ماه رمضون قسم میدم کمک کنید اجرتون با خدا
سلام خانم مشاور ممنونم از راهنماییتون
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
سلام عزیزم
من همه گفتنی ها رو بهش هم سازگاره بیشتر به زندگی دل میده و چه بسا عاملی برای ترکش باشه وامید به زندگیش بالا بره در کل هرجور بخوای حساب کنی محور اصلی خانواده زن هستش وزن میتونه همه چیز رو ویران کنه ویا برعکس بهترین زندگی رو بسازه با اخلاقش با رفتارش با سیاستش و مطلب بعدی اینکه با مردن همه چیزو رو از دست میدی هم دنیا وهم آخرت رو وخیلی راحت یه زن دیگه جایگزینت میشه و توهم با آتش جهنم درگیر ! تو گفتم اصلا با جزع و فزع کردن به جایی نمیرسی فقط به خودت آسیب می رسانی وزندگی رو به کام خودت و بقیه تلخ میکنی وبا این رفتار تلخی رو بیشتر میکنی چون به جای اینکه به زندگی دل بدی داری بهانه تراشی میکنی تو الان چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد توی این ماجرا هستی یعنی این بابا همسرت هستش شغلش هم رانندگی است به دود هم مبتلا شده مجبوربه دیر به دیر هم بیاد خونه توهم مجبوری که کنار خانواده اش زندگی کنی پس لطفا اونا رو خانواده خودت بدون و بهشون محبت کن تا محبت هم ببینی واحترامشون رو حفظ کن هم به خاطر خدا هم برای اینکه اونا تکیه گاهت بشن وکمکت کنند تا صاحب زندگی بشی همسرت هم وقتی ببینه چه خانم آروم و با اخلاقی داره وبا خانواده اپس به جای این فکرهای منفی مثبت باش واز جوانی وزندگی لذت ببر شده با یه تغییر کوچولو توی زندگیت فرصتها خیلی کم وبه وقت نگاه میکنی میبینی که چقدر دیر شده لطفا هشدار
مراقب خودت باش
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
﷽ 🌸﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽
﷽
برماه تمام ماه رحمت صلوات
برنورجمال حُسن و💖
حکمت صلوات
درسفره ےماه رمضان
فیض حَسن
بخشیده به عرش وفرش
نعمت،صلوات
میلادامام حسن مجتبی (ع)💖
مبارک باد🎉🎊🎉
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
﷽
🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽ 🌸﷽🌸﷽
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت147
تورو دارم ... ای جونم ... نفس عمیقی کشید محمد- ای جونم ... ای جونم ... محکم بغلم کرده بود. دیگه گریه نمی کردم. اونم دیگه حرفی نزد. فقط می چرخید و منو به خودش فشار می داد. با این متن بهم فهموند دوستم داره؟ یا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ این متن یعنی اعتراف؟ یا می خواست جنبه من رو امتحان کنه؟ ایستاد. ازش جدا شدم. به اطرافم نگاه نمی کردم. سرم پایین بود. دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زیر به خاطر گندی که زدیم رفتیم نشستیم یه گوشه. بقیه عروسی رو کنارم بود ولی دیگه کلمه ای باهام حرف نزد. منم همینطور. شب که خواستیم برگردیم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علی و محمد هم کلام شم. ولی واقعا خوابم برد. صبح که از خواب پا شدم روی تخت بودم! محمد نبود ... ساعتو نگاه کردم. اووه دوساعت دیگه کلاس داشتم. نه مثل اینکه واقعا دیشب فقط هوس خوندن کرده بود. براش عدس پلو درست کردم و خودمم یه کم خوردم و رفتم. تا عصر کلاس داشتم. از سلف می زدم بیرون که زنگ خورد. علی بود. گوشیو گذاشتم رو گوشم. - به سلام خان داداش ... چه خبرا؟
علی- سلام ابجی کوچیکه ... شوما چه خبرا؟ کوجای؟ با لهجه اصفی جوابشو دادم. - شومام که اصفانی شدستین؟ علی- دیگه اثراتی همنشینی با محمد نصرس دیگه ... - اهان ... راست می گوید ... من دانشگاهم ... امری دارین؟ لهجه اصفی مون تموم شد. علی- می خواستم بیام این تابلو رو تحویل بدم. الان جلو در دانشگاهتونم ... - من جلو سلفم ... بیام دم در؟ علی- نه ... من الان میام ... خندیدم. - نه توروخدا ... من خودکار ندارما ... بلند خندید. علی- عوضش من دوتا دارم ... نویسنده محبوب ... واستا گلدیم ... قطع کرد. کلا فارسی و ترکی و اصفیو قاطی کرده بود یه زبون جدید اختراعیده بود. منتظرش ایستادم. ده دقیقه طول کشید تا پیداش بشه. پیاده بود.
همه ایستاده بودن و هاج و واج به علی چشم دوخته بودن. داشتم کیف می کردم. علی که برام دست تکون داد چه غروری بهم دست داد. خلم دیگه. رفتم جلوتر رسیدیم به هم. واای خداکنه هم کلاسیام ببینن. یه بارم که محمد اومده بود دنبالم. حالام علی. دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسیدن. علی بعد احوالپرسی دوباره تابلو رو گرفت روبروم. با چیزی که دیشب دیده بودن خیلی فرق داشت. زدم زیر خنده. داشتم می مردم. انقد خندیدم که حد نداشت. علی هم به خنده من می خندید. علی- نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابی خودشم ... خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم. - خیلی عالیه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنیم؟ کاریکاتور محمد بود درحال خوندن بود. دهنش باز بود. داخل اتاق ضبط هم بود. هدفون به گوش و میکروفون جلوی دهن علی- میگم یه جایی تو همون دد روم بزن که خودش ببینه ... - باشه مرسی ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم باید کیک بخرم ... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ... علی میگم. چیزه ... من دارم میرم پیش محمد ... خودم قایمکی یه جا نصبش می کنم
اخه زحمت میشه ... علی- با همه اره با ما هم اره؟ یه ان حس کردم هفت پشت غریبه ام ... پس واس چی بمن میگی داداش؟ - خب پروو ایه دیگه ... علی- نه ... دیگه خیلی ناراحت شدم از حرفت ... خندیدم. به شوخی گفتم. - باشه ... اصلا اینو میبری نصبش می کنی داداش ... سر راهم یه کیک می گیری داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزیین میکنی داداش ... تا من بیام ... قهقهه زد. علی- حالا که فکر می کنم می بینم همون برادر شوهرت باشم بهتره ... خندیدیم. تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظی کرد و رفت. اومدم راه بیفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم. گروه گروه ایستاده بودن و بهم نگاه می کردن و پچ پچ می کردن. بعدشم کم کم متفرق شدن. انگار بدجور زیر ذره بین بودم. مطمئنا بعد این هم خواهم بود. چادرم رو صاف کردم و بی توجه به راهم ادامه دادم. خیلی خوابم می اومد سر کلاس. همشم به این فکر می کردم که چی بپوشم و چه طوری خودم رو بزک دوزک کنم. جونم بالا اومد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت148
تا این کلاس تموم شد. بعدی رو کجای دلم بذارم حالا؟ واقعا حوصله تحمل کلاس بعدی رونداشتم. بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره. راهیه کلاس شدم. پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه. یک ربع. نیم ساعت از کلاس گذشت ولی استاد نیومد. تا حالا هم سابقه اینقدر دیر اومدن رو نداشت. بچه ها دونه دونه از کلاس می رفتن بیرون. منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس. گوشیمو در آوردن تا ساعت رو نگاه کنم. برام اس ام اس اومده بود. از علی. نوشته بود. علی- تابلو با موفقیت نصب گردید ... در ضمن کیک هم تو یخچاله ... شما فقط برو خونه ... از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلی تشکر کردم. گفت ببخشید که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم. حوصله اتوبوس و تاکسی نداشتم. با آژانس رفتم خونه. جلو در آپارتمان پیاده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا. داش
تم پرواز می کردم به سمت خونه. می خواستم بعد از دیشب عکس العمل محمد رو ببینم. اگه عاشقم شده باشه دیشب خودش با خواست خودش لو داد خودش رو. پس دیگه ازم قایم نمی کنه. کلید رو داخل قفل چرخوندم. خودم رو مرتب کردم و داخل شدم. صدای خنده اومد. خنده یه زن! کفش هامو کندم و رفتم جلو. رمقم رفت. همه احساسم دود شد. قلبم تیکه تیکه شد. ناهید و محمد با خنده نشسته بودن روبروی هم. محمد من رو که دید بلند شد
محمد- به سلام بانو ... زود اومدی؟ مگه تا 30/5 کلاس نداشتی؟ به زور صلوات سعی کردم عادی باشم ولی مطمئنا حالم از چهره ام مشخص بود. - نه ... یعنی ... تشکیل نشد ... ناهید بلند شد. اونم یه حالت خاصی داشت. بهم نگاه نمی کرد و مثل همیشه با شورو حال سلامم نکرد. فقط یه سلام آروم داد. به میز نگاه کردم. پوست میوه. فنجون چای و ... بینشون یه چیزی دیدم که همه آرزوهام خاک شد. جلوی چشمم آتیش زده شد. درست مثل روزی که حلقه محمد رو دیدم. از قاب تلوزیون. نمی تونستم از برق اون چیزی که دیدم چشم بگیرم. یه حلقه ... خیلی زیبا ... توی یه قاب خیلی خوشگل! حس کردم دیگه اشکی هم واسه ریختن ندارم. من دیگه مردم ... تموم ... همه زندگیم رو باختم ... ناهید- با اجازه ... من دیگه برم ... سکوت سنگین رو شکست. جعبه حلقه رو از روی میز برداشت و انداخت توی کیفش. از محمد کلی تشکر کرد و بدون خداحافظی از من رفت سمت در. از جام تکون نخوردم. حتی من هم خداحافظی نکردم. چشمم خشک شده بود روی همون یه نقطه. گوش هام صدای محمد رو شکار کردن. آروم صحبت می کرد ولی من شنیدم
محمد- خب پس من منتظر جوابتون هستم دیگه ... ناهید- باشه ... فکر می کنم ... بازم ممنون. فقط ... محمد- چی شده؟ مشکلی هست؟ ناهید- مشکل که نه ... فقط جلوی عاطفه خیلی بد شد ... محمد- نه خیالتون راحت ... اون کوچولو با من ... دویدم تو اتاق سابق خودم و در رو بستم. چادرم رو پرت کردم یه گوشه. سرم رو می کوبیدم رو زانوهام ولی دیگه اشکی هم واسه ریختن نداشتم حتی. من چه خوش خیال بودم؟ شیده ... شیدا ... کیمیا ... هممون ... با احساس من بازی کرد ... یعنی اونقدر بی شعور بود که نمی فهمید ممکنه من از رفتاراش برداشت دیگه ای کنم؟ یا وابسته اش بشم؟ من فقط به قول خودش یه بچه بودم ... چرا اونکار ها رو کرد؟ چرا اونهمه محبتم کرد؟ نامرد ... باید می فهمیدم که نسل موجودی به اسم مرد منقرض شد ... با آخرین دایناسور ... حالا هم که ناهید برگشته و دوباره ازش خواستگاری کرده ... دقیقا هم وقتی آوردش خونه که می دونست من نیستم ... ناراحت هم شده که زود برگشتم ... صدای محمد تو گوش هام پیچید. محمد- عاطی خانومم؟ غذات سوخت ...
اونقدر عصبی و هیستیریک بودم که فوری از جا پریدم و دویدیم بیرون. دمپاییامم یادم رفت بپوشم. فقط جوراب پام بود. دویدم سمت آشپزخونه. محمد جلوی اشپزخونه ایستاده بود. مثل همیشه پام سر خورد و تعادلم رو از دست دادم. خدا رو شکر الان می افتم ضربه مغزی میشم راحت می شم ... به خودم که اومدم دیدم تو بغل محمدم. محکم بغلم کرده بود. باز یاد دیشب افتادم. داشتم دیوونه می شدم. محمد- اخه کوچولو ... غذا رو گاز بود که بخواد بسوزه؟ راست می گفت. غذا نذاشته بودم. محکم فشارم داد. محمد- اخیش ... پسره عوضی. داشت حالم رو بهم می زد. هر چی زور داشتم ریختم تو کف دستام. گذاشتم رو سینه اش و محکم فشارش دادم. چند عقب رفت عقب. انگشت اشاره ام رو به علامت تهدید گرفتم طرفش. اشک هام ریختن. دلم نمی خواست ضعیف باشم و خودم رو لو بدم ولی دیگه اب از سرم گذشته بود. دیگه من تموم شده بودم. داد زدم. - لطفا هیجانات دیدن ناهید خانومتو رو من تخلیه نکن ... لطفا ... هاج و واج خیره مونده بود بهم. تکیه دادم به دیوار و سر خوردم. اومد مقابلم نشست و زانو زد. محمد- ببینمت ... داشت دستش رو می اورد جلو که داد زدم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #پذیرش_عذرخواهی
💠 سختگیری زیاد در پذیرفتن #عذرخواهی همسر، میتواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیشقدم شود.
💠 توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ #خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند.
💠 گاهی حتی برخی رفتارها، نشاندهنده و چراغ سبزی به معنای #عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید.
💠 گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد #کینه، سوءظن و سردی روابط میگردد.
💠 مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، #منّت نگذارید و حفظ #عزّت همسرتان را در نظر بگیرید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💠 #کف_زدن_شیطان
🔴 #پیامبر_صلی_الله_علیه_و_آله
💠اِذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فیالبَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَهٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی!
💠 زمانی که زن با همسرش در منزل #دعوا و مشاجره میکند (دقیقاً) در همان زمان در هر یک از زوایای منزل یک #شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و میگوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و #خوشحال کرده است!
📙 لئالیالأخبار،ج ۲،ص ۲۱۷
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت149
دستتو به من نزن ... به من ... دست ... نزن ... دستاشو به علامت تسلیم برد بالا. محمد- باشه ... باشه ... زار می زدم. فقط نگاهم می کرد. از این همه ضعف خودم بدم می اومد. یکم که اروم شدم پرسید. محمد- ناراحتی از اینکه ناهید اومده بود اینجا؟ تمسخر؟ داشت مسخره ام می کرد؟ داشت تیکه بارم می کرد؟ با خشم بلند شدم. همراهم بلند شد. کف دستاشو گذاشت رو دیوار. دو طرف سرم و محاصره ام کرد. محمد- جواب منو بده ... با صدای بلند گفتم. - چی باعث شده فکر کنی در حدی هستی که با دیگران بودنت برام مهم باشه؟ نخیر ... نه خودت ... نه حرفات ... نه کارات ... برام ذره ای ارزش نداری ... ازت خسته شدم ... از این جا بودن خسته شدم ... ازت بدم میاد ... درست فهمیده بودی ... ازت متنفرم ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ... نه خودتو ... نه دوستاتو ... نه خونتو ... این نمایش مسخره ات رو تمومش کن ... با فریادی که حنجره ام رو سوزوند گفتم
می خوام از اینجا برم ... دوباره سست و بی حال از دیوار سر خوردم و اومدم پایین. مشتم رو کوبیدم به زانو هام و سرم روش. محمد ازم دور شد و تکیه دادم به اپن. ازم نگاه نمی گرفت. چشماش گرد شده بود. انگار که باور نمی کرد. تو عمرم اینهمه دروغ یه جا نگفته بودم. لعنت به من. یکم نگاهم کرد. چنگ زد لای موهاش. ازم چشم نمی گرفت. میخواستم بگم غلط کردم. دروغ گفتم. غرور خورد شده ام اجازه نمی داد. رفت بیرون و در رو پشت سرش کوبید. هه ... منه ساده رو باش ... فکر می کردم همه چب درست میشه. درست شده. خنده داره. فشار زیادی روم بود. خیلی زیاد. خصوصا از ضایع شدن خودم. از اینکه توهم زده بودم محمد عاشقم شده. بدجور ضایع شده بودم. نمیدونم چه مدت نشستم ولی با صدای اذان به خودم اومدم. انقدر گریه کرده بودم که سرم داشت منفجر می شد. چشمم رو از در گرفتم. از جام بلند شدم. نماز که خوندم یکم اروم شدم. اینم از بخت ما بود خب. کلی با خدا درد دل کردم. خیلی سبک شدم. ولی دیگه جون نداشتم. میخواستم استراحت کنم. رخت خواب برداشتم و رفتم تو اتاق مطالعه امون. چشمم افتاد به عکس دونفریمون. محمد قابش کرده بود. با هم توی عالی قاپو انداخته بودیم. احساس خطر کردم. از اینکه ممکنه دوباره گریه ام بگیره. زود خودم رو زدم زمین و پتو رو کشیدم رو سرم. چشمامو محکم رو هم فشار دادم بلکه زودتر خوابم ببره و هم اشکام نریزه. بالاخره خوابم برد. صبح که بلند شدم دیدم رو تختم. تو اتاق محمد. حرصم گرفت. از اینکه دستاش رو به من زده حرصم گرفت.
از تصور این که فقط از روی هوس بغلم می کرد و من می بوسید حالم بهم می خورد. همه حرفای شب عروسی مازیار رو پس گرفتم. دست پاک و اینا ... خون خونم رو می خورد. از تصور این که شب رو باز هم کنارش خوابیدم. آخه ادم پست و عوضی به تو چه که من کجا می خوابم؟ سریع از رو تخت اومدم پایین و از اتاق زدم بیرون. پام رو کاملا بیرون نذاشته بودم که چشمم افتاد به پتو و بالشی که روی مبل جلوی تی وی بود. قلبم تیر کشید. محمد شب رو اونجا خوابیده بود. کنار من نخوابیده بود. زل زده بودم به مبل که در استدیو باز شد. با محمد چشم تو چشم شدم. خیلی رنجور به نظر می رسید و خیلی شکسته. سرش رو انداخت پایین. زیر لب سلامم داد و رفت سمت در. جوابش رو ندادم. همه ثوابش مال خودش. کیفی که براش عیدی خریده بودم دستش بود. کفشاشو پاش کرد و در رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن چرخید طرفم. بهم نگاه نمی کرد. زمین رو نگاه می کرد. محمد- همونطور که خواستی بهت دست نزدم ... با پتوت بلندت کردم ... خیالت راحت. رفت و در بست. اشک هام ریختن. عاشقش بودم. نمی تونستم انکار کنم. همه زندگیم بود. واقعا بود. من حق نداشتم اون رو به ناپاکی و عوضی بودن متهم کنم. اون از اول بهم گفت که احساسش برادرانه اس. من نفهمیدم چون خودم نمیتونم به چشم برادر بهش نگاه کنم. بهتره دیگه اصلا کاری به کارش نداشته باشم تا ناهید جوابشو بده و من برم. دیگه کاری به کارش ندارم. از اون روز به بعد جهنم واقعی رو با تمام وجودم لمس کردم. اردیبهشت هم تموم شد. من رسما یه مرده متحرک بودم.
نه محمد با من حرف میزد نه من با اون. سرش به کار خودش بود. اهنگ می سخت. دوستاش می اومدن. مرتضی و شایان و علی و مازیار. من دیگه واقعا مرده بودم. هیچ حسی نداشتم. نه گرسنه ام میشد نه تشنم بزور اب و چند قاشق غذا می خوردم تا نمیرم فقط. ولی غذای محمد رو همیشه اماده می کردم. هیچ وقت هم نفهمیدم می خورد یا نه. چون اصلا دلم نمی خواست به چشمش دیده شم. صبح که پا میشدم میزدم بیرون ... می رفتم دانشگاه. عصر برمی گشتم. بقیه رو هم تو اتاق خودم بودم. اتاق سابقم. امتحانات میانترمم رو یکی بدتر از دیگری گند زده بودم. غم اونا هم به دلم اضافه شده بود. ولی هیچ دردی بدتراز این نبود که محمد دیگه کاری به کارم نداره
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت150
درسته که ازش دلخور بودم ولی اگه می اومد سمتم ازم نه نمی شنید. چو
ن همه چیزم بود. عاشقانه دوستش داشتم. شده بود عادت واسم اینکه شبا تو اتاق مطالعه یا پشت میز یا روی زمین خوابم ببره و صبح بیدار شم و خودم رو روی تخت ببینم و رخت خواب محمد رو روی مبل. گاهی خواب بود اونجا و گاهیم در حال جمع کردنشون می دیدمش. همه سعیم رو می کردم که کسایی که زنگ می زنن متوجه نشن که داغونم. حتی به شیده و شیدا هم هیچی نمی گفتم. نمی تونستم. و این پیرترم می کرد و شکنجه ام رو زیادتر ... چون نمیتونستم خودم رو خالی کنم فقط پناه برده بودم به قران و نماز و میتونستم با تنها دوستامم دردو دل کنم و براشون بگم که چقدر خورد شدم. واقعا نمی تونستم بگم چقدر ضایع شدم ... برام خیلی گرون تموم شده بود. حتی درست و حسابی درس هم نمی خوندم. می موندم تو دانشگاه به بهونه این که...
تو کتابخونه درس می خونم ولی از دلتنگی تمام مدت زل می زدم به عکس ها و کلیپهای محمد. تو خونه هم به عکس دونفریمون تو عالی قاپو. غذا هم نمی خوردم. روزی چند قاشق. تو همین یه ماه شش کیلو وزن کم کرده بودم و این کافی بود برای اثبات زجری که می کشیدم. خودم رو از علی هم قایم میکردم. اصلا تو این مدت من رو ندیده بود. مامان محمد ولی یه بوهایی برده بود. همش می گفت سرحال نیستی انگار ... مثل همیشه شلوغ و پرانژی نیستی ... بیشتر از قبل هم زنگ می زد. منم فقط می تونستم درس رو بهونه کنم و خستگی امتحانام. جواب اس ها ی ناهید رو هم میدادم که فکر دیگه نکنه. گاهی تو اوج دلتنگی واسه محمدم بودم و هرچی اشکم داشتم خرج می کردم فایده نداشت ، تنگی نفس می گرفتم. و علاجش فقط و فقط همون صدای نفس هایی بود که ضبط کرده بودم. فقط اونا ارومم می کرد. می رفتم یه جای خلوت می نشستم و بهشون گوش می دادم و جون می گرفتم. جهنم واقعی رو حس کردم. حالا که محمد کنارم بود. اگه برمی گشتم شهرمون که که دیگه واقعا امیدی بهم نبود. خدایا ... به دادم برس ... به دادم برس ... چشمم افتاد به صفحه گوشیم که خاموش و روشن می شد. نگاهم رو از عکس گرفتم و هندزفریمو ازگوشم بیروم کشیدم. علی بود. یه نگاه به ساعت انداختم. نه شب بود. جواب دادم. - سلام
علی- به به ... سلام ابجی کوچیکه ... چه عجب ... جواب ما رو دادین ... - شرمنده ... علی- دشمنت شرمنده خواهری؟ خوبی؟ روبه راهی؟ - الحمدلله ... علی- خدا رو شکر ... درسها چطوره؟ - سلام می رسونن ... خندید. اشکهام رو پاک کردم. علی- شما هم سلام ما رو برسونین. با لهجه اصفهانی گفت. واای خدای من ... هعی ... علی- امتحانات کی شروع میشه؟ پایانترما؟ - دوهفته دیگه ... چطور؟ علی- هیچی ... همینجوری ... علی- خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم ... گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم ... - خیلی لطف کردی ... ممنون ... یکم سکوت کرد
علی- ابجیه من؟ - بله ... علی- مثل همیشه نیستی؟ بغض کردم. جوابشو ندادم. حرفایی رو دلم سنگینی می کرد و گاهی می نشستم و به مانی فکر می کردم. از لج. بعضی وقتا هم می گفتم کاش اونشب باهاش دردل می کردم. اون که دیگه نمی خواست منو ببینه. حرفام رو می زدم و اونم تو افق محو می شد. چون واقعا کسی دور و برم نبود که بتونم باهاش حرف بزنم. این حرفا داشت خفه ام می کرد. این خورده های قلب تیکه تیکه شده ام. نه تنها قلب ... غرور و احساسم ... علی- ابجیه من؟ بغضم ترکید. دستم رو گرفتم جلو دهنم - بله ... علی- چیزی شده؟ دیگه نتونستم خودم کنترل کنم. صدای هق هق ام رو می شنید. نفس عمیق می کشید و چیزی نمی گفت. به زور گریه ام رو متوقف کردم و گفتم. - واقعا شرمنده ... نمی خواستم ناراحتت کنم ... علی- دشمنت شرمنده ... ابجی فردا ساعت ده صبح میام
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
خداوندا
بدون نوازشهای تو
بدون مهر و محبت تو
بدون عشق تو
میان دست های زندگی
مچاله میشویم...!
خدایا ؛
نوازش ومهربانیات را از ما نگیر...
🌔شبتون لبریز از آرامش
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام 😊✋
صبح زیباتون بخیر 🌸 🍃
به خرداد ماه خوش آمدید 🌸 🍃
صبح اولین روز خرداد ماه شما
بخیر و خوشی 🌸🍃😊
🍃🌸اولین روز خرداد
آخرین ماه بهار از راه رسید🌸🍃
قدمش بخیر 🏃♀
آرزو میکنم🙏
شروع این ماه پایان تمام
غم هاتون باشه🌸🍃
شروع بهترین ها ...
پراز موفقیت و شادی😊
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
میگن:
مهربون ترین قلبها💖
متعلق به متولدین خرداده🌸🍃
خردادیای عزیز تولدتون مبارک🌸🎈🎊
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕وقتی من یک کسی را دوست دارم
کاری می کنم که او دوست دارد
نه کاری که خودم دوست دارم
و درست می دانم
و امید این است که
خودم هم
آن کار را دوست داشته باشم
و درست بدانم
که در این صورت عالی است
وگرنه اگر قرار باشد
هر کاری که خودم دوست دارم
انجام دهم
این چه دوست داشتنی است؟
این خودخواهی است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ما در دنیایی زندگی میکنیم که وقتی به یک کسی خوبی کردیم و خوبی کردیم و خوبی کردیم، روزیکه خوبی نکنیم ما از نظر او آدم بدی هستیم!
➖شما نمی توانید بگویید، من ده بار به یک کسی خوبی کردم، بار یازدهم که نخواستم یا نتوانستم کاری برایش انجام دهم چرا از نظر او من آدم بدی شدم؟
و چرا یک کسی که هیچکاری برای آن شخص انجام نداده است در نظر او از من بهتر است؟
باید پذیرفت که این ویژگی انسان است!
➖شما وقتی بچه همسایهتان را بیست دفعه نگه دارید و روز بیستویکم بگویید من خودم وقت دکتر دارم و نمیتوانم امروز بچه شما را نگه دارم، آن همسایه میتواند با شما بد شود در حالیکه با همسایه دیگر که هیچوقت بچهاش را نگه نداشته است خوب است.
➖در زندگی یاد بگیریم که قرار نیست همه مراعات حال ما را بکنند، رسالت ما زندگی کردن برای خودمان است، نه برای خوشایند دیگران...!!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕مهمترین ایراد رابطه جنسی قبل از و ازدواج
➖دختر و پسری که رابطه جنسی قبل از و ازدواج دارند پای یک رابطه ی غلطی که باید به هم بخورد می ایستند .
➖به دلیل اینکه با هم رابطه جنسی داشته اند و بعنوان یک مرد شاید احساس مسئولیت و وظیفه و تعهدی می کند و یا بعنوان یک زن بخاطر این که با یک نفر هم خوابه شدید فکر می کنید که حالا چه کار باید بکنید و در نتیجه به این رابطه و ازدواج تن در می دهید.
➖بنابراین روابط جنسی قبل از ازدواج، ازدواج های خوب را خراب می کند و ازدواج های بد را متأسفانه نگه می دارد یا موجب آن می شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺