eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
249 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
💠پست و مقام رفتنی است💠گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی می‌دانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده‌ی نیروی هوایی سپاه هستین سردار. 🍃به صندلی‌اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما می‌گم که این جا خبری نیست! 🔸 آن وقت‌ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی ، این برات می‌مونه؛ از این پست‌ها و درجه‌ها چیزی در نمیاد! 🌺 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌹☘🕊🌹💫🌹☘🕊🌹
🔰فرق بین فرمانده لشکر و سرباز 🔹🔸🔹 🌿سرمای شدیدی خورده بود. احساس می‌کردم به زور روی پاهایش ایستاده است. من مسئول تدارکات لشکر بودم. با خودم گفتم: خوبه یک سوپ برای حاجی درست کنم تا بخوره حالش بهتر بشه.   همین کار را هم کردم. با چیزهایی که توی آشپزخانه داشتیم، یک سوپ ساده و مختصر درست کردم.   ✨از حالت نگاهش معلوم بود خیلی ناراحت شده است. گفت: چرا برای من سوپ درست کردی؟   💐گفتم: حاجی آخه شما مریضی، ناسلامتی فرمانده‌ی لشکرم هستی؛ شما که سرحال باشی، یعنی لشکر سرحاله!   💥گفت: این حرفا چیه می‌زنی فاضل؟ من سؤالم اینه که چرا بین من و بقیه‌ی نیروهام فرق گذاشتی؟  توی این لشکر، هر کسی که مریض بشه، تو براش سوپ درست می‌کنی؟   گفتم: خوب نه حاجی!   👈گفت: پس این سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذایی رو می‌خورم که بقیه‌ی نیروها خوردن. ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷وصیت نامه سردار شهید احمد کاظمی بسم الله الرحمن الرحيم الله اكبر اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علياً ولي الله اعوذ بالله من الشيطان رجيم صدق الله العلي العظيم السلام عليكم و رحمه الله و بركاته بسم الله الرحمن الرحيم خداوندا فقط مي خواهم شهيد شوم شهيد در راه تو، خدايا مرا بپذير و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت مي خواهم كه از همه چيز خبری هست الا شهادت، ولي خداوندا تو صاحب همه چيز و همه كس هستي و قادر توانايي، اي خداوند كريم و رحيم و بخشنده، تو كرمي كن، لطفي بفرما، مرا شهيد راه خودت قرار ده. با تمام وجود درك كردم عشق واقعي تويي و عشق شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق. نمي دانم چه بايد كرد، فقط مي دانم زندگي در اين دنيا بسيار سخت مي باشد. واقعاً جايي براي خودم نمي يابم. هر موقع آماده مي شوم چند كلمه اي بنويسم، آنقدر حرف دارم كه نمي دانم كدام را بنويسم، از درد دنيا، از دوري شهدا، از سختي زندگي دنيايي، از درد دست خالي بودن براي فرداي آن دنيا، هزاران هزار حرف ديگر، كه در يك كلام، اگر نبود اميد به حضرت حق، واقعاً چه بايد مي كرديم. اگر سخت است، خدا را داريم اگر در سپاه هستيم. خدا را داريم اگر درد دوري از شهداي عزيز را داريم، خدا را داريم. اي خداي شهدا، اي خداي حسين(ع)، اي خداي فاطمة زهرا(س)، بندگي خود را عطا بفرما و در راه خودت شهيدم كن، اي خدا يا رب العالمين. راستي چه بگويم، سينه ام از دوريِ دوستانِ سفركرده از دردِ ديگر تحمل ندارد. خداوندا تو كمك كن. چه كنم فقط و فقط به اميد و لطف حضرت تو اميدوار هستم. خداوندا خود مي دانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهيدم عقب مانده ام و دوران سخت وسخت را بايد تحمل كنم. اي خداي كريم، اي خداي عزيز و اي رحيم و كريم، تو كمك كن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم. چه بدم و اي خدا تو رحم كن و كمك كن. بدي مرا مي بيني، دوست دارم بنده باشم، بندگي ام را ببين. اي خداي بزرگ، رب من، اگر بدم و اگر خطا مي كنم، از روي سركشي نيست، بلكه از روي ناداني مي باشد. خداوندا من بسيار در سختي هستم،  چون هر چه فكر مي كنم، مي بينم چه چيز خوب و چه رحمت بزرگي از دست دادم. ولي خداي كريم، باز اميد به لطف و بزرگي تو دارم. خداوندا تو توانايي. اي حضرت حق، خودت دستم را بگير، نجاتم بده از دوري از شهدا، كارِ خوب نكردن، بندة خوب نبودن،... ديگر... حضرت حق، اميد تو اگر نبود پس چه؟ آيا من هم در آن صف بودم. واي چه روزهاي خوشي بود وقتي به عكس نگاه مي كنم. از دردِ سختي كه تمام وجودم را مي گيرد ديگر تحمل ديدن را ندارم. دوران لطف بي منتهاي حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق، دوران رسيدن آسان به حضرت حق، واي من بودم نفهميدم، واي من هستم كه بايد سختي دوران را طي كنم. الله اكبر خداوندا خودت كمك كن خداوندا تو را به خون شهداي عزيز و همة بندگان خوبت قسم مي دهم، شهادت را در همين دوران نصيب بفرماييد و توفيق ام بده هر چه زود تر به دوستان شهيدم برسم، انشاء الله تعالي.          ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🌙🍃🌹🌙🍃🌹🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب از سردار شهید احمد کاظمی: ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🕊✨☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
29.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بی قرار /مستند حاج احمد کاظمی با حضور سردار قاسم سلیمانی🌺🕊 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
44.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گل اشکم شبی وا می شد ای کاش 🕊همه دردم مداوا می شد ای کاش 🌷به هرکس قسمتی دادی خدایا 😔شهادت قسمت ما می شد ای کاش ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام احمد کاظمی " 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد "شهید احمد کاظمی" 💚همنوا با امام زمان(عج) ____✨🌺✨____ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ___🌤🌺🌤_____ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2⃣8⃣ 🎬 کاروان کوچک قصه ما ، کاملاً غافلگیر شده بود ،یارعلی با دیدن تیرهایی که به سمت آنان کمانه کرده بود گاری را متوقف کرد و سریع پایین پرید و در پناه دیواره های چوبی گاری پنهان شد. احمد و مسعود و جعفر هم به تبعیت از او خود را به پشت گاری رساندند. سهراب بی مهابا ،شمشیر به دست بر گرد شتر درویش رحیم می گشت تا مبادا گزندی به او برسد و شمشیر را در هوا می چرخاند و با آن تیرها را دور می کرد. بعد از لحظاتی سخت و نفس گیر ،سهراب بانگ برآورد : آهای کیستید؟ که به کاروان کوچک زارعین و کشاورزانی فقیر حمله نمودید ،بدانید به کاهدان زده اید و از این حملهٔ نابخردانه، چیزی نصیب شما نخواهد شد. بعد از گذشت دقایقی از رجز خوانی سهراب، تعدادی سوار از پشت تپه ای در نزدیکی آنها بیرون آمدند، سواران همه روی پوشیده بودند. جمع راهزنان نزدیک و نزدیک تر می شدند و سهراب در پی نقشه ای بود که با یک حمله ، تمام آنان را از پا بیاندازد ، او به مهارت جنگی خودش و همراهانش اعتماد داشت و می دانست که احتمالا تاجر علوی زبده ترین جنگاوران را همراه گنجینهٔ ارزشمندش کرده. پس همانطور که به مهاجمان چشم دوخته بود ، آرام آرام خود را به پشت گاری رساند تا نقشه ای را که در سر می‌پروراند به یارانش بگوید و با هم و هماهنگ حمله کنند. وقتی به پشت گاری رسید ،هیچ‌ اثری از همراهانش نبود، گویی آب شده بودند و به زمین رفته بودند. نگاهی به درویش رحیم کرد که با طمأنینه در دنیای خودش و قرآن در دستش ،غرق شده بود. ناگهان فکری از ذهن سهراب گذشت.... وای که چه بی عقل بود این مأموریت را پذیرفت ، باید همان اول راه میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسهٔ حسن آقا و آن تاجرعلوی که حتی خود را به سهراب نشان نداد بوده است. درست است ، انگار تاجرعلوی قصد تصرف این گنجینه را داشته و این سفر هم نقشه ای بوده برای تصاحب آن.... سهراب با خود می گفت :چه آدم ساده لوحی بودم من و چه راحت خودم را به نقشه ای حیله گرانه سپردم... براستی که کارشان حساب شده بود و حیله ای در بین است ،وگرنه چرا می بایست تمام همراهان من که ادعای جنگاوری می کردند ، با حملهٔ راهزنان ،به یک باره غیب شوند؟! سهراب در همین افکار بود که متوجه شد دستهٔ راهزنان که تعدادشان هم زیاد بود ،دور او و گاری و درویش ،حلقه زده اند. سهراب می خواست لب به سخن بگشاید و بگوید که می داند این نقشه ای ست از جانب تاجر علوی...اما جلوتر از آن ، سردستهٔ راهزنان چیزی گفت که سهراب را کلاً گیج و سردرگم کرد... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
⃣8⃣🎬 مردی که به نظر می رسید سردستهٔ راهزنان باشد ، به دور سهراب چرخید و همانطور که قهقه ای بلند سرداده بود گفت : چه شده ای راهزن روی پوشیده ، کشف صورت کردی....چه بر سرت آمده که اینچنین خوار شده ای و از سردستهٔ راهزنان به شکل کشاورزی ساده درآمدی و با اشاره به گاری ادامه داد: و مرکب راهت یک گاری چوبی و همسفرت هم پیرمردی که انگار کر و کور است و شاید هم مجنون و نمی داند چه بر سرش آمده و دیگر همسفرانت هم آنقدر جرأت نداشتند که بمانند با ما رو در رو شوند... سهراب که از سخنان آن مرد که لحن کلامش بسیار آشنا بود ، گیج شده بود ، بی شک هر که بودند ، سهراب را کاملاً می شناختند و به زندگی قبل او آگاه بودند. سهراب که طعنه های سوار روبه رویش برایش سخت بود و از طرفی می خواست بداند ، مخاطبش کیست ،شمشیر را در هوا چرخاند و به سمت او یورش برد ، اما در چشم بهم زدنی دیگر راهزنان دور او را گرفتند و آن مرد دوباره قهقه ای زد و گفت : ببین سهراب ، من به جنگ با تو نیامدم ، بلکه مأموریتی دارم که تو را کَت بسته به نزد رئیسم ببرم ، پس الکی خون مردان مرا به هدر نده و سلامت خودت را به خطر نیانداز... و در این هنگام ، سهراب که سخت مبهوت شده بود ، تمام وجودش خواستار این بود که سر از کار این گروه درآورد گفت : باشد ،من بدون درگیری همراه شما می آیم اما به شرطی که این درویش و بارش را آزاد بگذارید و من هم شمشیرم را به شما نخواهم داد... مرد روی پوشیده ، گلویی صاف کرد و‌گفت : شمشیرت مال خودت ، آخر وقتی دستانت بسته باشد ، شمشیر به کارت نمی آید ، اما این پیرمرد و شتر و گاری را که به نظر میرسد کالای چنان با ارزشی هم بارش نیست ،همراه خودمان میبریم ، هر چه رئیس تصمیم گرفت، همان کنیم. سهراب که مستأصل شده بود ، نگاهی به درویش کرد و نگاهی هم به اطراف انداخت تا شاید نشانه ای از همراهان بی وفایش پیدا کند که هیچ نیافت .... درویش با همان آرامش همیشگی اش ،نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : توکلتُ علی الله..‌‌... و اینچنین شد که سهراب همراه گنجینه ای پنهان و درویش رحیم ، در حلقه ی راهزنان ناشناس ،به جایی نامعلوم روان شدند. همانطور که راه می پیمودند ، سوار اولی به سهراب نزدیک شد و گفت : واقعاً راز کار تو‌در چیست؟ آخر هر چه به ذهنم فشار می آورم نمیدانم دلیل همراهی تو با این کاروان شَل و زواردرفته چیست؟ سهراب همانطور که با دستان بسته سوار بر اسب بود و از زیر چشم گاری پیش رویش را می پایید ، گفت : رازی در کار من نیست ، راهزنی که توبه کرده و قصد زیارت کربلا و نجف دارد ، اما راز کار شما در چیست ، صدایت برایم بسیار آشناست ، براستی تو کیستی و رئیست کیست؟ ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
4⃣8⃣🎬 آن مرد دوباره خندهٔ بلندی کرد و گفت : دندان روی جگر بگذار اس سردستهٔ جوان و تپهٔ پیش رویش را نشان داد و گفت : تمام سؤالاتت در پشت آن تپه هست و با گفتن این حرف پاهایش را به گُرده اسب زد و به جلو رفت و از سهراب فاصله گرفت. رخش که انگار خطر را حس کرده بود ، آرام آرام قدم بر میداشت و درست همردیف ،شتری بود که درویش رحیم بر آن سوار بود. سهراب آهی کشید و روبه درویش گفت : درویش ،تو‌نظرت چیست؟ این اتفاق را چگونه می بینی؟ درویش با همان لحن آرامش بخش همیشگی اش گفت : من که اول راه گفتم، توکل کن برخداوند، همانا که خدا متوکلینش را دوست می دارد و غم به دلت راه نده....ما صاحب داریم پسرم.....هرگاه در تنگنا قرار گرفتی صدایش کن «یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی».... سهراب زیر لب عبارتی را که درویش گفت ،تکرار کرد و عجیب برایش آشنا بود، یعنی این کلمات را کجا شنیده بود؟! درویش که دید سهراب در فکر فرو رفته ، آرام تر از قبل گفت : این نیز بگذرد..... در این هنگام بود که به پشت تپه رسیدند و از دور خیمه و خرگاهی برپا بود و سهراب که عمری راهزنی کرده بود، کاملاً می فهمید که خیمه گاه پیش رویش ، محل استراحت دسته ای راهزن است. به محل چادرها رسیدند و سهراب با دیدن تک و توک چهره های آشنایی که در اطراف چادرها می چرخیدند ، متوجه شد که اسیر دست چه کسی شده.. سر دستهٔ سواران به سهراب نزدیک شد و همانطور که چادری را نشان میداد گفت : داخل آن چادر کسی منتظر توست و روزها صبر کرده تا به تو برسد... سهراب دندانی بهم سایید و گفت : آهای مراد سیاه ، کم برای کریم لنگ دم تکان داده ای ،حالا دیگر جیره خوار کدام حرام لقمه ای شده ای هااا؟؟ تا سهراب این حرف را زد ، مراد سیاه دستار از صورتش باز کرد و ردیف دندان های زرد و کثیفش را که در صورت سیاهش میدرخشید به نمایش گذاشت و گفت : پس بالاخره آن مغز کوچکت به کار افتاد و مرا شناختی....اما به درستی نشناختی....مراد سیاه آدمی نیست که زیر عَلَم هر کسی برود ، برای من کریم همیشه رئیس می ماند. و با زدن این از اسب به زیر آمد و افسار رخش را کشید و با مشتی که به بازوهای بستهٔ سهراب زد او را به زمین انداخت. سهراب که از این حرکت سخت ناراحت شده بود و از طرفی هنوز نمی دانست که مرادسیاه او را به نزد چه کسی میبرد، با یک حرکت از جا جست و بدون اینکه نگاهی به مراد بیاندازد وارد چادر پیش رویش شد... داخل چادر شد و چند بار پلک هایش را به هم زد تا چشمانش به نور چادر عادت کند... از آنچه که پیش رو می دید ، مبهوت شده بود....واقعاً باورش سخت بود و زیر لب و بریده بریده گفت :ک....ک....کریم؟! ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohad ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اما اینکه شهید محمدحسین یوسف‌الهی که بود که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی گفت «دوست دارم تا مرا در پس از مرگ در کنار او به خاک بسپارید». همرزمانش می‌گویند حسین از عرفای جبهه بود و زیبا ترین نماز شب را می‌خواند، ولی کسی او را نمی دید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهام‌هایی که به او می‌شد، حل می‌کرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده‌های حجاب را کنار زده بود. ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
اصلا دنبال شناخته شدن و شهرت نبود اعتقاد داشت اگہ واقعا كاری رو برای خدا بكنے خودش عزيزت ميكنہ آخرش همين خصلتش باعث شد تا عكس شهادتش اينطور معروف بشہ 🌹 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
; نیروهاے جاماندہ در خاڪریز دنیا، از نفس افتادہ اند...! عن قریب است ڪـہ گرفتار شویم... بعد از ڪربلاے شما ، قرار بود ما زینبے باشیم...! صدایم را میشنوید؟! سربندها و سنگرهایمان را گم ڪردہ ایم! ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می‌رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت می‌کردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می‌کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم! ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣