eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
583 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
مرا ببر آنجا که بودنت تمام نمی‌شود... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌷روزی پدر به من گفت: «برو سر زمین، سری به هندوانه ها بزن!» با دوچرخه رفتم سراغ هندوانه ها. یک ساعتی سر زمین بودم که حوصله ام سر رفت. سوار بر دوچرخه رفتم بسیج محل، دیدم دارند نیرو اعزام می کنند. سریع رفتم به دنبال دوستم محمد. مسئول اعزام با مسئول اعزام سروستان تماس گرفت، گفت اگر قدشان اندازه باشد اعزامشان می کنیم. با متر قد وقواره ما را اندازه گرفتند هردو کوتاه بودیم، ردمان کردند. رفتم سراغ مسئول اعزام از آشنایان بود، برای اعزام راضی اش کردم!... 🌷بار اول اعزام به شدت از ناحیه زانو و سر مجروح شد، دو ماهی هم تهران بستری بود اما پس از بهبود دوباره به جبهه برگشت. عملیات خیبر، پرچم گردان را دست گرفته بود و پیشاپیش همه می رفت که جسمش زمین افتاد و روحش آسمانی شد در حالی که هنوز 13 سالش نشده بود. جسدش 11 سال گمنام در آن سرزمین زیر آفتاب و باران... بود. وقتی پیکرش را تفحص کردند بدن نحیف و کوچکش هنوز سالم بود، لباس خاکی به تن؛ پوتین به پا هنوز برای دفاع از کشور آماده بود! 🌷🌸🌷 هدیه به شهید حسنعلی مزدور(سعادتمند) صلوات 🌹 شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۲ طلائيه کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شهید حسین غلامپور، هشتم اسفند 1345، در روستاي سیان از توابع شهرستان اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش اسفندیار، کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان  بسیجی در جبهه حضور يافت. يازدهم آبان 1361، در عین خوش دهلران بر اثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. روحش شاد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت مدتها از فؤاد و دارودسته اش خبری نبود؛ اما گاهی کسی
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت آخرین باری که خانواده ام را دیده بودم، چهلم فرزندم "مجاهد" بود. می دانستم آنها نگران و چشم به راهم نشسته اند. غم از دست دادن فرزندم و غیبت طولانی ام آنها را بیقرار کرده بود. به گفته خودشان وقتی اخبار تلویزیون شروع میشد خیره به صفحه تلویزیون نگاه می کردند تا شاید اتفاقی من را بینند یا خبری بگیرنده حبیب، برادرزنم، از دیدن حال زار خواهرش ناراحت بود و تصمیم گرفته بود برای یافتنم به آبادان برود، وقتی به شهر جنگ زده و ویرانه می رسد، به جاهایی که فکر میکرده من را می شناسند یا ممکن است که من را دیده باشند، سر میزند و پرس وجو می کند، اما تلاشش بی نتیجه می ماند. میگفت: قبل از برگشتن به شیراز، به قبرستان هم رفته بود تا شاید نام من را در میان نوشته های بالای قبور ببیند. حبیب برای بار دوم عزم سفر به آبادان کرد و این بار به محض ورودش به شهره نزد فرمانده سپاه رفت و اصرار کرد اگر چیزی می داند، بگوید. فرمانده سپاه، آقای کیانی، به او گفته بود: چندی قبل صالح و چند نفر دیگر از بچه های سپاه به مأموریت برون مرزی در کویت رفته اند و از آن روز به بعد هیچ کس از سرنوشت آنها خبری ندارد. جرقه ای از امید در دل حبیب روشن می شود و بدون اینکه چیزی به خانواده بگوید، به شیراز برمی گردد و راهی کویت می شود. بعد از رسیدن به بندرگاه که محل توقف لنج های تجاری بود، درباره ناخدا صهیود مطوری و همراهانش پرس وجو می کند، اما انگار لنج ناخدا صهیود و خدمه اش مثل قطره آبی در دریا گم شده بود و هیح کس از سرنوشت آن ها خبری نداشت. در چنین شرایطی، حبیب امیدوار شده بود که شاید من و سرنشینان لنج اسیر شده باشیم. وقتی دوباره به شیراز برگشت، متوجه شد خانواده خبر اسارتم را شنیده اند و اولین نامه از طریق صلیب سرخ جهانی به هلال احمر شیراز و به دست خانواده رسیده است. بعد از این مژده مسرت بخش، از فرمانداری به خانواده پیشنهاد شد که به شهرکی در اراک بروند که برای جنگزدگان آماده کرده بودند و بدین ترتیب خانواده ام در اراک ساکن شدند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت بعد از آخرین محاکمه و حمایت تیمسار عزاوی از من، ابو وقاص و مأمورانش دنبال فرصت و بهانه ای بودند که من را به دام بیندازند و تلافی کنند. اما خدا شرایط دیگری برایم رقم زده بود؛ به طوری که آزادی بیشتری داشتم و همه از من حساب می بردند. سربازان هم با من رفیق شده بودند و اخبار داخل استخبارات را برایم می آوردند. هر بار که اسرا را می آوردند اول به من خبر می دادند. مأمور تحویل غذا بودم و وقتی غذا را می آوردند و بیرون اتاق می گذاشتند، سرباز نگهبان پشت در اتاق صدایم میکرد: - صالح البحار! بیا غذایشان را ببر. من هم بیرون می رفتم، هوایی تازه می کردم و غذا را می آوردم و بین اسیرانی که در اتاق بودند و هر بار تعدادشان کم و زیاد میشد، تقسیم می کردم. درواقع هواخوری من، لحظه آوردن غذا و آمدن اسرای جدید و تخلیه اطلاعاتی آنها بود. اجازه رفتن به دستشویی هم زیاد نمی دادند و از حمام هم خبری نبود. اگر کسی می خواست حمام بگیرد، در همان توالت با آفتابه روی خودش آب می ریخت و شوره هایی را که از عرق بر بدنش نشسته بود می شست؛ اما در مبارزه با شپشها همیشه شکست می خوردیم! چون پتوها کثیف بود و بوی تعفن میداد و نظافتی هم در کار نبود. طبق روال، اسیران نوجوانی که با هر گروه می آمدند، در اتاقی کنار اتاق نیم دایره نگهداری می شدند. یک روز کنار پنجرۀ سلولم ایستاده و در فکر فرو رفته بودم. به حیاط نگاه می کردم و به بازی روزگار و به آنچه خدا تا آن روز از دید بعثیها پنهان داشته بود، به لنج پر از اسلحه فکر می کردم و نمی دانستم چند صباح دیگر باید در این زندان بمانم و سپر بلای ایران دیگر باشم. همان طور که به حیاط نگاه می کردم، دروازه ساختمان استخبارات باز شد و نفربر نظامی داخل محوطه آمد. وسط حیاط ایستاد. رو به هم اتاقی هایم گفتم: برادرها! اسیر جدید آوردند. همه به طرف پنجره کوچک آمدند تا اسیران تازه وارد را ببینند. راننده پایین آمد و با پشت آستینش عرق پیشانی اش را پاک کرد. دستهایش را باز کرد و مرتب بالاتنه اش را به راست و چپ می چرخاند. ظاهرا خسته و از راه دوری آمده بود. مأموران به سرعت آمدند و سلاح به دست اطراف کامیون حلقه زدند. در عقب کامیون باز شد و مأمور درجه داری با صدای بلندی که رعب و تهدید در آن بود، فریاد زد: - يا الله ينزلوا! (یاالله بیاید پایین)... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت اسرا بلند شدند و سر پا ایستادند. پیر و مسن، جوان و نوجوان، دستها و چشم هایشان بسته بود. از نحوه بلندشدن و حرکتشان معلوم بود که خیلی خسته اند. بعضی قدرت ایستادن نداشتند. بعضی شان زیر پیراهنی و بعضی هم خاکی شوره زده به تن داشتند که لکه های خون و گل خشکیده بر آن نمایان لباس بود. سر و روی بعضی هم زخمی بود. از خون سرازیر شده بر صورتشان میشد فهمید پانسمان نشده اند. خستگی و بی خوابی در صورتشان داد میزد. لبها از تشنگی خشک و سفید بود. برآمدگی و کبودی روی دست و صورتشان از عفونت زخم هایشان حکایت می کرد. یکی از سربازان بالا رفت و چشم بندشان را باز کرد. که از مأموران باتوم به دست با فحش و ناسزا فریاد میزد: - يا الله بسرعه نزلوا! يا الله طفرو! (یالا زود باشید بیایید پایین بالا ببريدا) آنها که سرحال تر بودند، پایین می پریدند؛ هرچند بعضی از شدت ضعف و درد و خستگی روی زمین ولو میشدند. پیرترها خود را به سختی می کشیدند و هرکس با تعلل پایین می آمد، ضربات باتوم بر او نواخته می شد. همه کنار هم ایستاده بودند. سرها پایین بود. یکی از درجه دارها که چوب خیزرانش را به دست گرفته بود و به پایش آهسته ضربه می زد، داد زد: - يا الله اخذوهوم! (یالا ببریدشان!) به سمت داخل ساختمان رفتند و مأموران باتوم به دست بر سر و بدنشان زدند و از آنها استقبال کردند. همه وارد اتاق شدند و در سلول با صدایی محکم بسته شد. بدنها خسته و کوبیده و دردناک، و چهره ها غمگین و نگاهها نگران بود. نگاهی به آنهایی که در اتاق بودند انداختند. با آغوش باز به طرفشان رفتم و از آنها استقبال کردم؛ - السلام علیکم، برادرها خوش آمدید! آنها را در بغل گرفتم و روبوسی کردم. در کنار همدیگر بوی وطن را حس می کردیم. زخمیها را سرپایی پانسمان کرده بودند. مثل همیشه با مهربانی و عطوفت رو به آنها گفتم: - آقایان! نمیدانم چه بگویم. از اینکه شما را اینجا می بینم، ناراحت هستم. بنده اسمم صالح البحاره! مثل شما اسیرم، منتها مترجمتان نیز هستم. بنده در کنار بازجوها سؤالاتشان را برای شما و جواب های شما را برای آنها ترجمه میکنم. تازه واردها با شنیدن حرف های من که دشداشه رنگ ورورفته پوشیده بودم و با لهجه ای عربی فارسی حرف میزدم، به هم نگاه می کردند. حق هم داشتند؛ چون آنها هم مثل اسيران قبلی چون شناختی از من نداشتند، نمی توانستند اعتماد کنند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت همان طور که اسرای تازه وارد غریبانه نگاهم می کردند، ادامه دادم: ۔ قبل از شما خیلی از برادران به این اتاق آمدند و چند روز بعد هم رفتند. شما هم اینجا موقتی هستید و زیاد نمی مانید. یکی از اسرایی که از قبل آنجا بود، رو به آنها کرد و گفت: - نگران نباشید! صالح از خودمان است، خیلی هم به نفعمان کار می کند. خیال تازه واردها کمی راحت شد، ولی هنوز بی اعتمادی در نگاهشان دیده میشد. دستهایم را بر سینه قرار دادم و لبخندی زدم: - ای بابا! من هم وطنتان هستم و مثل شما اسیر شدم. همه مثل هم هستیم. یادتان باشد در حدی که از شما می پرسند، جواب بدهید؛ نه بیشتر و نه کمتر. از شاخه ای به شاخه ای دیگر هم نپرید. حتی اگر به امام خمینی هم فحش دادند، شما عکس العملی نشان ندهید. آنها می خواهند با این کار شما را عصبانی و بیشتر شکنجه کنند. پس از این که اعتمادشان را جلب کردم، در کنار هم نشستیم و صحبت کردیم تا بدانم کجا و کی اسیر شده اند و اینکه دوستدار نظام اند یا ضد نظام. ساعتی بعد مأموران سلاح به دست به طرف اتاق آمدند و در را باز کردند. یکی از آنها فریاد زد: - یا الله، قوموا طلعوا (یالا بلند شوید، بیایید بیرون) خیلی زود و با خشونت، همه را با ضرب و شتم و ضربات باتوم، مجبور به رفتن به حیاط کردند. همه رو به جایی که رئیس زندان و مأمورها بودند، به حالت خبردار به صف ایستادند. ابو وقاص حرف می زد و فریاد و تهدید می کرد و توی دل تازه واردها را خالی می کرد. من هم با فاصله از او ایستاده و حرف هایش را ترجمه می کردم. او حرف هایش را با فریاد میزد. با اینکه تیمسار سفارشم را کرده بود، ولی باز هم می ترسیدم و ضربان قلبم تند میزد. بیچاره اسرا خود را باخته بودند. بعد از اینکه عربده هایش را کشید، به من نگاه کرد که یعنی ترجمه حرف هایش را برای اسرا بگویم: - آقایان! ایشان می گوید: بهتر است با ما همکاری کنید. به نفعتان است. هرکس همکاری نکند، کارش با کرام الكاتبين است! همین حالا خودتان را معرفی کنید، بهتر است ابو وقاص دوباره با فریاد حرف هایش را تکرار کرد و من نیز ترجمه کردم: - برادران ایشان می گوید: بسیجی ها یک طرف، ارتشی ها هم یک طرف، پاسدار هم که نداریم یک طرف بایستند. متوجه صحبتم شدید؟! با شنیدن این جمله تازه واردها به خود آمدند، نگاه معنی داری به من انداختند و بچ پچ می کردند؛ لابد می گفتند: این مترجم دارد چه می گوید؟! بار دیگر با حالتی خاص که توجه آنها را بیشتر جلب کنم، حرف های ابووقاص را ترجمه کردم. اسیران دیگر متوجه شدند که منظورم چیست و به آنها چه می گویم. منظورم این بود که ای پاسدارها، اگر در میان جمع حضور دارید، خودتان را معرفی نکنید. پاسدار بودن گناه بزرگی بود و عواقب بسیار بدی را به دنبال داشت. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت اسرا به سرعت جابه جا شدند و در دو صف ایستادند، افسر بعثی با عصبانیت با صورت خیس عرق به صف های تشکیل شده با دقت نگاهی انداخت و با غضب چشم هایش را گرد کرد و داد زد: - وين حرس خمینی؟! كلهم، حرس خمینی هل صوب يوگفون. (پاسدارهای خمینی کجا هستند؟! به آنها بگویید، پاسدارها این طرف بایستند.) و به سمت راستش اشاره کرد. بار دیگر حرف هایش را ترجمه کردم: - برادران! ایشان می گوید... و همان جملات قبلی را تکرار کردم. با شگردی که به کار بردم توانستم به اسرا بفهمانم که اگر در میان آنها پاسداری هست، خود را معرفی نکند؛ چون می دانستم آنها به پاسدارها رحم نمی کنند و همان لحظه اسارت، آنها را اعدام می کنند یا در زیر شکنجه می کشند. هربار بعد از این جریان خدا را شکر می گفتم؛ چون امکان داشت در میان اسرا خودفروخته ای باشد و این ترفندم را به مأموران بعثی لو بدهد و کارم را تمام کنند؛ اما خداوند به چشم ها و گوشهای آنان گویی مهر میزد و باعث نجات اسرا میشدم. ابو وقاص دوباره فریاد زد: - وينهم حرس خمینی؟! اسرا در صف ها ایستاده بودند، به افسر بعثی نگاه می کردند و از حقه ای که به بعثی ها زده بودم، در دل میخندیدند. فرمانده ابووقاص وقتی مطمئن شد در میان اسیران پاسدار نیست، دستور داد دو نفر را باهم برای بازجویی به اتاق ببرند. سربازها جلو آمدند و دو نفر را از صف بیرون کشیدند. از راست و چپ با باتوم و مشت و لگد بر سروصورت و بدنشان می زدند و به اتاق بازجویی بردند. جواد فاضلی نیا بچه محله مان در دهکده بریم بود که اسیر شده و مدت ها زیر شکنجه بود و من بی خبر بودم. هر بار بعد از شکنجه او را با بی حالی و بیهوشی به سلولش می بردند. آن روز هم در سلول انفرادی اش را باز کرده و او را به درون سلول پرت کرده بودند. جواد بیهوش و غرق در خون افتاده بود. مأموری که با او دوست بودم، برایم گفت که بعثیها بارها جواد را شکنجه کرده اند و هر بار همان جوابها را به بازجوها می داده است. مأمور به من گفت که می خواهند بی سروصدا اعدامش کنند. دستپاچه شدم تا او را هرجور شده نجات بدهم. جواد در عملیاتی اسیر شده بود و چون چهره اش شبیه عربهای عراقی بود و به عربی حرف میزد، از همان ابتدای اسارت به اتهام عضویت در حزب الدعوه از دیگران جدا و شکنجه اش کردند. هرچه جواد می گفت که من ایرانی ام و برای سربازی آمده بودم که ارتش من را به جبهه آورد، قانع نمی شدند. یک روز در ساعت هواخوری به سلولش نزدیک شدم و جریان را به او گفتم و سفارش کردم که موقع بازجویی به آنها بگوید: من پسر شیخ عشیره ام و در دهکده بریم آبادان، در محله صالح البحار زندگی می کنم و او خانواده ام را می شناسد، پدرم از مبارزان ضد شاه بوده است. بروید از صالح بپرسید. فردای آن روز جواد را برای بازجویی بردند، دوباره به شدت کتکش زدند تا به عضویت در حزب الدعوه اقرار کند. او آنچه را که گفته بودم در بازجویی تکرار کرد وگفت: - باورتان نمی شود از صالح بپرسید! و با سفارش عزاوی در استخبارات جایگاهی داشتم که اگر چیزی میگفتم یا سفارشی می کردم، کسی نمی توانست پشت گوش بیندازد. فهمیده بودم که مرتب گزارش حالم را به عزاوی می رسانند. سفارش های تیمسار عزاوی و حمایتهایش از من توانست به آن بیچاره کمکی کند. پیگیر باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
تو اشتیاق منی برایِ صبح شدن ، ڪہ تو را ببینم و صبحم بخیر شود ... ✌ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
☀️ممکن است هر روز خوب نباشد، اما چیزهای خوبی در هر روز وجود دارند که می توانی پیدا کنی... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادت را به سمت چپ سینه ام سنجاق می کنم ، بی تـو نبض می ایستد ... سربازان امام روح الله(ره) یا قمر بنی هاشم(ع) ... شهید سیدامیرحسین صاحب هنر ‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید ... ▪︎چشم‌تان منور به جمال مهدی "عج" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قسم می‌خورم که شهیدان راه عشق با دست بسته هم گره از کار خلق وا کنند        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 توسل در ایاب و ذهاب قصد کرده بودم به مرخصی بروم. سر جاده که رسیدم، غروب شده بود و دیگر وسیله ای نبود. اول گفتم برگردم، بعد به فکرم آمد بمانم تا ماشینی بیاید. شروع کردم به خواندن دعای توسل، یکی یکی معصومین را یاد می کردم تا به اسم اباعبدالله(ع) رسیدم. یک دفعه دیدم از دور یک لنکروزی آمد. خیلی خوشحال شدم. تا به من رسید ایستاد و مرا سوار کرد. چند رزمنده دیگر هم عقب بودند. شروع کردم ادامه دعای توسل را خواندم. لندکروز تا سه راه خرمشهر مرا رساند و همین که به سه راه رسید، کنارم یک نیسان وانت ایستاد. از عقب لندکروز به عقب نیسان پریدم و حرکت کردیم. نیسان تا خیابان نادری اهواز مرا رساند، همین که به نادری رسیدیم یک موتوری گفت رزمنده کجا میری؟ دیدم دوستم مرتضی صدیقی بود. مرتضی هم تا در خانه مرا برد. به خودم آمدم و گفتم، ببین ائمه و مخصوصا دردانه پیامبر و زهرا و علی (علیهم السلام) برای غلاماشون چه کارا که نمی کنند. شاید توی همین مرخصی بود که رفتم در منازل بعضی از بچه ها و خبر سلامتی شان را به خانواده ها دادم. یادش بخیر، وقتی درِ خانهٔ مرحوم امیر برهان رفتم مرحوم پدرش آمد دم در. تا مرا دید دست ها را بالا برد و در هوا چرخاند و با لهجهٔ بندری گفت "امیروم کجان؟" وقتی این برخورد را به امیر و بقیه گفتم مدتها سوژهٔ بچه ها شده بود و تا قبل از فوت امیر یادش می کردیم. سلطان حسنپور        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حقوق این ماه برای دو آرپی جی‌ای که به هدف نزدم.. شهید محمد امیری مقدم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
به قول شهید آوینی: اینان انصارالمهدی هستند و خداوند زمینه‌ی برقراری دولتِ كریمه‌ی آل محمد ﷺ را به دست آنان فراهم می‌کند ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شهید حبیب الله شمایلی شهید حبیب الله شمایلی با شروع انقلاب به جمع مبارزان انقلابی وارد شد و پس از پیروزی در كميته انقلاب مشغول به خدمت شد. با آغاز تجاوز ارتش صدام به خاک ایران راهی نبرد با بعثیون عراقی شد و مدت ۶ ماه در كنار ارتش به عنوان نيروی احتياط بود و بعد از آن به جرگه نیروهای سپاه پیوست و در جبهه شوش مسئول چند قبضه خمپاره انداز شد. وی در كنار دوست قدیمی اش شهيد مجيد بقايي و ديگر رزمندگان به دفاع از شهر شوش پرداخت. در فتح المبين و بيت المقدس فرمانده يكی از محورهای عملياتی بود و در رمضان، معاون فرماندهی تيپ ۱۷ علي بن ابي طالب(ع) قم و پشتوانه پرتوان سردار شهيد حسن درويش شد. بعد از آن مسئوليت ستاد تيپ، طرح و عمليات و قائم مقام تيپ ۱۵ آبی خاكب امام حسن مجتبی(ع) و معاون فرماندهی لشكر ۷ ولی عصر(عج)... که اینها همه حاکی از استعداد و توانایی های این سردار دلاور بود. وی در مقطعی فرمانده ناو تيپ كوثر شد؛ ولی مدت زيادی نپاييد و وقتی كه در لشكر ۷ ولی عصر(عج) ادغام شد، به سمت قائم مقام لشكر گمارده شد. وی در ۷ اسفند ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج، پاداش مجاهدات خود را گرفت و آسمانی شد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایتی جالب از گره گشایی شهدا ... شهید رجبعلی ناطقی شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات 🌹🍃🌹🍃 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
دوست دارم دستم اُفتَد تا مگر دستم بگیری موقع روضه خوانی که می شد سفارشش یک روضه بود. روضه علمدار کربلا. خیلی عاشق حضرت ابوالفضل بود. بعدشم اونقد گریه می کرد که نزدیک بود از حال برود. این یک بیت شده بود تموم آرزو و خواسته اش: دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگیری لحظه ای پیشم نشینی تا سپند آسا بمیرد آرزوش برآورده شد . هم دستش قطع شد هم ... ••••• شهید محمد علی طاهری از فرماندهان لشکر۷ ولیعصر(عج) خوزستان تولد: ۱۳۴۶- اندیمشک شهادت: ۱۳۶۵-کربلای ۵/ شلمچه راوی علی طاهری، پسرعموی شهید   کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۳ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۴ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خرمشهر شب‌های بسیار سنگینی داشت؛ از هر طرف منورهایی به فضا شلیک می شد. وقتی به دور دست نگاه می‌کردی گلوله های منوری را مشاهده می کردی که از سوی ایرانی‌ها شلیک می شد. با این همه ما به راه خودمان ادامه می‌دادیم و از ترس دست‌هایمان بر روی قلب هایمان بود. سازمان رزم هر دسته کاملاً مشخص بود و در مقر فرماندهی یک دستگاه بیسیم بود که ما هر لحظه با آن ارتباط داشتیم. ترس و وحشت مرا فرا گرفته بود. از مواضع خودمان دور بودیم. صحنه هایی از حوادث احتمالی برایم مجسم شد. اگر به اسارت در آمدیم چه عکس العمل مناسبی انجام دهیم؟ سرنوشت خانواده ام چه می شود؟ کودکانم چه خواهند شد؟ در مقابل این سؤالات و صحنه ها ناگهان فکری به خاطرم رسید و آن این بود خودم منطقه مأموریت را به منطقه ای که به مواضع خودمان نزدیک تر باشد تبدیل کنم. بدین ترتیب با فرماندهان دسته های اول تا سوم، ستوان جاسم عبدالله، ستوان یکم عبد الحي يعقوب و ستوان ستار عبد الناصر الحکیم تماس گرفتم و به آنها گفتم بنا به اوامری که همین الان به من ابلاغ شد ما باید میان درختان واقع در نزدیکی جاده عمومی اهواز - خرمشهر توقف کنیم. هیچ سؤال یا اعتراضی نسبت به این تصمیم وجود نداشت. درست ساعت یازده شب به آن نقطه رسیدیم و دسته ها در طول منطقه ای که برای آنها معین شده بود گسترش پیدا کردند. در آن نقطه به انتظار برخورد با دشمن شب را پشت سر گذاشتیم؛ اما حادثه ای رخ نداد. من هم وضعیت را تغییر ندادم. در ساعت چهار صبح تصمیم گرفتیم بازگردیم. بیشتر افراد گشتی از آن جهت که درگیری رخ نداده بود خیلی خوشحال بودند. واقعیت آن است که تنها هم و غم سربازان عراقی این بود که آن شب هیچ درگیری رخ نداده است. به واحد خودمان در داخل خرمشهر مراجعه کردیم؛ همه احساس خوشحالی می‌کردند؛ زیرا یک مأموریت خطرناک را به سلامت پشت گذاشته بودند. یکی از افسران به من گفت: تبریک می گویم. شب را سپری کردید بدون اینکه درگیری رخ دهد. به او گفتم نیت‌ها پاک و صادقانه بود. من تمایلی به درگیری ندارم. از خونریزی متنفرم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۵ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 خورشید کم کم در دل آسمان نمایان شد. افسران به سوی غذاخوری مخصوص به راه افتادند اما من در دفترم ماندم و خودم را به خواب زدم و از سرباز امر بر خواستم که صبحانه مرا برایم بیاورد. ساعت ده صبح تلفن زنگ زد. سرهنگ دوم ستاد مدحت عبدالحق الصافی آن طرف خط بود. از من پرسید واقعاً شما دیشب به نقطه مورد نظر رفتید؟ جواب دادم: بله جناب سرهنگ ما به همان منطقه مورد نظر رفتیم. سرهنگ جواب داد: در این باره دروغ می‌گویی. من به گفته های رفیق حزبی، سرباز، صدام الناصری ایمان دارم. دنیا به دور سرم چرخید! در آن لحظات آرزو داشتم سقف دفتر روی سرم خراب شود. صحنه ها و چهره های افراد مختلف در ذهنم مجسم شد. ناگهان چهره صدام الناصری همان رفیق حزبی که همه گروهان از او متنفرند برایم مجسم شد. همراه من می آمد و سؤالات متعددی از من می کرد. دریافتم که واقعاً اهل دوزخ است؛ زیرا به روز قیامت معتقد نبود. به یاد آن سؤال مشکوک او افتادم که پرسید: جناب سروان! واقعاً این همان منطقه مورد نظر است؟! به او گفته بودم: بله، این همان نقطه است. حدود ساعت یازده روز به قرارگاه گردان رفتم؛ به فرمانده گردان گفتم: جناب سرهنگ به من اطمینان داشته باشید، من به منطقه مورد نظر رفتم اما آن تأسیساتی که روی نقشه مشخص شده بود، در آنجا وجود نداشت. با ناراحتی در جواب به من گفت برادر! چرا نسبت به دروغی که گفته ای اصرار می ورزی؟ تو به این نقطه رفته ای – نقشه را بیرون آورد و با دست به آن اشاره کرد - در حالی که باید به اینجا می‌رفتی! نگاه کن! ببین میان منطقه مورد نظر و نقطه ای که تو انتخاب کردی چقدر فاصله است. حدود پنج کیلومتر با هم فاصله دارند. لحظه ای ساکت شد و سپس افزود: من مسؤولیت این کار را نمی پذیرم. نامه ای به فرماندهی لشکر نوشته ام و جواب آن ظرف ۲۴ ساعت داده خواهد شد. فرمانده لشکر از من خواستند تو را تحویل زندان بدهم. اما به او گفتم که خودم ضامن او می شوم. روز بعد آقای صبری عبدالرشید اقدامگر گردان به من اطلاع داد که نامه مربوط به من، به فرماندهی سپاه فرستاده شده و آنها در انتظار پاسخ از سوی این فرماندهی هستند. از او پرسیدم به نظر شما از نظر قانونی چه حکمی درباره من صادر خواهد شد؟ لحظه ای ساکت شد و سپس جواب داد: اعدام. ناگهان به روی تخت افتادم و گفتم: اعدام! گفت: بله. ماده ۲۴ قانون ارتش مصوبه سال ۱۹۶۱ می‌گوید: هر افسری که در انجام مأموریت نظامی‌اش هنگام مقابله با دشمن کوتاهی کند مجازات زیر درباره او اعمال می‌شود. ۱ - اعدام. ۲- خانواده معدوم موظف است بهای گلوله های شلیک شده سوی شخص اعدامی را بپردازد. به اعدام در محلی به اجرا در می آید که نمایندگانی از دیگر واحدها در آنجا حضور داشته باشند. به او گفتم به نظر تو در قبال این وضعیت چه باید بکنم؟ گفت: من فقط می‌توانم به اموری پاسخ بدهم که به مکاتبات واحد مربوط می شود؛ اما هر کس خودش عقل دارد و شما هم باید پاسخ به این سؤالات را با کمک عقل خودت پیدا کنی؛ خودت فکر کن چه باید بکنی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۶ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صحبت صبری عبد الرشید جرقه ای در ذهنم ایجاد کرد به نحوی که این جرقه کم کم شعله ور شد و ذهنم را روشن تر کرد. یک شب به خاطرم افکار و خیالاتی خطور کرد که از خط قرمز عبور کرده بود. به خود گفتم چرا به ایران فرار نکنم به خصوص که این روزها برادران بسیجی پیام می‌فرستند و از ما می‌خواهند که فرار کنیم یا پناهنده شویم. آنها از طریق بلندگو خطاب به واحدهای مستقر عراقی در خرمشهر پیام می‌فرستادند. روز سوم پس از یک بررسی کلی در سطح گردان پی بردم که تعداد دیگری از افسران هم وجود دارند که با من هم عقیده هستند. آنها دست در دست من گذاشتند به تدریج و گام به گام به دور از چشم عناصر اطلاعاتی که در میان افراد گروهان حضور داشتند با تعدادی از سربازان صحبت کردم و سعی کردم آنان را تحت تأثیر افکار خودم قرار دهم. از میان افرادی که با من هم عقیده بودند می توانم از طیب الغومه و عزام العوادی نام ببرم. یک شب در تاریخ ۱۹۸۱/۱۰/۱۶ فرمانده گردان مجدداً به من مأموریت انجام یک گشت را محول کرد. رفتار آنها با من فریبکارانه بود. فرمانده گردان گفت: ببین سروان هانی! اگر با شجاعت این مأموریت را انجام بدهی و بتوانی دشمن را از بین ببری نامه ای به فرماندهی سپاه نوشته می شود و برای تو تقاضای تخفیف مجازات خواهد شد. در غیر این صورت مجازات تو اعدام است. به او گفتم جناب سرهنگ من به عنوان یک سرباز بعثی وفادار باقی خواهم ماند به شرطی که خانواده ام در امان باشند. ساعت هشت شب فرا رسید و واحد گشتی آماده حرکت به سوی منطقه قبلی شد. این بار دیگر آن سرباز خبیث همراهمان نبود. همراه با گروه بر اساس یک طرح محرمانه گام به گام حرکت کردیم. همه افراد گشتی می‌دانستند که قصد پناهنده شدن به ایران را داریم. به یک مکان کم ارتفاع که عبارت از یک سنگر بزرگ بود، رسیدیم. افراد از من خواستند برای استراحت و کشیدن سیگار کمی توقف کنم. به آنها گفتم: راحت باشید؛ اینجا برای مخفی شدن و استتار مکان مناسبی است. وقتی در آن سنگر توقف کردیم تعداد سه نفر را به سمت جاده عمومی فرستادم تا نگهبانی بدهند. بعد از یک ربع ساعت یکی از آنها دوان دوان آمد و گفت: جناب سروان آن طرف تعدادی عراقی هستند. می پرسند شما کی هستید و چه می خواهید؟ برخاستم و به نزدیک آنها رفتم و گفتم: شما کی هستید و اینجا چه می‌کنید؟ :گفتند ما از شما سؤال می‌کنیم که شماها کی هستید و چه می خواهید؟ پس از این مشاجره و تبادل سؤالات بی پاسخ، پیشنهاد داده شد که دو نفر از آنها و دو نفر از ما بیایند و به دور از آتش و در انظار با هم مذاکره کنند. به یکی از آنها نزدیک شدم و به او گفتم حقیقت را بگو آیا قصد پناهنده شدن به ایران را دارید؟ گفت: شما می خواهید چه بکنید؟ گفتم ما هم همین طور می‌خواهیم به ایران پناهنده شویم، ما در پشت سر خودمان پرونده های اعدام را به جا گذاشته ایم. گفت: در واقع ما تعداد ده افسر هستیم که تصمیم گرفته ایم قبل از آنکه توفان بوزد پناهنده ایران شویم. علت هم این است که این جنگ ادامه خواهد یافت و ارقام کشته شدگان زیاد خواهد شد. خطاب به یکی از نگهبانان گفتم: برو به افراد بگو که همه در امان هستند. این برادران هم طرح شان با ما یکی است باب گفت و گو میان ما آغاز شد؛ به ویژه که برادران افسر، اطلاعاتی از جبهه و اوضاع آن داشتند. یکی از آنها به نام سلام المقدادی گفت: واقعیت این است که ایرانی ها قصد حمله به خرمشهر را دارند و اگر این حمله انجام شود تمام آرزوها و رؤیاهای رهبری به باد خواهد رفت. یکی دیگر از آنها به نام سروان عبدالله فرج الله الکریم گفت: کسی که می خواهد نسبت به دنیا و آخرتش اطمینان داشته باشد باید پناهنده ایران بشود، ما در حاکمیت بعثی ها چه به دست آورده ایم، نه خانواده هایمان خیر و خوشی دیده اند و نه خودمان امنیت داریم. رئیس ما سرتاسر وجودش را غرور و ماجراجویی فرا گرفته و هر روز ما گرفتار ماجرایی هستیم، هر روز فرمان جدیدی صادر می‌شود. نمی‌دانیم چه سرنوشتی در انتظار ماست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۷ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صحبت با افسران به پایان رسید در حالی که ما در نزدیکی‌های مرز ایران و عراق قرار داشتیم. به آنها گفتم باید همین جا منتظر بمانیم تا به نحوی به ایرانی ها اطلاع دهیم و از آنها بخواهیم که به ما پناهندگی بدهند. یکی از همراهان گفت: باید همین جا بنشینیم و یکی از افراد را بفرستیم. یکی از سربازان همراه من کرد بود و به زبان فارسی به خوبی صحبت می‌کرد. به سوی یکی از رزمندگان ایرانی رفت. این ایرانی تنها بود و سن و سال بالایی داشت. او از افراد بسیجی بود. می گفت اسمش حاج رستمی است. سرباز به او گفت حاجی بنا به سفارش امام خمینی ما آمده ایم تا به شما پناهنده شویم. حاج عبدالله رستمی گفت: من چه کار می توانم برای شما بکنم. به او گفتم حاجی اینجا چای یا آبی هست تا بنوشیم. گفت: یک قمقمه هست اما برای این تعداد زیاد کافی نیست. بعد از آن پیرمرد خواستیم که ما را به راهی راهنمایی کند که به مقر نیروها منتهی شود. گفت: آن ساختمانهای بلند را نگاه کنید، آنجا مقر نیروهای ماست. شما باید همین امشب به آنجا بروید چون از آنجا به جای دیگری خواهند رفت. بدین ترتیب، تصمیم گرفتیم ادامه مسیر دهیم. هر از گاهی خودروهای ایرانی می آمدند و با حداکثر سرعت می رفتند. ما برای آنها دست تکان می دادیم، اما آنها توقف نمی کردند. بعداً دریافتیم که آنها مشغول انتقال نیرو و تجهیزات به منظور آماده شدن برای حمله آینده بوده اند. پس از ساعت ها راه به مقر نیروهای ایرانی رسیدیم. یکی از فرماندهان میان ما آب و غذا تقسیم کرد. او گفت در واقع، خداوند و اهل بیت پیامبر (ص) حامی شما هستند و خداوند شما را دوست دارد. خرمشهر در انتظار یک حمله بزرگ است. هیچ شخص عراقی نمی‌تواند از آن حمله جان سالم به در ببرد. یا مرگ در انتظار اوست یا اسارت. با این فرمانده درباره مسائل نظامی صحبت کردم. روی زمین مواضع نیروهایمان را برای او به طور دقیق ترسیم کردم و همچنین محل های مخفی تجهیزات، سوخت و غذا را برای او توضیح دادم. همچنین مقرهای استخبارات، فرماندهی و مقرهای جایگزین و جاده ها و محل‌های دژبانی و ایست بازرسی را برایش ترسیم کردم. او به من گفت برادر! امروز به ما خدمت بزرگی کردی، اگر ما خودمان می خواستیم این اطلاعات را به دست آوریم ماه ها طول می کشید. به آن فرمانده :گفتم تقاضا داریم همین امروز ما را به مراکز پناهندگی بفرستید. گفت: یک دستگاه خودرو برای جابه جایی رزمندگان خواهد آمد. اگر جای مشخصی برای شما تعیین شد، شما را با آن خودرو می فرستیم. مدتی طول کشید نه خودرویی آمد و نه آنچه ما می خواستیم انجام شد. به آن رزمنده گفتم: ما چه باید بکنیم. گفت: شما هم همراه ما به خط بیایید. گفتم: من باید نظر دیگر برادران همراه را هم جویا بشوم. آنها گفتند: میرویم و در کنار رزمندگان اسلام می‌جنگیم. در آن لحظاتی که لباس رزمندگان اسلامی را بر تن کردم احساس خاصی به من دست داد. این لباس نظامی با اونیفورم نظامی کشورهای دیگر تفاوت داشت. در لباس نظامی رزمندگان اسلام در انسان احساس خاصی ایجاد می کرد، شاید به خاطر اینکه مزین به ارزشهای اسلامی و آزادگی بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂