36.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستند فرمانده/شهید علیرضا توسلی
#مدافعان_حرم
#فاطمیون
شادی روح شهدا صلوات🌹🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" علیرضا توسلی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت شهید علیرضا توسلی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت19
باران دوباره شروع به باریدن کرده.آسمان سُربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست. باید راهی شوم طرف خانه،اما از تو دل کندن مثلِ جون کندنه!
کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم.
بنا نبود زمان عقدمان خیلی طول بکشد.از اول گفته بودم دوست ندارم.قرار بود فقط دوسه ماه عقد کرده بمانیم،چون این فاصله زمانی برای شناختمان خوب بود،هم شناخت خودمان و هم خانواده هایمان.از جمله مواردی که در خانواده شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدارا شکر کردم،این هاست که میگویم:پایبندی افراد خانواده تان به نماز اول وقت،طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد،میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر اینکه هیچکدام به دنبال خرافات نبودید.
در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم.چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای خوشبختی مان دعا کردم.در هتلی نزدیک حرم دوتا اتاق گرفتیم.چه لحظات و ساعات خوشی داشتیم!یکبار که خانواده ات رفته بودند حرم،گفتی:((میخوای بریم دزدی؟!))
_دزدی؟
_آره از یخچال مامانم اینا!
_زشته آقا مصطفی!
یکاری میکنم خوشگل بشه!
مرا بردی اتاقشان .هرچه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال.
_وای آقا مصطفی آبرومون میره!
خندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه :((بشین و تماشا کن!))
مادرت که آمد صدایت زد:((مصطفی تو اومدی سر یخچال ما؟))
خندیدی:((من و این کارا؟))
_از دماغت که دراز شده معلومه!
زدی زیر خنده :((بزرگی پیشه کن،بخشندگی کن،مامان جون!))
مادرت رفت و با دوربین برگشت:((وایسین جلوی یخچال ،البته که درش رو هم باز می کنین!باید مدرک جرمتون معلوم باشه!))
عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود.
مادرت که رفت،پرسیدی:((چی میخوری عزیز،چای یا نسکافه؟البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم.))
رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید میرفتیم پایین.سر میز مشت مشت خوراکی برمیداشتی.مادرت لپش را می کَند:((نکن مصطفی زشته!))
میخندیدی:((زشت کدومه مامان جون!خُب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل!))
از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان :((بیایین اینم سهم شما! تک خوری بلد نیستم.))
پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود.راننده هر جا که میخواستیم مارا میبرد:طرقبه ،شاندیز،خواجه ربیع،خواجه مراد،آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم.
روزی که همگی رفتیم بازار،پرسیدی:((چی برات بخرم؟))
_کیف و کفش
چون سایز پایم ۳۶ بود،کفش سخت گیر می آمد.کلی گشتیم.
پدرت گفت:((مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!))
گفتی:((خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!))
حلقه ام کمی گشاد شده بود.مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی میکردند.حلقه را دادی که برایم تنگ کنند.بعد رفتیم ساندویچ فروشی .آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ .محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته میشد وفرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود.
گفتم:((وای چه قشنگه!))
گفتی:((وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون،یکی برات میخرم.))
به قولت وفا کردی و دوروز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه،برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام میگفتند آب و نمیدانستم بی تو چگونه به آن ها رسیدگی کنم و هنوز هم...
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت20
باران شدت گرفته.برای امروز بس است،باید برگردم خانه.
همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه.
امروز دیگر سر مزارت نیامدم.هوا سرد است و از همین جا در خانه ،کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم.
درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت...
برای اینکه سر خانه خودمان برویم ،باید جایی را اجاره میکردیم در خارج از شهرک پاسداران .طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود.پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود،اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.مدام میگفتی:((درست میشه!))مانده بودم چطور درست میشود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز میکردیم و پول ها را میشمردیم گفتی:((دیدی حالا ؟خدا خودش کارسازه!))
آپارتمان لوله کشی گازداشت،اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود.
طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو میگرفتی،اما گفتی:((روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر!بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!
پول نقد ما صد هزار تومان بود،درحالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود.با بابام رفتیم یافت آباد.آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری میخورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری .اگر مبل نمیخریدیم باید پول پشتی و فرش میدادیم که گران تر میشد.رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمیشد.فروشنده گفت:((با تخفیف ۱۲۰ هزار تومن.))
گفتی:((حاجی دانشجویی حساب کن! صدتومن بده خیرش رو ببر!))
روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف میزدی که به دل می نشست.فروشنده تخفیف داد:((چون عروس و دومادین قبول!))
وقت خرید بقیه لوازم هم سعی میکردیم درشت هارا بگیریم و ریز ها را حذف کنیم.
کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی،نوک مدادی بود و راه راه .به تنت لق میزد.به سجاد گفتم:((بگو بره عوض کنه.حداقل چهارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.))پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی.
اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف میشد که شبی رنگ پریده آمدی:((خبر داری؟دایی حمید فوت کرد!))
_وای! اون که طوریش نبود.لا اله الاالله!
مامان که شنید گفت:((برای عروسی تا بعد از چهلم صبر میکنیم.))
گفتم:((پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت.چند روز هم مانده به ماه رمضان.
قبول کردی.دوازده مرداد تولدم بود.آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا.غروب فردایش زنگ زدی:((خوبی عزیز؟میخوام برم مسجد نمیای؟))
حالم خوب نبود.
بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی.عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی،اما چون مامان سید بود،تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی.
گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:((مادر جون ،اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه!))بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم میزدی.
مامان حسابی کیف کرد.گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت:((این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می بوسه،اما بیرون حتی سلامم نمیکنه!))
گله اش را که به تو رساندم،گفتی:((تو که میدونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمیکنم!))
قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم.حنابندان هم جزو برنامه بود.دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.
پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی:((کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه،شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه.دست زدنم ممنوع،چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد!))
شام عروسی چلوکباب بود و چلو جوجه،همراه سالاد و نوشابه.تمام مدتی که در تالار بودیم،محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار میزد،طوری که نتوانستم غذا بخورم.مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
✨
السلام علی الحسین ع
و علی علی بن الحسین ع
و علی اولاد الحسین ع
و علی اصحاب الحسین ع
*چند واحد عاشقی در دانشکده عشق*
♡الو.........
☆سلام ، بله
♡ برادر ،برای اعزام به مناطق جنگی جنوب آماده حرکت باشید
از این لحظه به بعد مثل اینکه پرنده ای باشم که دیوانه وار میل پرواز دارم
بله ، هدیه شهدا به من سر تا پا گناه ، نوکری آستان شریفشان بود ، آنجا که ملائک به پرواز در آن به دیگر محبوبان خدا مباهات میکنند
لحظه ورود به مقر خادمین شهداء عزیزانی را دیدم که انگار جور خاصی همدیگر را درک میکردیم و در چهره تک تک بچه ها اثری از لطف خدا را میشد دید
وظیفه ما نوکری میهمانان شهدا بود و چه نوکری با عظمت و پُربرکتی و چه میهمانان عزیز و محترمی
چند روزی که توفیق بود و در میان نور بودیم احساس عجیبی داشتم، گویی نه در زمین بودم نه در آسمان و این احساس گاهی لبخند بر لبانم میکاشت و گاهی اشکم را سرازیر میکرد
اولین گروه زائرین وارد منطقه عملیاتی شدند و به نام نامی حضرت زینب س ذکر محبوبم را گفتم (السلام علیک یا عقیله العرب)، خواهران محترم و ارجمندی از استان های اصفهان و تهران، میهمان شهدا بودند . به ناگاه یاد حکایات چند ماه پیش افتادم که عده ای از خدا بیخبر فضای جامعه را درگیر مسائلی کرده بودند و قصدشان تضعیف جایگاه و مقام زن در جامعه بود ولی با دیدن موج عظیمی از خواهران و مادران در این میهمانی اشکم سرازیر شد(خدایا به آبروی حضرت زینب س آبروی دختران و زنان جامعه ما را حفظ بفرما و روز به روز بر ارزش جایگاه و شان ایشان بیفزا) .
باز هم شهداء
♡♡♡خون این شهدا اسلام و انقلاب را بیمه کرده است .
از صبح تا شب هر لحظه عده ای از مردم با شور و شوقی وصف ناپذیر وارد منطقه میشدند و هر کدامشان به طرز خاصی با شهداء سلام و احوالپرسی میکردند.
اشک / مداحی/ روضه/ هق هق/ شعر و.............
طلائیه عجب طلائیه
دوای درد هر مبتلائیه
خاک اینجا بوی سیب میدهد
بوی بین الحرمین
بوی علمدار ع
بوی حسین ع
کمیته خادمین شهداء در یک برنامه ریزی بسیار قشنگ و عاشقانه در طول روز با حضور جوانانی از اقصی نقاط کشور در خدمت زائران بود .
حضور مردم در این مناطق برای ما شیرینی خاصی داشت ، هر چند که خیلی خسته میشدیم و شرایط محیطی اجازه استراحت نمیداد ولی شور و هیجان مردم به کلی خستگی از تن و جانمان میکَند.
خیلی دوست داشتم که اتفاقات و لحظات ناب این چند روز را به یادگار مکتوب کنم ولی باور کنید با دیدن اشک پسران و دختران جوان و نوجوان مغزم قفل میکرد . آخر شماها چه از شهدا میدانید و چه از شهدا دیده اید که اینچنین مثل مادران فرزند مرده اشک میریزید و ناله میکنید .......
اشکشان رشته افکارم را پاره میکرد .
مرد میان سالی را دیدم که به همراه خانمی محترم چنان اشک می ریختند که تا دقایقی در جای خودم خشک شده بودم، به نزدیکشان رفتم و خواستم حرفی بزنم که خانمی مسن صدایم کرد و گفت پسرم اجازه بده الان خودشان آرام میشوند ، این کار دائمشان است ، گریه این دو مرا پیر کرده است . گفتم مادر مگر چه نسبتی با این آقا و خانم دارید ، گفت فرزندانم هستن ، پدرشان در همین طلائیه شهید شد، و این دو دوقلو هستند و بدون دیدن پدرشان بزرگ شده اند . تا فضا کمی آرام شد از شرم و خجالت سَرَم را پائین انداختم و فقط سکوت کردم ......😭😭😭😭
اینجا کلاس درس عجیبی است
اول مجنون میشوی بعد عاقل میشوی
✍️خادم الشهدا نیما فولادی
استان کهگیلویه و بویراحمد
شهرستان گچساران
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی در یک جمع نورانی یک عملیات تروریستی رخ میده، برای شهدا چه اتفاقی میفته!؟ 😢
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
هدایت شده از سلطان امام رضا(ع)💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای شنیدنی و زیبا از معجزه امام رضا (علیه السلام )✨
🎙حجت الاسلام قرائتی
✨سلطان قلبم امام رضا
🕊با نیت وارد شو👇👇
❣@soltan_imamreza
〇(سلطان امام رضا(ع⇧
╰┅❀🍃🌼🍃❀┅╯
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
5⃣1⃣ پانزدهمین چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#چهارشنبه 20 دی ماه"
📌#روز_بیستوپنجم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#یوسف_جعفرقلی" 🌷🌷🌷
معرف: خانم صفرنیا از بستگان شهید 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار یوسف جعفرقلی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۳/۱۲/۲۰
محل ولادت: شهر ری
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۶/۱۰
محل شهادت: حاج عمران_عملیات کربلای۲
گردان حضرت قاسم
مزار: تهران، بهشت زهرا، قطعه ۵۳، ردیف ۱۰۰، شماره ۱۶
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید والامقام یوسف جعفر قلی
💐🍃 شهید یوسف جعفر قلی اولین روز از آخرین ماه سال ۱۳۴۳ در شهرری بدنیا آمد.مادرش زمانی که به پنج سالگی رسید او را به مکتب گذاشت و به مدت دو سال در آنجا کلام خدا را فرا گرفت.
🦋یوسف آنقدر در آموزش خوب عمل کرد که رضایت استاد خود را جلب نمود.او قبل از آنکه به سن تکلیف برسد نماز خواندن را شروع کرد و از سن ۹ سالگی روزه گرفت.رفتن یوسف به مقطع راهنمایی با پیروزی انقلاب اسلامی همراه شد و به تبع آن فعالیت ها و اوقات فراغت یوسف بیشتر در مسجد خلاصه میشد.او روی دیوارها شعار می نوشت و ندای الله اکبر خمینی رهبر سر میداد.
یک سال از پیروزی انقلاب گذشته بود که وارد بسیج شد و شروع به فعالیت و دفاع از ارزش ها و آرمان های انقلاب کرد مدتی بعد پس از شروع جنگ تحمیلی دوره های آموزش نظامی را از سر گذراند و به کردستان اعزام شد و سه ماه و نیم آنجا ماند.
🌷🍃سال ۱۳۶۱ به عضویت سپاه در آمد و مسئولیت وی گشت شهری سقز بود.در سال ۱۳۶۲ به دلیل اینکه یک هفته در محاصره دشمن گرفتار شده بودند به بیماری حصبه و تیروئید مبتلا و بمدت ۱۵ روز در بیمارستان بستری شد. بیماری بدنش را ضعیف کرد و درمانش یک ماه به طول انجامید.اوضاع خوبی نداشت طوری که شهید وقتی مادرش به ملاقاتش آمده بود گفت: یادتان باشد که چند نماز بخدا بدهکارم.
🌹🍃 به محض اینکه سرپاشد باز به کردستان برگشت.وقتی به کردستان رسید،چون سرپرستی مادر و خواهرانش به عهده ی او بود او را به تهران منتقل کردن. اما دوام نیاورد و باز به سوی جبهه شتافت.در عملیات خیبر شرکت کرد و مجروح شد.به خاطر همین مجروحیت یک ماه در بیمارستان کرج به سر برد اما دوباره به جزیره مجنون رفت و خدمت به اسلام و انقلاب را از سر گرفت.
🕊🥀سرانجام ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ ساعت ۸ صبح وقتی از عملیات بر می گشت توسط ترکش راکت هواپیما به درجه رفیع شهادت نائل آمد و دوازده روز بعد پیکرش را از ارومیه به تهران انتقال داده و به خاک سپردند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊