#دلم_نوشت
این ثانیه ها خیلی برایم شیرین است!
در کوچه بازیگوشی های قدیمی ام دقایقی را قدم زدم تا به خانه پدری برسم...
چه حس دلنشینی است که در خلوت سحر خاطرات کودکی در گوشه گوشه ی ذهنت سرک بکشند و تو را به کودکی بازگردانند...
چقدر خانه ها عوض شده اند
دلم برای همان خانه های خشک و گلی قدیمی تنگ شده است
همان پیرزنی که وقتی توپمان به حیاط خانه شان می افتاد به زحمت روی حیاط می آمد و توپ را بهمان می داد
همان خانم هایی که بیرون خانه مان می نشستند و سر تا ته کوچه را زیرچشمی و لابلای حرف هایشان می پاییدند
و گاهی سراغی از مادرم می گرفتند که کجاست و چرا بیرون نمی آید؟
دلم برای دوچرخه کودکی ام که سال ها رفیق شیطنت هایم بود تنگ شده است
بوی باران زمستانی و شیشه یخ زده ماشین ها در این وقتِ سحر مرا به ترس از تاریکی در کودکی برد و نگاه کردم که الان چقدر آرام نیمه شب در خیابان و کوچه ها قدم میزنم
شاید بیشتر خدا را در خودم یافتم...
به خودم آمدم دیدم تنهایی نیمه شب در کوچه ها می خندم و شکل و قیافه خانه ها را برانداز میکنم
چقدر قد کشیده اند
و چقدر عوض شده اند!
دلم ریخت...
نکند آدم هایش هم عوض شده اند
چه فایده پیرزن های شیرین کودکی هایم که زیر خروارها خاک خوابیده اند
چقدر امشب دلم برای کودکی هایم تنگ شده بود...
چقدر از این آب و خاک دور افتاده بودم
اگر به او دل نبسته بودم لحظه ای بی این خانه دوام نمی آوردم...
#گاهی_سحر_را_تجربه_کنید
#حسِ_شیرینی_است
@moshaveronlin