🌼🌼🌼
#قصهدلبری
#قسمتهفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم 😤
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد 🤔
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد😁
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد ✨
دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ...
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ...😔
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید ...
حس می کردم مرغش یک پا دارد😑
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!😏»
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))🤦♀
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم🤪
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت ...🙁
#ادامهدارد...