🍂 مگیل / ۲۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
با آنکه نزدیک به یک هفته از آمدنم به ده میگذرد، اما هنوز به همه چیز شک دارم. گاهی اوقات به این فکر میکنم که گشتیهای عراق را خبر کرده و مرا دودستی تحویلشان دادهاند و گاهی به خود دلداری میدهم و با خود می گویم: اگر قصد چنین کاری را داشتند یک هفته طول نمیکشید. کردهای عراق مخالف صدام هستند.
مسئول گردان به آنها میگفت کاش در آن لحظه به جای چرت و پرت گفتن با بچه های ته ستون کمی به حرفهایش گوش میدادم. کاش میدیدم که در این لباس چه شکلی شده ام. آخرین بار که به مرخصی شهری رفته بودیم، با رمضان و علی گازئیل هر یک برای خودمان یک شلوار کردی هم گرفته بودیم. خیلی راحت بود اما نیم تنه اش به اندازه شلوار راحت نیست؛ بخصوص با آن عمامه و کلاه مخصوص که حسابی معذب هستم. یعنی به این لباس عادت ندارم. در واقع لباس کردی برای من به دو قسمت بالاتنه و پایین تنه تقسیم میشود. پایین تنه اش خیلی راحت است و به قول رمضان هواخورش ملس است و بالاتنه اش انگار که آدمرا مومیایی کرده اند. دیگر نمیدانم برای خود کردها این قضیه چگونه است. بعد از چند روز بالاخره از خانه طبیب خارج میشویم و به قصد مسجد به راه میافتیم. لابد با قیافه من دیگر لزومی برای پنهان کردنم نیست. در مسجد احساس خاصی دارم. آن قدر احساس راحتی و صمیمیت میکنم که حرفهایم گل می اندازد. از گردانمان گویم و اینکه چه بلایی به سرمان آمد. مطمئنم که حرفهای مرا نصف نیمه میفهمند به خیال خودم همه نشسته اند و با حواس جمع دارند به حرفهایم گوش میکنند اما بعدها یکی به من فهماند که آن روز جز خادم مسجد و طبیب کس دیگری در مسجد نبوده و در واقع کسانی که با من دست داده بودند نمازگزارانی به حساب میآمدند که پس از اتمام نماز از مسجد خارج شدهاند. البته خوب که فکرش را میکنم میگویم صدهزار مرتبه شکر که کسی پای منبر من نبود؛ چراکه در باب خودمختاری کردستان عراق و اینکه ما همه دشمنان صدام هستیم، مزخرفاتی بافته بودم که صد رحمت به سخنرانی حاج صفر بر سر تقسیم غذا. درست وسط سخنرانی مرا بلند می کنند و با زور و زحمت از دریچه کوچک زیر پله منبر توی مسجد جا میدهند.
- چه خبر شده مرا کجا میبرید؟
بهتر است حرفی نزنم این را وقتی میفهمم که طبیب با دست جلوی دهانم را میگیرد. خلاصه دریچه را میبندند و مرا در اتاقک چوبی زیر منبر زندانی میکنند.
از رفتار خادم و طبیب معلوم بود چند نفر سرزده وارد مسجد شده اند و چون تضمینی نبود که من فارسی حرف نزنم بهتر دیدند که پنهانم کنند.
- ببین مگیل! خدا بگویم چه کارت کند چه جوری من و این مردم بیگناه را توی دردسر انداختی؟!
زیر منبر جا به اندازه کافی نیست. نه میتوانم دراز بکشم و نه بنشینم. دقایق اول را با خونسردی پشت سر میگذارم اما کم کم حوصله ام سر میرود و دست و پایم از نبود جا دچار گرفتگی میشود. آن قدر که میخواهم در را بشکنم و بیرون بیایم. اگر حاج صفر بود میگفت صد رحمت به قبر، به نظر من اگر شب اول قبر، میت را بگذارند زیر منبر این جوری حالش بیشتر جا می آید؛ البته میت گنهکار را. نکند یادشان رفته که من این زیر هستم. نمیدانم چند ساعت طول کشید؛ یک ساعت، دو ساعت و شاید هم نصف روز اما وقتی بیرون می آیم پاهایم راست نمی شوند. کمرم قوز برداشته و خمیده راه میروم. طبیب آن شب دوباره مرا به خانه اش میبرد و با روغن مخصوص پا و کمر و گردنم را نرم می کند. برای آنکه از دلم درآورند دوباره زرشک پلو با مرغ برایم سفارش میدهند و بعد از چند روز میتوانم مثل آدم راه بروم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
1_6725312907.mp3
2.97M
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣اي جوانان، اي پسران و دختران عزيزم، اي نور ديدگانم، ما در سنگر جبهه حق عليه باطل پشت دشمنان شكستيم و از براي آرامش شما چه شبها كه نخوابيديم. ما از شما دفاع كرديم. ما از ناموسمان دفاع كرديم، ما همچون ياران #رسولالله(ص) بوديم كه به جنگ بدريون شتافتيم.
ميدانيد كه چه برادراني را از دست دادهايد؟ ميدانم كه ميدانيد غنچههاي نشكفتهاي را به زير تانكهاي بعثيون فرستاديم تا شما در آرامش به سر بريد.
یادداشت های #شهید_سید_مجتبی_هاشمی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🏝مهدی جان
در آشوب فتنه و بلا
عدهای تو را گم میکنند
و عدهای تو را پیدا میکنند ...
ما را
از عاشقان یابنده خود قرار بده!!🏝
⚘اَلسَّلامُ عَلَیْکَ فى آناءِ لَیْلِکَ وَاَطْرافِ نَهارِکَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقِیَّةَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا میثاقَ اللَّهِ الَّذى اَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذى ضَمِنَهُ
سلام بر تو در تمام ساعات و دقایق شب و سرتاسر روز
سلام بر تو اى بهجاى مانده از طرف خدا در روى زمین،
سلام بر تو اى پیمان محکم خدا که از مردم گرفت و سخت محکمش کرد⚘(آلیاسین)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_6700615018.mp3
2.68M
#نوای_مهدوی
🍃توی تقویمای دنیا ببینیم یه روز انشاءالله
🍃زیر یک جمعه نوشته ظهور بقیة الله
🎙 محمدحسین حدادیان
👌بسیار دلنشین
♨️پیشنهاد دانلود
#امام_زمان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
•┈┈••✾•🍃🌸🌼🌸🍃•✾••┈┈•
#مدافعان_عشق💞
برادر شهید شهروز مظفرے نیا:
برادرم حدود ۱۰ تا ۱۲ سال بود ڪه در نیروے قدس سپاه و در جوار سردار شهید قاسم سلیمانے فعالیت میےڪرد، ولے ما در مورد جزئیات اقداماتش ڪوچڪترین اطلاعاتے نداشتیم.
شهادت آرزوے دیرینہ برادرم بود و میگفت: «می خواهم مثل شهید حججے شهید بشوم کہ پوزه آمریکا و اسراییل بہ خاڪ مالیده شود».👊
این شهید عزیز حقیقتا مثل فرمانده اش شجاع و باایمان و بخصوص با نیروهاے تحت امرش مهربان بود و واقعا لیاقت داشت ڪه اینگونه در جوار فرمانده شجاع و با اخلاصش بہ شهادت برسد.🌹
آرزوی برادرم این بود ڪہ در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها دفن شود و خوشبختانه با هماهنگیےهاے صورتگرفته با تولیت آستان مقدس ڪریمه اهلبیت(س) و سپاه استان قم این امر محقق شد.😊
مهربان و خوشاخلاق بود و دست بہ خیر داشت؛ حتے وقتے ڪہ خستہ از مأموریت و ڪار برمیگشت اگر احساس میڪرد ڪسی چہ پدر و مادر و چہ غریبہ بہ ڪمڪش نیاز دارند لباس از تن بیرون نمےآورد و بہ ڪمڪ و خدمت میشتافت.😊😍
#شهید_شهروز_مظفرے_نیا💔🕊
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 زندگی با پولِ جبهه
نه تورم داشت نه رکود،
پول جبهه برایِ هر کاری
« صلوات » بود ..!
روزتان آکنده از از لبخند الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایههای ناگفته - ۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از
🍂 لایههای ناگفته - ۷
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
یکی از کردها که دوست داشت با ما به ایران بیاید از ما سؤالکرد از خوانندههای ایرانی که قبل از انقلاب در تلویزیون برنامه داشتند، چه خبر؟ یکی از بچه ها به او گفتند: عراق یعنی رقص و آواز ایران یعنی سینه و گریه. حالا هر کدام را میخواهی انتخاب کن. از این حرف او همه زدن زیر خنده. آن شب حسابی خستگی ما در شد. مدتی در شهر گشتیم و باز راهی ارتفاعات شدیم. کردهای عراقی از نظر اقتصادی در شرایط نامطلوبی زندگی می کردند. اکثر آنها در فقر و تنگدستی شدیدی بودند.
به ما خبر دادند که فردی از جاشهایی که از افراد سرشناس و صاحب نفوذ در آن منطقه هست در نزدیکی ما میباشد. من نامهای برایش نوشتم و بعد از دعوت او به اسلام و ردیف کردن جنایتهای صدام و پیش کشیدن مسائل کردستان از او خواستم که با ما همکاری کند؛ البته در صدر نامه این جمله را گنجانده بودم،
از نماینده جمهوری اسلامی به آقای ..
نامه به چند رابط داده شد؛ اما هیچ کس جرأت بردن آن را نداشت. بالاخره با این در و آن در زدن نامه را به دستش رساندم. او خیلی مشتاق شده بود که با ما همکاری کند؛ ولی به خاطر برگشت ما از آن منطقه فرصت نشد با او ملاقات کنیم.
سرانجام عملیات شروع شد. منطقه خیلی حساس شده و رفت و آمد عراقیها نیز زیاد شده بود. دیگر جای ما آنجا نبود. می خواستیم به ایران برگردیم اما به خاطر همین آمد و شد فراوان راه برگشتی برای ما نمانده بود. کردهای همراه ما نیز ما را غال گذاشتند و به داخل برگشتند. ما بودیم و خودمان. از هر دری برای برگشت وارد شدیم؛ اما تمام درها به روی ما بسته شده بود. تقریباً دیگر جا مانده بودیم. چند روز دیگر به همین منوال گذشت. بچه ها دیگر رمقی در بدن نداشتند و بلاتکلیف در ارتفاعات می چرخیدیم. بعد از چند روز عده ای از بچه ها را از یک راه به عقب فرستادیم و خودمان هم چند روز بعد از خط اول عراقیها رد شدیم و به ایران آمدیم. پاهای من به خاطر وضعیت نامناسب راهها و راهپیماییهای طولانی زخم شده و چرک کرده بود؛ آن قدر که اوّل فکر میکردم باید قطع شود، ولی با چند روز استراحت خوب شد.
غروبهای دلگیر کردستان عراق و روزهای باطراوتش با عملیات بسیجیهای قهرمان در آن محور، خستگی را از تنمان بیرون کرد. وقتی نتیجه کارمان را یعنی استفاده از اطلاعاتی که ما به این سوی مرز داده بودیم دیدیم، دیگر شکایتی نداشتیم.
راستی بعد از بازگشت به کشورمان خوابهای قضا شده را ادا کردیم و حقی را که از این شکم بی هنر پیچ پیچ بر گردنمان مانده بود، کف دستش گذاشتیم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۸
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
خبر رسید گروهی از بچه ها که جهت کار به داخل رفته بودند، به دست عراقیها دستگیر شده و بعد از شکنجه های فراوان آنها را سوار تریلر کرده و در میدان و خیابانهای چند شهر گردانده و به مردم نشان داده و مردم را مجبور کرده اند که به آنها سنگ بزنند و دشنام بگویند. در آخر نیز به فجیع ترین وضع، آنها را شهید کرده اند. با رسیدن این خبر ما خود را برای مأموریت دیگری در عمق خاک عراق آماده کردیم. چهره شاداب و بشاش مردان راه دیدنی بود. از زمانی که مأموریت ابلاغ شد تا زمانی که به راه افتادیم، هیچ کدام در پوست خود نمی گنجیدند. این بار نیز می بایست روزهای گرم تابستان را با راهپیماییهای طولانی و شبها را با بیخوابی سپری میکردیم. با یک گروه ۱۰ نفره و تعدادی از کردهای معارض پا به خاک عراق گذاشتیم؛ مثل دفعه قبل با یال و کوپال گردی و در نقش یک کاک.
درصد اعتماد ما به گردها کم بود؛ چرا که اگر آنان جاسوس بودند، معلوم نمی شد. گذشته از آن، بچه هایی که اسیر شده بودند، در واقع به دست کردهای بلدچی به دام افتاده بودند. کردها آنها را مستقیماً به داخل مقر استخبارات عراقیها برده و دستشان را گذاشته بودند در دست برادران مزدور.
حساسیت و خاصیت کار، اطمینان را حتی از سایه انسان نیز می گرفت. تنها دلگرمی ما در آن جنگلهای تنها، دشتهای وسیع، کوههای قامت کشیده و رودخانه های جاری، اول به خدا بود و بعد هم به بر و بچه های خودمان. آنها که عشق به اسلام، پایشان را به این وادیهای جانبازی و سراندازی کشانده بود. کردهای راهنما از همان اول شروع کردند به رجز خواندن که شما ضعیف هستید، شما در میان راه جا می مانید و شما نمیتوانید همراه و پابه پای ما حرکت کنید. من به بچه ها تاکید کردم که هر طور شده باید پا به پای آنها برویم. بچه ها نیز کمر همت بستند و نشان دادند جلو هستند که عقب نیستند. متأسفانه باید بنویسم آن تعداد کردی که همراه ما بودند، پایه دیانتی محکمی نداشتند. یکی از کارهای اطلاعاتی و نظامی، بحث و گفتگو با آنها درباره مسائل مذهبی و اعتقادی بود. این بحثها خوشبختانه آثار خوبی داشت. برای مثال وقتی شرایط خطرناکی در پیش بود و یا اتفاقی می افتاد، از ما می خواستند که دعا کنیم و میگفتند:
- «برادران! تو را به امام حسین علیه السلام دعا کنید!» وقتی می گفتیم که دعا کردیم، مطمئن بودند که خطر برطرف خواهد شد.
این بار روزها استراحت میکردیم و شبها راهپیمایی. با عقبه نیز با بیسیم در تماس بودیم. روستا و آبادیهای بین راه را منزل به منزل طی می کردیم. در مسجد هر آبادی چند ساعتی استراحت می کردیم. رختخواب ما همان بادگیرهای تنمان بود. صورتمان را نیز با چفیه می پوشاندیم و در آن رختخواب دم کرده بهترین خوابهای طلایی دنیا را می دیدیم.
خوشبختانه افراد بومی آن مناطق مردم متدین و نماز خوانی بودند و مسجدهای خوب و تمیزی داشتند که محل مناسبی برای ما بود. آنها اگر متوجه میشدند که ما نیروهای جمهوری اسلامی هستیم خیلی ما را تحویل می گرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۹
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
وقتى ما مشغول استراحت بودیم و یا مشغول غذا، زن و مرد و بچه، در مسجد جمع می شدند و ما را خیره خیره نگاه می کردند. با وجود آنکه فقر مالی شدیدی بر سر مردم آن مناطق سایه انداخته بود هرگاه از آنها نان ماست و یا سایر لوازم ضروری میخواستیم، بدون اینکه پولی از ما بگیرند نیازهایمان را برطرف می کردند و اگر ما صحبت از پول می کردیم ناراحت میشدند. حتی اگر ما مهمان یکی از اهالی می شدیمبه خاطر ما حاضر بودند تنها مرغ و خروس خود را قربانی کنند.
از خاطرات خوش آن روزها وجود بهیار همراه گروه بود. هر وقت وارد دهی می شدیم مردم به نیت اینکه ما دکتر همراه داریم، می آمدند و از بهیار گروه میخواستند که درد ایشان را معالجه کند. بهیار هم یکی یکی آنها را معاینه میکرد. آنها با لهجه محلی از بهیار حب (قرص) می خواستند و کاری به خاصیت آن نداشتند. مثلاً اگر برای سردرد قرص نداشتیم، میگفتند یک قرص دیگری به ما بدهید؛ فرق نمی کند. این باعث خنده بچه ها می شد. حالا دیگر صدها کیلومتر در عمق خاک عراق نفوذ کرده بودیم. بچه ها روحیه خاصی داشتند. آنجا با خط مقدم خیلی فرق می کرد؛ چون حتى عقبه ای وجود نداشت. در اثر شرایط پیش بینی نشده، هر لحظه ممکن بود ما از گرسنگی بمیریم و یا به ما خیانت شده، همه ما را در بیابانها و یا ارتفاعات بی سر و ته کردستان عراق بکشند و حتی جنازه مان را نیز کسی پیدا نکند. توسل بچه ها به اهل بیت و توکل به خدا و امید آنها به شهادت، هر مشکلی را حل می کرد. آنها در آنها در حالتهای روحی خود، کارهایی انجام میدادند که شاید در شرایط طبیعی، از انسان سر نزند. اگر نزدیک اذان به منزلگاهی می رسیدیم بچه ها با وجود خستگی زیاد بیدار می نشستند تا نماز صبح بخوابند؛ در حالی که تمام شب را راه رفته بودند و بعضی از بچه ها هنگام راه رفتن نیز از شدت خستگی می خوابیدند. من نیز همیشه سپاسگزار خدا بودم که مرا با انسانهایی این چنین والا، همراه کرده است.
همان طور که پیش بینی میکردیم کردها در میان راه، ما را تنها گذاشتند؛ اما لبخند بچه ها کام ما را که از خیانت تلخ شده بود، شیرین می کرد. مجبور شدیم با یک گروه از کردهای غیر اسلامی دمخور شویم تا بتوانیم از این معرکه جان سالم به در ببریم؛ البته نه به خاطر خودمان که برای اطلاعاتی که به زحمت جمع آوری شده بود و باید آنها را به عقب می رساندیم. وقتی قدم جلو گذاشتیم دیدیم آنها هم بدشان نمی آید که دست در دست ما بگذارند. البته ما به آنها نگفتیم که قبلاً با گروه دیگری همکاری میکرده ایم؛ چون امکان داشت به راحتی آب خوردن از سر خونمان بگذرند. ما خود را یک گروه چند نفری مستقل معرفی کردیم؛ ولی این بار به هیچ وجه نمی بایست صحبت از خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله میکردیم و یا مقابل آنها نماز می خواندیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
❣در سالهای زندگی مشترکمان، من هیچگاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم: حاج یونس، تو در لشکر چکارهای؟ از من میپرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم؟ حاج یونس گفت: بگو شوهر من سرباز امام زمان(عج) است.هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است.
🥀من را از روی پاهایم شناسایی کن🥀
قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شدهام..
راوی: همسر شهید
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
از حجره های حوزه
تـا سنگرهای جبهه ..!
منطقه عملیاتی جنوب ۱۳٦۰
#روحانیت_و_دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹طلبه شهید محمد محمدعلی زاده امیری ( امیرکلا بابل)_ سیزده سالگی رفت جبهه ، ۴ سال تو مناطق حضور مستمر داشت تا در تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ در فاو به شهادت رسید .
.
وصیت نامه : امروز در زمان غیبت مولا مهدی ؛ در جهانی که پر از بی بند و باریست ؛ در جهانی که پر از خط ها و گروه هاست ؛ در جهانی که پر از هوی و هوس هاست ؛ ای کسانی که تشنه حقیقتید و میخواهید راه هدایت و رستگاری را دریابید ؛' امروز مصباح الهدی و سفینه النجاه ولایت فقیه است و در جماران لنگر انداخته.پس ای تشنگان هدایت خود را به این سفینه رسانید تا سیراب گردید.
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
وصیت_خواندنی_فرمانده_ی_شانزده_ساله
📩 فرماندهی شهید مجید آصفی ( جانشین گردان بهداری لشکر ویژه ۲۵ کربلا) :
.
▪️سخنی دیگر با خانواده و خویشاوندان دارم، نکند خدای نکرده در مقابل شهادت من انتظاری از انقلاب و مسئولین داشته باشید که خدا هم از این کار راضی نیست. ما بایستی همه چیزمان را، حتی جانمان را فدای انقلاب کنیم و بایستی بنگریم که انقلاب چه انتظاری از ما دارد، نه اینکه در جستجوی منافع شخصی از انقلاب باشیم.
.
▪️از مادر و اقوام و تمامی دوستانم جداً تقاضا دارم به جای تعریف و تمجیدهای کاذب که خدا و خلق خدا میدانند که من نه تعریفی دارم و نه چیزی. و زندگی من پر از گناه و معصیت بود و اگر هم به مقام شهادت رسیدم شاید خدا از روی مهر و کرم خود که فرموده است من توابین را میبخشم و قلم عفو بر روی گناهانم زد. برای من دعا کنید و نماز اقامه کنید زیرا تنها انتظار من از شما این است و این را بدانید که به هیچ وجه تعریف و تمجیدها نمی توانند توشهای برای راهم باشد و هرگز نمیتواند مرا از آتش جهنم محفوظ دارد.
.
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در زمین
عشقی نیست
که زمینت نزند !
عشق را تنها در پناهِ شهدا
جستجو کن ....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در بیمارستان نمازی مرا به اتاق محمد مصباحی بردند. همدیگر را دیدیم؛ هر دو داغان برای اینکه روحیه بدهم، گفتم: "دیدی نتوانستی مرا شهید کنی؟» گفت: «الهی قربانت بروم، الهی پیش مرگت بشوم، الهی دورت بگردم محمد جونم."
تخت بغل دستش را آماده کردند. خواستم روی تخت بروم گفت: جونم نبینم روی تخت باشی تو نباید بمیری.
گفتم «نمیمیرم، میبینی که هنوز سرحال و شیرم.»
به جز سرش، به تمام بدنش ترکش خمپاره خورده بود. ریه، کلیه، دست ها، پاها همه جای بدنش زخمی بود. دو شب با هم در آن اتاق بودیم. روز دوم صبح، بلند شدم دیدم تختش خالی است. از پرستارها
پرسیدم: «آقای مصباحی کجاست؟» گفتند نمی دانیم.
برادرانش آمدند سراغش را گرفتم گفتند بردند عکس برداری. نیم ساعتی گذشت پرسیدم چرا محمد نیامد؟ زدند زیر گریه، گفتند نزدیک صبح شهید شد. یک باره به هم ریختم یاد شب آخر افتادم. ناگهان چشمهایش را باز کرد، گفت: "دارم آتش میگیرم." پس از چند لحظه گفت دارند سطل سطل آب می آورند رویم می ریزند، دارند خنکم میکنند. همه صف کشیدند مرا آرام کنند، خدایا شکرت، خدایا ممنونم! بعد، حالش خوب شد. دوباره شروع کرد: «الهی قربانت بروم، محمد جونم.» مادرم در شیراز هم هر روز بعد از نماز صبح، یک شیشه شیر و صبحانه میگرفت میآمد بیمارستان. صبحانه ام را می داد. تا ظهر بالای سرم بود و اذان ظهر که می شد کمک می کرد وضو بگیرم و نماز بخوانم. ناهارم را میداد میرفت خانه غذای پدرم و بی بی و باباحاجی را
می داد و بعد از ظهر که ملاقات عمومی بود با میوه و غذا می آمد. در آنجا، مثانه ام عفونت کرد و درد زیادی را در آن بیمارستان تحمل کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂