eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1هزار ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 شنیدن و خواندن سرگذشت سربازان و رزمندگان جنگ‌ها، همیشه دارای جذابیت و کشش برای مخاطبان بوده و هست. خصوصا اینکه خاطرات مربوط به رزمندگان دفاع مقدس که برخلاف همه کشورها، روح شجاعت در عین عطوفت و انصاف را در خود داشته و این روایات از زبان دشمن، چه بسا خواندنی‌تر هم باشد که هست. مرتضی سرهنگی شاید اولین محققی باشد که از همان سالهای نخست جنگ به فکر انجام مصاحبه با اسرای دشمن افتاد و در اردوگاهها حضور پیدا کرد و مطالب بی بدیلی به ثبت رسانید. وی معتقد است:"وقتی سربازی وارد کشوری می‌شود و با پوتین خود بر آن شهر و خاک قدم می‌گذارد، مانند یک‌پادشاه بی‌تاج و تخت است و هر کاری بخواهد انجام می‌دهد. ابتدای جنگ من در منطقه و در جنوب حضور داشتم و می‌شنیدم که این سربازان در خرمشهر، سوسنگرد، بستان و … چه کارهایی انجام داده‌اند. پس احساس کردم می‌توانند حرف بزنند و از جنگ بگویند. به‌همین‌خاطر سراغ اسرای عراقی رفتم. بعدها متوجه شدم نصف جنگ در دست اینها است و اگر قرار باشد شناختی از جنگ پیدا کنیم، باید خاطرات اینها را مرور کنیم." 🔸 این خاطرات در کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت به اشتراک گذاشته می‌شوند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 شنیدن و خواندن سرگذشت سربازان و رزمندگان جنگ‌ها، همیشه دارای جذابیت و کشش برای مخاطبان بوده و هست.
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۱ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 روزی به من دستور دادند که از منطقه مهران به میمک بروم. وقتی به میمک آمدم، اتفاقاً حمله نیروهای شما آغاز شده بود و عده زیادی از نیروهای ما در حال عقب نشینی بودند. من هم بدلیل اینکه افسر مهندس و متخصص «مین» هستم به همراه آنان به عقب برگشتم. در اینجا اتفاق بدی روی داد. زیرا نیروهایی که عقب نشینی می‌کردند به یک گروه اعدام برخورد کردند و من هم جزو آنها بودم. یک سرهنگ دوم گردن کلفت که اهل تکریـت بود همه نیروها را نگه داشت. این سرهنگ وقتی که دید من افسر هستم از من پرسید برای چه عقب نشینی می‌کنید؟ گفتم همین چند لحظه پیش به این منطقه رسیده ام و کارم مهندسی است‌. من نمی‌توانم بمانم و بجنگم، آن سرهنگ گفت نخیر باید می‌ماندی و جنگ می‌کردی. من متوجه شدم که این سرهنگ را نمیتوان متقاعد کرد. به همراه سیصد نفر سرباز که در دو گروه صد و دویست نفری عقب نشینی کرده بودند منتظر ماندم تا ببینیم چه پیش می آید. بعد از چند ساعت ما را به قرارگاه فرماندهی بردند. در بین این نیروها بیست نفر هم افسر بود که همه را در آشپزخانه قرارگاه زندانی کردند. بعد از بازجوئی های زیاد به آنها گفتم که من افسر مهندسی هستم و برای یک ماموریت به این منطقه آمده ام. فرمانده تیپ من در مهران بعد از شنیدن خبر دستگیریم نامه دوستانه ای به یکی از فرماندهان نوشت و همین نامه باعث شد که مرا آزاد کنند. من به مهران برگشتم و شش ماه تمام در منطقه بازداشت بودم و به مرخصی هم نرفتم. اما سرنوشت آن افسران و سربازان زندانی شده، سرنوشت بدی بود، زیرا من به چشم خودم دیدم که افسران را در مقر لشکر اعدام کردند و سربازان را دوباره به جبهه برگرداند تا یک پاتک را بر علیه نیروهای شما تدارک ببینند. البته من قبلاً شنیده بودم که ارتش ما نیروهای مخصوص اعدام در پشت جبهه تشکیل داده است ولی باور نمی‌کردم تا آنکه آنروز به چشم خود دیدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۲ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حادثه ای در بستان اتفاق افتاد. در یک حمله نیروهای ما توانستند دو کیلومتر پیشروی داشته باشند. بعد از آن دستور آمد که نیروهای ایرانی می‌خواهند حمله کنند و این دو کیلومتر را به تصرف خود در بیاورند و ما باید هر چه زودتر این دو کیلومتر را مین گذاری کنیم. گروهان مین آماده شده بود تا توسط نیروهای مین گذار در این دو کیلومتر کاشته شود. یکی از سربازها تعدادی مین را روی هم گذاشته بود که براثر فشار عمل کرد و انفجار بزرگی رخ داد. حدود شصت مین به همین وسیله منفجر و در حدود ۸۰ نفر هم از افراد گروهان، کشته شدند که سه افسر در میان آنها بودند. البته ما هیچ وقت موفق نشدیم که آن دو کیلومتر را مین گذاری کنیم، زیرا نیروهای شما در کمترین زمان ممکن، آن دو کیلومتر را تصرف کردند. در منطقه مهران یک میدان وسیع مین تدارک دیده بودیم و شش سنگر هم در پیشانی این میدان مین ساخته بودیم تا نیروهای شما را بهتر زیر نظر داشته باشیم و از نفوذ آنها برای خنثی کردن مین‌ها جلوگیری کنیم. یک روز فرمانده لشکر به من دستور داد تا به این سنگرها بروم و ببینم چرا این سنگرها منفجر می‌شود! من خیلی از موضوع تعجب کردم و به اتفاق چند سرباز به این سنگرها رفتم. وقتی داخل یکی از سنگرها شدم دیدم که این سنگرها مین گذاری شده، وقتی مین ها را بیرون کشیدم با حیرت زیاد دیدم که این مین‌ها ایرانی است. راستش من نمی‌دانم چه کسی این مین‌ها را داخل این سنگرها کاشته است ولی می‌توانم بگویم که این مسئله شبیه معجزه است برای اینکه اصلاً امکان نداشت که نیروهای شما بتوانند تا این حد به موضع ما نفوذ کنند و هنوز هم نمی‌دانم که آن مین‌ها از کجا آمده بود که توانست شش نفر از سربازان مرا تکه تکه کند. البته این سنگرها نگهبان داشت و بیست و چهار ساعته از آنها پاسداری می‌دادند ولی هیچ‌کس نفهمید که این مین‌ها چطور در عمق سنگرهای ما کار گذاشته شده. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی / ۳ "متخصص مین" محقق: مرتضی سرهنگی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 هشت ماه از جنگ گذشته بود که به جبهه آمدم. تقریبا دو سال در منطقه مهران بودم مدتی هم یکی از خانه های مهران مقر ما بود و از کلیه لوازم و اسباب آن خانه و خانه های دیگر استفاده می‌کردیم. حتی تلویزیون رنگی داشتیم که از خانه ای آورده بودیم. شـنـیـده بودم کـه افراد بسیاری خانه های مهران را تاراج کردند. روزیکه اسیر شدم، روز پر حادثه ای بود. آنروز صبح بمن دستور دادند که برای بازدید یک منطقه مین گذاری شده بروم. به اتفاق چند نفر از سربازان به آن منطقه رفتم و میدان مین را بازرسی کرده و کارهائی که لازم بود انجام دادم. هنگام بازگشت بطرف ماشین ما شلیک شد و ما را به رگبار بستند. من تصور کردم که نیروهای ایرانی هستند ولی خوب که نگاه کردم دیدم نیروهای خومان هستند که بی محابا بطرف ما آتش گشوده اند من فریاد کردم که... نزنید... نزنید... ما عراقی هستیم... آنها متوجه شدند، و به کمک ما آمدند اما راننده یک تیر به پیشانی اش خورد و جابجا مرد. تقریباً همه ما زخمی بودیم و من هم چند جای بدنم براثر ترکشهای ریز جراحت برداشته بود وقتی به مقر رسیدم شب شده بود، خسته بودم و دکتر بهداری هم آمده بود تا مرا پانسمان کند. تقریباً ساعت ده شب بود که صدای تیراندازی زیادی شنیدم. بعد از تمام شدن پانسمان بیرون آمده و به مقر فرمانده گروهان رفتم و از او پرسیدم که چه خبر است؟ فرمانده گفت ایرانی ها حمله کرده اند و همه گروهان فرار کرده. بعضی ها هم کشته شده اند. جالب بود! اگر بدانید من خودم دیدم که فقط پنج نفر در گروهان مانده بودند. من پیش فـرمـانـده گروهان ماندم. دائماً با فرمانده تیپ تمـاس بــیـسـیـم برقرار بود و وضعیت خود را گزارش می‌کرد و پی در پی کمک می‌خواست و فرمانده تیپ هم می‌گفت که نیروی زیادی را فرستاده است. شب سختی را سپری کردم. فرمانـده گـروهـان خـیـلـی وحشت زده بود، این تماسها تقریباً تا نزدیکی‌های صبح ادامه داشت. من یکباره احساس کردم که صدای تانک می آید. از مقر فرمانده گروهان بیرون آمدم و دیدم که تانکها دارند می آیند. به فرمانده گفتم که از فرمانده تیپ بپرس این تانک ها را برای کمک ما فرستاده است. من و فرمانده گروهان بیرون آمدیم و ناگهان متوجه شدیم که همه این تانکها ایرانی هستند. سربازانی که روی تانکها بودند اسلحه هایشان روی شانه هایشان بود و انگار اصلا جنگی نیست! آنها آنقدر خونسرد و راحت بودند که باعث تعجب ما شده بود. نیروهای شما وقتى که ما را دیدند با خنده اشاره کردند که به طرفشان برویم. وقتی که من دیدم تانک‌های ایرانی با سربازان خندان و با نشاط جلو می آیند ترسیدم، چون شنیده بودم که نیروهای شما افسرها را خیلی سریع اعدام می‌کنند و من هم معطل نکردم. بلافاصله درجه هایم را از شانه هایم کنده و یک قبضه سلاح کمری داشتم که آنرا هم به گوشه ای پرتاب کردم و مثل یک سرباز عادی اسیر شدم. نیروهای شما وقتی متوجه زخمی بودن من شدند بلافاصله با یک ماشین مرا به پشت جبهه واحد بهداری فرستادند. در این مدت واقعاً رفتار نیروهای شما قابل باور نبود. در چادر بهداری یک سرباز ایرانی هم مجروح بود که کنار من خوابیده بود. هر چه برای آن سرباز می آوردند برای من هم می آوردند. یعنی هیچ تفاوتی بین من و او نبود. من در اینجا حالم بسیار خوب است و توانستم دین و ایمان خودم را پیدا کنم. در عراق که بودم هیچکدام از اینها را نمی‌دانستم حتی بعد از هشت ماه از شروع جنگ که به مهران آمدم، با دیدن مهران هیچ احساسی نداشتم اصلاً حرام و حلال سرم نمی‌شد ولی امروز بعنوان یک معلم در اردوگاه درس می‌دهم و کتاب «عدل الهی» نوشته آیت الله شهید مطهری یکی از کتابهایی است که حالا تدریس می‌کنم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 ما برای نعمتِ دین ؛ زیر دِین خیلی‌ها هستیم... اسفند ۱۳۶۳ ، عملیات بدر ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ‌ﺟﺎﻥ ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﻭﻃﻦ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ ؛ پیکرهایی که با طناب بسته شدند تا به بیرون نیافتند ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهدای کربلای خانطومان🕊🕊 مداح،حاج علی کلهر ارواح طیبه ی شهدا صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
بر لبش لبخندِ نابی صُبح ها گل می کند ... چایی از این قند پهلوتر کجا پیدا کنم..؟! 🇮🇷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 *شهید جاسم تمیمی تاریخ تولد :1348/5/1 تاریخ شهادت :1368/2/19 🌹شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂‌ مگیل / ۱۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ناخداگاه به یاد رمضان می‌افتم. ا
🍂‌ مگیل / ۱۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ دستی به پیشانی مگیل می‌کشم. طبق معمول نشخوارش به راه است. هر کس دیگری جای تو بود تا حالا از خنده ریسه رفته بود. این همه برایت سخنرانی کردم عین خیالت نیست. چای ام را سر می‌کشم، در آن هوای سرد از هر چیزی بیشتر می‌چسبد. پانچو را روی سرم می‌کشم و می‌خوابم. این بار اما کنار آتش و با آرامشی دوچندان. وقتی بیدار می‌شوم مگیل دوباره پستش را ترک کرده است. - عجب حیوان زبان نفهمی هستی، نمی‌شود از تو تعریف کرد، جنبه نداری زودی بعدش گند میزنی. با خود می‌گویم بعید است که سربالایی رفته باشد. پس من هم توی دره سرازیر می‌شوم. سعی می کنم دقایق قبل از درگیری را به یاد آورم. درست بود. پایین دره یک کلبه سنگچین بود و چند تا درخت. لابد مگیل رفته تا آن دوروبر علفی چیزی برای خوردن پیدا کند. یک قرقره طناب معبر برمی‌دارم و سر آن را کنار وسایل می‌بندم و بقیه را با خود می‌کشم. این جوری برای برگشت دیگر مشکلی نیست. از قضا درست کنار درختها سر در می آورم. داخل کلبه با چند تکه حصیر فرش شده اما کسی در آنجا زندگی نمی کند. - آقا، خانم، برادر، اخوی، آبجی ، کاکا ، یوما، همشیره، کسی اینجا نیست؟! گوشه ای یک داس و چند تکه ابزار مربوط به کشاورزی پیدا میکنم احتمالا بعد از زمستان اینجا کشت و کار به راه است. پس اگر کسی را این طرفها پیدا کردم لزوماً دشمن نیست. شاید از آدمهای بومی همین منطقه باشند و از جنگ هم چیزی ندانند. درختان قطوری که در اطراف کلبه قرار دارند و در خواب زمستانی به سر می برند درختان گردو هستند. این را از بوی تنه‌شان و پوسته های گردو که در آن دوروبر ریخته می‌فهمم. پشت همین درختهاست که مگیل را پیدا می‌کنم. - باز که بدون هماهنگی زدی به بیابان احمق جان، نگفتی گرگهای دیشبی به سراغت می‌آیند و بزرگترین تکه گوشهایت می‌شود؟ مگیل زیر درختان جایی که هنوز برف روی زمین ننشسته، مقداری علف پیدا کرده و مشغول خوردن آنهاست. - ضیافت هم که برای خودت راه انداخته ای! کمی آن طرف تر از هموار بودن زمین و برفهای کوبیده شده در می یابم که باید جاده ای از این حوالی عبور کند. - پس جاده پیدا کردی. باشد می‌بخشمت برای این کوره راهی که پیدا کردی و معلوم نیست به کجا ختم می‌شود. فعلاً می‌بخشمت. اما بدون هماهنگی جایی نرو! مفهوم شد!؟ سر طناب معبر را می‌گیرم و با مگیل برمی گردیم. در راه فکر اینکه میتوانم سوار مگیل بشوم راحتم نمی گذارد. اما نه، احترام بین ما خدشه دار می‌شود. نمی‌خواهم رویت تو روی من باز شود. به هر حال من که جایی را نمی‌بینم. ممکن است لج کنی و مرا به بیراهه ببری. می‌خندم و با خودم می‌گویم این چرندیات دیگر چیست؟!. روی گرده مگیل قوز می‌کنم مثل سوارکارها می‌پرم بالا . خوب است که رمضان خدابیامرز قبل از این عملیات به من خرسواری و قاطر سواری را یاد داد. خودش می‌گفت قاطر سواری، آخر سوارکاری، اسم دهان پرکنی بود. کدام اسب؟ توی نیروهای گردان قاطریزه یک دانه اسب هم پیدا نمی شد. همه مثل خودت تصادفی بودند. بگذریم که توی آنها، تو یکی نمک دیگری داشتی. اگر می‌توانستم ببینم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂‌ مگیل / ۲۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ سوار بررده مگیل براه افتادیم. مگیل که داشت با زحمت از سربالایی دره بالا‌ می‌رفت مرا چپ چپ نگاه می‌کرد و مدام پفتره تحویلم می‌داد. - چی شد؟ بهت برخورد؟ به قول حاج صفر به اسب شاه گفتم یابو!؟ این یابو هم اسم عجیبی است. فکر کنم اصلش همان گور بوده؛ گور تغییر ماهیت داده. چیزی که دیگر نه به درد سواری میخورده نه به درد خوردن. آخر گور را شکار می‌کردند. همین گوره خر خودمان را می‌گویم. از قضا گوشت لذیذی هم دارد. دلت نخواهد خوراک اعیان و اشراف بوده لابد شعرش را شنیدی بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت به وسایل می‌رسیم. از مگیل پیاده می‌شوم و پالانش را می‌گذارم. احساس می‌کنم حیوان هر چه از صبح تا آن ساعت خورده در سربالایی دره از دماغش درآمده. عیبی ندارد دعا کن به یک جای خوب برسیم از خجالتت در می آیم. وسایل را بار مگیل می‌کنم تا می‌توانم غذا بر می‌دارم؛ بخصوص چای. بعد از درست کردن و نوشیدن چای دیشب به این نتیجه رسیدم که در این هوا و با این وضعیت چیز آرامش بخشی است. ضمن اینکه درست کردن آتش باعث گرما و دور شدن گرگهای احتمالی هم می‌شود. بعد از برداشتن وسایل به طرف جاده به راه می‌افتیم. در جاده مگیل راحت‌تر قدم بر می‌دارد و من به پشت او کمتر بالا و پایین می‌روم - روح، روح یااله امشی مگیل سرعت می‌گیرد. به این فکر می‌کنم که اگر چشمانم میدید چه لذتی‌از مناظر اطراف می‌بردم؛ بخصوص من که عاشق برف و زمستانم و از این بالا به همه چیز مشرف. هرچه جلوتر می‌رویم از سردی هوا کاسته می‌شود. کم کم، ابرها کنار میروند و نور خورشید حسابی گرممان می کند. مگیل آن قدر خرکیف است که گاه‌گاه جفتکی هم حواله آسمان می‌کند. برف‌های جاده آب شده‌اند و می توان زمین گل آلود را لمس کرد. حالا دیگر من هم از آن بالا پایین می آیم و‌در جاده قدم می‌زنم. آخ اگر این جاده به یک راه آسفالت ختم می‌شد! چه می‌شد! احساس می‌کنم روحیه گرفته ام. کیفم کوک است و حال و هوای آواز دارم. به مگیل می‌گویم گوش‌هایش را بگیرد و میزنم زیر آواز؛ آوازی که صدایش را خودم نمی‌شنوم. فلک کی بشنو آہ و فغونم به هر گردش زنه آتش به جونم یک عمری بگذرونم با غم و درد به کام دل نگرده آسمونم مگیل هم همان طور که افسارش در دستم است سرش را بالا و پایین میبرد و پفتره می کند. بعید نیست که او هم در حال آواز خواندن باشد. سه درد آمد به جانم هر سه یک بار غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره داره غم یار و غم یار و غم یار        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
غذا خوردن اشتراکی در یک کاسه! ▫️اوایل که فقط به خودت فکر می‌کردی، وقتی‌ با کسی هم‌کاسه می‌شدی ، اول می‌رفتی سراغِ خوشمزه‌ها و گوشت‌ها، بعد بقیه‌ غذا رو می‌خوردی .... ⚪️ اما وقتی کم‌ کم از محیط جبهه تاثیر می‌ پذیرفتی، سعی می‌ کردی کمتر بخوری و اگر یک تیکه گوشتی توی‌کاسه بود تا آخرِ غذا پاس‌کاری می‌شد..!! دوران جنگ تحمیلی کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در جهاد فی‌سبیل‌الله که باشی خوابش هم می‌ چسبد ؛ حتی اگر در این وضعیت باشی ..! کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ وقتی به اصفهان رفتم هنوز [برادرم] ازدواج نکرده بود. من و غلامرضا در اتاقی زندگی می‌کردیم که صاحبش آقای محمدی همسایه اصفهانیمان در آبادان بود. غلامرضا آنجا را اجاره کرده بود، دو تا تشک، دو پتو یک قالی و یک پریموس برای غذا پختن داشتیم. یک بخاری علاء الدین هم برای گرم کردن خانه گرفتیم. زندگی جدیدی را تجربه می‌کردم. هوای اصفهان سرد بود. آن موقع زمستانها برف سنگینی می‌بارید. لباسهایم را خودم می‌شستم. روزهای اول برایم جذابیت داشت. به مرور سخت شد. سعی می‌کردم با شرایط کنار بیایم. ظهر موقع برگشت از مدرسه به میدان شاه و جاهای دیدنی می‌رفتم. غلامرضا ناهارش را سر کار می خورد. روزی یک تومان به من می‌داد که باید با آن سر می‌کردم؛ در واقع پول ناهارم بود. پنج ریال برنج، یک ریال ماست می‌خریدم و غذا می پختم. بیشتر اوقات دمپختک درست می‌کردم؛ هم دوست داشتم، هم ارزان بود. برای خودم آشپز شده بودم. تمیز کردن خانه با من بود. پدرم برایم نامه می‌نوشت. "پسر دلبندم، نور چشمم، محمد عزیزم، مواظب رفیق‌های بد باش، پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد....." غلامرضا مجله مکتب اسلام برایم می آورد. درباره خدا و هستی و پیغمبر و امامت بحث‌های طولانی می‌کردیم. برایم توضیح می‌داد، من هم به حالت تهاجمی می‌گفتم تو که می‌گویی خدا ما را آفریده، اصلا نمی خواهم دنیا بیایم چرا خدا مرا دنیا آورد؟ این جبر است، نمی خواهم توی این دنیا باشم. می‌گفت امتحان و آزمایش الهی است. می پرسیدم اصلا چرا خدا می‌خواهد ما را امتحان کند؟ نسبت به خدا، هستی و روزگار حالت پرخاش و طغیان داشتم؛ در پانزده سالگی دعواها و شلوغ کاریها تبدیل به طغیان فکری شده بود. نماز می‌خواندم ولی می‌گفتم چرا باید نماز بخوانم. این چراها را داشتم. بچه که بودیم بابا حاجی به ما می‌گفت هر کس اصول دین را حفظ کند دو ریال به او می‌دهم. غلامرضا اصول دین را به شکل اساسی و مبنایی به ذهنم وارد کرد. از وحدت خدا، از آفرینش و کهکشانها می‌گفت. می‌گفت کره زمین در کهکشانی قرار دارد که خود این کهکشان در کهکشان دیگری است و اینها گرداننده می‌خواهد. مگر می‌شود خودبه خود به وجود بیاید. راجع به معاد صحبت می‌کرد، می‌گفتم خدا چرا باید ما را در آتش بسوزاند؟ برای چه ما را آفریده که ما را در آتش بیندازد؟ با او بحث می‌کردم. بعد از اینکه در مورد پنج اصول با هم بحث می‌کردیم، به فروع می پرداختیم؛ چرا باید نماز بخوانیم؟ چراباید روزه بگیریم؟ درباره همه این‌ها گفت وگو می‌کردیم. غلامرضا صبور بود. اگر وسط حرفهایش چیزی می‌گفتم ساکت می شد. می گذاشت اعتراض کنم، بعد با آرامش پاسخ می‌داد. جمعه ها می‌گفت برویم سینما. هم فیلم‌های داخلی هم خارجی می‌دیدیم. فیلم های جنگی مربوط به جنگ جهانی دوم را دوست داشتم. از سینما که می آمدیم، می‌گفت برویم کنار زاینده رود بنشینیم با هم حرف بزنیم. کنار آب این بحث ها را باز می‌کرد. آخر شب هم که رختخواب پهن می‌کردیم که بخوابیم، باز از این حرفها می‌زدیم. بعد از مدتی، از آن خانه به خانه دیگری رفتیم. همه خانواده های اصفهانی بودند که در آبادان زندگی می‌کردند. سرپرست خانواده آقای موسوی در پالایشگاه آبادان کار کرده بود و بازنشسته شده و خانه ای در اصفهان خریده بود. اتاقی از آنها اجاره کردیم. صاحب خانه دو پسر داشت، یکی اسماعیل و دیگری ابراهیم. بچه های خوبی بودند. بیشتر وقتشان به ورزش و کشتی می‌گذشت. از کشتی چیزی نمی‌دانستم. اسماعیل تمرین می‌کرد نگاه می‌کردم، کم کم علاقه مند شدم و تمرین کردم. توی خانه فن یادم می‌داد و با همدیگر کشتی می‌گرفتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۶۹ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ با اسماعیل رفیق شده بودم. اسماعیل دو سه رفیق در آبادان داشت، یکی از آنها محمود آبخور بود؛ دو یا سه سال از من بزرگتر بود. با نامه با هم آشنا شدیم. برایش نامه نوشتم او هم برایم نامه نوشت. علاقه و رابطه عاطفی بین ما برقرار شد. به تدریج در نامه هایش متوجه شدم گرایش مارکسیستی دارد. ضمن اینکه به من علاقه مند شده بود، می‌خواست مرا به سمت گرایش خودش بکشد. درباره جبر و اختیار و تأثیر فرد بر جامعه و تأثیر جامعه بر فرد بحث می‌کردیم. با مطالبی که فکر می‌کردم درست است پاسخش را می‌دادم. نزدیک عید به او نوشتم که عید به خرمشهر می‌آیم. عید به خرمشهر رفتم. لب شط خرمشهر قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. شلوار سفید و پیراهن سفید آستین کوتاه پوشیده بود و سبیل کمونیستی داشت؛ خوش تیپ و مؤدب. کاملا معلوم بود با بچه هایی که در خیابان بودند متفاوت است. رفتیم باقلوا سفارش دادیم و از هر دری صحبت کردیم. تا شب، سه بار لب شط، بین گمرک تا پل خرمشهر قدم زدیم، شعر می‌خواندیم از ادبیات می‌گفتیم و حرف می‌زدیم. علاقه مان به هم بیشتر شد. بعدها هم که از اصفهان آمدم با هم ارتباط داشتیم. در اصفهان با اسماعیل صمیمی شده بودم. با همدیگر غذا درست می‌کردیم، کتاب و درس می‌خواندیم. پس از یک سال به خرمشهر برگشتم. غلامرضا در این یک سال تأثیر زیادی بر من گذاشت. وقتی برگشتم، دو بار دیگر دستگیرش کردند چون تحت تعقیب بود. از اصفهان به خرمشهر برگشت و با ارتباط یکی از همسایگان در اداره بندر مشغول کار شد. اولین کتاب دکتر شریعتی را غلامرضا به من داد؛ کتاب «پدر، مادر، ما متهمیم» بود؛ به دلم نشست. کتابهای دیگر شریعتی را برایم آورد. بعد، کتابهای استاد مطهری را آورد. این کتابها برای ساختن و جا انداختن تفکرم خوب بود. یادم می آید، جزوه هایی به برادرم عبد الله می داد می‌گفت اینها را تکثیر و توزیع کن. ضبط‌صوت داشتیم. عبدالله نوارها را گوش می‌داد و به صورت دست نویس تکثیر می‌کرد. کتاب های دیگر و جزوه های امام را می‌آورد، می گفت از روی جزوه ها دست نوشت کن. پنج برگ کاربن می‌گذاشت و می‌نوشت، می‌بردند پخش می‌کردند. پس از خاکسپاری و مراسم غلامرضا به آبادان برگشتیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۷۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ چهاردهم تابستان سال شصت محمد جهان آرا به اهواز رفت و مسئولیت سپاه اهواز را به عهده گرفت. به جای او عبدالرضا موسوی مسئول سپاه خرمشهر شد. ماها کمی دلخور بودیم. می‌گفتیم شأن و جایگاه او بیشتر از این است که مسئول سپاه اهواز شود. سمت جدید بالاتر از سپاه خرمشهر بود، ولی سپاه خرمشهر محیطی کاملا رفاقتی دوستانه و خودمانی بود. محمد حالت رهبری ما را داشت. سيد عبدالرضا موسوی انصافا جایش را پر کرده بود و زحمت می کشید. رضا خشک، رسمی و جدی بود. کمتر از او شوخی می‌دیدیم، ولی محمد نرم بود. اواسط مرداد در مقر سپاه مشغول کارهای اداری و پرسنلی بودم. شروع به خواندن نامه ها کردم که یکباره چشمم به نامه ای افتاد. نوشته بود آقای محمد علی نورانی، برای اعزام به مکه در تاریخ فلان خودتان را به سازمان حج و اوقاف تهران معرفی کنید! یک بار، دو بار، سه بار خواندم باورم نمی‌شد. یک حواله مکه به اسم خودم بود. ذوق کردم. با خوشحالی سراغ رضا موسوی رفتم، گفتم چنین نامه ای آمده، گفت: «آره، در جریانم، این سهمیه محمد جهان آرا بوده، گفته تو بروی!» محمد سهمیه خودش را به من بخشیده بود. رضا به امور مالی نوشت، چهار یا پنج هزار تومان دادند. وقت تنگ بود. پس فردایش باید تهران می‌بودم. رفتم ماهشهر از آنجا خودم را به تهران رساندم. آقای قرائتی آمد، مناسک حج را برای ما توضیح داد. حدود صد نفر از سراسر کشور در یک سالن بزرگ جمع شده بودیم. در آنجا گفتند شما ضمن حج، مأموریتهایی هم انجام می‌دهید که در مدینه به شما توضیح می‌دهند. به مدینه که رسیدیم ما را صدا کردند. گفتند مأموریتتان این است که ضمن زیارت، آدمهایی را که زمینه ارتباط و علاقه به جمهوری اسلامی دارند شناسایی و با آنها گفت وگو و ارتباط بیشتری برقرار کنید، شماره تلفن بدهید، شماره بگیرید. در کنار این مأموریت، هرکدام کیسه حمایلی پر از تراکت و عکس امام و اعلامیه داشتیم. این کارها آن‌چنان وقتی از ما می‌گرفت که به جز مناسک واجب حج، فرصت چندانی برای کار مستحبی نبود مگر آخر شب می توانستیم زیارتی کنیم. از صبح که بلند می‌شدیم و صبحانه می‌خوردیم، دنبال تبلیغ بودیم. با یک آقای مصری رفیق شده بودم. تعدادی اعلامیه و عکس امام به او دادم که به دوستانش هم بدهد. با یک خانم و آقای فیلیپینی هم ارتباط خوبی برقرار کردم. تا حدی عربی بلد بودند و شکسته صحبت می کردند. امام را دوست داشتند. عکس امام را که دادم، عکس را بوسیدند و توی کیفشان گذاشتند. به حجاج می‌گفتیم صدام به ایران حمله کرده و با همدستی آمریکا دارند مردم مسلمان ایران را می‌کشند. هر کس زمینه بیشتری برای ارتباط داشت او را به بعثه معرفی می‌کردیم. کار دیگرمان این بود که تراکت روی دیوارها و کنار مغازه ها می چسباندیم. تراکتها عبارت یا ایهالمسلمون اتحدوا ، الموت لاسرائيل و الموت لآمریکا و از این طور شعارها بود. یکی از پاسدارهای سپاه آبادان به نام علی افشاری همراهم بود؛ از بچه های متدین که الآن مسئول هیئت رزمندگان است. با هم عکس و اعلامیه پخش می‌کردیم. یک روز صبح کنار مغازه ای مشغول صحبت با یک زائر عرب بودیم که یکباره یک ماشین استخبارات عربستان از راه رسید. سه مأمور سریع پیاده شدند و ناغافل علی افشاری را گرفتند. کمی از او فاصله گرفتم. علی افشاری مقاومت می‌کرد که چه کار با من دارید؟ ولم کنید. به زور او را به طرف ماشین می‌کشیدند. مردم جمع شدند. دید همین طور ایستاده ام و نگاهش می‌کنم. چشم غره ای رفت که کاری بکن. کاری از من بر نمی آمد. اگر جلو می رفتم مرا هم می گرفتند. یک کیف دستی پر از اعلامیه و عکس داشت. در همین شلوغی آن را پرت کرد زیر پایم. سریع برداشتم و توی جمعیت خودم را گم کردم. علی را انداختند توی ماشین مستقیم بردند فرودگاه و برگرداندند ایران. بنده خدا اعمال حجش را هم انجام نداد. بعد از آن هم هروقت می‌خواست مکه برود، اسمش در لیست سیاه بود. وقتی مکه بودم عملیات ثامن الائمه انجام شد. خبرهای جبهه را دنبال می‌کردیم. شنیدیم عملیات پیروز شده و آبادان از محاصره درآمده است. این شادی برایم تنها یک روز دوام داشت. فردای خبر پیروزی عملیات ثامن الائمه، رئیس کاروانمان مرا دید و گفت: «شما بچه خرمشهری؟» گفتم: «آره» پرسید خبر داری؟» گفتم: «چه خبری؟» گفت: یک هواپیما سقوط کرده و در آن هواپیما جهان آرا هم بوده و شهید شده!» انگار دنیا روی سرم آوار شد گفتم: «اشتباه می‌کنی، حتماً شایعه است.» نمی خواستم باور کنم گفت: «شایعه نیست، از رادیو شنیدم.» زدم بیرون کنار یک تیرک برق نشستم و زار زدم. نمی‌دانستم چه کار کنم. توی خیابانهای مکه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. با همه وجود به محمد جهان آرا عشق می ورزیدم ، محمد به تمام معنا برایم الگوی یک انقلابی مؤمن و متدین واقعی بود و هست.
سید محمد جهان آرا حسن مجتهدزاده و سید عبدالرضا موسوی مرا به انقلاب پیوند زدند. ما نسل دوم بچه های انقلابی خرمشهر بودیم. محمد جهان آرا و حدود چهل نفر از جوانهای شهر در اوایل دهه پنجاه با خون خودشان پیمانی را با عنوان پیمان خون امضاء می‌کنند که تا آخرین قطره خون برای برقراری حکومت اسلامی مبارزه کنند. آنها جمع خود را حزب الله می‌نامند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂