eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
253 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدجواد تندگویان🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: ۱۳۲۹/۳/۲۲ محل ولادت: خانی آباد تهران تاریخ شهادت: ۱۳۶۸ محل شهادت: عراق مزار: بهشت زهرا(س) قطعه ۲۴/ ردیف۱۴۱/ شماره۱۶ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه شهید محمدجواد تندگویان 🌺🌿شهید محمدجواد تندگویان در محله خانی آباد تهران در تاریخ ۲۲ خردادماه ۱۳۲۹ دیده به جهان گشود. پدر او جعفر تندگویان، نام دارد که در میدان بهارستان، صاحب یک مغازه کفاشی بود. او به خاطر نزدیکی مغازه پدرش به مجلس شورای ملی، در جریان های سیاسی حضور داشت. یکی از هواداران محمد مصدق، پدر تندگویان بود. ☘تحصیلات شهید محمدجواد تندگویان در سال ۱۳۳۶ شهید تندگویان در مدرسه ثبت نام کرد و دوره دبستانش را تا سال ۱۳۴۱ تمام کرد. او دوره دبیرستان خود را در سال ۱۳۴۲ در مدرسه جعفری اسلامی سپری کرد. شهید محمدجواد تندگویان، پس از گرفتن مدرک دیپلم خود در سال ۱۳۴۶ توانست برای اعزام به خارج از کشور، از امتیاز سهیمه بورسیه بانک ملی ایران برخوردار شود اما پس از مصاحبه، از این فهرست حذف شد. وی بعنوان دانشجوی دوره کارشناسی مهندسی پالایش در نیم سال اول سال تحصیلی ۱۳۴۸–۱۳۴۷ وارد دانشکده نفت آبادان شد. احمد اجل لویان میگوید که او به عنوان دانشجوی ممتاز دانشکده و بذله گو و خوش مشرب محسوب میشد. تندگویان از مهارت خاصی در فن خطابه برخوردار بود و عضو فعال انجمن اسلامی دانشجویان پس از مدت کوتاهی شد. شهید محمدجواد تندگویان به مطالعه و پیگیری دقیق کتاب های شریعتی، مطهری، جعفری و طباطبایی می پرداخت و علاقه وافری به بازرگان و سحابی داشت. او پس از فعالیت با جریان های روشن فکری، اقدام به تبلیغ برای جریان فکری شریعتی و حسینیه ارشاد در آبادان میکرد و همراه با جریان کارگری و قشر مسجدی و مذهبی سنتی بود. او تحصیلات خود را در سال ۱۳۵۱ تمام کرد. ☘ازدواج شهید محمدجواد تندگویان در سال ۱۳۵۲ شهید محمد جواد تندگویان، زندگی مشترکی را با بتول برهان اشکوری شروع کرد. او در زمان متاهل شدنش، به عنوان سرباز در پالایشگاه تهران فعالیت میکرد و همسرش، دانش آموز سال دوم دبیرستان بود. این زوج، صاحب ۴ فرزند شدند و نام های محمدمهدی، هاجر، مریم و هدی را برای آن ها انتخاب کردند. ☘خدمت سربازی و زندان شهید تندگویان شهید محمدجواد تندگویان پس از فارغ التحصیلی اش به پالایشگاه تهران رفت تا در آن جا خدمت سربازی را ادامه دهد اما توسط ساواک، تحت پیگرد قرار گرفت و پالایشگاه، آن را اخراج کرد. وقتی که او به آبادان، سفر کرد؛ دانشجویان دانشکده نفت، تظاهرات اعتراضی به راه انداختند و شهید محمدجواد تندگویان بعنوان عامل اغتشاش توسط رییس دانشکده به ساواک معرفی شد. شهید تندگویان پس از پخش اعلامیه های امام خمینی ره باعث شد تا ساواک از او باخبر شود. در تاریخ ۱۳ آبان ۱۳۵۲ شهید تندگویان را بازداشت کردند. عده ای از دوستانش تا پیش از دستگیری او بازداشت شدند و تندگویان به همین خاطر برای دستگیری مهیا شد. او با مخفی کردن کتاب های ممنوع خود باعث شد تا ساواک از آنها مطلع نشود. خانواده شهید تندگویان، از وضعیت او تا ۴ ماه پس از دستگیری اش بی خبر بودند. تندگویان، مورد آزار و شکنجه در کمیته مشترک ضدخرابکاری قرار گرفت. وی در زندان انفرادی بمدت ۷ ماه به سر میبرد. همچنین توسط دادگاه، محکوم به یک سال حبس شد و در آبان ۱۳۵۳ با اتمام مدت محکومیتش آزاد شد. او با حسینعلی منتظری در زندان دیدار کرد و هم بند بهزاد نبوی بود. او سپس درجه ی سرباز صفری را گرفت و به شیراز سفر کرد تا سربازی اش را در آن جا ادامه دهد. در سال ۱۳۵۶ در مدرسه عالی مدیریت –تحت نظارت دانشگاه هاروارد– در مقطع کارشناسی ارشد مدیریت صنعتی پذیرفته شد و مدرک خود را در سال ۱۳۵۷ دریافت کرد و مجددا در شرکت پارس توشیبا کار کرد. ☘فعالیت های محمدجواد تندگویان زمانی که خدمت سربازی شهید تندگویان تمام شد؛ از شیراز به تهران سفر کرد ولی مجوز کار در مراکز دولتی به دلیل سوءپیشینه نداشت از این رو شهید پس از استخدام در شرکت بوتان گاز، کار کرد اما با اعمال فشار ساواک در تاریخ ۶ تیر ۱۳۵۴ استعفأ داد. او مسافرکشی میکرد تا از این راه، خرج زندگی خود را تامین کند. سپس به رشت، سفر کرد تا از نظارت ساواک، دور باشد و به فعالیت در شرکت پارس توشیبا( پارس خزر) مشغول شود. ایشان توسط دوستانش در انجمن اسلامی دانشکده نفت، این کار را کشف کرد. تندگویان به عنوان مدیر تولید آن شرکت از سالهای ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۶ کار کرد. شهید تندگویان طبق گفته احمد اجل لویان در این شرکت، مدیریت موفقی داشت و عده ای در ابتدای انقلاب می خواستند که او را به بهانه توده ای بودنش برکنار کنند ولی نتوانستند. علی اکبر معین فر، او را در وزارت نفت جمهوری اسلامی ایران برای کار، دعوت کرد و در آبادان بعنوان نماینده قائم مقام وزیر نفت انتخاب شد و به تاسیسات نفتی جنوب کشور سرکشی کرد.... ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 ✨🌴🕊🌼🕊🌴✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جواد تندگویان.mp3
15.17M
📗کتاب صوتی " نیمه پنهان ماه" روایتی از زندگی شهدا به زبان شهید‌ والامقام‌ جواد تندگویان🕊🌹 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید محمدجواد تندگویان بالاترین مقام کشوری جمهوری اسلامی ایران بود که در دوران هشت ساله دفاع مقدس توسط رژیم بعثی به اسارت گرفته شد. مرور زندگی و فعالیت های این وزیر نفت کابینه شهید محمدعلی رجایی که درست چهل روز پس از آغاز جنگ تحمیلی اسیر شد به خوبی حکایت مجاهدت ها و مظلومیت های یاران خمینی کبیر را بازنمایی می کند. شهید تندگویان که حضرت آیت الله خامنه ای مقام معظم رهبری به زیبایی تمام او را شهید غریب خوانده اند با همکاری مشترک دشمن رودر رو و ستون پنجم داخلی اسیر و سال های سال سخت ترین شکنجه های جسمی و روحی و نیز درد دوری از خانواده و میهن را تاب آورد و حاضر نشد حتی کلامی علیه یاران، همرزمان و هم میهنان خود بگوید. او جان شیرین خود را در اوج جوانی بر سر اهداف والایش گذاشت و با سربلندی تمام به دیار باقی شتافت... یاد و خاطره این شهید بزرگوار گرامی باد 🌸 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
✨آیه‌ای که روی دیوار شهید بود بعد از دو، سه هفته متوجه شدیم که همان دانشجوی سال اولی که در رستوران دیده بودمش، در نماز جمعه شرکتی فعال دارد، در بحث‌های بعد از نماز هم مشارکت می‌کند و حتی اظهار می‌کند که آماده است در اولین فرصتی که ممکن باشد خطبه نماز را ایراد و نماز را اقامه کند. یک روز بعد از نماز، آرام‌آرام او را تعقیب کردم تا به اتاقش رسیدم و با نوعی اجازه خواستن وارد اتاقش شدم، روی دیوار اتاقش آیه‌ای از قرآن به این مضمون حک شده بود: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، شما را چه شده است که هنگامی‌که لازم می‌شود در راه خدا مهاجرت کنید، سنگین به زمین می‌چسبید و خوشی دنیا را بر آخرت ترجیح می‌دهید؟» _محمد_جواد_تندگویان ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
باید معارف اسلام را با تمام وجود شناخت جواد اعتقاد داشت که باید از مسلمانی شناسنامه‌ای، خارج شد و معارف اسلام را با تمام وجود شناخت. او این مرحله را خیلی با صبر و حوصله طی کرد... وقتی یادداشت‌های جواد را ورق بزنیم، در سر فصل صحبت‌هایش یک آیه را به طور دائم می‌بینیم:  «یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه»؛ ای انسان! تو با تلاش و رنج به سوی پرودگارت می‌روی و او را ملاقات خواهی کرد ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب از شهید تندگویان: 《یاس در قفس》 (داستان زندگی و شهادت غریبانه‌ی محمدجواد تندگویان)» جواد کامور بخشایش گرداوری کرده‌است. این کتاب یکی از مجموعه کتاب‌های دانستنی‌های انقلاب اسلامی برای جوانان است که به همت مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده‌است. ✨🌿✨🌿✨🌿✨ 📚کتاب های دیگر: ✔️شهید غریب ✔️وزیر نفت منم ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 ✨🌴🕊🌼🕊🌴✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرازی از بیانیه گام دوم انقلاب / شهید محمد جواد تندگویان ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام محمد جواد تندگویان 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد شهید محمدجواد تندگویان 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و پنجم خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بلند شد بعد هم آروم زد به در اتاق پذیرایی و گفت: آبجی خانم یه لحظه می‌شه بیاید؟ خانم مائده مثل فنر از جاش پرید و رفت سمت در همین طور بلند بلند داشت صحبت می‌کرد ای وای رسول! چرا از جات بلند شدی! چیزی شده چیزی نیاز داری؟ گفت: آبجی به خدا شرمنده. هفت و هشت نفر از بچه‌ها تازه خبردار شدن برای پاهام چه اتفاقی افتاده دارن میان عیادت، من گفتم که موقعیت مناسب نیست. بی‌خیال نشدن و گفتن تو راهیم. اصرار من هم بی‌فایده بود می‌شناسیشون که! صدای صحبت‌هاشون کاملا واضح بود. من به فرزانه نگاهی کردم و گفتم: انگار این مصاحبه تمومی نداره! تازه داشتیم می‌رسیدیم به اوج ماجرا... فرزان شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: چی بگم؟ این حکایت ظاهراً سر دراز دارد... به نظرم دفعه بعد با آقا رسول هماهنگ کنیم بهتره‌ها. والا!!! هنوز حرفش تموم نشده بود که خانم مائده رو به فرزانه گفت: خانمی ببخشید داداشم با شما کار دارن، چند لحظه میشه بیاید؟ چشمای فرزانه از حدقه زد بیرون. با نگاه متحیری به من گفت: چیزی نگفتم که!! گفتم: برو ببین چه کار داره خواهرش که اونجا وایستاده! ناخودآگاه دست من را هم گرفت کشید بلند کرد با هم رفتیم جلوی در... رسول یه نگاهی به فرزانه کرد و گفت: بله درسته شما عینک داشتید. بعد اسپری گاز فلفل و چاقو رو داد سمتش و گفت: فکر کنم این وسایل مال شماست دیروز وسط ماجرا از دست‌تون افتاد رو زمین... فرزانه که ذوق کرده بو، گفت: بله، بله. ممنون رسول با یک نگاه خاص همونجوری که دوتا عصا زیر بغلش بود گفت: البته برازنده یک خانم با شخصیتی مثل شما نیست یک چنین وسایلی همراهش باشه! حدس زدم باید امانت باشن دست‌تون؟ فرزانه یکم خودش را جمع و جور کرد و با اخم گفت: بله وسایل داداشم هستند. به هر حال ممنون! رسول ادامه داد: داداشتون نظامی هستن؟ فرزانه خیلی جدی گفت: ممنونم از این که وسایل رو دادید بعد هم اومد سمت کیفش... منم رفتم و وسایل رو جمع و جور کنم که خانم مائده در حالی که عذرخواهی می‌کرد گفت: چرا وسایلتون رو جمع می‌کنید. ببخشید شرمنده شما شدم ولی میتونیم برای ادامه‌ی مصاحبه بریم داخل اتاق کناری... فرزانه سری تکون داد که نظرت چیه؟ آروم طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: دختر! اون دفعه سه نفر بودن سکته کردیم این بار هفت، هشت نفرن! یکم عقلمون رو به کار بندازیم با توجه به موقعیت مکانی به نظرم فرار را بر قرار ترجیح بدیم بهتره... هنوز داشتیم مذاکره می‌کردیم آیفون زنگ خورد رسول گفت: خودشونن. ببخشید خانما. حلال کنید بعد لنگان لنگان رفت سمت آیفون و در رو زد حالا فرض کنید من و فرزانه کنار خانم مائده ایستادیم رسول هم عصا به دست کمی اون طرف تر ... دونه دونه دوستاش از پله ها بالا میومدن. بین اون هفت، هشت نفری که از جلومون رد شدن دو سه نفرشون خیلی قیافه های خاصی داشتن نسبت به بقیه که معمولی بودن ... نفر اول که گل و شیرینی دستش بود قد کوتاهی داشت که موها و ریش بلندش خیلی تو چشم می‌زد. گل و شیرینی رو داد دست خانم مائده و حال و احوال حسابی کرد و رفت سمت رسول روبوسی کرد و رسول هدایتش کرد داخل اتاق پذیرایی یکی دیگشون که نمی دونم چندمی بود تیپ خاصی داشت تیشرت مشکی و شلوار پلنگی قد بلندش با موهای بوری که داشت جذبه‌ی عجیبی بهش داده بود. خیلی جدی از جلوی ما رد شد به رسول که رسید چنان بغلش کرد که نزدیک بود با جفت عصا بخوره زمین. از حالتشون معلوم بود خیلی صمیمی هستند... نفر آخر هم چون خیلی با بقیه‌شون متفاوت بود خوب یادم موند. کت و شلوار پوشیده بود با عینک آفتابی بر عکس همه‌شون ته ریش داشت به قول فرزانه وقتی این آقا رو دید گفت: مثل توی فیلم های ایرانی این آقا یا جاسوسه بین اینا یا از بچه‌های بالاست. قیافه‌ش اصلا به این جمع نمی‌خوره... نکته جالب و مهم‌ش این بود که تک تکشون چنان با خانم مائده حال و احوال گرم و محترمانه‌ای داشتن که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد خانم مائده چه شخصیت شخیصیه!!! ◀️ ادامه دارد ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیست و ششم رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود. یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم خانم مائده گفت: ببخشید! من فقط وسایل پذیرایی رو آماده می‌کنم و زود برمی‌گردم. خودشون بقیه کارها رو می‌کنن و سریع رفت بیرون... فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا... چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ... پسره رو دیدی! همین آقا رسول. چطوری برنامه‌هامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم می‌کنه ! گفتم: ولش کن. خیلی جدی نگیر. امروز مصاحبه تموم می‌شه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن. بعد بلند شدم، یه نگاهی به کتابها انداختم. برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشی‌ها اینقدر اهل مطالعه‌ان؟! عنوانهای کتابها رو که می‌خوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی می‌خونن ؟! فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه، بعد که فهمید کیه شروع می‌کنه نقطه‌های حساس رو هدف قرار دادن... فکر کردی همون اول بار میان می‌گن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت ! خوب معلومه! هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه می‌کنن ببینن نقطه‌های حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار می‌کنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانم‌ها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن... اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم. صفحه‌ی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است.. گفتم: فرزانه! چقدر خودشون رو هم تحویل می‌گیرن... داشتم کتاب را ورق می‌زدم که خانم مائده اومدن داخل ... کمی هول شدم. کتاب را گذاشتم سر جاش و گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم. کتابخونه‌ای به این بزرگی آدم رو وسوسه می‌کنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو می‌گذروندید... سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر می‌رفت سخت‌تر هم می‌شد. بعد از دو سال بچه‌ی اولمون که به دنیا اومد، شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود... شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده... خودم رو یه ورشکسته می‌دیدم که روزهای عمرم بر فنا می‌رفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود. حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم، مثل جهاد، مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمی‌ام رو تحت تاثیر قرار می‌داد. افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم ... اینکه: اونی که من فکر می‌کردم تو نبودی. من دنبال هدفهای مقدس بودم. من دنبال رسیدن به خدا بودم. دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی. همش خونه همش کار.... شوهرم که کم‌کم داشت زاویه‌های پنهان وجود من براش آشکار می‌شد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدف‌های من رو فهمیده بود، پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد... بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من، یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟ دوست داری برای خدا کار کنی؟ دوست داری به بهشت برسی؟ من هم مشتاق؛ گفتم: معلومه! اینها اهدافم هستن ... آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا می‌زنم... گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم. یه راهی پیشنهاد دادن، ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگی‌ش رو پیدا کنی... ◀️ ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part20.mp3
9.23M
📚نمایش‌ صوتی‌کتاب (2) ✨بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق قسمت 5⃣ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ با سلام خدمت شما بزرگواران من خودم خیلی به شهدا اعتقاد دارم امسال روز تولد امام رضا (ع)جایی جشن رفته بودم با دوستان که احوال پرسی میکردم یکی خانم پیش اونا نشسته بود با اونم احوال پرسی کردم دخترم خادم جمکران هست وقتی دوستان التماس دعا گفتن این خانم شروع کرد به گریه کردن و به دخترم گفت مریضم دکترا گفتن باید نمونه برداری کنید اصلاً حالی خوبی نداشت بهش گفتم توسل به شهید ابراهیم هادی کنید مطمئنم خوب میشید بعد خودش گفت من امروز ظهر خواب شهدا رو دیدم یک هفته بعدش خبر داد شهید ابراهیم هادی منو شفا داده نمونه برداری خوبه گفتن چیزی نیست ☘ بارو میکنید این زیاد حجاب خوبی هم نداشت بهش گفتم نذر کردم اگر ابراهیم هادی شفاتون داد شما هم چادری بشید 🌷🌷 شهدا بار‌ها دست خودمو گرفتن چند ماه پیش گوشیم خراب شد بردم درست کنم گفت 2 میلیون خرجش هست شاید درست بشه ممکنه درست نشه چون این گوشی ها اگر خاموش بشن دیگه روشن نمیشه منم گفتم یا شهید بزرگوار ابراهیم هادی دستم به دامنت من چند تا گروه دارم هر روز چله صلوات شهدا رو میزارم🌹 گوشی رو گذاشتم گفتم دیگه خودتون میدونید من شنیدم شهدا زنده هستند شما هم تا این دنیا بودید دست همه رو گرفتین گوشی مو به تو میسپارم وقتی صبح برای نماز بیدار شدم گفتم اول گوشیم بزارم شارژ بعد صلوات شهدا رو بزارم تو گروه ها ☘گذاشتم تو شارژ بعد نگاه کردم مثل سابق شارژ پر سرعت کردن یعنی شارژ پر شد☘ خدایا چه شده اون روز تا فردا گوشیم شارژ داشت قبلش روز سه بار شارژ میکردم سریع خالی میشد ☘ تا چند روز داشتم گریه میکردم میگفتم داداش ابراهیم شما صدای منو شنیدین واقعاً هر وقت گوشی دست میگیرم انگار شهید ابراهیم پیشم هستن دوستان واقعاً شهدا زنده هستند روحشون شاد یاددشون گرامی سلام صلوات خدا بر شهدا 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از مدیران محترم گروه هم تشکر میکنم که باعث شدند ما بیشتر با شهدا آشنایی پیدا کنیم 🙏🙏🙏🙏