eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
ورفته رفته صداش بلندتر می شد و باهام می خوند. لذت غریبی می بردم. انگار که صداش تو صدام حل شده بود. خیلی قشنگ باهام. تموم که شد رفتم بیرون. عاطفه کشیدن تو دد روم. همیشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. یکیش رو گذاشتم رو گوشش. میکروفون رو با قدش تنظیم کردم. زدم ضبط شه و زدم تا اهنگ پلی بشه. قسمتای اضافه اش رو بعدا حذف می کنیم حالا. در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم. دستش رو گرفتم تو دستم. اهنگ پلی شد. میدونست ازش چی می خوام. هیچی نپرسید. اهنگ پلی شد. شروع کردیم به خوندن. دوتایی باهم. فوق العاده بود. مو به تن ادم سیخ می شد. هیجان زیادی همه وجودم رو گرفته بود. واقعا عالی بود و در همون حین تصمیم گرفتم که چند روز اینده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم. واقعا لذت برم. گاهی با صدای خودش می خوند و بعضی قسمتها صداش رو کلفت می کرد. الحق که اگه می خواست با صدای کلفت بخونه کسی متوجه دختر بودنش نمیشد. تموم شد. دویدم و ضبط رو متوقف کردم. با لبخند بزرگی تو برگشتم تو دد روم. - یه دونه ای ... خندید و لپاش چال افتاد. ای جانم. با عشوه ی خاصی که قلبم رو از جا کند گفت. - اق محمد یه چیزی جدید بگو ... میدونستم خب ... دستم رو براش کردم. با نگاهم التماس می کردم که بیاد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو میکروفون. ژست دویدن گرفت. دلم ضعف می رفت براش. دوید طرفم. اماده بودم تو بغلم فشارش بدم که زیر دستم رد شد و رفت بیرون. خندیدم. داشت غش می کرد از خنده. منو دق می داد اخر. لبخند به لبم بود. برام زبون درازی کرد. با حالت قهر رومو برگردوندم. دوباره اومد تو اتاق ضبط و ایستاد جلوم. نه حرفی می زد نه کاری میکرد. نگاهش کردم. لباش رو غنچه کرد و با لحن چگونه گفت. - دستاتو باز کن خب ... - با دستای من چیکار داری ... بیا ... - من بدون دعوت جایی نمیرم که ... ضربان قلبم تند شد. با یه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار. جوری می خندید که واقعا داشتم اختیارم رو از دست می دادم. گذاشتمش زمین. نفس نفس می زدیم. خیره شدم تو چشماش. خیلی جلوش بی اراده و بی طاقت بودم. کشیدمش تو بغلم. - ای جونم ... ای جونم ... ای جونم ... موهاش و پیشونیو غرق بوسه کردم. دستاش که دور کمرم حلقه می شد زندگی می گرفتم ... سه روز بعدی رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند. همه رو ریختم توی یه فلش. عین یه گنج ازشون مراقبت می کردم. تا دست کسی بهش نخوره. رفتم کارو تحویل صداسیما دادم. یه سر هم به علی زدم. هیچ حرفی درباه اشتیمون بهش نزدم. توی صدا و سیما همو دیدم. اونجا علی بهم گفت امشب مهمون یه برنامه هستم که علی هم مجریشه. چند روز بود جواب تلفن نمی دادم و خبر نداشتم. علی هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب باید اونجا باشم. زدم بیرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اینور اونور کردم. عاطفه برام چای اورد و نشست کنارم. عاطفه- خسته نباشی ... بوسیدمش. با لذت. - سلامت باشی ... عاطی خانوم امشب بازم میریم مهمونی ... عاطفه- کجا؟ - چیزه ... ازین برنامه هایی که توی پارکها و جشن هایی که صداسیما هر سال برگزار میکنه ... اسم برنامه شبهای رمضانه ... امشب اولین شبشه. - اها ازاونایی که یه قسمت شهر میشه و هرکی هم خواست میتونه شرکت کنه؟ - بلی ... علی هم مجریه ... منم امشب باید سه تا کار زنده اجرا کنم. - باشه ... حالا چرا اینقدر زود شروع کردن ویژه برنامه های ماه رمضون رو زود نیس که ... پس فردا اولین روز ماه رمضونه دیگه ... اهی کشید. - چقدر زود گذشت ... پارسال دقیقا اخرین روز ماه رمضون بود که اقا مرتضی بهم زنگ زد ... اروم زمزمه کردم. - چشام از حس بودنت خیسه همش ... بابت بودن تو ممنونم ازش ... ممنونم ازش ... عاطفه- چی؟ چی شد؟ نفمستم ... کاش می شد بلد بگم. - هیچی داشتم یه چی موخوندم ... شب که شد راه افتادیم به سمت محل برگزای مراسم. یه پارک بزرگی بود. علی داشت روی سن صحبت می کرد. با هم رفتیم تو. عاطفه رو با احترام به سمت جایگاه تماشا چیا بردن و من هم رفتم پشت صحنه. یه مدت بعد علی هم اومد. سه تا کاری که قرار بود اجرا کنم رو بهم گفتن. مشکلی نبود. برای اولی رفتم رو سن. چشمام بی امان دنبال عاطفه می گشت. پیداش کردم. کنار مازیار و خانومش نشنسته بود. علی باهام یه سلام و احوالپرسی سوری کرد. یکم صحبت کردیم. علی از کارام سوال کرد و کوتاه جواب دادم. اولی رو رو اجرا کردم و مدتی بعد هم دومی. سومی موند برای حسن ختام برنامه. پخش مستقیم بود از تی وی. دو ساعت اینا طول کشید که علی...
از نظرات کاربران عزیز👇👇👇👇👇 ممنون از کانال مشاوره ای ایتا که تشکیل دادین و سعی می کنید که به جوون‌ها و هر کسی که مشکلی تو زندگیش داره اونو با راهنمایی هاتون حل کنید @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺 با سپاس از اظهار لطف شما ما با دلگرمی وجود شما عزیزان ادامه میدهیم شاکر حضور سبزتان هستیم پس همراهمان باشید و مبلغ کانال خودتون باشید شاید دیگری نیز محتاج همدلی مان باشد🙏🙏🙏🙏
➕عقده يونگ میگه : هر زمانی که موضوعی حیاتی در زندگی به وجودمی آید عقده ها شکل می گیرند. ➖عقده ها هسته ی هیجانی ، شخصیت ها را تشکیل می دهند. هر زمانی که فرد برخوردی دردناک یا مهم با رویدادی بیرونی دارد یا در محیط زندگی با خواسته ای روبه رو می شود که او را پریشان می کند یا به طریقی ظرفیت لازم برای کنار آمدن با آن را ندارد عقده ها برانگیخته می شوند . ➖از این رو بدیهی ست که عقده ها در نتیجه ی تعامل نوزادان و کودکان با مراقبانشان به وجود می آید. بنابراین احتمالا زمان شکل گیری عقده ها ، اوایل کودکی ست اما در هر زمان دیگری از زندگی نیز میتوانند شکل بگیرند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چطور در شرايط بحراني بهتر تصميم بگيريم؟ ➖وقتی در شرایط سخت یا بحرانی قرار می گیریم نیاز داریم بهتر فکر کنیم. ➖برای بهتر فکر کردن نیاز داریم تا هیجان غالب در موقعیت را مدیریت کنیم. ➖برای مدیریت هیجان، کافي ست بدترین حالتی که ممکن است برايمان اتفاق بيفتد را در نظر بگیریم و تصویرش را در ذهن مرور کنیم. ➖ در این صورت ذهنمان هیجان نهایی را تجربه می کند و انرژی ش را مدام صرف انکار یا اجتناب از آن نتیجه نمي كند چون به آن فکر کردیم. ➖وقتي به این مرحله برسیم، آرامتر شده و بخش منطقی مغز شروع به فعالیت می كند و می توانيم بهتر فکر کنیم و بهترین تصمیم بگیریم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕تفکر خانمی به دکتر گفت: نمیدانم چرا افسرده ام و خود را زنی بدبخت میدانم. دکتر گفت: باید ۵ نفر از خوشبخت ترین مردم شهر را بشناسی و از زبان آنها بشنوی که خوشبختند. زن رفت و پس از چند هفته برگشت، اما اینبار اصلاً افسرده نبود. به دکتر گفت: برای پیدا کردن آن ۵ نفر، به سراغ ۵۰ نفر که فکر می کردم خوشبخت ترینهایند رفتم، اما وقتی شرح زندگیشان را شنیدم، فهمیدم که خودم از همه خوشبخت ترم. ➖خوشبختی یک احساس است و لزوما با ثروت بدست نمی آید. ➖خوشبختی رضایت از زندگی و شکرگزاری بابت داشته هاست، نه افسوس بابت نداشته ها. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
خداحافظی کرد. من برای پایان رفتم رو سن و اهنگ اخرم رو اجرا کردم. تموم که شد دوربین ها هم خاموش شدن. جمعیت داشتن متفرق می شدم. یه عده از مردم جمع شده بودن پایین سن. علی اومد کنارم و برامون گل اورده بودن. به رسم ادب از سن رفتیم پایین بین جمعیت. گلها رو گرفتیم و کلی تشکر کردیم. باز هم عکس و امضا. در گیر و سرگرم بودیم. یه پیرزن داشت قربون صدقه من و علی می رفت. ما هم با تشکر و لبخند نگاش می کردیم. بعد مثل همه ادمای دیگه شروع کرد به نصیحت علی برا ی زن گرفتن. خیلی با مزه حرف می زد. علی هم سر به زیر شده بود. همه می خندیدن. علی همش می گفت علی- چشم ... چشم ... علی- مادرجان همه که محمد خوش شانس نیستن که تو ازدواج ... سرمو گرفتم بالا و دنبال عاطفه می گشتم. جایگاه مهمونا خالی بود تقریبا. مانی جلوش ایستاده بود و با لبخند نگاش می کرد. من پسر بودم و فرق لبخند و نگاه معمولی و خاص رو تشخیص می دادم. حالم داشت بد میشد. رگ گردنم باز قلبمه شده بود. عاطفه سرش رو انداخت پایین و جوابشو داد. مانی کصافط ازش چشم نمیگرفت. میخواستم همه رو بزنم کنار و برم طرف زنم ولی مجبور بودم بایستم و جواب بدم و دعاهای اون پیرزن واسه خوشبخیمون رو بدم. چشمام از عاطفه و مانی جدا نمی شد. مانی یه دسته گل خوشگل گرفت طرف عاطفه. انگار سطل اب یخ ریختن رو سرم. مانی بدون اینکه نگاهم کنه اشاره کرد طرفمون. عاطفه به نشونه تایید نمی دونم چی سرش رو تکون داد و برگشت طرف ما. چشم تو چشم شدیم. سریع نگاهشو دزدید. چادرش رو روی سرش مرتب کرد و از مانی خداحافظی کرد. اومد سمت ما. دیگه از همه خداحافظی کردیم و از جمعیت زدم بیرون. رفتم رفت عاطفه. دلم نمی خواست دعوا راه بندازم. سکوت کردم. کشیدمش و بردمش پشت صحنه. از اونجا راحتتر می تونستیم بریم سمت ماشین. همه جمع و جور کرده بودن و در حال رفتن. صبر کردم و همه که رفتن پشت عاطفه رو چسبوندم به دیوار و کف دستامم گذاشتم رو دیوار دو طرف سرش. نگاهم کرد. زل زدم تو چشماش. فکر این که مانی اونطوری به چشمای زن من نگاه کنه خونم رو به جوش می اورد. - چی می گفت بهت؟ لبخند زد. سرش رو کج کرد. قلبم افتاد تو پاچه ام. گل رو گرفت بالا. عاطفه- برات گل اورده بود ... سرت شلوغ بود داد من بدم بهت ... - گل رو که اخر داد ... از اول چی می گفت بهت؟ مهربون خندید. - راست حسینی بگو ... یکم نگاهم کرد. عاطفه- داشت عذرخواهی می کرد دقیقتر شدم - واسه چی؟ عاطفه- به خاطر شب عروسیه مازیار ... از رفتارش معذرت خواهی کرد ... فکم منقبض شد. - چه غلطی کرده بود مگه؟ هول شد. توضیح داد - هیچی به خدا محمد ... من که تنها بودن چند تا دختر و پسر حجابم رو مسخره می کردن ... اومد نشست کنارم و باهام حرف زد تا من حرفای اونا رو نشنوم ... یکم ... فقط یکما ... راحت و صمیمی صحبت کرد ... گفت اگه ناراحت شدین ببخشین ... یه ابروم رو دادم بالا - مانی رو چه به ویژه برنامه ماه رمضون؟ عاطفه- گفت اتفاقا اونشب متوجه نسبت من و تو شده ... امشبم فهمیده که تو اینجا اجرا داری ... اومد که عذرخواهی کنه ... نفس راحتی کشیدم. عاطفه- باز داشتی زود قضاوت می کردی؟ من غلط بکنم ... سرم رو بردم جلو و پیشونیش رو عمیق بوسیدم. دستش رو گرفتم تو دستم و راه افتادیم. سر راه دو تا اب انار گرفتم. تکیه داده بود به ماشین و منم مقابلش. داشتیم اب انارهامون رو می خوردیم. من تموم کردم ولی واسه اون هنوز نصف نشده بود. - محمد دیگه نمی تونم ... - یه دفعه ای بکش سرت ... نی اش رو در اورد و انداخت توی ظرف من و یه دفعه ای سر کشید. - الان فشارم میفته ... خندیدم. لباش خیس شده بود. چون لیوانو سر کشیده بود. باز این قلب بی صاحابم دیوونه بازی در اورده بود. لیوان ها رو انداختم سطل اشغال. در عقب ماشین رو بازکردم و اشاره کردم که بشینه. خودمم نشستم کنارش و در رو بستم. با تعجب نگاهم می کرد. درها رو قفل کردم. زل زدم بهش. بدن هیچ حرفی. یه نگاه به بیرون انداختم. خلوت بود. شیشه های ماشین هم که دودی بود. خیالم راحت بود. کشیدمش تو بغلم. فقط همو نگاه می کردیم. بی قراریه این دو و نیم ماه درویمو نو حسابی تخلیه کردم عاطفه بالاخره رسیدیم خونه. دو ساعت نشستن تو اون جایگاه حسابی کلافه ام کرده بود. گرسنه ام بود. حتی شام هم نخورده بودیم. محمد در رو باز کرد و رفت کنار تا من اول برم تو. لبخند زدم و رفتم داخل. چراغ رو روشن کردم. خم شدم کفشامو دربیارم که چشمم خورد به یه کارت. کارت عروسی. یه خورده اش زیر پام بود. قلبم تند می زد. یه احساس خطری می کردم. سریع برداشتمش و از زیر چادر گذاشتم رو جیب مانتوم. نمیدونم چرا می ترسیدم. کفشامو کندم و دم پاییامو پام کردم. محمد- خب شما بفرما بشین من چند تا تخم مرغ درست میکنم ... - نه بابا. شوما استراحت کنین خودم یه چی درست می کونم صداش رو کلفت
کرد. محمد- ضعیفه ... ادم به شوورش فقط میگه چی؟ خندیدم. - چشم ... عاشق این داش مشتی حرف زدنش بودم. دلم قیلی ویلی می رفت. رفتیم تو اتاق محمد سریع لباساشو عوض کرد و رفت تو اشپز خونه منم لباسامو عوض کردم داشتم مانتوم رو اویزون می کردم که چشمم افتاد به اون کارته برش داشتم و نگاهش کردم نمی دونم چرا قلبم تند می زد یه کارت مستطیلی که گل های برجسته ی صورتی خوشگلی داشت هنوز هنوز بازش نکرده بودم که محمد اومد تو اتاق سریع کارت رو گرفتم پشتم دستم رو زدم به کمرم و با چهار انگشتم که پشتم بود کارته رو نگه داشتم و دست راستم رو انداختم پائین محمد- چرا این جا ایستادی ... - داشتم می اومدم ... محمد- بیا ... باهم رفتیم بیرون محمد رفت تو اشپز خونه من ولی ایستادم بیرون اشپزخونه و از پشت اپن نگاهش کردم کارت تو دستم رو گرفته بودم پایین نمیتونست ببینه. خودمم نمی دونم چرا قایمش می کردم. محمد- انواع مدل تخم مرغ هست چی میخوری؟ املت ... بارب ... با سوسیس ... با سیب زمینی ... آبپز ... خالی ؟ خندیدیم. - ضعیفه فقط میگه چشم حق اظهار نداره که ... اخم هاشو کشید تو هم. - باشه باشه سوسیس تخم مرغ ... محمد- حالا شد مشغول اشپزیش شد پشتم رو کردم به اپن و تکیه دادم بهش به کارت تو دستم نگاه کردم. بازش کردم اسمارو خوندم. شایان و ناهید؟ به چشمام اطمینان نداشتم فامیلا شون روخوندم. یا حسین ... واای ... همه ی حس هام از کار افتاده بود. عرق سردی تموم بدنم رو گرفته بود. یعنی چی ناهید و شایان؟ یعنی چی؟ پس محمد من چی؟ یعنی چی؟ چطور تونستی این کار رو با محمد بکنی ناهید؟ همه ی امید به زندگی محمد تو بودی ... حالا چه بلایی سرش میاد؟ خدایا؟ چی سر قلب و احساس و غرور مرد من میاد؟ خدایا چیکار کنم حالا؟ محمد بفهمه داغون میشه ... دلم می خواست بمیرم تو اون لحظه. واقعا تحمل دیدن قضایای بعدش رو نداشتم ... مگه چقدر می تونستم قایم کنم ازش؟ علی ... اره ... علی ... باید از علی کمک بگیرم ... بزور جلو اشکام رو گرفته بودم ... محمد- اون چیه داری می خونی؟ قلبم داشت می اومد تو دهنم ... از شدت ترس و اضطراب زبونم قفل شده بود ... سرم رو اوردم بالا و به محمد که تو قاب در ایستاده بود نگاه کردم ... آخه چرا این طوری شد خدایا؟ محمد- چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ با نگرانی نگاهم می کرد. دست و پام یخ زده بود. اومد جلو. کارتو پشتم قایم کردم. نمی تونستم حرف بزنم محمد- بده ببینم ... خم شد و کارتو از تو دستام کشید فکر کنم فشارم افتاده بود. خیلی حال بدی داشتم. سرخوردم و نشستم روی زمین. به محمد نگاه کردم. کارت به دست خشکش زده بود. چشمامو بستم تا دیگه نبینمش. ناراحتیشو ... خراب شدن ارزوهاشو ... اینهمه مدت منو تحمل کرد که اخرش این بشه؟ اروم اروم حرف میزد. محمد- یعنی چی؟ این چه کاریه؟ یعنی چی؟ این چه شوخیه مسخریه اخه؟ صداش داشت اوج می گرفت. از ترسم نمی تونستم نگاهش کنم. داشتم سکته می کردم. تازه دو هفته بود که همه چی درست شده بود. بغضم ترکید. محمد- اخه لعنتیا واسه چی دارین گند میزنین به زندگی من؟ چرا با این شوخیا عذابم میدین؟ چرا؟ چرا میخواین زنمو ازم بگیرین؟ زن من ... زن منه ... به دنیاها نمیدمش ... جوری داد میزد که حس می کردم الانه که حنجره اش پاره بشه. خیلی ترسیده بودم. خیلی. محمد- نمیذارم ... نمیذارم با این کارا زنم رو ازم بگیرین ... همه زندگیمه ... نمیذارم همینطوری ولم کنه و بره ... دنیا رو... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
یک شب پر از آرامش یک دل شاد و بی غصه یک زندگی آروم و عاشقانه.... و یک دعای خیر از ته دل نصیب لحظه هاتون شبتون بخیر و در پناه خدا @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام مهربانان صبح جمعه تون بخیر خونه تون گرم وپر از امید روزگارتون شاد و آرام بزم عشقتان پرسرور اولین آدینه خرداد ماهتون پر از لبخند و لبریز از شادی در کنار عزیزانتان ....🌹 نماز و روزه تون قبول حق ...🍀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌@onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #گلایه_خانواده_از_همسرتان 💠 گاه اطرافیان و یا خانواده شما از همسرتان بدگویی کرده و یا #گلایه‌ای را مطرح می‌کنند. 💠 در این‌ مواقع باید با حفظ #ادب و احترام نسبت به فرد گلایه‌کننده، نیّت خیر همسرتان و یا توجیه‌هایی که باعث کم شدن #بدبینی اطرافیان نسبت به همسرتان می‌شود ابراز کرده و حافظ آبرو و اسرار او باشید. 💠 از طرفی به هیچ‌وجه #گلایه خانواده خود را به همسرتان نرسانید چرا که زمینه‌ساز کینه، فتنه، بدبینی و #سردی روابط می‌گردد. 💠 به تدریج باید با رفتار و گفتار خود، دلهای دوطرف را به هم #نزدیک کنید. 💠 در مواقعی که، گلایه‌های آنها #اساسی و بزرگ است حتما به #مشاور دینی خانواده مراجعه نمایید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🎙 به تاخیر انداختن جواب دادن به نیاز 💠 انحراف مردان 🔴 ❌ حتما گوش دهید! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
زندگی یک پژواک است🌼🍃 هرچه میفرستید باز میگردد🌼🍃 هرچه میدهید میگیرید🌼🍃 هر چه دیگران دارند🌼🍃 در شما وجود دارد🌼🍃 پس همیشه خوبی کنید🌼🍃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🍃🌸برای تعجیل در فرج 🍃🌸آقا امام زمان (عج) صلوات 🍃🌸اَللّهُمَ 🍃🌸صَلَّ 🍃🌸عَلی 🍃🌸مُحَمَّدٍ 🍃🌸وَآلِ 🍃🌸 مُحَمَّد 🍃🌸وَعَجِّل 🍃🌸فَرَجَهُم 🍃🌸وَ اَهلِک 🍃🌸عَدُوَّهُم... 🍃🌸 اَللّهُــــمَّ 🍃🌸عَجـِّل لِوَلیِّکَ 🍃🌸الفَـرَج @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
💐سلام امام زمانم(عج) 🌸مولا به همین خوشم صدایم بکنی 🌸یک وتر شبت مرا دعایم بکنی 🌸از عطر نفس های شبانگاهی خود 🌸در این رمضان ،تو با خدایم بکنی ✨اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج✨ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
به هم میریزم واسه نگه داشتنش ... بدون اون نمیتونم زندگی کنم ... نمیذارم با این کارا ازم بگیرینش ... چشمامو باز کردم. تکه های پاره شده کارت جلو پام بود. با صدای شکستن چیزی از جا پریدم. تو اشپزخونه بود. همینطور پشت سر هم داشت ظرفارو می شکوند. دیوونه شده بود انگار. داد می زد. جوری که اصلا نمی فهمیدم چی داره میگه. نمیدونستم چیکار کنم. مغزم از کار افتاده بود. دویدم تو اشپزخونه. اگه کاری نمی کردم دیگه ظرفی نمی موند. ممکن بود چیزی تو دست و پاش بره. دستش رو گرفتم. - محمد تو رو خدا اروم باش ... دستم رو پس زدم محمد- اروم باشم؟ اروم باشم؟ با این کارا میخوان زندگیمو ازم بگیرن ... زنمو ... خورد شدم. پودر شدم. فقط نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم. محمد- ها؟ چیه؟ توام واسم افسوس میخوری؟ اره ... افسوس بخور ... حق داری ... تو که عاشق نیستی ... تو که نمیفهمی دارم چی میکشم حتی از فکرش. فکر رفتن زنم ... - اره عاشق نیستم ... نمیفهمم. نفهمم ... نفهم ... مثل اینکه دیگه قرار بین منو تو تموم شده ... دستش رفت بالا. بازم می خواست حرصش رو رومن خالی کنه. ولی مشت شد و افتاد پایین محمد- میخوای بری؟ اره ... از خداته که بری ... خب برو ... واسه چی ایستادی؟ اینا که به قصدشون رسیدن ... تو هم برو ... خیلی سنگین اومد حرفش واسم. رفتش تو استدیوش و در رو قفل کرد. اجاق گاز رو خاموش کردم. همه حرفاش پشت سرهم تو مغزم می پیچید. این جمله های اخرش مثل پتک کوبیده میشد رو سرم. دیگه غروری واسم نمونده بود “ میخوای بری؟ اره ... از خداته که بری ... خب برو ... واسه چی ایستادی؟ اینا که به قصدشون رسیدن ... تو هم برو ... ” دیگه یه ثانیه هم نمیتونستم اینجا بمونم. دیگه همه چی تموم شده بود. دویدم سمت اتاق. پام رو شیشه های کف اشپزخونه سر خورد و افتادم زمین. دستام رو حایل کردم تا صورتم نخوره بهشون. رفتن خورده شیشه ها رو تو دست و پام حس کردم. اهمیت ندادم. مانتو سفیدم رو که چند دقیقه پیش تنم بود پوشیدم و مقنعه ام رو کشیدم سرم. کیف و چادرمو برداشتم. کلید رو روی اپن گذاشتم و رفتم بیرون. زنگ زدم به اژانس و ادرس خونه علی اینا رو بهش دادم. تموم راه اشکام بی امان میریختن. سر کوچه اشون پیاده شدم. زشت بود نصف شبی همینطور می رفتم خونشون. زنگ زدن بهش. علی- سلام سلام- علی اقاکجایید؟ من جلو درتونم ... میشه چند لحظه بیاید بیرون؟ گریه می کردم. خیلی نگران شد. علی- الان الان ... خونه نیستم ده دقیقه ای رسیدم ... اومدم ... قطع کردم. زودتر از ده دقیقه رسید. نشستم کنارش. حرکت کرد. چند خیابون اونورتر ایستاد. چراغو روشن کرد و برگشت طرفم. همه چی رو بدون اینکه بپرسه براش تعریف کردم. کوبید رو پیشونیش. علی- شما اشتی کرده بودین؟ - اره ... خیلی وقته ... علی- وای ... وای ... وای ... انقدر حالم بد بود که نمی خواستم بپرسم چرا وای؟ - علی اقا میشه همین امشب منو راهی کنید خونمون؟ علی- خواهری؟ - دیگه هیچی نمیخوام بشنوم ... فقط می خوام برم خونمون ... می تونی یا پیاده شم؟ علی- باشه باشه ... دست بردم و مقنعه ام رو که از حرکت یه دفعه ایم کشیده شده بود رو درست کردم علی- دستت چی شده؟ با نگرانی نگاهم می کرد. به دستم نگاه کردم. یه ریز داشت از کفش خون می رفت. تازه درد خورده شیشه ها رو تو دست و پام حس کردم. صفحه گوشیم کاملا قرمز شده بود. دستم رو از استین چادرم کشیدم بیرون. از ارنج تا پایین استین سفید مانتوم کاملا خونی بود. قرمز قرمز. داشت خون می رفت ازم. علی- یاخدا ... چی شده؟ با ترس گفتم. - تو اشپزخونه خوردم زمین شیشه رفت تو دستم ... علی- چرا حالا میگی؟ دستم رو گرفت و استین مانتوم رو تا اخر زد بالا. انگار با تیغ روش نقاشی کشیده بودن. بدجور بریده بود. تازه دردشو احساس کردم. علی- یا فاطمه زهرا. بریم بیمارستان ... دستمو ول کرد و گازشو گرفت. استین مانتوم همونطور بالا مونده بود با دست دیگه ام دست راستم رو گرفته بودم. اون یکی دستم زیاد زخم نبود. پامم می سوخت. فکر کنم پامم بریده بود. سه سوته رسیدیم بیمارستان. کلی شیشه خورده ... درشت و کوچیک از دستم دراوردن. بعدشم پام. کلی هم بخیه کاریم کردن. باند پیچی اش کردن. علی کلافه بود. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال935 سلام خسته نباشید ببخشید یه سوال داشتم من حدود ۴ساله عاشق آقایی شدم که به هیچ وجه نمیتونم از فکرش بیام بیرون. الان هم در حدود ۱ماه هستش که با هم در ارتباطیم ولی هنوز بهش نگفتم که عاشقشم. حالا به نظر شما این رو بیان کنم و چه طور بگم بهش؟ پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده با سلام به نظر من بهتره که ابراز علاقه از طرف اقا باشه نه خانم ودر کل بهتره که او عاشق باشه نه شما بهتره که جایگاه زن بودن خودت رو حفظ کنی نه شرع ما ونه عرف ما قبول نداره که زن پیشنهاد ازدواج بده اگه از طرف این اقا علاقه ای بود حتما برای خواستگاری پیش قدم میشد حتی اقدام برای دوستی نه فقط خواستگاری چون اگه مردی خواهان زنی باشه سریع برای خواستگاری ومال خود کردن اقدام میکنه با کمال ممنونی پس هشدار، خب بعضی وقتها هم هست که آدم می بینه طرف همه جوره همونی که باید اما باید شان خانم هم حفظ بشه خوبه که شخص سومی بره واین پیش نهاد رو از جانب خودش نه از جانب خانم!به طرف بگه که آیا به ازدواج فکر میکنی آیا کسی مد نظر شما هست !من پیشنهاد میدم که به خانم فلانی هم فکر کنید به نظرم زوج خوشبختی می تونید باشید در این صورت جایگاه خانم هم حفظ میشه باید اون شخص سوم هم امین باشه هم با درایت هم اینکه برای اون اقا هم قابل قبول باشه که بهش نگه به شما چه مربوط!!! با آرزوی خوشبختی برای شما @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
میزند فرق علی٬ کعبه پلی روی بهشت چه مراعات النظیریست! علی! کعبه!! بهشت!!! ضربت خوردن مولی الموحدین حضرت علی (ع) و شهادت مظلومانه ایشان تسلیت باد🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ 😭 خدا جونم ... شب قدره همون شبی کِ گفتی بهتر از 1000شبِ ... خدايی؟! بهم لياقت ميدی کنار بنده های خوبت بشينمُ اِسمای قشنگتُ دونه دونه صدا بزنم؟؟ يا کاشِفَ کُلّ مَکروب...غمگينم، غمخوارم ميشی؟؟ يا مَن يَشْفِی المَرضی...مريض منُ شفا ميدی؟؟ يا اَنيسَ مَن لا اَنيسَ لَه...همدمِ تنهاييام ميشی؟؟ يا رَفيقَ من لا رَفيقَ لَه...ميخوام باهات آشتی کنم، دوستم ميشی؟؟ سُبحانَکَ يا لا الهَ الّا انت الْغَوث الّغَوث خلّصنا مِنَ النّارِ يا رب ما که دعامون با امید به غفارالذونبی اوست.. شاید دلمون هم به اندازه شما پاک نباشه.. من همتونو دعا میکنم.شما هم ما روحلال کنید و دعا کنید.... التماس دعا.... اگر ناتواتی بگوووو یا علی مولا💚 اگر خسته جانی بگووووو یا علی مولا💚 خیر، برکت، خرسندی، سلامت، خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت، توشه شب قدرتان باد. التماس دعا در این شب عزیز قدر 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🕋 🕋 بسم الله الرحمن الرحیم 🕋 اللهمّ وفّرْ فیهِ حَظّی من بَرَكاتِهِ وسَهّلْ سَبیلی الى خَیْراتِهِ ولا تَحْرِمْنی قَبولَ حَسَناتِهِ یا هادیاً الى الحَقّ المُبین. 🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋 خدایا زیاد بگردان در آن بهره مرا از بركاتش وآسان كن راه مرا به سوى خیرهایش و محروم نكن ما را از پذیرفتن نیكی‌هایش اى راهنماى به سوى حـق آشكار . 🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋🕋 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌺اول هفته تون گلباران 🍃یه سـلام گـرم 🌸یه آرزوی زیبـا 🍃یه دعـای قشنگ 🌺بـرای 🍃تک تک شما مهربانان 🌸الهـی 🍃روزگارتون بر وفق مراد 🌺غـم هاتـون کم 🍃و زندگیـتون 🌸پراز عشق و محبت باشه 🍃روزتون بخیر و نیکی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
📌 نیایش امروز 🌺 🍃 🌺 خدایا 🙏 به حق لیالی قدر و فرق شکافته مولای متقیان حضرت علی علیه هیچ خانه ایی غم دار هیچ مادری داغ دیده هیچ پدری شرمنده هیچ محتاجی ستم دیده هیچ بیماری درد دیده هیچ چشمی اشکبار هیچ دستی محتاج و هیچ دلی شکسته نباشه 💔 آمین یا رَبَّ الْعالَمین 🙏 ای پروردگار جهانیان 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #خانم_با_سیاست 💠 خانمها مواظب باشند هیچ وقت یک خانم باسیاست جلوی بچه به #پدر خانه بي‌احترامی نمی‌کند‌. 💠 کم‌ترین #ضرر بی‌احترامی به پدر اين است که فرزند به خودش اجازه مي‌دهد گاهی به پدرش بی‌احترامی کند. 💠 ضرر اصلی آن این است که همسر شما آن احساس اقتدار و #قدرتی را که به عنوان پدر خانواده در داخل منزل بايد داشته باشد از دست مي‌دهد‌. 💠 هميشه مخصوصاً در حضور بچه‌ها اقتدار شوهرتان را تثبیت کنید مثلاً به همسرتان بگویید: "شما بهترین #بابای دنیایی" @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕حرفای دل مردان به خانمهایشان ای کاش زن زندگيم اين رازها را مي دانست ➖مرا تحسین کن. ➖می دانم که همیشه با من موافق نیستی و برخی از تصمیم هایم را نمی پسندی، اما همیشه تاکید کن که عاشقم هستی. ➖سعی کن نیازهای مهم مرا با صداقت برطرف کنی. ➖مرا همین طور که هستم بپذیر و سعی نکن مرا تغییر دهی. ➖طوری با من رفتار کن که احساس کنم بی همتا هستم. ➖گاهی مردها مثل پسربچه ها می شوند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال936 سلام خوبی نماز روزه قبول خانم دختر یک کمکی ازت میخوام من بچه هرچی میاد جلو دستش پر میده رو مردم اون روز با لیوان زد تلوزینمون رو شکندباهاش دعا کردم یک کشیده هم خورد ازدست هروقت میرم مهمانی همین کارو میکنه یا میگه آب میخوام میخوره بقیه شو پرت میده تو. صورت خانوادم یا فامیل مون دیشب هم با بطری آب زد تو سر بچه داداشم زن برادرم گرفت زدش باهاش دعوا کرد منم اعصابم خراب شد یک کشیده زدمش خیلی ناراحت شدم تورو خدا یک راهی جلوم بزارید پسرم دوسال نیمش هرچی هم با مهربونی بهش میگم فایده نداره که نداره خیلی ناراحتم پسرمو زدم زدمش که نگن بچه شو لوس کرده هیچی بهش نمیگه اونم آروم زدمش ولی میگن بچه اینجور بی آرمیشه ازاین طرف هم خانواده شوهرم هرکارمیکنه تو روش میخندن بهشون میگم اینجورنکنید بچه پرومیشه حرف گوش نمیدن منم باهاشون دعوا میکنم که بهش نخندن ولی فایده نداره اینم بدبخت چی میدونه بچه ست ازدستش نمیتونم جایی برم که یک وقت شرمنده مردم نشم پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده سلام من واقعا بابت رفتار اشتباه شما متاسفم !!!!!یعنی داری به نا کجا آباد میری.....این طفل معصوم اصلا چیزی میدونه؟یعنی فکر میکنی این طفلک داره به عمد این کارها رو میکنه؟میدونی کارهای اون باز تاب رفتارهای اشتباه خودتون هستش؟!وقتی کودک ما رفتاری رو انجام میده و اطرافیان هر هر میخندند این یعنی تشویق این عمل طفلک فکر میکنه کار خوبی کرده که دیگران با خنده دارن تائید میکنند !!!!این طفلک ما نیازمند توجه و محبت شماست هر کاری میکنه تا این توجه رو داشته باشه حالا اگه از طریق عادی ومثبت نتونه این توجه رو جلب کنه خب از طریق منفی دنبال اون می ره وقتی تو در روال عادی داری این بچه رو دعوا میکنی خب باید کاری کنه که تو هی حواست بهش باشه وتوجهت مال او باشه...مادری که به خاطر خوشایند دیگران بچه خودش رو بزنه نوبر والله!!!! میدونی با هر ضربه که میزنی کلی از سلولهای خاکستری مغزش رو میسوزونی و ضریب هوشی بچه ات رو پایین میاری !؟میدونی با این رفتارت اعتماد به نفس بچه خودت رو از بین میبری وبه فرزند تو سری خور وبی دست وپا تحویل اجتماع میدی که هرکس راحت بتونه هر بلائی سرش بیاره !؟میدونی با بی احترامی به بچه خودت در جلوی دیگران کلا بی ارزش اعتبارش میکنی و دیگه جایگاهی نداره!!؟رفتار تو باعث شده اون زن برادر....به خودش اجازه بده جلوی تو کودک تورو تنبیه کنه!به چه حقی !؟آخه این طفلک چیزی میدونه! ببین مادر این بچه اگه روزی ده ساعت هم براش روزه بخونی چیزی از حرفهات نمیدونه !دوصد گفته به نیم کردار نمی ارزد ایشون فقط با توجه به اعمال ورفتار شما که اونهارو در حافظه تصویری خودش ثبت و ضبط میکنه یاد میگیره که چطوری باشه این که از اول اشیاء رو پرتاب نمیکرده اینو در منزل یاد گرفته حالا از بزرگتر ها ویا بچه های دیگه مادر باید کان محبت باشه مادر باید جایگاه امن کودک باشه تا بهش پناه ببره نه اینکه تو خودت شکنجه گرش باشی !!!!طبق آموزه های دینی ما و حتی علم روانشناسی ۷سال اول سیادت واقایی! یعنی کودک آزاده ومانند یه پادشاه خواسته هاش رو میگه و شما اجرا میکنید اگه در این ۷سال با آرامش برخورد کردین و بهش محرومیت ندادین واز محبت خود سیرابش کردین ۷سال دوم خودش رو در اختیار میذا ره تا تربیتش کنید و بچه سربه راهی میشه در غیر این صورت با رفتاری که دارید کودکی عاصی و همیشه معترض و همیشه طلبکار از همه است که فکر میکنه فقط باید کتک کاری کنه چون بابت هرچیزی شما کتکش زدین !لطفا دست نگه دارین و دیگه به این رفتارهای اشتباهتون ادامه ندین آدم به خاطر خوشایند دیگران بچه خودش رو خفیف نمی کنه آدم به خاطرمهمونی رفتن بچه خودش رو اسیر نمی کنه فوقش اینه که تو یه سال جایی نری رفت وآمد خودت رو محدود کنی ولی در عوض کودک شما آرامش داره ایشون اگه رفتاری داره از سر کنجکاوی هستش تا ناشناخته های اطرافش رو بشناسه که اونم شما دارید ذوقش رو کور میکنید لطفا با کودک خودت با آرامش صبوری و محبت برخورد کن اصلا مهم نیست که دیگران چی میگن یا چی فکر میکنند مهم اینه که تو بتونی فرزندی صالح تحویل اجتماع بدی تا باقیات الصالحات شما باشه تا به واسطه این تربیت بهشت زیر پاهات باشه اگه فرزندی ساقی معترض و طلبکار تحویل بدی که بهشت شاملت نمیشه! پس خدا پسندانه رفتار کن نه مردم پسندانه....‌یه مجموعه ۵ جلدی به نام من دیگر ما هست توصیه میکنم حتما مطالعه کن اگه نمی تونی بخری عضو کتابخونه شو و امانت بگیر و حتما بخون تا تربیت اصولی کودک رو یاد بگیری لطفا مراقب این امانت الهی باش موفق باشی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✅ قابل توجه اعضای محترم کانال ♻️ کانال در حال بروز رسانی است ⏰ساعت ۲۲ امشب نام کانال به "🏠خـانـِـه مُشـاوِره آنـلایـن" تغییر میابد. 👌و با پرفایل فوق کانال را خواهید دید. 🌸از صبر و بردباری شما متشکریم🌼 🙏لطفا کنار ما بمانید🌹