🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قصهدلبری
#قسمتاول
حسابی کلافه شده بودم🤯
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمهاچند تاخواستگارداشت
😳، مستقیم بهش گفته بودن اون هم وسط دانشگاه🤦♀
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن😏
اونم با چه کسی!😶
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..😳
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!👌
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😶
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت😬
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود😏
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد🤭
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید🤦♀ عبایی هم نداشت، در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد ...
#ادامهدارد ...