🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام محمدعلی مبارک
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید محمدعلی مبارک
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و پنجم
تفت گرمای تابستون صورتم رو میسوزاند...
با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبهای بود، درونم به آشوب کشیده شده بود. انگار توی دلم رخت میشستند...
رسیدم خونه. احساس خستگی زیادی میکردم ولی نه خستهی کار، خسته از افکار وحشتناک...
کمی استراحت کردم. حالم بهتر شد. اومدم تو آشپزخونه کمک مامانم...
مشغول شدم. بعد از چند لحظه، مامانم دستم رو گرفت و با هم پشت میز غذاخوری نشستیم...
گفت: دخترم! حواست باشه فاطمه خانم از دوستهای صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد، مستقیم بهش نگو نمیدونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره!
من به بابات گفتم؛ برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش میگم. باشه عزیز دل مامان...
دستم رو گذاشتم روی چشمام. گفتم: چشم مامان جان...
یه نگاه بهم کرد و گفت: مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون میخواد عروسی دخترمون رو ببینیم!
لبخندی زدم و دوباره گفتم: چشم
یه خورده چشمهاش را ریز کرد و گفت: ای دختر بلا! با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش میبری. از دست تو...
بلند شدم. مثل همیشه وسط پیشونیش رو بوسیدم...
گفت: خودت رو لوس نکن...
گفتم: قربونت بشم من خریدار بهشتم! خودش گفته بهشت میخواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین...
نفس عمیقی کشید و گفت: الهی عاقبت بخیر بشی مادر!
یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ...
منم خریدار بهشتم...
خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بیراه برم!
نکنه حرف حاج قاسم یادم بره و مثل خیلی ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم!
گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج!؟ اینم مثل بقیه...
کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم.
جدا گذاشتمشون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون میدادم بدون آرایش هم میشه زیبا بود. زیبایی از جنس صداقت و معصومیت!
وای معصومیت ...
انگار هر کلمهای از ذهنم رد میشد من را یاد خانم مائده میانداخت و شعلهی این آتش درونی را بیشتر میکرد...
یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که میگفت: همنشین روی همنشین اثر میذاره. گاهی حتی یک همنشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد میمونه! پس تو انتخاب همنشینهاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید.
و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس میکردم و چه حس تلخی...
زنگ گوشی موبایلم حواسم رو از این افکار جدا کرد. نگاه کردم شمارهی فرزانه بود...
سلام فرزانه جان
- سلام. خوبی خوشگل خانم!
- جانم! چیزی شده؟
- شاید باورت نشه! اومدم خونه مامانم گفت: پس فرداشب خواستگار داری! فکر کن به این تفاهم! طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم...
گفتم: بسلامتی! کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست میشناسیش؟
- گفت: خیلی بد جنسی! نه نمیشناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن...
ذوق کردم و گفتم وای چه سعادتی ان شا الله که خیره...
- گفت:جلالی رو چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من!
گفتم: نگران نباش یه کاریش میکنیم دیگه...
بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم.
حرفهای فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بستهی سفارشی خدا از آسمون باشه...
حال روحیم بهتر شد ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود.
باورم نمیشد! چی دارم میبینم؟! ...
اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید میلرزید...
◀️ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و ششم
نفسهام به شماره افتاده بود. به سختی روی پاهام ایستاده بودم...
رعشهای عصبی تمام بدنم رو گرفته بود. البته حق داشتم هر فرد دیگهای هم جای من بود همینطور میشد...
یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونهی خانم مائده دیدم!!
آخ خدایا! چرا من ... !؟
چرا من... !؟
با همان حال خرابم، بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپزخونه...
حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم میگفتم اصلا راهشون نمیداد داخل! نه نمیشد. شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباطه!
دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم. انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد...
خانوادهها حسابی با هم گرم گرفتهبودن و مشغول صحبت...
یکدفعه صدای مامانم منو به خودم آورد! دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد...
گفتم مامان من جوابم نه! نمیخواهم صحبت کنم.
با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه!
گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد...
لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن؛ آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو...
ناچار بلند شدم. حالم بد بود! خیلی بد. ولی چیزی نمیتونستم بگم! همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم
لحظات به کندی میگذشت...
به شدت تپش قلب گرفته بودم...
چند دقیقهای که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد. دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ...
بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا! برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره...
آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ...
همینطور ایستاده بود. سرش پایین، نگاهش خیره به گلهای قالی...
سلام کرد...
آروم نشستم روی صندلی، صدام میلرزید نه از خجالت که از ترس! با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید...
نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف...
لحظاتی به سکوت گذشت. سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهرهام کنه، گفت: بفرمایید شما شروع کنید...
من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونهی یکی ازدوستاتون برای عیادت!
از شدت تعجب سرش را بالا آورد و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم هاش را عوض کرد و گفت: شما از کجا میدونید؟
بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم.
انگار خیالش راحت شده باشه، لبخندی روی لبش نشست و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید...
تمام نفسم را توی سینهام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من میشناسیدشون؟!
گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را میشناسنم. البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را میشناسند...
توی اون لحظات دلم میخواست زمین دهن باز میکرد یا منو میبلعید یا این پسره ذی شعور رو که اینجوری داشت تعریف خانم مائده رو میکرد...
◀️ ادامه دارد ...
Part25.mp3
11.11M
📚نمایش صوتیکتاب
#پایی_که_جا_ماند_(2)
✨بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
#دفاع_مقدس
قسمت 🔟
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای مباهله چیست؟
🖥 انیمیشن مباهله پيامبر اسلام با مسيحيان نجران
🔻باید داستان مباهله را به کودکان خود بیاموزیم.
🔻اگر غدیر عید ولایت است #مباهله عید فضیلت است. چون بزرگترین فضیلت علی(ع) در روز مباهله و آنهم صریحاً در قرآن کریم بیان شده.
🔻امام رضا(ع) به مأمون فرمودند: بالاترین فضیلت علی(ع) آیۀ مباهله است. چون در این آیه علی(ع) نفس پیامبر(ص) اعلام شده است. باید غربت مباهله برطرف بشود، این خیلی مهمتر از بسیاری دیگر از ایام الله است.
#عید_مباهله
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝