🏝مهدی جان
در آشوب فتنه و بلا
عدهای تو را گم میکنند
و عدهای تو را پیدا میکنند ...
ما را
از عاشقان یابنده خود قرار بده!!🏝
⚘اَلسَّلامُ عَلَیْکَ فى آناءِ لَیْلِکَ وَاَطْرافِ نَهارِکَ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بَقِیَّةَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا میثاقَ اللَّهِ الَّذى اَخَذَهُ وَ وَکَّدَهُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذى ضَمِنَهُ
سلام بر تو در تمام ساعات و دقایق شب و سرتاسر روز
سلام بر تو اى بهجاى مانده از طرف خدا در روى زمین،
سلام بر تو اى پیمان محکم خدا که از مردم گرفت و سخت محکمش کرد⚘(آلیاسین)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_6700615018.mp3
2.68M
#نوای_مهدوی
🍃توی تقویمای دنیا ببینیم یه روز انشاءالله
🍃زیر یک جمعه نوشته ظهور بقیة الله
🎙 محمدحسین حدادیان
👌بسیار دلنشین
♨️پیشنهاد دانلود
#امام_زمان
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
•┈┈••✾•🍃🌸🌼🌸🍃•✾••┈┈•
#مدافعان_عشق💞
برادر شهید شهروز مظفرے نیا:
برادرم حدود ۱۰ تا ۱۲ سال بود ڪه در نیروے قدس سپاه و در جوار سردار شهید قاسم سلیمانے فعالیت میےڪرد، ولے ما در مورد جزئیات اقداماتش ڪوچڪترین اطلاعاتے نداشتیم.
شهادت آرزوے دیرینہ برادرم بود و میگفت: «می خواهم مثل شهید حججے شهید بشوم کہ پوزه آمریکا و اسراییل بہ خاڪ مالیده شود».👊
این شهید عزیز حقیقتا مثل فرمانده اش شجاع و باایمان و بخصوص با نیروهاے تحت امرش مهربان بود و واقعا لیاقت داشت ڪه اینگونه در جوار فرمانده شجاع و با اخلاصش بہ شهادت برسد.🌹
آرزوی برادرم این بود ڪہ در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها دفن شود و خوشبختانه با هماهنگیےهاے صورتگرفته با تولیت آستان مقدس ڪریمه اهلبیت(س) و سپاه استان قم این امر محقق شد.😊
مهربان و خوشاخلاق بود و دست بہ خیر داشت؛ حتے وقتے ڪہ خستہ از مأموریت و ڪار برمیگشت اگر احساس میڪرد ڪسی چہ پدر و مادر و چہ غریبہ بہ ڪمڪش نیاز دارند لباس از تن بیرون نمےآورد و بہ ڪمڪ و خدمت میشتافت.😊😍
#شهید_شهروز_مظفرے_نیا💔🕊
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 زندگی با پولِ جبهه
نه تورم داشت نه رکود،
پول جبهه برایِ هر کاری
« صلوات » بود ..!
روزتان آکنده از از لبخند الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 لایههای ناگفته - ۶ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفودی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 از
🍂 لایههای ناگفته - ۷
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 از کنار جاشها
یکی از کردها که دوست داشت با ما به ایران بیاید از ما سؤالکرد از خوانندههای ایرانی که قبل از انقلاب در تلویزیون برنامه داشتند، چه خبر؟ یکی از بچه ها به او گفتند: عراق یعنی رقص و آواز ایران یعنی سینه و گریه. حالا هر کدام را میخواهی انتخاب کن. از این حرف او همه زدن زیر خنده. آن شب حسابی خستگی ما در شد. مدتی در شهر گشتیم و باز راهی ارتفاعات شدیم. کردهای عراقی از نظر اقتصادی در شرایط نامطلوبی زندگی می کردند. اکثر آنها در فقر و تنگدستی شدیدی بودند.
به ما خبر دادند که فردی از جاشهایی که از افراد سرشناس و صاحب نفوذ در آن منطقه هست در نزدیکی ما میباشد. من نامهای برایش نوشتم و بعد از دعوت او به اسلام و ردیف کردن جنایتهای صدام و پیش کشیدن مسائل کردستان از او خواستم که با ما همکاری کند؛ البته در صدر نامه این جمله را گنجانده بودم،
از نماینده جمهوری اسلامی به آقای ..
نامه به چند رابط داده شد؛ اما هیچ کس جرأت بردن آن را نداشت. بالاخره با این در و آن در زدن نامه را به دستش رساندم. او خیلی مشتاق شده بود که با ما همکاری کند؛ ولی به خاطر برگشت ما از آن منطقه فرصت نشد با او ملاقات کنیم.
سرانجام عملیات شروع شد. منطقه خیلی حساس شده و رفت و آمد عراقیها نیز زیاد شده بود. دیگر جای ما آنجا نبود. می خواستیم به ایران برگردیم اما به خاطر همین آمد و شد فراوان راه برگشتی برای ما نمانده بود. کردهای همراه ما نیز ما را غال گذاشتند و به داخل برگشتند. ما بودیم و خودمان. از هر دری برای برگشت وارد شدیم؛ اما تمام درها به روی ما بسته شده بود. تقریباً دیگر جا مانده بودیم. چند روز دیگر به همین منوال گذشت. بچه ها دیگر رمقی در بدن نداشتند و بلاتکلیف در ارتفاعات می چرخیدیم. بعد از چند روز عده ای از بچه ها را از یک راه به عقب فرستادیم و خودمان هم چند روز بعد از خط اول عراقیها رد شدیم و به ایران آمدیم. پاهای من به خاطر وضعیت نامناسب راهها و راهپیماییهای طولانی زخم شده و چرک کرده بود؛ آن قدر که اوّل فکر میکردم باید قطع شود، ولی با چند روز استراحت خوب شد.
غروبهای دلگیر کردستان عراق و روزهای باطراوتش با عملیات بسیجیهای قهرمان در آن محور، خستگی را از تنمان بیرون کرد. وقتی نتیجه کارمان را یعنی استفاده از اطلاعاتی که ما به این سوی مرز داده بودیم دیدیم، دیگر شکایتی نداشتیم.
راستی بعد از بازگشت به کشورمان خوابهای قضا شده را ادا کردیم و حقی را که از این شکم بی هنر پیچ پیچ بر گردنمان مانده بود، کف دستش گذاشتیم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۸
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
خبر رسید گروهی از بچه ها که جهت کار به داخل رفته بودند، به دست عراقیها دستگیر شده و بعد از شکنجه های فراوان آنها را سوار تریلر کرده و در میدان و خیابانهای چند شهر گردانده و به مردم نشان داده و مردم را مجبور کرده اند که به آنها سنگ بزنند و دشنام بگویند. در آخر نیز به فجیع ترین وضع، آنها را شهید کرده اند. با رسیدن این خبر ما خود را برای مأموریت دیگری در عمق خاک عراق آماده کردیم. چهره شاداب و بشاش مردان راه دیدنی بود. از زمانی که مأموریت ابلاغ شد تا زمانی که به راه افتادیم، هیچ کدام در پوست خود نمی گنجیدند. این بار نیز می بایست روزهای گرم تابستان را با راهپیماییهای طولانی و شبها را با بیخوابی سپری میکردیم. با یک گروه ۱۰ نفره و تعدادی از کردهای معارض پا به خاک عراق گذاشتیم؛ مثل دفعه قبل با یال و کوپال گردی و در نقش یک کاک.
درصد اعتماد ما به گردها کم بود؛ چرا که اگر آنان جاسوس بودند، معلوم نمی شد. گذشته از آن، بچه هایی که اسیر شده بودند، در واقع به دست کردهای بلدچی به دام افتاده بودند. کردها آنها را مستقیماً به داخل مقر استخبارات عراقیها برده و دستشان را گذاشته بودند در دست برادران مزدور.
حساسیت و خاصیت کار، اطمینان را حتی از سایه انسان نیز می گرفت. تنها دلگرمی ما در آن جنگلهای تنها، دشتهای وسیع، کوههای قامت کشیده و رودخانه های جاری، اول به خدا بود و بعد هم به بر و بچه های خودمان. آنها که عشق به اسلام، پایشان را به این وادیهای جانبازی و سراندازی کشانده بود. کردهای راهنما از همان اول شروع کردند به رجز خواندن که شما ضعیف هستید، شما در میان راه جا می مانید و شما نمیتوانید همراه و پابه پای ما حرکت کنید. من به بچه ها تاکید کردم که هر طور شده باید پا به پای آنها برویم. بچه ها نیز کمر همت بستند و نشان دادند جلو هستند که عقب نیستند. متأسفانه باید بنویسم آن تعداد کردی که همراه ما بودند، پایه دیانتی محکمی نداشتند. یکی از کارهای اطلاعاتی و نظامی، بحث و گفتگو با آنها درباره مسائل مذهبی و اعتقادی بود. این بحثها خوشبختانه آثار خوبی داشت. برای مثال وقتی شرایط خطرناکی در پیش بود و یا اتفاقی می افتاد، از ما می خواستند که دعا کنیم و میگفتند:
- «برادران! تو را به امام حسین علیه السلام دعا کنید!» وقتی می گفتیم که دعا کردیم، مطمئن بودند که خطر برطرف خواهد شد.
این بار روزها استراحت میکردیم و شبها راهپیمایی. با عقبه نیز با بیسیم در تماس بودیم. روستا و آبادیهای بین راه را منزل به منزل طی می کردیم. در مسجد هر آبادی چند ساعتی استراحت می کردیم. رختخواب ما همان بادگیرهای تنمان بود. صورتمان را نیز با چفیه می پوشاندیم و در آن رختخواب دم کرده بهترین خوابهای طلایی دنیا را می دیدیم.
خوشبختانه افراد بومی آن مناطق مردم متدین و نماز خوانی بودند و مسجدهای خوب و تمیزی داشتند که محل مناسبی برای ما بود. آنها اگر متوجه میشدند که ما نیروهای جمهوری اسلامی هستیم خیلی ما را تحویل می گرفتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۹
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 سفری بی انتها
وقتى ما مشغول استراحت بودیم و یا مشغول غذا، زن و مرد و بچه، در مسجد جمع می شدند و ما را خیره خیره نگاه می کردند. با وجود آنکه فقر مالی شدیدی بر سر مردم آن مناطق سایه انداخته بود هرگاه از آنها نان ماست و یا سایر لوازم ضروری میخواستیم، بدون اینکه پولی از ما بگیرند نیازهایمان را برطرف می کردند و اگر ما صحبت از پول می کردیم ناراحت میشدند. حتی اگر ما مهمان یکی از اهالی می شدیمبه خاطر ما حاضر بودند تنها مرغ و خروس خود را قربانی کنند.
از خاطرات خوش آن روزها وجود بهیار همراه گروه بود. هر وقت وارد دهی می شدیم مردم به نیت اینکه ما دکتر همراه داریم، می آمدند و از بهیار گروه میخواستند که درد ایشان را معالجه کند. بهیار هم یکی یکی آنها را معاینه میکرد. آنها با لهجه محلی از بهیار حب (قرص) می خواستند و کاری به خاصیت آن نداشتند. مثلاً اگر برای سردرد قرص نداشتیم، میگفتند یک قرص دیگری به ما بدهید؛ فرق نمی کند. این باعث خنده بچه ها می شد. حالا دیگر صدها کیلومتر در عمق خاک عراق نفوذ کرده بودیم. بچه ها روحیه خاصی داشتند. آنجا با خط مقدم خیلی فرق می کرد؛ چون حتى عقبه ای وجود نداشت. در اثر شرایط پیش بینی نشده، هر لحظه ممکن بود ما از گرسنگی بمیریم و یا به ما خیانت شده، همه ما را در بیابانها و یا ارتفاعات بی سر و ته کردستان عراق بکشند و حتی جنازه مان را نیز کسی پیدا نکند. توسل بچه ها به اهل بیت و توکل به خدا و امید آنها به شهادت، هر مشکلی را حل می کرد. آنها در آنها در حالتهای روحی خود، کارهایی انجام میدادند که شاید در شرایط طبیعی، از انسان سر نزند. اگر نزدیک اذان به منزلگاهی می رسیدیم بچه ها با وجود خستگی زیاد بیدار می نشستند تا نماز صبح بخوابند؛ در حالی که تمام شب را راه رفته بودند و بعضی از بچه ها هنگام راه رفتن نیز از شدت خستگی می خوابیدند. من نیز همیشه سپاسگزار خدا بودم که مرا با انسانهایی این چنین والا، همراه کرده است.
همان طور که پیش بینی میکردیم کردها در میان راه، ما را تنها گذاشتند؛ اما لبخند بچه ها کام ما را که از خیانت تلخ شده بود، شیرین می کرد. مجبور شدیم با یک گروه از کردهای غیر اسلامی دمخور شویم تا بتوانیم از این معرکه جان سالم به در ببریم؛ البته نه به خاطر خودمان که برای اطلاعاتی که به زحمت جمع آوری شده بود و باید آنها را به عقب می رساندیم. وقتی قدم جلو گذاشتیم دیدیم آنها هم بدشان نمی آید که دست در دست ما بگذارند. البته ما به آنها نگفتیم که قبلاً با گروه دیگری همکاری میکرده ایم؛ چون امکان داشت به راحتی آب خوردن از سر خونمان بگذرند. ما خود را یک گروه چند نفری مستقل معرفی کردیم؛ ولی این بار به هیچ وجه نمی بایست صحبت از خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله میکردیم و یا مقابل آنها نماز می خواندیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
❣در سالهای زندگی مشترکمان، من هیچگاه از حاج یونس نشنیدم که از موقعیت خودش در جنگ بگوید. یک بار از او پرسیدم: حاج یونس، تو در لشکر چکارهای؟ از من میپرسند حاج یونس چکاره است، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم؟ حاج یونس گفت: بگو شوهر من سرباز امام زمان(عج) است.هیچ وقت من از خودش نشنیدم که او از فرماندهان لشکر است.
🥀من را از روی پاهایم شناسایی کن🥀
قبل از شهادتش بارها به من گفته بود: من که شهید شدم، مرا باید از روی پا بشناسید. من دوست دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. چند بار هم گفته بود: اگر یک وقت آمدند و گفتند که حاجی توی بیمارستان است، شما بدانید کار تمام شده است و من شهید شدهام..
راوی: همسر شهید
#شهید_حاج_یونس_زنگی_آبادی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
از حجره های حوزه
تـا سنگرهای جبهه ..!
منطقه عملیاتی جنوب ۱۳٦۰
#روحانیت_و_دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹طلبه شهید محمد محمدعلی زاده امیری ( امیرکلا بابل)_ سیزده سالگی رفت جبهه ، ۴ سال تو مناطق حضور مستمر داشت تا در تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۴ در فاو به شهادت رسید .
.
وصیت نامه : امروز در زمان غیبت مولا مهدی ؛ در جهانی که پر از بی بند و باریست ؛ در جهانی که پر از خط ها و گروه هاست ؛ در جهانی که پر از هوی و هوس هاست ؛ ای کسانی که تشنه حقیقتید و میخواهید راه هدایت و رستگاری را دریابید ؛' امروز مصباح الهدی و سفینه النجاه ولایت فقیه است و در جماران لنگر انداخته.پس ای تشنگان هدایت خود را به این سفینه رسانید تا سیراب گردید.
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
وصیت_خواندنی_فرمانده_ی_شانزده_ساله
📩 فرماندهی شهید مجید آصفی ( جانشین گردان بهداری لشکر ویژه ۲۵ کربلا) :
.
▪️سخنی دیگر با خانواده و خویشاوندان دارم، نکند خدای نکرده در مقابل شهادت من انتظاری از انقلاب و مسئولین داشته باشید که خدا هم از این کار راضی نیست. ما بایستی همه چیزمان را، حتی جانمان را فدای انقلاب کنیم و بایستی بنگریم که انقلاب چه انتظاری از ما دارد، نه اینکه در جستجوی منافع شخصی از انقلاب باشیم.
.
▪️از مادر و اقوام و تمامی دوستانم جداً تقاضا دارم به جای تعریف و تمجیدهای کاذب که خدا و خلق خدا میدانند که من نه تعریفی دارم و نه چیزی. و زندگی من پر از گناه و معصیت بود و اگر هم به مقام شهادت رسیدم شاید خدا از روی مهر و کرم خود که فرموده است من توابین را میبخشم و قلم عفو بر روی گناهانم زد. برای من دعا کنید و نماز اقامه کنید زیرا تنها انتظار من از شما این است و این را بدانید که به هیچ وجه تعریف و تمجیدها نمی توانند توشهای برای راهم باشد و هرگز نمیتواند مرا از آتش جهنم محفوظ دارد.
.
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
در زمین
عشقی نیست
که زمینت نزند !
عشق را تنها در پناهِ شهدا
جستجو کن ....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۵ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۶
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
در بیمارستان نمازی مرا به اتاق محمد مصباحی بردند. همدیگر را دیدیم؛ هر دو داغان برای اینکه روحیه بدهم، گفتم: "دیدی نتوانستی مرا شهید کنی؟» گفت: «الهی قربانت بروم، الهی پیش مرگت بشوم، الهی دورت بگردم محمد جونم."
تخت بغل دستش را آماده کردند. خواستم روی تخت بروم گفت: جونم نبینم روی تخت باشی تو نباید بمیری.
گفتم «نمیمیرم، میبینی که هنوز سرحال و شیرم.»
به جز سرش، به تمام بدنش ترکش خمپاره خورده بود. ریه، کلیه، دست ها، پاها همه جای بدنش زخمی بود. دو شب با هم در آن اتاق بودیم. روز دوم صبح، بلند شدم دیدم تختش خالی است. از پرستارها
پرسیدم: «آقای مصباحی کجاست؟» گفتند نمی دانیم.
برادرانش آمدند سراغش را گرفتم گفتند بردند عکس برداری. نیم ساعتی گذشت پرسیدم چرا محمد نیامد؟ زدند زیر گریه، گفتند نزدیک صبح شهید شد. یک باره به هم ریختم یاد شب آخر افتادم. ناگهان چشمهایش را باز کرد، گفت: "دارم آتش میگیرم." پس از چند لحظه گفت دارند سطل سطل آب می آورند رویم می ریزند، دارند خنکم میکنند. همه صف کشیدند مرا آرام کنند، خدایا شکرت، خدایا ممنونم! بعد، حالش خوب شد. دوباره شروع کرد: «الهی قربانت بروم، محمد جونم.» مادرم در شیراز هم هر روز بعد از نماز صبح، یک شیشه شیر و صبحانه میگرفت میآمد بیمارستان. صبحانه ام را می داد. تا ظهر بالای سرم بود و اذان ظهر که می شد کمک می کرد وضو بگیرم و نماز بخوانم. ناهارم را میداد میرفت خانه غذای پدرم و بی بی و باباحاجی را
می داد و بعد از ظهر که ملاقات عمومی بود با میوه و غذا می آمد. در آنجا، مثانه ام عفونت کرد و درد زیادی را در آن بیمارستان تحمل کردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 شانزدهم
روی تخت بیمارستان گوشم به صدای ضعیف رادیویی بود که از دفتر بخش میآمد. آغاز سال ۱۳۶۱...
فردای آن روز صدای مارش بلند شد و خبر از شروع عملیات بزرگ فتح المبین داد. کارهای ترخیص از بیمارستان را انجام دادم و راهی آبادان شدم. بچه ها از دیدنم خوشحال شدند. وقتی خبر زخمی شدنم به سپاه خرمشهر رسیده بود، برایم دعای توسل برگزار کرده بودند. میگفتند همیشه سر نماز دعای امن یجیب می خواندیم که خوب شوی. مسعود شیرالی گفت: «وقتی زخمی شده بودی و داشتی میمردی، میگفتی مسعود حواست به گردان باشد. مواظب بچه ها باش.
از عبدالرضا موسوی اجازه خواستم به خط بروم. اجازه نداد. سپاه خرمشهر در عملیات فتح المبین یگان مستقلی نداشت، اما تعدادی از بچه ها با یگانهای دیگر در عملیات شرکت کرده بودند. رضا هم تازه از منطقه آمده بود. پس از کمی غرولند گفتم حداقل برویم ببینیم چه اتفاقی افتاده؟ قبول کرد. روز هفتم فروردین همراه فتح الله افشاری و پسر خاله ام حمزه با یک پیکان سواری به طرف منطقه فتح المبین حرکت کردیم. سایت چهار و پنج دزفول خط مقدم بود. مسافتی مانده تا سایت، زمین ناهموار بود و پیکان نمی توانست حرکت کند. پیاده شدیم. به سختی با عصا راه میرفتم. نزدیک سایت که رسیدیم تقریبا آخرین نیروهای عراقی در حال تسلیم شدن بودند. به ستونی از اسیران عراقیها برخوردیم که آنها را به پشت جبهه منتقل می کردند. جلوتر، رزمنده ها در حال بیرون آوردن عراقیها از سنگرهایشان بودند. عراقی ها از ترس، ساعتهایشان را باز میکردند و به رزمنده ها میدادند. یکی از آنها ساعتش را به یک بسیجی داد. بسیجی با لهجه اصفهانی به او گفت: به کشور ما حمله کردید وطن ما را اشغال کردید حالا به ما ساعت میدهی؟»
ساعت را به او پس داد رو کرد به بچه ها گفت: کسی حق ندارد از اینها چیزی بگیرد! یک اسیر عراقی اورکتش را به یکی از بچه های همان یگان داد، او هم تنش کرد. همان بسیجی آمد با او دعوا کرد، گفت: این کار را نکن اینها فکر میکنند به خاطر این چیزها با آنها می جنگیم. اورکت را گرفت و همراه چند فحش به عراقی داد. حمزه هیجان زده شده بود. بچه ها را بغل میگرفت و میبوسید. توی صندوق عقب ماشین کلمن آب داشتیم، آن را آورد و به رزمنده ها و عراقی ها آب داد. تا قبل از غروب آنجا بودیم و برگشتیم. وسعت عملیات فتح المبین چهار برابر عملیات طریق القدس بود. با پیروزی هر عملیات جرئت و اعتماد فرماندهان جنگ بیشتر می شد و گام بزرگتری بر میداشتند. هر وقت مارش میزدند و پیروزی به دست می آمد، مردم هم ذوق و شوقشان بیشتر میشد و نیروها بیشتر به جبهه می آمدند. هر موقع موفقیت نبود و شکست بود، شوق نیروها کمتر میشد؛ پیروزی پیروزی می آورد و شکست، شکست. چون عمليات طريق القدس موفق بود در عملیات فتح المبين حدود صد گردان بسیجی سازماندهی شد. نیروی زرهی عراق از ما قوی تر بود ولی نیروی پیاده ما از آنها قوی تر بود. تانک و نفربر ما نمی توانست به تنهایی با زرهی عراق مقابله کند. باید با نیروی پیاده به مقابله تانکها میرفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۸۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 جنگ مثل بازی شطرنج میماند. وقتی طرف سربازش را حرکت می دهد، شما باید بدانی چه مهره ای در مقابلش حرکت بدهی و بتوانی بخوانی که دو حرکت بعدش چیست.
بهار سال شصت و یک دل انگیزترین هوای عمرم را تنفس کردم. همه خانواده در آبادان بودند ، مادرم ، پدرم باباحاجی، بیبی، محمود، رسول، عبدالله و خانمش، فاطمه خواهرم، علی آقا دامادمان، بچه های خواهرم به جز غلامرضا همه بودند. سیزده نفر در دو کیلومتری خط مقدم در همان خانه ای که در مقر مرغداری برپا کرده بودیم زندگی می کردیم. شاید یکی از زیباترین دوران زندگی ام بود. گرچه جنگ بود، ولی ما با سنگری که در خانه موقتمان ساخته بودیم، به خوشی روزگار می گذراندیم. روزها به جبهه می رفتیم و شبها دور هم جمع میشدیم. از اوضاع جنگ صحبت میکردیم. زندگیمان با جنگ آمیخته شده بود. خانه کنار پل جزیره مینو و زیر آتش بود. خمپاره اندازها و توپخانه سنگین دشمن روی آنجا کار میکرد. در همین حال، پدرم در باغچه ای که در محوطه مرغداری درست کرده بود سبزی کاری می کرد؛ سبزی، گوجه، بادمجان ، خیار، باقالا و صیفی جات میکاشت. هر روز صبح، پس از نماز بیل دستش میگرفت و مزرعه اش را آبیاری و وجین میکرد. مادرم تنوری داشت و مثل گذشته نان می پخت. نان گرم مادرم، با ریحان و تربچه و گوجه برای ما از هر غذایی لذیذتر بود.
کنار سنگر بتنی که توی محوطه مستقر کرده بودیم، یک مبل فرسوده گذاشتیم. باباحاجی روی آن لم میداد و به مادرم میگفت: «هاجر برو یک قلیون سیم (برایم) چاق کن. مادرم میگفت رو چشمم حاجی! برایش قلیان چاق میکرد جلویش میگذاشت. به باباحاجی
می گفت «بابا، حالا تو هم یک فایز برایم بخوان. فایز یک آواز بومی دشتستانی و بوشهری با لحنی غمناک سوزناک است. فایز خوانی جزو فرهنگ قدیمی و سنتی آبادانی هاست.
باباحاجی صدای خوبی داشت. میدانست مادرم دل پری از داغ شهادت غلامرضا دارد. برایش میخواند
خبر آمد که دشتستان بهاره
زمین از خون جوانان لاله زاره
مادرم میزد زیر گریه. وقتی خوب اشک می ریخت و سبک می شد می گفت: «حاجی» یک پک از این قلیونت بده مو هم بکشم. بعد یک سینی چای میآورد پای صحبت باباحاجی و بیبی می نشستیم و برایمان از قدیم ها میگفتند.
بابا حاجی میگفت پدربزرگی داشته به اسم کلحسین که در بحرین زندگی میکرده. او بزرگ خاندان پرجمعیتی بوده با بچه ها و برادرهای زیاد. آنطور که باباحاجی نقل میکرد آنها شب تاسوعایی مشغول عزاداری بوده اند که عده ای به عزاداری شان حمله میکنند و چند نفرشان کشته و زخمی میشوند. کلحسین هم شب عاشورا طایفه اش را جمع میکند و به کسانی که آنها حمله کرده بودند یورش میبرد. او برای تاوان، تعدادی از به لنج هایشان را تصرف میکند. کلحسین که میبیند ماندن در بحرین سرانجامی جز کشتار و خونریزی بیشتر نخواهد داشت، طایفه را سوار لنج های خودش و لنج های مصادره شده میکند و به طرف آبادان می رود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سوخته دلی و سوخته جانی را جز
از بازار پر آتش عشق نمیتوان خرید
چرا که، جز پروانگان بیپروای عشق
کسی جرات بال سپردن به این شمع را ندارد...
▪︎ شهید مرتضی آوینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
۶ سالــش بود....
ڪلیہ هــایش از ڪار افتاد😔.
پزشک روسے گفـت:
فقط یک راه برای زنده ماندن پسرتان وجود دارد که آن هـم عوارض بـدی دارد!
او یـک متر بیشـتر قـد نمی کشد و 18 سال بیشـتر زنده نمے ماند.😱
منصـور را حرم امام_رضا(ع) بـردم. و شفایش را از آقا گرفتیــم🤲
🔰امــام جماعت مسجد صاحب الزمان شیـراز اعـلام ڪرد ۵۰۰کیلو سـیمان از یڪ سـال قبل در مسجد مانده و در اثر باران حسابی سفت شده است.
چند نفر ڪارگر آمـدند و با پتک شروع کردند، سیمان ها را بشکند، اما نتوانستند.
وقتےهمه، دسـت از تلاش برداشتند و رفتـند؛ منصور، کلنگی را بر داشت و در گرمای طاقت فرسای تیر ماه که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، به تنهایی تمام سیمان ها را شکست‼️
به او مے گفتم:« از عـوارض شفای امام رضا /ع/ اسـت کہ این قـدر قـد بلند و پر زور شدی...💪✋
#امام_رضا /ع/
#شهیدمنصور_قربانےزاده
#شهداےفارس
--🍃─═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃-
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
#نشردهیـد
وابستگی یعنی
شما هر شــــب
خــواب را از چشمان من بگیری
و هر صبــح دلیل بیداری ام باشید
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر فراری" 2⃣ محقق: مرتضی سرهنگی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر عملیات بدر" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 تقریبا ده دقیقه از حمله نیروهای شما گذشته بود که قرارگاه فرماندهی تیپ ما سقوط کرد و نیروهای شما در این مقر مستقر شدند. حمله بقدری ناگهانی بود که حتی فرمانده تیپ و سایر فرماندهان هیچ اطلاعی از آن نداشتند. آنها وقتی به خود آمدند که دیدند رزمندگان شما بالای سرشان هستند. در این حمله فرمانده تیپ کشته شد و ما تازه فهمیدیم که محاصره شده ایم. این منطقه در «هور» بود و بعداً فهمیدم که نام این عملیات (بدر) است.
ما چهار روز در محاصره نیروهای شما بودیم و روحیه نیروهای ما بقدری ضعیف بود که همه از ترس حالاتشان دگرگون شده بود. با اینکه رسته من شیمیائی بود ولی معاون فرمانده گردان به من گفت که اسلحه بگیرم و مقاومت کنم. من به فرمانده گردان اعتراض کردم که من اصلا کار با سلاح را نمیدانم و به این طریق
خودم را درگیر نکردم. ولی میدانستم فرماندهانی که زنده مانده اند با تماس های پی در پی تقاضای کمک میکنند و پاسخ می شنوند که مقاومت کنید تا نیروی کمکی برسد. از جمله این نیروهای کمکی یک هلی کوپتر آذوقه بود که برای ما غذا آورد ولی از ترس همه آذوقه را در آبهای هور ریخت و سریع از منطقه درگیری فرار کرد. در حالیکه ما واقعا گرسنه بودیم، بعد از آن گفتند که یک تیپ کماندوئی به کمک شما خواهد آمد. این تیپ آمد تا ما را از محاصره خارج کند ولی در مدت نیم ساعت همه آنها تار و مار شدند. وقتی که این کماندوها نتوانستند کاری انجام بدهند و با آن تلفات سنگین عقب نشستند ما تمام امید خود را از دست دادیم. سه روز متوالی در زیر آتش سنگین و بدون آذوقه در محاصره
بودیم و هر ساعت فشار بر ما بیشتر میشد. ما آرزو میکردیم که زنده بمانیم زیرا مرگ در این هور واقعاً وحشتناک بود.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر عملیات بدر" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در عملیات بدر، سه نفر از خلبانان هلیکوپتر شما اسیر ما بودند.
هلیکوپترهای آنها توسط نیروهای ما در هور مورد اصابت قرار گرفته و سقوط کرده بودند. روز چهارم فرمانده گردان به ما گفت که مقاومت فایده ای ندارد و باید خودمان را تسلیم نیروهای ایرانی کنیم، من گفتم چرا همان روز اول اینکار را نکردید و متحمل اینهمه خسارت شدیم. با آن فرمانده مشاجره کردم و به او فهماندم که ما باید همان روز اول خودمان را اسیر میکردیم ولی او هم طبق دستور فرماندهان بالا قدرت کافی برای تصمیم گیری نداشت.
این فرمانده دستور داد که نفرات جمع بشوند. ما حدود ۹۰۰ نفر بودیم. در آن منطقه خطرناک جمع شدیم تا خودمان را تسلیم کنیم. ساعتی نگذشته بود که نیروهای شما از راه رسیدند، اول یک روحانی ایرانی بود به همراه یک مجاهد عراقی. آنها وقتی به ما رسیدند آن سه آمدند. خلبانانی که تا ساعتی قبل اسیر ما بودند حالا ما اسیر آنها شده بودیم. یکی از آن سه خلبان برای ما صحبت کرد و گفت که نترسید شما در پناه اسلام هستید. آن روحانی هم همین حرف را به ما گفته بود. کمی آرامش پیدا کردیم.
بعد از این جریانات به پشت جبهه منتقل شدیم. در پشت جبهه هم یک روحانی برای ما سخنرانی کرد و گفت که امروز شما از ظلم صدام رها شدید و به دامن اسلام پناه آوردید. آسوده خاطر باشید که هیچ ناراحتی برای شما وجود نخواهد داشت.
من میخواهم یک منظره را برای شما توصیف کنم تا بدانید که ما چقدر باید از نیروهای شما شرمنده باشیم. در همان پشت جبهه یکی از رزمندگان شما مجروح بود. من او را دیدم و به او گفتم که آب میخواهم و او آبی را که برای خودش گرفته بود به من داد وقتی نگاهم کرد گفت که میدانم گرسنه هم هستی، و رفت یک قوطی کمپوت برایم آورد. من واقعاً نمیتوانستم این منظره را باور کنم. چون اسیر او هستم.
تا لحظاتی قبل این سرباز بعنوان دشمن من محسوب میشد الان که من یک چنین رفتار اسلامی و انسانی با من دارد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"اسیر عملیات بدر" 3⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 وقتی دوستانم منظره کمک نیروهای شما بهمن را دیدند تعجب کردند. من به آنها گفتم که اینها واقعا نیروهای اسلام هستند. چند نفر از دوستانم که میترسیدند گفتند که همه اینها صحنه سازی است، صبر کن ببین تا چند دقیقه دیگر ایرانیها گوش و دماغ ما را خواهند برید و خون ما را برای مجروحان خودشان خواهند گرفت، مگر در آن فیلم (شیرین و وحشی) ندیدی که چه بلایی بر سر اسیر عراقی آوردند!
اینها هم همین کار را با ما خواهند کرد منتها قبل از کشتن میخواهند به ما آب بدهند. من به آنها گفتم که شما صبر کنید تا ببینید که از این بهتر هم با ما رفتار خواهند کرد.
در این میان یک مجاهد عراقی آمد و برایمان سخنرانی کرد که حرفهای او هم برای ما دلگرم کننده بود. بعد از آن ما را به اهواز آوردند.
من بارها دعا کرده بودم که خدایا اگر یک رزمنده اسلام میخواهد بدست من کشته شود، قبل از او من کشته شوم. چرا که من میدانستم این جنگ حق علیه باطل است. من میدانستم که اسلام چیست. من نماز میخواندم. من در عراق خیلی اذیت شدم، من حقیقت را میدانم ولی مجبور بودم. بعثی ها خانواده مرا به آتش میکشیدند و من مجبور بودم به جبهه بیایم. رژیم صدام یک رژیم کافر است او وقتی که با ملت خودش چنین رفتار وحشیانه ای داشته باشد، معلوم است که با ملتهای دیگر چه میکند. من کسی را میشناختم که اهل نماز و روزه بود و سازمان امنیت عراق او را دستگیر کرد و بدنبال او مادر، خواهر و همسرش را هم به زندان بردند که مادرش در زندان مرد و بعد از آزادی آن خانواده همگی به ایران فرار کردند و شما شاید ندانید که این رژیم چه به روز مردم مظلوم و محروم عراق می آورد. الحمد لله حالم خیلی خوب است و پیروزی نیروهای
اسلام را آرزو میکنم.
┄═• پایان این قسمت •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
1_4836987306.mp3
597.3K
مارش عملیات
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات 🌸
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd