😢ماجرای شناسایی معجزه وار پیکر پاک شهید منوچهر نصیرالاسلامی از زبان برادر گرامیشان
💥رویای صادقه ای که خواهر شهید می بیند
♨️برادر شهید با پرس و جو از همرزمانش متوجه شد هر کدام خبر شهادتش را به روایتی بیان می کردند، مثلاً می گفتند که ایشان در حال آوردن مهمات وخمپاره بود که نزدیک سنگر توسط شلیک توپخانه دشمن به شهادت رسیده است.
🕊وقتی خبر شهادت او را به ما گفتند برای یافتن جنازه او به سردخانه ها و معراج شهدای کرمانشاه و چند شهر مختلف رفتیم تا شاید پیکر پاکش را در میان دیگر شهدای گمنام پیدا کنیم ولی نتیجه ای حاصل نشد.
در اواسط اردیبهشت دو برادر بزرگترش برای یافتن او به منطقه عملیاتی مائوت رفتند ولی به دلیل اینکه دشمن بر منطقه از نظر توپخانه و خمپاره اشراف داشت، منطقه را زیر آتش گرفته بود ، و برادران لشکر نصر مشهد که در آنجا مسقر بودند به آنها اجازه ندادند و می گفتند اگر شما بروید، ممکن است شما نیز به شهادت برسید.
🔸بنابراین موفق به تجسس برای یافتن او نشدند و بدون نتیجه برگشتند. چند وقت دیگر برادران برای بار دوم به منطقه رفتند ولی مجدد دست خالی و ناامید بازگشتند.
❣ پس از چندی خواهر شهید خوابی میبیند بدین مضمون که شهید در خواب خواهر می آید و می گوید میخواهم پایم را دراز کنم کسی جلوی پایم است و نمی توانم ، بیایید و او را کنار بگذارید.
وقتی خواهرشهید این خواب را برای برادران نقل میکند برادران برای بار سوم به منطقه عملیاتی می روند ولی این بار با اطلاعات دقیق تر و پرسش از چندین نفر از همرزمان او که در آخرین لحظات پیش او بودند، مشخصات کامل منطقه عملیاتی و نقطه ای که او به شهادت رسیده بود را می گیرند و با هماهنگی سپاه پاسداران شهر الیگودرز عازم منطقه عملیاتی می شوند و پس از هماهنگی با تعاون لشگر به منطقه عملیاتی فتح 5 و قله های مشرف به منطقه مائوت بنام گلان و کله قندی می روند.
🔻این بار چون منطقه مائوت فتح شده بود برادران به سمت همان نشانی هایی که همرزمانش گفته بودند می روند تا اینکه از علائم به جا مانده از انبار مهمات که جزء نشانی ها بود متوجه می شوندکه باید سنگرهای اطراف را جستجو کنند.
دو نفری تعداد زیادی از سنگرها را از ساعت 9 صبح تا 4 بعد از ظهر اول شهریور 1366 جستجو میکنند. اما دریغ از یک نشانی و خسته و گرسنه تا عصر ادامه میدهند.
🌤یکی از برادران به دنبال آب و غذا به طرف لشکر نصر مشهد رفت، برادر دیگرنقل میکند در حالیکه خسته بودم و به سنگرها و منطقه عملیاتی خیره شده بودم به فداکاری شهدا و رزمندگان فکر میکردم. از خدا کمک می خواستم که ما را نا امید بر نگرداند و کمک کند که جنازه را پیدا کنیم از طرفی هم مطمئن بودم که منطقه و محل را درست آمده و تمام نشانی هایی که دوستانش داده بودند را نیز پیدا کرده بودیم و اگر بر می گشتیم دیگر امکان برگشتن دو باره نبود و از یافتن او در این منطقه نا امید می شدیم و جوابی هم برای پدر و خواهران نداشتیم ، لذا از خدا کمک خواستم و خالصانه به درگاهش التماس کردم ، همینطور در فکر بودم که خداوند لطف خود را به ما نشان داد و چند قدم جلوتر از جایی که نشسته بودم دو پرنده روی زمین نشست و در حال نوک زدن به زمین شدند ، من نا خودآگاه حس کردم باید آن قسمت را بگردم و بلند شدم شروع به کندن آن قسمت که سنگری بود نمودم که یک دفعه یک پوتین از زیر خاک بیرون آمد زبانه پوتین را نگاه کردم اسمش روی آن نوشته شده بود،
گویا آن لحظه به تمام آرزوهایم رسیده بودم و از اینکه توانستم او را پیدا کنم خوشحال شدم ، ولی انگار قلبم شکست، با عجله در حال کنار زدن خاک ها بودم، و فریاد می¬زدم مسعود بیا پیدایش کردم او صدای فریادهای مرا شنید وبا سرعت خودش را به من رساند و هر دو باهم شروع به کندن سنگرکردیم و آرام، آرام خاک ها را کنار میزدیم
☘یکدفعه پای او پیدا شد از شلوار گرمکنی که به تن داشت او را شناختیم و مطمئن شدیم که او را پیدا کرده ایم و با آرامش بیشتر برای اینکه به بدن او آسیب نرسانیم خاک ها را کنار می زدیم، تا پیکر اورا بطور کامل از زیر خاک های که از خراب شدن سنگر بر اثر اصابت گلوله توپ بر روی او ریخته شده بود بیرون آوردیم و در جیبش کارت شناسایی اش را یافتیم .
✨ادامه👇
🌿برادر شهید در ادامه می گوید:
بدن او یک پا و دو دست نداشت پیکر پاک او گویا در یخچال نگهداری شده بود گوشت های بدنش کاملاً خشک شده بود در حالی که چند جنازه عراقی که در کنار او بود بوی تعفن آنها عذاب آور بود
اینجا من یاد خواب خواهرم افتادم که شهید منوچهر به او گفته بود نمی توانم پایم را دراز کنم دیدم که یک جنازه عراقی در یک قدمی او بیرون سنگر بود .
🦋بعد از پیدا کردن او کنار جنازه اش نشستیم و کمی گریه کردیم و فاتحه ای برایش خواندیم. و برای هماهنگی مسعود را به سوی برادران لشگر نصرمشهد فرستادم و آنها به کمک ما آمدند و جسد مبارک شهید را روی برانکارد گذاشتند و اورا به کمک تعدادی از برادران مستقر در آنجا تحویل تعاون آن لشکر دادیم و آنها با یک آمبولانس ما را همراه جنازه شهید به لشکر لرستان که در چندین کیلو متری آنها بود، رساندند و آنها جنازه شهید را تحویل گرفتند.
🥀و بعد از عاشورای حسینی در ششم شهریور 1366 طی مراسم با شکوهی در گلزار شهدا در کنار دیگر شهدا به خاک سپرده شد.
روحش شاد و راهش پررهرو باد🕊🌷
#شهید_منوچهر_نصیرالاسلامی
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
💠✨فرازی از وصیت نامه شهید والامقام منوچهر نصیرالاسلامی
🌷ای پسر فاطمه دوست دارم در وقت شهادت به بالینم بیایی تا صورتت را ببینم و از دنیا بروم .
🌷ای حسین جان خجالت میکشم که بگویم سرباز حسینم، اگر سرباز تو نیستم ولی تو را دوست دارم مرا بپذیر.
🌷ای حسینِ من ای محبوب من سلام مرا در آخرین لحظات عمرم با اشک شوق بپذیر .خدایا تو را شکر میگویم که ما را از فرهنگی غنی نمودی که بهنگام شهادت به حسین مینگرم و هنگام درد و غم به علی ع.
🌷 وصیتی به پدرم :
پدر جان مبادا در سوگ من گریه کنی و ناراحت باشی زیرا امام امت در سوگ فرزندش اشک نریخت .
🌷برای سوگمن گریه نکنید شما باید برای حسین گریه کنید که خواهرش بدن برادر را در قتلگاه نشناخت
🌷از خواهران عزیزم میخواهم که حجابتان را حفظ کنید و از برادران عزیز میخواهم که به نماز اهمیت بدهید و راه مرا ادامه دهید تا امام زمان عج از شما خشنود باشد.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تفحص شهدا
مدیون شهدائیم💔
شادی روح مردان خدا صلوات💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" منوچهر نصیرالاسلامی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید "منوچهر نصیرالاسلامی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سیزدهم
_اسماء؟
بلہ؟
گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ
اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید
چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ
کدوم حرفا؟
_گل رزو عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ
چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم
میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ
از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ
رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود
_ما رفتیم خونہ مامان بزرگ
گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق
گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود
روش با خط خوشے نوشتہ بود
_"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید
رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید"
تقدیم بہ خانم هنرمند
دوستدارت رامیـݧ
ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ
_و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم
از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ
_یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ بزنم.
_اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم
و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازمح میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم
اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود
اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم
_اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم
_رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت
تو ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم
دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ
_حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد
رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده
_دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم
گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ
بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم
_اوݧ نسبت ب مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره
یہ سال گذشت
خوب هم گذشت اما...
_اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب ب مهر
مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم
_اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد
اما ایندفہ دیگہ جدے بود
وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم
_تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم
اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم
ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم
اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت
رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم
ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم
برام سخت بود
_میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
✍ ادامه دارد ....
✨🦋✨
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚#قسمت_چهاردهم
_همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد.....
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره....
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
_بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
_رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم.
_با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
_چایے هم ک آوردے چیزے شده؟ چیزے میخواے؟
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ؟
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ
_مادر کجا؟ چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
_ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم:
_ماما؟
-بلہ
_میخوام یہ چیزے بهت بگم
_خب بگو
_آخہ....
_آخه چے؟؟
_هیچے بیخیال
_ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے.
_راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
_ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب؟
_ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
_تو چے اسماء؟
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
_دوسش دارم
_ینے چے کہ دوسش دارے؟
تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ؟؟
_اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم،
_اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
_ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن،چون مسفرتاشون مشهد و قم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست؟
_ایـنا چیہ میگے دختر؟ خوانواده ها باید بہ هم بخور.....
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
_سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
_بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و مـݧ خواب موندم.
ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
_بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده؟
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
_رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵ دیقہ بعد رامیـݧ رسید....
✍ ادامه دارد ....
✨🦋✨
Part05_ققنوس فاتح.mp3
29.13M
📚کتاب صوتی
#ققنوس_فاتح
زندگینامه داستانی سردار شهید #محسن_وزوایی
#دفاع_مقدس
#سیره_شهدا
قسمت 5⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
●به سید میگفتن:
اینا ڪی هستند مياري هيئت؛
بهشون مسئوليت میدی؟!
●میگُفت:کسی ڪه تو راه نیست، اگه بیاد
توی مجلس اهـل بیٺ و یه گوشه بشینـه
و شما بهش بها ندی، میـره و دیگه هم برنمیگرده اما وقتی تحویلش بگیری، جذب
همین راه میشه!
#شهید_سیدمجتبـی_علمدار🌷
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
#توسل
#کرامات_شهدا
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
با عرض سلام حقیر بعد از چندین سال آرزوی زیارت شهدا در منطقه جنگی آخرای سال ۱۴۰۱ ثبت نام کردم و سه روز مانده به اعزام به مناطق جنوب حالم خیییلی بد شد که صبح پنجشنبه ناراحت ونگران گفتم خدایا من چند ساله آرزو میکنم این چه سریه و از قبل به شهید ابراهیم هادی خیلی ارادت خاصی داشتم ودارم وچند کتاب ایشان ومطالعه کردم وبه ی سری عزیزان سفارش خوندن این کتابها را کردم
و همینطوری با آقا ابراهیم صحبت میکردم ودر دل میگفتم که خدارو شکر حالم رو به بهبودی بود و ما ۱۴۰۱/۱۲/۲۷ اعزام شدیم به سمت جنوب وخیلی مکانها مارو بردن وما زیارت کردیم وحتی از کنار کانال کمیل رد شدیم و چیزهایی رو که خونده بودم تو ذهنم تداعی میشد و سفر ما به خیر وخوشی به پا یان رسید
وبعد از تقریباچند روز بعد از ماه رمضان زیارت امام رضا علیه السلام نصیبم شد..
تااینکه ماه صفر امسال نیز برای اولین بار زیارت نجف وکربلا قسمتم شد
و وقتی از گیتهای عراق رد شدم وپا به گیت ایران عزیزم گذاشتم اولین چیزی که چشمان گنهکار من به اونها افتاد شهیدعزیزم ابراهیم هادی و سرور عزیزم حاج قاسم سلیمانی وبعد شهید خرازی بود چون ما در موکب ها که مستقر شدیم در مورد شهدا خیلی حرف میزدیم بخصوص این شهدای گرانقدر وقتی چشمام به عکس این بزرگواران خورد به همراه خودم گفتم فلانی من با عنایت خداوند واین شهدا توفیق زیارت عتبات وعالیت نصیبم شد وخدا رو هزاران بار شکر میکنم و آرزومندم ان شاءالله قسمت تمام آرزومندان بشه الهی آمین با تشکر
🌷🌷🌷🌷
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
#توسل
#کرامات_شهدا
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام علیکم
من یک طلبه هستم زمان کرونا که اعلام کردن جلسات روضهخوانی تعطیل یا با محدودیت ، بعضی رفقا شروع کردن توی دل ما رو خالی کردن...
ایام دهه محرم رفتم کرمان سر قبر حاج قاسم سلیمانی متوسل به حاج قاسم شدم گفتم اگر جلسه روضه خوانی و... برایم جور کنی ثوابش رو میفرستم برای شهدای مدافع حرم... در مسير با بعضی رفقا در تماس بودم
برای اسکان آمدم محل تبلیغ ، شب اول محرم حاج قاسم رو در خواب دیدم بهم گفت برایت همون اندازه می خواهی درست می کنم منتهی یه مقدار سختی داره باید تحمل کنی اتفاقا فردایش رفتم پیش امام جمعه و رئیس وقت سازمان تبلیغات محل و ان شهر از من سئوال کردن چند جا وکجا جلسه داری؟
گفتم فعلا هیج جا
ولی الحمدلله به برکت توسل به شهدا جور شد
موقع برگشت رفتم کرمان.. برای تشکر رفتم مزار (حاج قاسم)دیدم وقت رسیدن به راه آهن کرمان کمه ... گفتم به اندازه ای هست که ماشین یا تاکسی بیاد سریع من رو برسونه اگر ممکنه جورش کن و تشکری کردم..
همینکه از گلزار شهدا آمدم بیرون جوانی بایک ماشین رسید از من سئوال کرد کجا می روی گفتم راه آهن منتهی وسائلم فلان جاست باید بروم بردارم
گفت می رسونمت
دربین راه تعریف کرد عده ای از رفقای طلبه رو آوردم گلزار داشتم باخودم فکر میکردم برگشت هم اگر یه آقا طلبه ای بیاد هم تنها نیستم و هم مسیرم اونطرف هست.
🌹🌹🌹🌹🌹
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
#توسل
#کرامات_شهدا
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام
من یه مدت کانالتون رو چک میکردم و میدیم که چطور از چله شهدا صحبت میکنید و میگید که حاجت میدن .
اتفاقا توی همین ایام بود که یه خواسته ای از خدا داشتم .
چند جایی هم دیده بودم که از چله زیارت عاشورا برای شهید نوید صفری تعریف میکردن ، تصمیم گرفتم برای حاجتم به ایشون متوسل بشم ،
خلاصه دقیقا با یک محرم چله ام رو شروع کردم
خداشاهده هنوز چله ام تموم نشده بود حاجتم رو گرفتم شاید کاملا بهش نرسیدم ولی خب به بخش بزرگی ازش که اصل کار و قضیه بود رسیدم .
به همین خاطر میگم واقعا حاجت میدن بهشون وصل بشید با دلشکسته ازشون بخواید خودشون بهترینش رو میدن .
🌺💐🌷
🌱
#پیام_شما🌹
سلام وقتتون بخیر خیلی ممنون بابت کانال عالیتون که باعث شد من به شهدا ارادت بیشتری پیدا کنم و بیشتر بشناسمشون
من کتاب یادت باشد شهید سیاهکالی رو مطالعه کردم و ارادت زیادی به ایشان دارم یه روز با همسرم دعوامون شد با اینکه حق با من بود ولی همسرم خیلی تند رفتار کردند و خیلی ناراحت شدم من همون لحظه به شهید متوسل شدم و ازشون خواستم خودش حواسش به زندگیم باشه و نذاره بینمون دعوا و قهر باشه و کمک کنه که هرگز زندگیمون از هم نباشه...
همون لحظه همسرم اومد تو اتاق و از من معذرت خواهی کرد در صورتی که دو دقیقه قبلش با حالت عصبی منو مقصر میدونست و اصلا فکرشو نمیکردم که کوتاه بیاد
یه حاجت دیگه هم دارم که هنوز نگرفتم ولی مطمئنم که شهدا واسطه میشن برام پیش خدا
✨