#دلم_نوشت
این ثانیه ها خیلی برایم شیرین است!
در کوچه بازیگوشی های قدیمی ام دقایقی را قدم زدم تا به خانه پدری برسم...
چه حس دلنشینی است که در خلوت سحر خاطرات کودکی در گوشه گوشه ی ذهنت سرک بکشند و تو را به کودکی بازگردانند...
چقدر خانه ها عوض شده اند
دلم برای همان خانه های خشک و گلی قدیمی تنگ شده است
همان پیرزنی که وقتی توپمان به حیاط خانه شان می افتاد به زحمت روی حیاط می آمد و توپ را بهمان می داد
همان خانم هایی که بیرون خانه مان می نشستند و سر تا ته کوچه را زیرچشمی و لابلای حرف هایشان می پاییدند
و گاهی سراغی از مادرم می گرفتند که کجاست و چرا بیرون نمی آید؟
دلم برای دوچرخه کودکی ام که سال ها رفیق شیطنت هایم بود تنگ شده است
بوی باران زمستانی و شیشه یخ زده ماشین ها در این وقتِ سحر مرا به ترس از تاریکی در کودکی برد و نگاه کردم که الان چقدر آرام نیمه شب در خیابان و کوچه ها قدم میزنم
شاید بیشتر خدا را در خودم یافتم...
به خودم آمدم دیدم تنهایی نیمه شب در کوچه ها می خندم و شکل و قیافه خانه ها را برانداز میکنم
چقدر قد کشیده اند
و چقدر عوض شده اند!
دلم ریخت...
نکند آدم هایش هم عوض شده اند
چه فایده پیرزن های شیرین کودکی هایم که زیر خروارها خاک خوابیده اند
چقدر امشب دلم برای کودکی هایم تنگ شده بود...
چقدر از این آب و خاک دور افتاده بودم
اگر به او دل نبسته بودم لحظه ای بی این خانه دوام نمی آوردم...
#گاهی_سحر_را_تجربه_کنید
#حسِ_شیرینی_است
@moshaveronlin
#دلم_نوشت
گوشی موبایلم را جلوی روی خودم میگذارم و تسبیح فیروزه ای رنگم را روی آن می اندازم.
چند دانه از تسبیح روی صفحه گوشی می افتد و اکثر دانه های آن روی فرش قِل میخورند.
یقه لباسم را مرتب میکنم و دستی به صورتم میکشم و ابروهایم را صاف می کنم.
دقیقه ها میگذرد و من همچنان در فکرهای مختلف خودم غرق هستم که یاد اشتباهات گذشته ام می افتم و حزنی دلم را می گیرد.
تند رفته ام...
زود فکرم عوض میشود و به یاد این میفتم که یکی از دوستانم شماره تلفن خانه اش را در گوشی به نام "کلبه" ذخیره کرده بود و اما من به نام "مقصد همه شهدا کربلا" ذخیره کرده ام.
در ذهنم دنبال اسم زیباتری میگردم. شاید "آرامش بخش من" بد نباشد شاید هم اسم "لذت زندگی" بهتر باشد تا شماره منزل مان را به این نام ذخیره کنم.
دستانم را بلند میکنم و مقابل صورتم میگیرم. باز یاد تقصیرات گذشته ام میکنم و به یکباره دلم میریزد و می گویم مرا به حال خودم رها نکن...
حلاوت عجیبی آهسته آهسته کامم را شیرین می کند
وااااای احساس میکنم چقدر در این لحظه احساس شیرینی دارم و نشاط گرفته ام
دوست دارم روی زمین بیفتم و سر بلند نکنم
این لحظات آنقدر شیرین میگذرد که وقتی با قلم صحبت کردم نتوانست در قالب واژه ها بریزد و روی کاغذ بیاورد!
یک نفر از ته جمعیت صدا بلند میکند: یا الله
و من رشته افکارم دوباره پاره میشود و به جای دیگری میرود
چقدر لحظات شیرینی را احساس کردم زمانی که قامت بسته بودم و با تو حرف میزدم.
نماز دوم هم تمام میشود و آن آرامشی که دلم را گرفته بود می رود
انگار دلم میفهمد باز از تو دارم دور میشوم
کاش میتوانستم همه عمر با تو سخن گویم و روبروی تو بنشینم!
برایتان آرزو میکنم این حسِ خوب روزی هر روزه یتان شود...
#علی_فاطمی_پور
#توصیفی_از_چند_رکعت_نماز
#حسِ_شیرینی_است
💟
https://eitaa.com/moshaveronlin