#قصهدلبری
#قسمتبیستم
شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود.وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت.
نه که خوشش نبامده باشد،برای آینده ی زندگیمان نگران بود. برای دختر نازک نارنجی اش. حتی دفعهٔ اول که او را دید،گفت:《این چقدر مظلومه!》
باز یاد حرف بچه ها افتادم،حرفشان توی گوشم زنگ خورد.:شبیه شهدا،مظلوم.
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم. محمدحسینی که امروز می دیدم،اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود.برای من هم همان شده بود که همه می گفتند.
پدرم،کمی که خاطر جمع شد.به محمدحسین زنگ زد که《میخوام ببینمت!》
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش.هنوز در خانه دانشجویی اش زندگی می کرد.
من هم باپدرومادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد. برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمیدیدم🙄
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان،اسلامیه،و سیر تا پیاز زندگی اش را گفت:از کودکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش. بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمدحسین و گفت:《همهٔ زندگیم همینه،گذاشتم جلوت.کسی که می خواد داماد خونهٔ من بشه ، فرزند خونهٔ منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه!》
او هم کف دستش را نشان داد و گفت ...
#ادامهدارد...