🔹عنایت حضرت ابوالفضل(ع)🔹
پدر و مادر صاحب فرزند نمی شدند. وقتی از همه جا ناامید شدند به ساحت مقدس آقا قمر بنی هاشم علیه السلام متوسل می شوند. در مدت کوتاهی خداوند دو فرزند پسر به این خانواده عطا می کند. آنها به رسم قدردانی و تشکر از ساقی کربلا نام این فرزندان را به نام مولایشان ابوالفضل و عباسعلی نام گذاری می کنند.
🔸آنها در سال 1360 راهی جبهه شدند. دوستانشان می گفتند: آنها بسیار اهل ایمان و تقوا بودند. غیبت هرگز در آنها راه نداشت. از دیگر ویژگی آنها سجده ی طولانی بود. سجده های شکر این دو برادر در لشکر بسیار معروف بود. خدا هم بهترین خریدار این سجده ها بود. سجده های آنها بعد از نماز عصر و عشا خیلی طولانی بود. همه بچه ها می دانستند باید غذای آنها را کنار بگذارند تا یک ساعت دیگر بیایند و بخورند!
🔻موقع اعزام با قطار همه منتظر بودیم ببینیم عباسعلی در فرصت بیست دقیقه ای برای نماز چطور می خواهد سجده ی شکر به جا بیاورد! باورش سخت است، اما این را همه ی بچه هایی که با او اعزام شدند شاهد بودند. وقتی عباسعلی سر به سجده گذاشت و با خدای خود خلوت کرد بلندگوی ایستگاه اعلام کرد به علت نقص فنی حرکت قطار با تاخیر صورت می گیرد!! یک ساعت بعد و درست زمانی که عباسعلی به قطار بازگشت قطار آماده ی حرکت شد. این ماجرا سه بار دیگر رخ داد و هر بار عباسعلی سجده هایش را به راحتی بجا می آورد!
♦️این دو برادر بارها خبر داده بودند که ما هر دو با هم شهید خواهیم شد! حتی در روزهای قبل شهادت از همه ی دوستان و فامیل حلالیت طلبیدند. سرانجام در بمباران مقر نیروهای علی بن ابی طالب علیه السلام به شهادت رسیدند. عجیب تر اینکه این دو عاشق راستین قمر بنی هاشم علیه السلام در شب چهارم شعبان، شب میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام به مهمانی مولای خود شتافتند.
✨کتاب راهیان علقمه، صفحه 166 الی 168
🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🌤محمد سوری از همرزمان شهیدان مرادی گفت: زمانی که میخواستیم خبر شهادت این دو برادر را به پدرشان بدهیم با اشارهای به خبر شهادت آقا مصطفی خمینی به امام راحل این موضوع را به پدرشان فهماندیم، پس از اینکه وی متوجه مطلب شد، به ما گفت؛
به من بگویید ابوالفضل شهید شده است یا عباس؟
ما که بغض گلویمان راگرفته بود گفتیم: هر دو عباساند و هر دو ابوالفضل و اینجا بود که پدر شهیدان مرادی متوجه شهادت هر دو فرزندش در روز ولادت اباعبدالله الحسین(ع) شد و با نالهای بلند از خداوند آرزوی صبر و استقامت کرد.🥀😔
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
🔴بخشی از وصیت نامه شهید ابوالفضل مرادی کوشکی:
🌷« سپاس خداى را که به من قدرت
تشخیص صراط مستقیم را از راه ضلالت
و گمراهى عطا فرمود و به من فهماند که
در این راه جز سعادت و رسیدن به قرب چیز دیگر نیست
و این بالاترین افتخار و سربلندى است
که شامل حال من شده است.
🌷ولى اى خداى کریم
همین قدر مىدانم که هر کس تو را
شناخت , عاشقت شد و هر کس عاشق
شد، دست از همه چیز شسته و به سوى
تو مىشتابد و این را به خوبى در خود احساس کردم و مىکنم.
🌷خدایا، پروردگارا
عشق به تو چنان در وجودم شعلهور است
که اگر پیکرم را صد پاره کنند و یا صد بار
مرا بکشند و دوباره زنده کنند و همچنین
اگر پاره پاره تنم را به آتش بسوزانند
اگر خاکسترم را در دریا بریزند
از دل امواج خروشان ظلمت دریا
صدایم را خواهید شنید که مىگویم :
فزت و ربّ الکعبه
به خداى کعبه قسم
که رستگار شدم.
🌷دوستان تا آنجا که توان در بدن دارید
در جبهه ها حضور فعالانه داشته باشید
که شهیدان در انتظار روز فتح کربلا و آزادى قدس هستند.
مبادا خسته شوید و سختی ها، در وجودتان رخنه کند.
محکم و استوار باشید تا فتح نهایى.
🌷من بارها در خود تفکر می کردم و مىاندیشیدم
که آیا این فیض عظیم و گرانبها
که همانا شهادت است
نصیب من حقیر می گردد
و در حال حاضر این را در خود احساس کردهام
که با بدنى پاره پاره به لقاء الله مىشتابم
و جمال دل آراى پیغمبر {ص} و ائمه معصومین {ع}
را از نزدیک نظر کنم و این باعث سربلندى من است.
🌷خدایا مرا ببخش
از اینکه بیشتر از یک بار نمىتوانم
جان ناقابلم را در راه اسلام و قرآن دهم
و با بدنی پاره پاره در محضر پر عظمتت حاضر شوم.
به امید فتح نهایى لشگر اسلام بر لشگر کفر و الحاد »
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥قدرت شهدا💥
🌹دایورت شماره حاج حسین یکتا به حاج حسین کاجی
✅حتما حتما ببینید و نشر دهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" ابوالفضل مرادی کوشکی" نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت "شهید ابوالفضل مرادی کوشکی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفسیر موشکافانه زیارت عاشورا توسط عباس موزون👌😭
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک..🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت47
از سوریه برگشتی.آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.وقتی خبرفوت اورا به تو داده بودند،حاضر نشده بودی بیایی.اما حالا از سراجباربرگشته وچراغ خانه ام را روشن کرده بودی. روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت ودرمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم،اما روزی گفتی:(بعد از این خودم پاهام رو پانسمان میکنم،فقط کمکم کن.)
_من که دلشو ندارم!
_تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیهش با من!
نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بودتاخوب شود.گفتم:(خدا پدر داعش رو بیامرزه!)
خندیدی:(تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا میکنی!)
_دعا میکنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی!
_حالا چرا نور رو میندازی روی سقف،من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
_چون چشمام رو بستهم و دارم گریه میکنم!
_تو که الان گفتی خوشحالی!
_ولی از دردی که میکشی،رنج میبرم!
نمیتوانستم با رفتنت کنار بیایم،اما تو پا روی دلت میگذاشتی و می رفتی. باز هم میرفتی.
چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی. از صاحبخانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید.آمد و با پسرش تو را بردند دکتر. فهمیدیم پایت عفونت نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده.
تا اینکه یک روز گفتی:(باید برم پادگان!)
دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است.
_با این پا؟
_باهمین پا! ولی مراقبم.
_پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم.
با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد:((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟))
_آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم!
_اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه!
و رفتی. به همین سادگی.
شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.))
نمیدانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟))
با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را
تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت!
باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی. بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.))
_بدون عصا؟
_عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره!
_پس برای آزمایش غربالگری میای؟
_تا خدا چی بخواد!
با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد:((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.))
اشک هایم آمدند. احساس غربت میکردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم:((چه کنم آقا مصطفی؟))
_فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز!
_یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟
_اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم!
_ولی من باز دکتر دیگری میرم!
_موافقم!
رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی.
_عزیز نگران نباشی ها!
_چطور؟
_مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره!
_چه شرطی؟
_خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی!
_یعنی چه؟
_خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.))
گفتم:((نمیخوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت:((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.)) گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.))
به گریه افتادم.
_حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه!
نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!))
این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود. تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود.
آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت میخواهد برود نمایشگاه بهاره؟))
خواب آلود چشم هایت را بازکردی:((با تو تا اون سر دنیام میام!))
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت48
به مامان گفتم که می آییم. صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم. فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه میرفتی و من هم پا به پای تو. مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی.
_همه چی دارم!
باز که اصرار کردم گفتی:((بسیار خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.))
سایز یک پایت شده بود 42و یکی شده بود 43.
صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار.
دوتا روسری هم درحال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع بود که گفتی:((نمیخوای برای عید خرید کنی؟))
خندیدم:((چون خیلی زود یادت افتاد نه!))
از مامان جدا شدیم و سرراه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم.
اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در، دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی:((شما برو بالا من میام!))
با فاطمه آمدیم بالا. همین که دررا باز کردم دیدم خانه به هم ریخته. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هر چه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی.
_آقا مصطفی، دزد! دزد!
و نشستم روی پله جلوی در. فهمیدی چه اتفاقی افتاده. من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی. رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم. زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه میکردی.
_آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟
_شکر!
به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چیشده؟))
گفتی:((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین میشد.))
دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی:((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟))
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی:((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.))
_اونجا چرا؟
_برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی!
_پس من و فاطمه هم میایم!
_عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی!
_نگران من نباش، کنار تو راحتم!
با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.))
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟))
_پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن!
_ولی دلم میخواست وقت سال تحویل پیش من باشی!
جوابم را ندادی. اخم هایم در هم رفت. وقت برگشت وقتی خانواده ام میخواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا.
_بیا بریم خونه خودمون!
_حرف بزرگتر رو نباید زمین انداخت!
مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید میخواستی از اخم و تخم من در بروی.
وقت خواب دوباره پرسیدم:((مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام میخوای بری سوریه؟))
_بی خیال!
رویت را برگرداندی، اما من چانه ات را گرفتم به طرف خودم چرخاندم:((جوابم رو بده!))
_اذیت نکن عزیز!
_بگو. اعتراف کن!
باز هم خندیدی ولی بی صدا:((درصورتی که قول بدی به کسی نگی!))
_به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمیرسه، ولی نخواه به بقیه نگم!
_جدی میگم، به هیچ کی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا!
_باشه قول میدم!
_من فرمانده گُردانم!
بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم.
_یواش، چه خبره!
_برو بابا من که فکر میکردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست!
_سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی میکنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته!
بلند شدم نشستم:((برای من مهم اینه که مرد خونهم باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه.
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از تولد تا شهادت از دید خودِ حاج قاسم
#بسیار_زیبا 🌸
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
هدایت شده از چله توسل به شهید نوید🌷🕊
روایتی از خاطرات و سبک رفتاری شهیدنوید به روایت همسرشهید:
🍃اهل فکر بود و خیلی با توجه و تحلیل به ارتباطش با خدا نگاه میکرد.
یکبار داشتیم درباره #استغفار صحبت می کردیم. می گفت: " وقتی استغفار می کنیم حواسمون جمع باشه برای چه استغفار می کنیم، با توجه باشه👌 انقدر باید التماس کنیم و التجا و طلب بخشش کنیم تا خداوند بپذیره"
💌بعدش مثال خوبی زد: " گفت دیدی وقتی یه بچه ای کار اشتباهی میکنه، مخصوصا اشتباه بزرگ. میره پیش مادرش میگه مامان ببخشید😢. مادر میدونه و تجربه داره که اگه زود ببخشه بی فایده ست و بچه یادش میره. میگه نه آخه چرا اینکارو کردی و ازت انتظار نداشتم، بچه دوباره التماس می کنه و گاه به گریه میافته تا دل مادرش به رحم بیاد و همون وقته که مادر بچه رو به آغوش پرآرامش خودش می فشاره❤️…
ما هم باید برای اشتباهات و گناهامون همین طور اصرار کنیم به بخشش تا جلب توجه خدا کنیم، خدای مهربانتر از مادر… "
حرفاش خیلی به دل می نشست چون از عمق جانش برمیومد.. گاهی می گفت: "یا أبانا إستغفرلنا ذنوبنا، إنا کنا خاطئین🤲"
#خاطرات_شهید
#شهیدنویدصفری
ان شاﺀلله ما هم مثل شهدا از عمق جان به خدا بازگردیم و برای همیشه بمانیم.
📲شهید آنلاین | نوید صفری
#چلهی_زیارتعاشورا ↙️
@chele_shahidnavid
410475_465.mp3
1.82M
💚دعای عهد
🔸️با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿🌻
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
💚سلام به چهارده معصوم(ع):💚
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🌻💐🌻💐🌻💐🌻
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌻💐🌻💐🌻💐🌻