کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۳ از زبان افسران حاضر در خرمشهر
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۴
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 خرمشهر شبهای بسیار سنگینی داشت؛ از هر طرف منورهایی به فضا شلیک می شد. وقتی به دور دست نگاه میکردی گلوله های منوری را مشاهده می کردی که از سوی ایرانیها شلیک می شد. با این همه ما به راه خودمان ادامه میدادیم و از ترس دستهایمان بر روی قلب هایمان بود. سازمان رزم هر دسته کاملاً مشخص بود و در مقر فرماندهی یک دستگاه بیسیم بود که ما هر لحظه با آن ارتباط داشتیم.
ترس و وحشت مرا فرا گرفته بود. از مواضع خودمان دور بودیم. صحنه هایی از حوادث احتمالی برایم مجسم شد. اگر به اسارت در آمدیم چه عکس العمل مناسبی انجام دهیم؟ سرنوشت خانواده ام چه می شود؟ کودکانم چه خواهند شد؟ در مقابل این سؤالات و صحنه ها ناگهان فکری به خاطرم رسید و آن این بود خودم منطقه مأموریت را به منطقه ای که به مواضع خودمان نزدیک تر باشد تبدیل کنم. بدین ترتیب با فرماندهان دسته های اول تا سوم، ستوان جاسم عبدالله، ستوان یکم عبد الحي يعقوب و ستوان ستار عبد الناصر الحکیم تماس گرفتم و به آنها گفتم بنا به اوامری که همین الان به من ابلاغ شد ما باید میان درختان واقع در نزدیکی جاده عمومی اهواز - خرمشهر توقف کنیم. هیچ سؤال یا اعتراضی نسبت به این تصمیم وجود نداشت. درست ساعت یازده شب به آن نقطه رسیدیم و دسته ها در طول منطقه ای که برای آنها معین شده بود گسترش پیدا کردند. در آن نقطه به انتظار برخورد با دشمن شب را پشت سر گذاشتیم؛
اما حادثه ای رخ نداد. من هم وضعیت را تغییر ندادم. در ساعت چهار صبح تصمیم گرفتیم بازگردیم. بیشتر افراد گشتی از آن جهت که درگیری رخ نداده بود خیلی خوشحال بودند. واقعیت آن است که تنها هم و غم سربازان عراقی این بود که آن شب هیچ درگیری رخ نداده است. به واحد خودمان در داخل خرمشهر مراجعه کردیم؛ همه احساس خوشحالی میکردند؛ زیرا یک مأموریت خطرناک را به سلامت پشت گذاشته بودند. یکی از افسران به من گفت: تبریک می گویم. شب را سپری کردید بدون اینکه درگیری رخ دهد.
به او گفتم نیتها پاک و صادقانه بود. من تمایلی به درگیری ندارم. از خونریزی متنفرم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۵
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 خورشید کم کم در دل آسمان نمایان شد. افسران به سوی غذاخوری مخصوص به راه افتادند اما من در دفترم ماندم و خودم را به خواب زدم و از سرباز امر بر خواستم که صبحانه مرا برایم بیاورد.
ساعت ده صبح تلفن زنگ زد. سرهنگ دوم ستاد مدحت عبدالحق الصافی آن طرف خط بود.
از من پرسید واقعاً شما دیشب به نقطه مورد نظر رفتید؟ جواب دادم: بله جناب سرهنگ ما به همان منطقه مورد نظر رفتیم. سرهنگ جواب داد: در این باره دروغ میگویی. من به گفته های رفیق حزبی، سرباز، صدام الناصری ایمان دارم. دنیا به دور سرم چرخید! در آن لحظات آرزو داشتم سقف دفتر روی سرم خراب شود. صحنه ها و چهره های افراد مختلف در ذهنم مجسم شد. ناگهان چهره صدام الناصری همان رفیق حزبی که همه گروهان از او متنفرند برایم مجسم شد. همراه من می آمد و سؤالات متعددی از من می کرد. دریافتم که واقعاً اهل دوزخ است؛ زیرا به روز قیامت معتقد نبود. به یاد آن سؤال مشکوک او افتادم که پرسید: جناب سروان! واقعاً این همان منطقه مورد نظر است؟! به او گفته بودم: بله، این همان نقطه است. حدود ساعت یازده روز به قرارگاه گردان رفتم؛ به فرمانده گردان گفتم: جناب سرهنگ به من اطمینان داشته باشید، من به منطقه مورد نظر رفتم اما آن تأسیساتی که روی نقشه مشخص شده بود، در آنجا وجود نداشت.
با ناراحتی در جواب به من گفت برادر! چرا نسبت به دروغی که گفته ای اصرار می ورزی؟ تو به این نقطه رفته ای – نقشه را بیرون آورد و با دست به آن اشاره کرد - در حالی که باید به اینجا میرفتی! نگاه کن! ببین میان منطقه مورد نظر و نقطه ای که تو انتخاب کردی چقدر فاصله است. حدود پنج کیلومتر با هم فاصله دارند.
لحظه ای ساکت شد و سپس افزود: من مسؤولیت این کار را نمی پذیرم. نامه ای به فرماندهی لشکر نوشته ام و جواب آن ظرف ۲۴ ساعت داده خواهد شد. فرمانده لشکر از من خواستند تو را تحویل زندان بدهم. اما به او گفتم که خودم ضامن او می شوم. روز بعد آقای صبری عبدالرشید اقدامگر گردان به من اطلاع داد که نامه مربوط به من، به فرماندهی سپاه فرستاده شده و آنها در انتظار پاسخ از سوی این فرماندهی هستند.
از او پرسیدم به نظر شما از نظر قانونی چه حکمی درباره من صادر خواهد شد؟
لحظه ای ساکت شد و سپس جواب داد: اعدام. ناگهان به روی تخت افتادم و گفتم: اعدام!
گفت: بله. ماده ۲۴ قانون ارتش مصوبه سال ۱۹۶۱ میگوید: هر افسری که در انجام مأموریت نظامیاش هنگام مقابله با دشمن کوتاهی کند مجازات زیر درباره او اعمال میشود.
۱ - اعدام.
۲- خانواده معدوم موظف است بهای گلوله های شلیک شده سوی شخص اعدامی را بپردازد.
به اعدام در محلی به اجرا در می آید که نمایندگانی از دیگر واحدها در آنجا حضور داشته باشند.
به او گفتم به نظر تو در قبال این وضعیت چه باید بکنم؟ گفت: من فقط میتوانم به اموری پاسخ بدهم که به مکاتبات واحد مربوط می شود؛ اما هر کس خودش عقل دارد و شما هم باید پاسخ به این سؤالات را با کمک عقل خودت پیدا کنی؛ خودت فکر کن چه باید بکنی.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۶
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 صحبت صبری عبد الرشید جرقه ای در ذهنم ایجاد کرد به نحوی که این جرقه کم کم شعله ور شد و ذهنم را روشن تر کرد. یک شب به خاطرم افکار و خیالاتی خطور کرد که از خط قرمز عبور کرده بود. به خود گفتم چرا به ایران فرار نکنم به خصوص که این روزها برادران بسیجی پیام میفرستند و از ما میخواهند که فرار کنیم یا پناهنده شویم. آنها از طریق بلندگو خطاب به واحدهای مستقر عراقی در خرمشهر پیام میفرستادند.
روز سوم پس از یک بررسی کلی در سطح گردان پی بردم که تعداد دیگری از افسران هم وجود دارند که با من هم عقیده هستند. آنها دست در دست من گذاشتند به تدریج و گام به گام به دور از چشم عناصر اطلاعاتی که در میان افراد گروهان حضور داشتند با تعدادی از سربازان صحبت کردم و سعی کردم آنان را تحت تأثیر افکار خودم قرار دهم. از میان افرادی که با من هم عقیده بودند می توانم از طیب الغومه و عزام العوادی نام ببرم. یک شب در تاریخ ۱۹۸۱/۱۰/۱۶ فرمانده گردان مجدداً به من مأموریت انجام یک گشت را محول کرد. رفتار آنها با من فریبکارانه بود. فرمانده گردان گفت: ببین سروان هانی! اگر با شجاعت این مأموریت را انجام بدهی و بتوانی دشمن را از بین ببری نامه ای به فرماندهی سپاه نوشته می شود و برای تو تقاضای تخفیف مجازات خواهد شد. در غیر این صورت مجازات تو اعدام است. به او گفتم جناب سرهنگ من به عنوان یک سرباز بعثی وفادار باقی
خواهم ماند به شرطی که خانواده ام در امان باشند.
ساعت هشت شب فرا رسید و واحد گشتی آماده حرکت به سوی منطقه قبلی شد. این بار دیگر آن سرباز خبیث همراهمان نبود. همراه با گروه بر اساس یک طرح محرمانه گام به گام حرکت کردیم. همه افراد گشتی میدانستند که قصد پناهنده شدن به ایران را داریم. به یک مکان کم ارتفاع که عبارت از یک سنگر بزرگ بود، رسیدیم. افراد از من خواستند برای استراحت و کشیدن سیگار کمی توقف کنم. به آنها گفتم: راحت باشید؛ اینجا برای مخفی شدن و استتار مکان مناسبی است. وقتی در آن سنگر توقف کردیم تعداد سه نفر را به سمت جاده عمومی فرستادم تا نگهبانی بدهند. بعد از یک ربع ساعت یکی از آنها دوان دوان آمد و گفت: جناب سروان آن طرف تعدادی عراقی هستند.
می پرسند شما کی هستید و چه می خواهید؟ برخاستم و به نزدیک آنها رفتم و گفتم: شما کی هستید و اینجا چه میکنید؟ :گفتند ما از شما سؤال میکنیم که شماها کی هستید و چه می خواهید؟
پس از این مشاجره و تبادل سؤالات بی پاسخ، پیشنهاد داده شد که دو نفر از آنها و دو نفر از ما بیایند و به دور از آتش و در انظار با هم مذاکره کنند. به یکی از آنها نزدیک شدم و به او گفتم حقیقت را بگو آیا قصد پناهنده شدن به ایران را دارید؟
گفت: شما می خواهید چه بکنید؟
گفتم ما هم همین طور میخواهیم به ایران پناهنده شویم، ما در پشت سر خودمان پرونده های اعدام را به جا گذاشته ایم. گفت: در واقع ما تعداد ده افسر هستیم که تصمیم گرفته ایم قبل از آنکه توفان بوزد پناهنده ایران شویم. علت هم این است که این جنگ ادامه خواهد یافت و ارقام کشته شدگان زیاد خواهد شد.
خطاب به یکی از نگهبانان گفتم: برو به افراد بگو که همه در امان هستند. این برادران هم طرح شان با ما یکی است
باب گفت و گو میان ما آغاز شد؛ به ویژه که برادران افسر، اطلاعاتی از جبهه و اوضاع آن داشتند. یکی از آنها به نام سلام المقدادی گفت: واقعیت این است که ایرانی ها قصد حمله به خرمشهر را دارند و اگر این حمله انجام شود تمام آرزوها و رؤیاهای رهبری به باد خواهد رفت. یکی دیگر از آنها به نام سروان عبدالله فرج الله الکریم گفت: کسی که می خواهد نسبت به دنیا و آخرتش اطمینان داشته باشد باید پناهنده ایران بشود، ما در حاکمیت بعثی ها چه به دست آورده ایم، نه خانواده هایمان خیر و خوشی دیده اند و نه خودمان امنیت داریم. رئیس ما سرتاسر وجودش را غرور و ماجراجویی فرا گرفته و هر روز ما گرفتار ماجرایی هستیم، هر روز فرمان جدیدی صادر میشود. نمیدانیم چه سرنوشتی در انتظار ماست.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۷
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 صحبت با افسران به پایان رسید در حالی که ما در نزدیکیهای مرز ایران و عراق قرار داشتیم. به آنها گفتم باید همین جا منتظر بمانیم تا به نحوی به ایرانی ها اطلاع دهیم و از آنها بخواهیم که به ما پناهندگی بدهند. یکی از همراهان گفت: باید همین جا بنشینیم و یکی از افراد را بفرستیم. یکی از سربازان همراه من کرد بود و به زبان فارسی به خوبی صحبت میکرد. به سوی یکی از رزمندگان ایرانی رفت. این ایرانی تنها بود و سن و سال بالایی داشت. او از افراد بسیجی بود. می گفت اسمش حاج رستمی است. سرباز به او گفت حاجی بنا به سفارش امام خمینی ما آمده ایم تا به شما پناهنده شویم. حاج عبدالله رستمی گفت: من چه کار می توانم برای شما بکنم. به او گفتم حاجی اینجا چای یا آبی هست تا بنوشیم. گفت: یک قمقمه هست اما برای این تعداد زیاد کافی نیست. بعد از آن پیرمرد خواستیم که ما را به راهی راهنمایی کند که به مقر نیروها منتهی شود.
گفت: آن ساختمانهای بلند را نگاه کنید، آنجا مقر نیروهای ماست. شما باید همین امشب به آنجا بروید چون از آنجا به جای دیگری خواهند رفت. بدین ترتیب، تصمیم گرفتیم ادامه مسیر دهیم. هر از گاهی خودروهای ایرانی می آمدند و با حداکثر سرعت می رفتند. ما برای آنها دست تکان می دادیم، اما آنها توقف نمی کردند. بعداً دریافتیم که آنها مشغول انتقال نیرو و تجهیزات به منظور آماده شدن برای حمله آینده بوده اند. پس از ساعت ها راه به مقر نیروهای ایرانی رسیدیم. یکی از فرماندهان میان ما آب و غذا تقسیم کرد. او گفت در واقع، خداوند و اهل بیت پیامبر (ص) حامی شما هستند و خداوند شما را دوست دارد. خرمشهر در انتظار یک حمله بزرگ است. هیچ شخص عراقی نمیتواند از آن حمله جان سالم به در ببرد. یا مرگ در انتظار اوست یا اسارت. با این فرمانده درباره مسائل نظامی صحبت کردم. روی زمین مواضع نیروهایمان را برای او به طور دقیق ترسیم کردم و همچنین محل های مخفی تجهیزات، سوخت و غذا را برای او توضیح دادم. همچنین مقرهای استخبارات، فرماندهی و مقرهای جایگزین و جاده ها و محلهای دژبانی و ایست بازرسی را برایش ترسیم کردم. او به من گفت برادر! امروز به ما خدمت بزرگی کردی، اگر ما خودمان می خواستیم این اطلاعات را به دست آوریم ماه ها طول می کشید.
به آن فرمانده :گفتم تقاضا داریم همین امروز ما را به مراکز پناهندگی بفرستید.
گفت: یک دستگاه خودرو برای جابه جایی رزمندگان خواهد آمد. اگر جای مشخصی برای شما تعیین شد، شما را با آن خودرو می فرستیم. مدتی طول کشید نه خودرویی آمد و نه آنچه ما می خواستیم انجام شد. به آن رزمنده گفتم: ما چه باید بکنیم.
گفت: شما هم همراه ما به خط بیایید.
گفتم: من باید نظر دیگر برادران همراه را هم جویا بشوم. آنها گفتند: میرویم و در کنار رزمندگان اسلام میجنگیم. در آن لحظاتی که لباس رزمندگان اسلامی را بر تن کردم احساس خاصی به من دست داد. این لباس نظامی با اونیفورم نظامی کشورهای دیگر تفاوت داشت.
در لباس نظامی رزمندگان اسلام در انسان احساس خاصی ایجاد می کرد، شاید به خاطر اینکه مزین به ارزشهای اسلامی و آزادگی بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
جوانمردی و گذشت جوانان ایرانی 🌱
بسیجی که به دشمن خود آب می دهد
در هیچ کجای جهان با اسرا اینگونه رفتار نمیکنند... ☝️
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
اولین شهید مدافع حرم استان فارس شهید جهانپور شریفی از تیپ نیروی مخصوص۳۳المهدی(عج). شادی روحش ص
🌷شهید جهانپور شریفی🌷
✍شهید «جهانپور شریفی» نخستین شهید مدافع حرم استان فارس و سومین شهید مدافع حرم کشور است که بیست و پنجم شهریور 1392، همزمان با سالروز ولادتش به شهادت رسید. او روستازاده ای ساده و بی ادعا بود که با تأسی از منش و ایثار دو برادر جانبازش، از شغل کشاورزی به استخدام سپاه درآمد و در نخستین حضور داوطلبانه اش در سوریه در حالی که چند روزی بیشتر به تولد فرزند سومش باقی نمانده بود، به شهادت، همان آرزوی دیرینه اش دست یافت.🌷
تاریخ ولادت:۱۳۵۷/۶/۲۵
تاریخ شهادت:۱۳۹۲/۶/۲۵
شهید#جهانپور_شریفی🕊🌹
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_11480461049.mp3
67.9K
پیام مداح با اخلاص و خوش اخلاق اهلبیت علیه السلام حاج مهدی رسولی 🌹
✅برای فرزند اولین شهید مدافع حرم استان فارس (شهید جهانپور شریفی)🌹
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌷شهید جهانپور شریفی🌷 ✍شهید «جهانپور شریفی» نخستین شهید مدافع حرم استان فارس و سومین شهید مدافع حرم
🌹یادشهیدی که سالروز تولد و ازدواج و شهادتش در یکروز بود...
💢همسرم آرزوی شهادت داشت. پیش از اعزام به سوریه به من گفت:
«همیشه برایم زیارت عاشورا بخوان و دعا کن به شهادت برسم.»
من هم برایش زیارت عاشورا می خواندم. دوست نداشتم آن زمان شهید شود اما از خدا می خواستم که مرگش را شهادت قرار دهد.
(به روایت همسرشهید)
💢مشغول حاضر شدن برای رفتن به کلاس قرآن بودم و حواسم نبود با پدر خداحافظی کنم.
داشتم بند کفش میبستم که بابا آمد «زهرا جان، عزیز بابا، من که نبوسیدمت، دارم میروم ماموریت» مرا در آغوش گرفت و بوسید.
اشکهای بابا را به خاطر دارم که گویی از شوق شهادت که میدانست نزدیک است روی صورتش ریخت، او خودش را برای شهادت در راه خدا آماده کرده بود.....😭
راوی : دخترشهید
#شهیدجهانپورشریفی
#سالروز_تولد: ۱۳۵۷/۶/۲۵.
#سالروز_ازدواج: ۱۳۸۰/۶/۲۵.
#سالروز_شهادت: ۱۳۹۲/۶/۲۵🌹
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
____
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌹یادشهیدی که سالروز تولد و ازدواج و شهادتش در یکروز بود... 💢همسرم آرزوی شهادت داشت. پیش از اعزام به
دیدار و زیارت پسر اولین شهید مدافع حرم استان فارس
و سومین شهید کشوری شهيد جهانپور شریفی
با مداح دوست داشتنی و بااخلاص و خوش اخلاق اهلبیت علیه السلام حاج مهدی رسولی .
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
حال، آنها رفته و ما مانده ایم
از شهادت، ما همه جا مانده ایم
تا نفس داریم تا که زنده ایم
ای شهیدان از شما شرمنده ایم
شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات🌺
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
✹﷽✹
#مردان_بے_ادعــا
نمی دانم
از این جمع باصفایتان،
کدام ماندید و کدام پر کشیدید..
اما همینقدر می دانم
و می گویم که ،
شرمندۀ آن نگاههای خالصم...
#صبحتون_شهدایی🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣4⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت اسرا به سرعت جابه جا شدند و در دو صف ایستادند، افسر
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
در سلول، کنار دوستان نشسته بودم که صدای قدم هایی که نزدیک میشد و همهمه داخل راهرو توجهم را به خود جلب کرد. در باز شد و دو مأمور به سراغم آمدند. وقتی درباره جواد پرسیدند، من هم حرف های او را تأیید کردم و از آنها خواستم که از او بگذرند. بعثی ها هم که نتوانسته بودند از جواد حرفی بکشند، با شهادت و وساطت من از اعدام او گذشتند.
بعدازظهر یک روز آفتابی، سروصدا از داخل حیاط به گوش رسید. کامیون حامل اسرا روبه روی ساختمان اصلی استخبارات ایستاد. فریاد بلندی در محوطه طنین انداز شد:
- يا الله، بشرعه، نزلوا!' (زود باشید، پیاده شوید)
فوری بلند شدم و به طرف دشداشه ام رفتم که شسته بودم. هنوز کمی نم داشت. آن را پوشیدم و پشت پنجره منتظر ایستادم. می دانستم که به زودی صدایم می کنند.
از روزی که به اسارت درآمده بودم، لباس تنم همان یک دشداشه بود که بارها آن را شسته و به تن کرده بودم؛ طوری که نازک و نخ نما شده بود.
با هیجانی که هر بار با آمدن اسرا به من دست می داد تا بتوانم به آنها بفهمانم که چه بگویند و اطمینان آنها را جلب کنم، کنار پنجره، منتظر، به حیاط نگاه می کردم.
اسیران را از کامیون پیاده کردند. دستها و چشمهای تازه واردها بسته و همگی در صفی ایستاده بودند. یکی از آنها عمامه ای سیاه بر سر داشت. با تعجب گفتم:
- برادرها! یکی از مهمانها روحانی است.
همه باهم به طرف پنجره یورش آوردند. صدای رئیس استخبارات را می شنیدم که به مامورانش دستور می داد و مثل همیشه خط ونشان می کشید.
منتظر بودم که به دنبالم بیایند تا مثل همیشه به اسیران تازه وارد خوش آمد بگویم و آنها را توجیه و تخلیه اطلاعاتی کنم. از اوضاع آنجا برایشان بگویم و بایدها و نبایدها را گوشزد کنم. طولی نکشید که در باز شد و مأمور نگهبان صدایم کرد. نگاهی به دوستانم انداختم و به حیاط رفتم.
دستها و چشم های اسرا را باز کرده بودند. با عجله به سمت سید رفتم.
- السلام علیکم یا سیدی!
سید برگشت و با من، مردی دشداشه پوش که فارسی را با لهجه عربی حرف میزد، روبه رو شد. با خوشرویی همدیگر را بغل کردیم. صورت سید را غرق بوسه کردم. فهمیدم که نامش ابوترابی است. چنان از دیدار یک روحانی سید در اردوگاه خوشحال بودم که اصلا فراموش کردم کجا هستیم. مأمورها که مصافحه من را با او دیدند به طرفم آمدند و ما را از هم جدا کردند.
چند دقیقه بعد و مثل هر بار، به محض اینکه مأموران کمی دور شدند، آنچه لازم بود، دور از چشمشان به تازه واردها گفتم؛ اما به محض آمدن مأموران باتوم به دست لحنم را عوض کردم و برای گمراهی شان شروع به فریاد و تشرزدن به تازه واردها کردم....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 7⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
در گوشه و کنار اتاق نیم دایره، پتوهای کثیف و متعفن و پر از شپش پهن بود. در چنین شرایطی علاوه بر کمبود جا و تعداد زیاد اسیران، بعضی سر بر زانو، بعضی مچاله بر زمین و آنهایی که پیرتر و بیمار بودند، درازکش می خوابیدند.
سالم ترها حال پیرها و مریضها را مراعات می کردند. اتاق فوق العاده کوچک بود و چاره ای جز تحمل شرایط سخت نداشتیم. هر وقت فرصتی پیش می آمد، کنار سید ابوترابی می نشستم و با او درد دل می کردم و درباره اسرای دیگر از او می پرسیدم.
هفت ماه از آمدن سيد به استخبارات گذشته بود. دوستی و رابطه ما صمیمی و عمیق شده بود. هر وقت از آنچه در اتاق های شکنجه و بازجویی می دیدم، قلبم به درد می آمد، سراغ سید میرفتم تا با او درد دل کنم و از هم صحبتی با او روحیه می گرفتم.
آهسته با سید حرف میزدم تا صدایم را نگهبان پشت در نشنود:
- سیدی! همان طور که قبلا هم گفتم، به خدا مجبورم نقش بازی کنم تا این بیچاره ها شکنجه نشوند و بعثی ها هم نفهمند که من هم مثل شما روحانی هستم و برای چه مأموریتی آمده بودم. اینها فکر می کنند من دریانوردم. از همان اول که اسیر شدم، به آنها گفتم روی لنج کار می کنم وگرنه با خبرچینی آن منافق ملعون که از سوابقم گفت، اگر خدا اسم عزاوی را به دل و زبانم جاری نمی کرد، کارم تمام بود و اعدامم می کردند.
نگاهی به هم اتاقی های تازه وارد انداختم و نفسی تازه کردم و ادامه دادم:
- البته به این بیچاره ها حق می دهم که درباره من نظر خوبی نداشته باشند؛ چون بعضی وقتها سرشان داد میزنم، تشر میزنم تا مأمورها متوجه واقعیت امر نشوند. هرچند اینها از من دلگیر می شوند، ولی من همه سعی خودم را می کنم تا نقشه های آنها را برایشان بگویم تا بیشتر حواسشان را جمع کنند. حتی در اتاق بازجویی، گاهی حرف هایشان را طوری دیگر ترجمه می کنم تا به آنها سخت نگیرند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 8⃣4⃣
👈 بخش دوم: جنگ و اسارت
تمام وقایع زندگی ام را برای سید بازگو می کردم و سید ابوترابی به حرف هایم گوش میداد و لبهایش به زمزمه ذکر آرام می جنبید. سرش را به تأیید حرفهایم تکان می داد و لبخندی گوشه لبش نشسته بود:
- احسنت! احسنت! آقا صالح، همین طور ادامه بده و به خدا توکل داشته باش. ان شاءالله یک روز همه چیز تمام میشود و به وطن برمی گردیم. اگر زنده برگشتم، مطمئن باش من هم شهادت می دهم که تو مجبور بودی تقیه کنی.
خوشحال و امیدوار شدم و لبخندی زدم. خودم را جلو کشیدم و پیشانی اش را بوسیدم:
- قربان جدت! ممنونم. آقای ابوترابی نفسی تازه کرد و گفت:
- آقا صالح! خواهشی دارم.
- بفرما آقا سید!
- اگر می شود کاری کنی تا من بتوانم با آن افسرهای ارتش ایرانی که داخل
اتاق هستند، دیداری داشته باشم؛ چون از کارهایشان راضی نیستم. شاید با آنها حرف زدم، سر به راه شدند.
- چشم آقا سید! به روی چشم.
گروهی از افسران ارتش که بعضا هنوز شاه دوست بودند، برای اوقات تفریح خود از مأموران بعثی شراب و ورق و شطرنج درخواست می کردند. گاهی هم با عراقی ها همکاری می کردند و بیخیال همه چیز بودند. از دیدن چنین وضعیتی رنج می بردم. تقریبا همه در استخبارات این موضوع را می دانستند.
در نخستین فرصتی که پیش آمد، به سراغشان رفتم. دلهره داشتم که نکند یک وقت گزارشم را بدهند. وارد اتاقشان شدم و پیغام سید را خیلی جدی به آنها رساندم:
- آقایان! سید ابوترابی می خواهد شما را ببیند. با بی اعتنایی گفتند:
- لابد میخواهد برایمان روضه بخواند؟
وقتی امتناعشان را دیدم، باز ترفندی به کار بردم که کارساز بود. رو به آنها کردم و خیلی جدی گفتم:
- میدانید آقایان، این آقا سید با سازمان مللی ها در ارتباط است و خرش می رود. میدانید برایش خیلی راحت است، وقتی برگشت در پرونده هایتان این کارهایتان که می کنید را منعکس کند. از همه مهم تر مگر شما نمی خواهید برگردید پیش خانواده هایتان؟!
با شنیدن حرف هایم ترس بر وجودشان افتاد. ته دلشان داشت خالی میشد. به هم نگاهی کردند، کم کم شل شدند. یکی از آنها گفت:
- چرا؟ چه کسی هست که دلش نخواهد نزد خانواده اش برگردد؟
وقتی دیدم نرم شدند، خودم را جلوتر کشیدم و با صدایی آهسته گفتم:
- من هم نماینده امام خمینی هستم و می دانید اگر برگشتم، می توانم این کارهایتان را در پرونده هایتان منعکس کنم! بعدا چقدر برایتان بد میشود.
رنگ از صورتشان پرید و قلبها به تپش افتاد:
- چشم آقا صالح! هرچی شما بفرمایید. همین الان می رویم دیدن آقا سيد.
از ترفندی که به کار برده بودم، احساس خوشحالی می کردم. بلند شدم که پیش سید برگردم. مکث کردم:
- نه، صبر کنید به آقا سید خبر دهم تا ببینم ایشان تشریف می آورد یا شما به دیدنش بروید.
آنها باهم گفتند:
- ما میرویم دست بوس آقا سيد.
خوشحال به طرف سید ابوترابی رفتم تا گزارش دیدارم با افسران اسیر ارتشی را بدهم. سید با برخورد و صحبت هایش آنها را متحول کرد و توانست در فاصله ای کوتاه نظرشان را به خودش جلب کند.
پیگیر باشید
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🌷🕊🍃
یاران ب "بسمالله" گفتن
رد شدند از آب ؛
من ختمِ قرآن کردم و
درگیر مُردابم ..!
#غواصان_دریادل
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
صبح یعنی
یک سبد لبخند
یک بغل شادی
یک دنیا عشق و خندیدن
از اعماق وجود
به شکرانه داشتن نفسی دوباره
#صبح_بخیر
#قهرمانان_وطن
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهدا خیلی کارها را نکردند
که شهید شدند...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
شهید محمود ثابت نیا و شهید علیرضا بنکدار قبل از عملیات والفجر مقدماتی، میان رملهای منطقه فکه و در حال شناسایی منطقه عملیاتی یادآور خاطرات این دو یار لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) است که در فکه حماسه ساز شدند.
پاسدار شهید علیرضا بنکدار متولد 1336 است. او که از روزهای نخستین جنگ در جبهههای جنگ تحمیلی حضور داشت در سال 61 به عنوان معاون گردان کمیل در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) با فرمانده این گردان یعنی شهید محمود ثابت نیا در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد. شهید بنکدار به عنوان معاون گردان کمیل نیز در این محاصره در روز 21 بهمنماه 1361 بر اثر اصابت گلوله خمپاره از ناحیه چپ بدن زخمی شد و بعد از چند ساعت خونریزی در کانال کمیل واقع در فکه به شهادت رسید. برادر کوچکتر معاون گردان کمیل، یعنی محمد بنکدار نیز قبل از او در جبهههای جنگ تحمیلی به شهادت رسید. از پاسدار شهید علیرضا بنکدار دو فرزند به یادگار مانده است.پیکر مطهر این شهید در زمره شهدای مفقود الجسد عملیات والفجر مقدماتی جا گرفته است.
محمود ثابت نیا سال 1335 در ورامین متولد شد. به همراه برادرش در تظاهرات مردم ورامین علیه رژیم شاه حضور پرشوری داشتند. این دو برادر در روز تاریخی هفدهم شهریور 1357 در تظاهرات سرنوشت ساز مردمی، حضور کارآمدی داشتند. همچنین در 22 بهمن همان سال در مبارزه مردم با افسران سرسپرده شاهنشاهی در پادگان لویزان شرکت داشته و این پادگان را به نفع مردم انقلابی پس گرفتند.محمود از نخستین نیروهایی بود که برای خدمت به اسلام به نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او پس از گذراندن دوره نظامی و همزمان با تحرکات ضد انقلاب در شهرهای غربی ایران، رهسپار شهر مظلوم پاوه شد و همراه با دیگر نیروهای انقلابی، توانست این شهر را از وجود مزدوران پاک کند. مسئولیت آموزش نظامی پادگان امام حسین (ع) به وی سپرده شد.هفت ماه در کردستان و یک سال هم در سرپل ذهاب، بازی دراز و سومار با متجاوزان بعثی جنگید. او در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان فرمانده گردان کمیل با معاونش علیرضا بنکدار حضور داشت. و در همین عملیات به شهادت رسید. پیکر او در سال 1373 در تفحص پیدا شده و به زادگاهش بازگشت.
عملیات والفجر مقدماتی عملیاتی بود که قبل از آغاز برای عراق لو رفته بود اما رزمندگان اسلام در جبهه خودی این را نمیدانستند به همین دلیل خیلی زود گردانهای حاضر در عملیات در محاصره قرار گرفتند. گردان کمیل که یکی از این گردانها بود و تمامی رزمندگان آن به جز یک نفر در همان کانال کمیل و میانه عملیات به شهادت رسیدند. علت مقاومت گردان کمیل بعدا اینگونه عنوان شد که برای به عقب کشیدن و حفظ بقیه گردانها تا نفر آخر مقاومت کردند. وقتی در منطقه فکه گردان کمیل در محاصره قرار گرفت، شهید محمود ثابت نیا و شهید علیرضا بنکدار، با معدود نیروهایی که سالم مانده بودند، در حالی که از شدت تشنگی لبهای آنها خشک شده بود، با اقتدا به مولایشان اباعبدالله الحسین(ع) به جنگ نابرابر خود با ارتش متجاوز بعث ادامه دادند و پاتکهای متعدد تیپهای زرهی عراق را، در هم کوبیدند و سرانجام مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی به شهادت رسیدند و پیکرهای پاکشان در منطقه باقی ماند. به دلیل شرایطی که طی عملیات والفجر یک پیش آمد، منطقه فکه تا پایان جنگ میان ما و عراقیها قرار گرفت و بازگرداندن شهدا و مجروحانی که در آنجا و در اثر تشنگی و جراحتهاشان به شهادت رسیدند، میسر نشد. چند روز بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی و شهادت اعضای گردان کمیل رژیم بعث عراق داخل کانال را پر میکند و شهدا در آن کانال مدفون میشوند.
فرمانده گردان کمیل و معاون گردان در کنار هم رشادتهای بسیاری آفریدند و گردان کمیل مشهور به گردان عاشقان را منسجم در عملیات والفجر مقدماتی اداره کردند.
شهید محمود ثابت نیا و شهید علیرضا بنکدار قبل از عملیات والفجر مقدماتی، میان رملهای منطقه فکه و در حال شناسایی منطقه عملیاتی مورد نظر یادآور خاطرات این دو یار لشگر 27 محمد رسول الله(ص) است که در فکه حماسه ساز شدند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
دیدار و زیارت پسر اولین شهید مدافع حرم استان فارس و سومین شهید کشوری شهيد جهانپور شریفی با مداح دو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊
این روزها که کلاس اولی ها با بدرقه پدر و مادرشان به مدرسه می روند حتما این نماهنگ را ببینید
💢نماهنگ فرزند کلاس اوّلی شهید مدافعحرم جهانپور شریفی
#شهدای_فارس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
✍قسمتی از وصیت نامه زیبای شهید:
خدايا چگونه است كه اين بدن ضعيف و ناتوان را در آتش دوزخ بسوزانى در حالى كه از گذشتهام از غفلتهايم و گناهانم پشيمانم. خدايا تو غفورى، تو رحيمى، من تحمل آتش دوزخت را ندارم.
ببخش مرا، مىدانم كه غافل بودم. بر خودم ستم كردم اما پشيمانم.
خدايا تو گفتى اگر توبه كردى، شكستى توبهات را بازهم بيا در توبه باز است. خدايا اگر گناه زشت است، عفو و رحمتت زيبا است. پس بيا از لطف و كرمت اين زيبايى را عطا فرما....
#شهید محمد صادق استعجاب
#سالگردشهادت
#شهدای_فارس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#سیره_شهدا
🌷کنار سفره نشسته بودیم. توی ظرف جلو مرتضی یک تکه گوشت بزرگ بود. چشمم به مرتضی بود، تا این گوشت را دید بلند شد و بیرون رفت. بعد از غذا رفتم توی خطش و گفتم چرا گوشت را نخوردی؟
گفت خیلی دلم کشید. توی دلم گفتم شاید یکی دیگر هم توی دلش این گوشت را خواست و چشمش روی آن باشد. رفتم بیرون تا هم نفس خودم را تنبیه کنم، هم اگر کسی آن را می خواهد بخورد.
🌱🌹🌱
#شهید مرتضی اقلیدی نژاد
#شهدای_فارس
🌱🌹🌱🌹
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
28.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جانبازی که خوشکلیشو برای کشورش داده
کانال ضد صهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd