#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5️⃣5️⃣ 🎬
سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر می کرد ، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!
دردم از این دنیا کم بود ، یکی دیگر اضافه شد...
این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار می دانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست ، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا می زند ، آیا راضی می شود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم ، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد ، نه شغل درستی و نه گذشته ی پاکی و نه آینده ی روشنی ....
به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمی دانم کیست اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است....امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه می کنید؟ اصالتم را می خواستم ....ندیدم ،نرسیدم...در عین تهی دستی این این.....
ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود ، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : چه می کنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی ، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفه العینی ، حاجتت را روا می کند.
سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود، مولایم ، تو خود خوب می دانی که در دلم چه می گذرد ، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمی دانم چگونه...اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان.
سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد ، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، اینبار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود ، او می خواست ببیند چه کسی می آید وچه کسی میرود، شاید....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند ، با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود.
چند ساعتی از رفتن آن بانو می گذشت ،حرم به روال طبیعی اش بود ، عده ای می آمدند ،نمازی میخوانند و زیارتی می کردند و میرفتند.
سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بو و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانوگذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود.
در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد وگفت : سلام آقا....
سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : سلام جناب ، امرتان؟
سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی شک از بزرگان است.
آن مرد لبخندی زد و گفت : شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟
سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت :ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی آورم..
مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی می کنم...
سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : بله...بفرمایید
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6️⃣5️⃣ 🎬
آن مرد همانطور که در کنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم.
سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟
آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!
بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند حسن آقا، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد ، می گشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امر کرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است.
حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت می گویم ، آخر این کاروان کوچک ، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....
حالا نظرت چیست؟
سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود ، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد.
حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ...
سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : نمی شود همین جا بگویی؟
حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم ،خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد...
و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7️⃣5️⃣ 🎬
روح انگیز مانند مرغ سرکنده ای بی قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می پیمود ، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ...
چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید .
روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید ، می خواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هر بار ،ناامید می شد.
پرده ی حریر سفید که گلهای رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد.
روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند.
خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت.
روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش می چید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید وگفت : چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که می گویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است.
فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت : من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم....
روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت : یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال می کردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای....
حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟
فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت : مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام...
و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!
درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد.
ادامه دارد...
📝 به قلم: ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
☫ ﷽. ☫
🤔هر وقت کسی «التماس دعا» میگوید،وقت #دعا،هر چه فکر می کنم، بهتر از #دعای_فرج نمی یابم.
چرا که با آمدن مولای ما,
بیماری نیست که شفا نیابد؛
فقری نیست که به غنا نینجامد؛
خرابی نیست که آباد نشود؛
رزقی نیست که وسعت نیابد
و حاجتی نیست که برآورده نگردد.
😍ظهور آقای ما جمع بهترین هاست؛هر چه #خیر است در مولای ماست.
☀️👈امام باقر (ع) در تفسیر آیه شریفه «وَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» فرمودهاند:
«منظور از خَيْرات: #ولایت اهل بیت است.»
📚 برگرفته از کتاب« #یاران_امام_زمان_ع» ؛به نقل از «بحارالانوار»،ج 52،ص 288
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🤲🏻💚
🌱🌱🌱
☫ ﷽. ☫
☀️امام حسن عسکری علیه السلام:
✍🏻به خدا قسم؛ او (امام زمان) غیبتی خواهد داشت که در آن دوران از هلاکت نجات نمی یابد مگر آن کسی که خداوند او را به اقرار و اعتقاد به امامتش ثابت بدارد و به دعا کردن برای تعجیل فرج توفیق دهد.
📚مکیال المکارم جلد۱ ص۱۷۹
🌿🌿🌿
☀️امام سجاد علیه السلام میفرمایند:
به درستی که مردمان زمان غیبت حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف که امامتش را باور دارند و منتظر ظهور اویند، از مردمان همه زمانها برترند، زیرا خدا چنان عقلها و فهمها و شناخت آنان را قوت بخشیده است که غیبت نزد آنان همچون دیدن باشد، آنان به حق اخلاص ورزانند.
📚 کمالالدین شیخ صدوق، جلد ۱
🌴🌴🌴
👉🌷@motevasselin_be_shohada
🕊🌿🌼
AUD-20220114-WA0090.opus
2.22M
✅دعای سفارش شده از امام زمان(عج)
⭕️زیارت آل یاسین
🎙با نوای استاد علی فانی
🌤هر گاه خواستد به وسیله ی ما به خداوند بلند مرتبه توجه کنید و به سوی ما روی آورید بگوئید:
سلامَُ علی آل یاسین...
__🌿✨🌺✨🌿_____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰باور میکنید امام زمان(عج) دلتنگ ماست
#استاد_پناهیان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
______🌤🌿🌻🌿🌤_____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
بـزرگۍمۍگفـت:
تڪیہڪنبہشھـدا؛شھـداتڪیہشـونخـداسـت.
اصـلاڪنارگلبنشـینۍبـوۍگـلمۍگیـرۍ؛
پسگلسـتـانڪنڪلزندگیـترو
بـٰایـٰادشھـدا
👉🌷@motevasselin_be_shohada
ـ
🌹#شهیدانه
شرطِ ورود در جمعِ شهدا
اخلاص است!
و اگر این شرط را داری ،
چه تفاوتی می کند
نامت چیست و شغلت؟!
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
👉🌷@motevasselin_be_shohada
#مکتب_حاج_قاسم
#حاج_قاسم
🔹تشنه شهادت
🔸از هیچ کس جز خداوند هراس نداشت و شهادت در راه خدا گران ترین و شیرین ترین آرزوی او در زندگی بود و همواره در حسرت شهادت می سوخت و اشک می ریخت
🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥جشن تولد دختر بدحجاب
و عاقبتی که به غسالخانه ختم شد
❌حتما کلیپ نگاه کنید ،شاید فرصتی نباشد اگر بیراهه رفتیم برگردیم
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج❣
#ساعت_آخرالزمان
____⪻🍃🌸🍃⪼____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
____⪻🍃🌸🍃⪼____
برانداز فقط خودت!😁
با یک نوار کاست و چند برگه کاغذ کاری کردی که ۴۴ ساله تمام قُلدرهای دنیا با تمام رسانهها و مزدورانشان هیچ غلطی نمیتونن بکنند✌️
دوستت داريم❤️
🌹شادی روح امام و شهدا صلوات
#شاهچراغ | #پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
👉🌷@motevasselin_be_shohada
💫نماز عشق دو رکعت است
رکعت اول:خونین شدن "تن"
رکعت دوم:آزاد شدن "روح"
شهید هیبت الله فرجی
حی_علی_الصلاه
نماز_عاشقانه_شهدا
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #داستان_جالب_و_زیبای شخصی که بر اثر بیماری در حال احتضار بود... ولی لحظات آخر #امام_حسین علیه السلام به دیدار او آمد...😭
👌#حتما_ببینید_بسیار_زیبا
👉🌷@motevasselin_be_shohada
__|🌿💚🌿|_____
📿چگونه از نماز لذت ببریم؟
✍ آیتالله بهجت ره:
این احساس لذت در #نماز، یک سری مقدمات خارج از نماز دارد، و یک سری مقدمات در خود نماز.
آن چه پیش از نماز و در خارج از نماز باید مورد ملاحظه باشد و عمل شود این است که: انسان گناه نکند و قلب را سیاه و دل را تیره نکند. و معصیت، روح را مکدّر می کند و نورانیّت دل را می برد. و در هنگام خود نماز نیز انسان باید زنجیر و سیمی دور خود بکشد تا غیر خدا داخل نشود یعنی فکرش را از غیر خدا منصرف کند.
📚 برگی از دفتر آفتاب ، ص ۱۳۳
____⪻🍃🌸🍃⪼____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
550291820.mp3
8.58M
📚"شرح و بررسی کتاب:
°#آنسوی_مرگ°
#قسمت_نوزدهم 🎧
••|استاد امینی خواه|••
━━━━◈❖✿❖◈━━━━
👉🌷@motevasselin_be_shohada
📚هرفرقهبرایخود
کتابی دارد
🔦هرشاهوزیرراهیابی
دارد
🌹تبریکبهصاحبالزمان
(عجل الله تعالی فرجه)
بایدگفت :
🇮🇷ازاینکهچنیننائب
نابـی دارد...
#لبیڪیاخامنھاے♥️
~~~✨🍃🌻🍃✨~~~
👉🌷@motevasselin_be_shohada
4_770678340204888389.mp3
4.34M
💥فرج امام زمان عج تو اوج نا امیدی
#استاد_پناهیان
#بشارت #ظهور
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🙏
__🍃🌺🍃_____
👉🌷@motevasselin_be_shohada
⊰•🖇🌿•⊱
.
'شھادتهمانپیچک🎋
سبزےاستڪھ🍀
جوانھمۍزند🌱
بردلهاےعاشق؛🌾
هماندلهایۍ🌺
ڪھعاشقخداشدھاند...'💐
#رفیق_شهیدم 🥀🦋🥀
#حاج_محمدابراهیم_همت🕊🌱
#زندگیتون_شهدایی
👉🌷@motevasselin_be_shohada