eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.1هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
254 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹صحبت ها و خاطرات مادر بزرگوارِ شهید ناصر ابدام [🌤❣🦋] ✅《بچه‌هایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم》 ناصر دومین فرزندم بود که سال ۵۴ در منطقه ۱۷ تهران، محله ابوذر به دنیا آمد. اسم پسرم در شناسنامه «ناصر» بود، اما او اسم غلام‌عباس را خیلی دوست داشت. منزل‌مان در حوالی مسجد ابوذر در منطقه ۱۷ تهران بود. من از همان ابتدا بچه‌هایم را به مسجد می‌بردم و آنها را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم. کم‌کم تأثیرات این کارها را در ناصر می‌دیدم. او از نوجوانی وارد بسیج شد. پیش‌نماز آنجا هم پدر حجت الاسلام علیرضا پناهیان بود. آقای احمد پناهیان هم که تقریباً هم دوره پسرم بود و با هم فعالیت می‌کردند. حتی بعد از شهادتش پیش‌نماز مسجد(حاج آقا پناهیان) می‌گفت: «این مسجد حدود ۸۰ شهید دارد، اما بنده در شهادت هیچ کدامشان به اندازه ناصر ناراحت نشدم». 🌹از کودکی انقلابی تربیت شد همسرم از سال ۶۱ تا آخر جنگ مدام به جبهه می‌رفت، آن موقع ما در یک اتاق مستأجر بودیم و زندگی‌مان با حقوق کارگری اداره می‌شد. یک بار به همسرم گفتم: «تو به جبهه نرو، وضعیت زندگی ما را که می‌بینی، اداره این بچه‌ها و مستأجری برای ما سخت است» اما او گفت: «وظیفه است که برویم، اسلام با این کار ندارد که تو یک اتاق و ۵ بچه داری. وقتی امام دستور داده که به جبهه اعزام شویم، باید در هر شرایطی برویم و نگذاریم اجنبی‌ها به کشورمان وارد شوند. هیچ جا مثل ایران نیست و باید با جان و دل از آن حفاظت کنیم». او در جبهه چندین بار مجروح شد، یکی از این دفعات سر، دست و پایش ترکش خورده بود، اما با این حال جبهه را ترک نکرد و اکنون به دلیل موج‌گرفتگی عوارض ناشی از آن که در اعصاب و روان بروز می‌کند را تحمل می‌کند. فکر می‌کنم همین شرایط حضور پدر شهید در جبهه سبب شد تا او هم زود بزرگ شود و احساس مسئولیت کند و پایبند به انقلاب باشد. 🌹می‌گفت: زن نباید بلند صحبت کند ناصر با اینکه ۱۲ ـ ۱۳ ساله بود، بیشتر از سنش‌ می‌فهمید و حرف‌های بزرگتر از سنش را می‌زد، مثلاً می‌گفت: یک زن نباید با صدای بلند صحبت کند و بخندد. با دیدن وضعیت زن‌های بی‌حجاب در خیابان خیلی ناراحت می‌شد و می‌‌گفت: چه دلیلی دارد زن بزک‌کرده، بدون مردش وارد کوچه و بازار شود. او در واقع به این حدیث از حضرت زهرا(س) یقین پیدا کرده بود که بهترین زنان کسانی هستند که نامحرمی او را نبیند و او نامحرم را نبیند. بنده سعی می‌کردم مسائل را رعایت کنم اما با این حال در این مسائل به بنده با احترام گوشزد می‌کرد؛ از اینکه می‌دیدیم او در این سن و سال به این مسائل توجه می‌کند، خوشحال می‌شدم. او به خواهرانش که نوجوان هم بودند، می‌گفت: آبرومندانه زندگی کنید، درستان را خوب بخوانید و هیچ‌وقت چادرتان را زمین نگذارید، اگر روزی چادر از سرتان بیفتد، در روز قیامت نخواهید توانست جواب حضرت زهرا(س) را بدهید. دخترانم حرف‌های ناصر را تا امروز عملی کردند. 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🌹با بچه‌های این دوره و زمانه فرق می‌کرد او خیلی بچه قانع و سازگاری بود، اصلاً با بچه‌های این دوره و زمانه فرق می‌کرد. هیچ‌وقت در مسائل مختلف به من بی‌احترامی نکرد. وقتی به او می‌گفتم که خرید منزل را انجام بدهد، هیچ‌وقت نشنیدم بگوید نمی‌روم یا اینکه.نمی‌گفت که این غذا را نمی‌خورم.  در ماه مبارک رمضان بدون اینکه به سن تکلیف رسیده باشد برای سحری بلند می‌شد و روزه می‌گرفت. با عشق دنبال اقامه نماز بود. وقتی که صبح‌ها او را برای خواندن نماز صبح بیدار می‌کردم، خیلی خوشحال می‌شد و با اشتیاق نمازش را می‌خواند. 🌹می‌گفت: مسجد را خالی نگذارید ناصر خیلی زیبا قرآن قرائت می‌کرد، سوره الرحمن را زیاد می‌خواند. بلافاصله بعد از اینکه از مدرسه به منزل می‌آمد، وسایلش را در خانه می‌گذاشت و به مسجد می‌رفت. او مسجد را خالی نمی‌گذاشت و گاهی اوقات که در منزل نماز می‌خواندیم به ما می‌گفت: برای نماز به مسجد بروید، چرا در خانه نماز می‌خوانید؟  از این روحیه او بسیار لذت می‌بردم و گاهی هم نگران می‌شدم که نکند با روحیه‌ای که دارد او را در جامعه اذیت کنند. یک‌بار که بنده بیمار بودم، به همراه او به پزشک مراجعه کردیم.در مسیر می‌گفت: اگر ما برای خواهر و مادرمان غیرت داشته باشیم و از آنها حفاظت کنیم، هیچ مردی به خود اجازه نمی‌دهد به آنها نگاه بد کند. 🌹در امر به معروف با کسی تعارف نداشت به یاد دارم یکی از اقوام به منزل ما آمده بود؛ ناصر به او گفت: علی! چرا نماز نمی‌خوانی؟  علی هم در پاسخ به او گفت: تو شیخ هستی برای خودت هستی. مراقب اعمال خودت باش، با من کاری نداشته باش.  ناصر هم به او پاسخ داد: وظیفه من این است که مسیر درست را به تو نشان بدهم، اسم تو علی است، باید حضرت علی(ع) را الگوی خود قرار دهی.  پسرم با اینکه سن کمی داشت و حتی به سن تکلیف نرسیده بود، به احکام شرعی توجه داشت. ادامه👇
👉🌷@motevasselin_be_shohada 🌹 انتظامات نمازجمعه بود او هر هفته در نماز جمعه دانشگاه تهران حضور پیدا می‌کرد و انتظامات بود. با توجه به اینکه بمب‌گذاری‌های تیر ماه سال ۱۳۶۰ در مسجد ابوذر و نماز جمعه سال ۱۳۶۳ را می‌دانست، می‌گفت: باید بیشتر در نماز جمعه مراقب تردد افراد باشیم.  او در روز جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۶۹ زودتر از همیشه به محل اقامه نماز جمعه رفت تا بازرسی بهتری داشته باشد. وقتی که در آنجا حاضر شده بود می‌بیند که هنوز درها باز نشده، لذا به پارک لاله رفت. او در پارک لاله با صحنه‌ای مواجه می‌شود و می‌بیند که چند پسر اراذل در حال اذیت کردن یک دختر هستند، به آنها تذکر می‌دهد. آن چند نفر به پسرم حمله می‌کنند و با ۷ بار ضرب چاقو به قلب و ناحیه شکم، او را به شهادت می‌رسانند.  کسانی که پسرم را به بیمارستان امام خمینی(ره) منتقل کردند، نحوه شهادت را تعریف کردند. زمانی که به بیمارستان رسیدیم پسرم شهید شده بود. پرستار حاضر روی آن را باز کرد و برای آخرین بار پسر ۱۵ ساله‌ام را دیدم. فکر نمی‌کردم ناصر شهید شود برای پسرم خیلی آرزوها داشتم؛ او را با تمام این آرزوها در قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت‌زهرا(س) به خاک سپردم؛ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که پسرم شهید شود، چون جنگ تمام شده بود و تصورم این بود که هر کسی که به میدان جنگ برود شهید می‌شود، اما میدان جنگ پسرم در دفاع از حریم زنان در همین شهرمان بود. 🌹به پسرم توسل می‌کنم بنده وقتی با مشکلی مواجه می‌شوم به پسرم توسل می‌کنم و از او می‌خواهم برای ما دعا کند. یک بار که پدر شهید بیمار شده بود و به دلیل عوارض موج‌گرفتگی سردرد شدید داشت، طوری که نمی‌توانست استراحت کند؛ به او گفتم: پسرم! تو را قسم می‌دهم دست به دامن حضرت عباس(ع) شو و سلامتی پدرت را بخواه. این دعا به اجابت رسید و همسرم ساعت‌ها بدون سردرد توانست آرام بخوابد. 🌹ناصر اول خودش را تربیت کرده بود او خیلی خوب بود؛ بعد از شهادتش، من و ۳ خواهرش خیلی غصه خوردیم؛ همیشه از خودم می‌پرسم این بچه چطور این طوری شد؟ خدا چرا این هدیه را به من داد؟ یک جوری رفتار می‌کرد که بقیه آن طور نیستند. وقتی می‌دید نان یا غذا در سفره کم است، زود دستش را از خوردن می‌کشید.  می‌گفتم: چرا نمی‌خوری؟  می‌گفت: خورده‌ام، سیر شدم.  پسرم نمی‌گذاشت خواهرانش بروند و در صف نانوایی بایستند و نان بگیرند. همیشه خودش می‌رفت. یک بار همسایه‌ها گفت خدا را خوش نمی‌آید که دائم این بچه را می‌فرستید در صف نانوایی. گفتم: به خدا خودش می‌آید و نمی‌گذارد کس دیگری بیاید.  او می‌خواست عاقبت به خیر شود، در راه خدا باشد، اجازه نمی‌داد کسی در حضورش غیبت کند، همه را به نماز و عبادت و دوری از گناه و معصیت تشویق می‌کرد تا اینکه به مقام والای شهادت نائل شد. 🌹تنها توقع مادر شهید امر به معروف خون‌های زیادی پای اسلام ریخته شد؛ از زمان صدر اسلام تا امروز برای زنده بودن این دین خون و جان دادیم؛ چه جوان‌هایی که برای حفظ دین جانشان را در راه خداوند دادند؛ آنها را حق را پیدا کردند و رفتند؛ امروز مسئولیت سنگینی بر عهده ما است تا از این خون محافظت کنیم. من فرزندم را در این راه دادم و《 توقع دارم که جوانان در مسیر شهدا باشند. چیزی که دلم را شاد می‌کند همین است.》 🌺🌷🕊🌹🕊🌷🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸دیدار خاطره‌­انگیز خانواده شهید ابدام با رهبر انقلاب 🌺در همان آغازین روزهای پس از شهادت ناصر ابدام ، پدر به همراه آیت‌الله جنّتی که آن موقع رئیس‌ستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر بودند به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی می­‌روند. 🔻در این دیدار رهبر انقلاب پدر شهید را مورد تفقد ویژه قرار داده و مصافحه و دیده‌بوسی گرم و صمیمانه‌­ای کردند و یک جلد کلام الله مجید به پدر هدیه دادند. 《 حضرت آقا برای اولین‌­ بار از شهید اِبدام به‌­عنوان نخستین شهید امر به معروف و نهی از منکر کشور یاد کردند.》 👉🌷@motevasselin_be_shohada 💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️غیرت شدید بر روی حجاب و عفاف ☀️برادر گرامی شهید ابدام میگوید؛: خانواده ما در منطقۀ 17محله ابوذر زندگی می­‌کردند. زمان جنگ بود و پدر مدام در جبهه­‌ها با دشمن بعثی جهاد می­‌کرد و ناصر مرد خانه بود و امور جاری خانه با ایشان بود. ما چهار خواهر داشتیم و غیرت شدیدی روی مادر و خواهران داشت. شهید خیلی به حجاب و عفاف حساس بود و پیوسته هم­شیره­‌ها را به حجاب برتر سفارش می­‌کرد و آنها نیز تا به امروز با دقت و وسواس خاصی چادرشان را حفظ کرده‌­اند. شهید به مادر می­‌گفت: شما نروید چیزی بگیرید، من خودم هر چه لازم دارید می­‌خرم. آن زمان دوران جنگ بود و صف‌­های نانوایی و اجناس کوپنی بسیار طولانی بود. ناصر این زحمت را به جان و دل می­‌خرید و هر روز زمان زیادی صرف می­‌کرد تا مادر و خواهرانش از نگاه نامحرمان در امان باشند. یکی از بستگان نیز هم­‌محلی شهید بود و ناصر همین سفارش‌­ها را به او هم می‌کرد و خریدهای­شان را انجام می­‌داد. به این ترتیب شهید صبح تا شب در صف نان و اجناس کوپنی و مایحتاج زندگی بود. 🌺حضور فعال در سنگر مسجد و بسیج با وجود این مشکلات، ناصر (غلام­‌عباس) از سنگر مسجد و بسیج هم غافل نبود و به مسجد و حسینیۀ یوم‌­الغدیر که حدود دوکیلومتری از منزل فاصله داشت، رفت و برای بسیج ثبت‌نام کرد و بعد از آن به­‌صورت منّظم و مداوم به مسجد رفت و آمد داشت. امام جماعت این مسجد حجت‌الاسلام پناهیان، پدر حجج ‌اسلام احمد و علیرضا پناهیان بود و علاوه‌ بر پدر، این دو بزرگوار نیز در آن برهه به این مسجد می­‌آمدند. بعد از شهادت ناصر، حجت‌الاسلام احمد پناهیان به پدر شهید می‌گوید: فرزند شما با آنکه منزلش دور بود، مدت‌ها قبل از اذان به مسجد می‌­آمد و رتق و فتق امور مسجد را به‌­طور کامل عهده‌­دار می‌­شد و تمامی کارها را انجام می‌­داد، از شستن حیاط، نظافت سرویس­‌ها، خالی کردن جوی جلوی در گرفته تا نظافت داخل مسجد، انداختن جانمازها، چیدن مهرها و... و بعد از نماز نیز تمام کارها را انجام می­‌داد و آخر از همه می‌­رفت. 🌺شهید فقط در عزای امام حسین(ع)‌گریه می‌کرد شهید فقط در عزای امام حسین(ع)‌گریه می‌کرد و آن‌چنان هم می­‌گریست که تمام حاضران در هیئت و حسینیه تحت تأثیر قرار می­‌گرفتند و زار زارگریه می­‌کردند. غیر از آن هرگز گریه نمی‌­کرد. چند بار به خاطر دفاع از مظلوم چند نفره سرش ریخته بودند و کتک مفصلی خورده بود اما یک قطره ‌اشک هم نریخته بود. دفاع از مظلومان و سیلی­‌خوردگان هر گاه می­‌شنید کسی مظلوم واقع شده و مثلاً بچه­‌ها کتکش زده‌­اند غیرتی می­‌شد و جلو می‌رفت و بلافاصله به یاری‌­اش می‌­شتافت و بسیار هم اتفاق می­‌افتاد که یک­ تنه با چند نفر گلاویز می‌­شد و کتک مفصلی هم می­‌خورد اما باز دست از یاری مظلومان و سیلی‌­خوردگان بر نمی‌­داشت. اگر کسی مزاحم خانمی می­‌شد قاطی می­‌کرد و خونش به جوش می­‌آمد حتی اگر آن خانم بسیار بدحجاب بوده باشد باز هم فرقی نداشت و دفاع از ناموس مردم را واجب می‌­دانست و سرانجام نیز در همین راه شهید شد. 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🌺رسیدگی­‌های شهید به محرومان که پس از شهادت آشکار شد شهید اِبدام در قطعه چهل بهشت زهرا تشییع و خاکسپاری شد. برای مراسم تشییع جمعیت بسیار بسیار زیادی آمده بودند که برادر شهید اظهار می­‌دارد خیلی از آنها را نمی­‌شناختیم. برادر شهید می­‌گوید: بعد از چهلم شهید، پیرزن و پیرمردی آمدند درِ خانۀ ما. وقتی داخل آمدند و نشستند خیلی‌گریه کردند، خانواده هم پا به پای آنها گریستند. گفتند این ناصر حکم پسر ما را داشت. چون خانه‌­شان حداقل سه کیلومتر فاصله داشت و خانواده شهید آنها را نمی­‌شناختند، پدر و مادر شهید متعجب شدند. گفتند نمی­‌توانیم راه برویم و بچه‌ها رهایمان کرده‌­اند. ناصر کارهای­مان را می­‌کرد و تمام خریدهای­مان را انجام می­‌داد. آنقدرگریه کردند که دیگر چشمان­شان سو نداشت. گفتند دیگه کی می‌­خواهد ما را رتق و فتق کند؟ گفتند اعلامیه ناصر را که در نانوایی دیدیم فهمیدیم شهید شده و توانستیم خانه‌­اش را پیدا کنیم. اینقدرگریه کردند که از حال رفتند. گفتند شما پدر و مادرش هستید ولی نمی‌­دانید ناصر کی بوده. چند نفر دیگه هم اینجوری آمدند. پدر شهید جانباز پنجاه درصد جنگ تحمیلی است. بدنش پر از ترکش است و روزی دو، سه ساعت بیشتر نمی­‌تواند بخوابد. یک صدای موج انفجار در گوشش افتاده که شبانه‌­روزی است و دکترها گفته­‌اند هر کاری هم بکنیم صدا قطع نخواهد شد. پدر هشت سال جنگ را در جبهه‌ها بوده و دو سال هم در سوریه. الان هم بارها درخواست کرده سوریه برود اما قبول نمی‌کنند. برادر شهید می­‌گوید: «خدا سرش را روی بدن نگه داشته. با وجود کهولت سن و وضعیت نامناسب جسمانی هنوز هم پدر عاشق جهاد و شهادت و خدمت به اسلام است و هر جا که نیاز باشد آماده اعزام است. 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰خواب پدر گرامی شهید ابدام 🌹 پدر شهید که از جانبازان جنگ تحمیلی می باشد تعریف میکند بعداز شهادت پسرم که برنامه تشییع پیکر و برنامه های متعددی که منتصب به شهید بود تمام شد،بعد از گذشت چهل روز خوابی میبینم خیلی خسته شده بودم ازفرط خستگی خوابیدم، ناصر به خوابم آمد سلام احوال پرسی و خوش و بش پدر فرزندی کردیم دیدم که ناصر لباس سبز به تن کرده یک سلاح برروی دوشش گرفته، گفتم موضوع ازچه قرار است؟ " پسرم گفت بابا یادت هست لباس جبهه ندادی من بپوشم؟ اینجا لباس سبز و پوتین نو دادن به من، الان هم ساعت نگهبانیم هست میخواهم بروم سر پستم روفقا منتظرن به مادر سلام برسان بگو جایی که هستم عالیه ناراحت و نگران نباشند" ‌پدر گفت خداحافظی کرد و دستی تکان داد رفت، ناگهان از خواب بیدار شدم اشک از چشمانم امان نمیداد فقط گریه میکردم، چندین روز گریه میکردم بی اختیار یاد وقتی که خبر شهادت ناصر را حاج آقا پناهیان با چندی از رفقای همراه به درب منزل آمدند، افتادم. موقعی که خبر شهادت را به من دادند آنقدر گریه نکردم فقط خود حاج آقا پناهیان خانواده مرا آرام کردند خودشان ما را به آرامش توصیه می‌کرد اما بعد مثل ابر بهاری گریه میکرد فقط می‌گفت ناصر جان خوش به حالت، سلام ما را هم به امام حسین (ع ) برسان. 🌻🌿🌻🌿🌻🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب: 《امر به معروف و نهی از منکر در سیره ی شهدا》 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سرود شهدای امر به معروف 🌹سلام شهید غیرت کارِت نداره قیمت... ❌حساب اون که طعنه زد بهت باشه قیامت... 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام ناصر ابدام" 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید ناصر ابدام" 💚همنوا با امام زمان(عج) ____✨🌺✨____ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ___🌤🌺🌤_____ 👉🌷@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8️⃣5️⃣ 🎬 سهراب بی خبر از نقشه ای که در سر فرنگیس بود و عشقی که به جان او افتاده بود ، ناامید از رسیدن به آرزوهایش ، عرض اراداتی دیگر خدمت امام رضا (ع) کرد و به دنبال حسن آقا راه افتاد و قبل از خروج ،به طرف اصطبل رفت و ضمن خوش و بشی با غلامرضا ،این خادم پیر و مهربان ، افسار رخش را در دست گرفت و همراه رفیق تازه اش ، دل از حرم کند و بعد از هفت روز گوشه نشینی به بیرون قدم گذاشت. چون حسن آقا اسب با خود نیاورده بود ، سهراب هم به ناچار هم قدم با او درحالیکه اسب را به دنبال خود می کشید ،شد. حسن آقا نفس عمیقی کشید و گفت : ارباب من مدتهاست که در تدارک این سفر بود ،اما همیشه دست دست می کرد ، انگار به کاروانیان اعتماد نداشت ،تا آنکه آن روز شما در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کردی ، از شانس خوبت ، صاحب کار ما هم به آن جشن دعوت بود و تو را دید و یک دل نه ، صد دل خواستار استخدام شما شد. سهراب سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت : مگر این کاروانی که می گویی چیست و می خواهد چه مأموریتی انجام دهد که صاحب کارتان چنین حساسیت نشان می دهد و برایش مهم است ، در ضمن نام صاحب کارتان چیست؟ و قرار است ما را به کجا بفرستد؟ حسن آقا که از شتاب سهراب برای دانستن خنده اش گرفته بود گفت : کمی صبر کن پسرم ، یکی یکی برایت توضیح می دهم ، فقط قبل از اینکه من جواب تمام سؤالاتت را بدهم ،تو جواب سؤال مرا بده و سپس نگاهی به صورت زیبای سهراب کرد و ادامه داد : شنیده ام اهل سیستانی ، اولا تو از سیستان و اینجا خراسان ، به چه هدف آمده ای؟ دوماً چرا آمدی و اینجا ماندگار شدی؟ مگر تو خانواده ،پدر و مادری ،زن و فرزندی نداری؟ و آخرین سؤالم که مهم ترین آن است و سخت ذهنم را به خود مشغول کرده این است که ، چرا تا پیشنهادم را شنیدی ، بدون ناز و ادا و پرس و جو ،قبول کردی، آخر من فکر می کردم باید کلی منتت را بکشم و شاید شرایطی سخت برای پذیرش برایم بگذاری..‌‌حال می شود جواب سؤالاتم را بدهی؟ سهراب آهی کوتاه کشید و گفت : اولا واقعا نمی دانم اهل کجا هستم ، اما بزرگ شده ی سیستانم ، برای پیدا کردن شغل و مسابقه به خراسان که ولایتی بزرگ و پررونق است آمدم و البته هدفی دیگر هم داشتم که بسیار مهم بود اما به آن نرسیدم و باید بگویم نه پدر و مادر نه زن و فرزند و چشم انتظاری در این دنیا ندارم....برای قبول پیشنهادتان هم باید بگویم... سهراب ادامه داد : راستش خودم به دنبال کار و شغل مناسبی بودم و چون امری دیگر پیش آمد که برای رسیدن به آن، باید مرتبه و رتبه ای بین خلق داشته باشم و باید از یک جا شروع کنم . تا شما پیشنهاد دادید ، متوجه شدم بهترین نقطه ، برای آغاز کار و رسیدن به هدفم ، همین کاریست که شما از من خواستید ، چون هم تخصصش را دارم ،هم از عهده اش بر می آییم و از آنها مهم تر شما قول دادید رضایت مرا کسب کنید و رضایت من هم تأمین زندگی ام در حد اعلاء است، آیا چنین می کنید؟ حسن آقا که از صداقت سهراب خوشش آمده بود گفت : صد البته ، صاحب کار ما حتماً به وعده ای که داده است عمل خواهد کرد. سهراب با حالت سؤالی نگاهی به او انداخت و‌گفت : گرچه در این دیار غریبم و‌ کسی را نمی شناسم ، آیا می شود بگویی این صاحب کار ،شهرتش چیست؟ و آن مأموریت مهم به کجا و چیست؟ در این هنگام به یک دو راهی رسیده بودند ، حسن آقا راه سمت چپ را نشان داد و همانطور که با آرامش قدم بر می داشت گفت : نام صاحب کار ما ، علوی ست ، یعنی در اینجا با این نام شناخته میشود ،یکی از تجار به نام خراسان که رابطه ی نزدیکی با دربار دارد و بسیار صاحب نفوذ است ،البته این نکته را هم بگویم که ایشان مردی مؤمن و متعهد است و شاید بشود، گفت که او یکی از عارفان دوران است...حسن آقا به اینجای حرفش که رسید ، نفسش را آرام بیرون داد و گفت : و اما آن مأموریت ، آنطور که به من گفته اند ، گنجینه ای نزد آقای علوی ست که گویا متعلق به کسی دیگر در ولایت عراق عرب است. گویا این گنجینه بسیار ارزشمند است و اگر بهایش را بخواهی ،شاید از یک سال خراج ولایت بزرگی مانند خراسان ،بیشتر باشد. نمی دانم اعضای کاروان کیستند ،فقط می دانم کاروان کوچکی ست با افراد انگشت شمار و شما باید در محافظت از این گنجینه تا پای جان بکوشید و این امانت را به دست صاحب اصلی اش که به شما خواهند گفت در کدام شهر عراق است ،برسانید. سهراب با آمدن نام عراق ، حس خاصی به او دست داد و زیر لب تکرار کرد : عراق عرب... ادامه دارد.... 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋
9⃣5⃣🎬 فرنگیس بی تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود ، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگی هایش ،لبهایش را می جوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را می شکست و صدای تلقی بلند میشد. بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت : به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه می گویی؟ گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت : خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که می شود سهراب را به قصر کشانید ، شاهزاده فرهاد است. فرنگیس سری تکان داد و گفت : می دانم ، می دانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر می شود ، از طرفی نمی خواهم هیچ‌کس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من می گذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود می کند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم می ایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر می دانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار می کنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود.... در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت. گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت : نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی ،سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی ، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار... اگر صلاح بدانی من نقشه ای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد. شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد ، او‌ مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد ، من از همین راه وارد می شوم و قول می دهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد.... فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت : چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟ گلناز چشمکی به او زد و‌گفت : نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد.... فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت.... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 👉🌷@motevasselin_be_shohada 🦋🕊🦋🕊🦋