🔻روایت زندگی شهید کاظمی از زبان پدر بزرگوارشان
🔹🔸🔹
«به خاطر اینکه عبدالمهدی در راه دفاع از حرم خواهر سیدالشهدا کشته شده بود خوشحال بودم و به حضرت زینب (س) عرض کردم بی بی پسرم را از من قبول کن.»
«پسرم از همه لحاظ ممتاز بود و در طول عمر با برکت سی ساله خود همواره احترام پدر و مادرش را نگاه می داشت، با وجود آنکه فرزندم بود ولی برایم حکم پدر را داشت، امروز که رفته گویی بار دیگر مرا یتیم کرده باشد.»
عباس کاظمی پدر شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی، روایت زودگذر زندگی شیرین فرزندش را برای ما بازگو می کند و از ویژگی های بارز پسر ارادتمندانه سخن به زبان می آورد: «پسرم هر روز به من و مادرش تلفن می زد و احوال ما را جویا می شد، هر بار هم که به دیدن ما می آمد دست ما را می بوسید و تمام قد ما را احترام می کرد و هر مشکلی داشتیم برطرف می ساخت.»
پدر شهید کاظمی پسرش را نه تنها با اخلاق می داند که دیانتش را هم مانند اخلاقش توصیف می کند: «پسرم همواره با وضو بود و حتی نماز شبش ترک نمی شد، همه نمازهای روزانه را اول وقت و به جماعت ادا می کرد و هیچ یک از واجباتش ترک نمی شد.»
وقتی که به وصیت نامه شهید می رسیم، حاج عباس آهی می کشد: «عبدالمهدی چندین وصیت نامه از دوران نوجوانی تا آخرین لحظات عمر خود نوشته بود، که مخاطب هر کدام متفاوت بود، او برای خانواده، والدین، عموم جامعه و ... وصیت نامه های جداگانه نوشت؛ حتی یکی از وصیت نامه هایش که برای عموم نوشته بدون نقطه بود»
عبدالمهدی از چند ماه قبل از اعزام با خانواده از شهدا و خانواده شهدا سخن می گفت؛ «ما متعجبانه به او گفتیم شهدا متعلق به سی سال پیش هستند و امروز دیگر باب شهادت بسته شده» غافل از اینکه او عزم دفاع از حرم اهلبیت را در سر دارد و می خواهد با این سخنان به والدینش آمادگی دهد تا رضایتشان را برای این سفر همراه داشته باشد.
با آنکه زنان بختیاری در شیون عزیزان رسم دارند بر صورتشان لطمه بزنند اما عبدالمهدی همواره به مادرش توصیه می کرد که مادران شهدا نباید لطمه بزنند؛ «به من هم چند بار گفته بود که مبادا وقتی به لشکر 14 امام حسین می آیی فریاد اعتراض سر دهی؛ من خیال کردم منظورش از اعتراض، نارضایتی به اعزام او به سوریه است اما وقتی به لشکر 14 برای تحویل پیکرش رفتیم تازه مفهوم کلامش را متوجه شدیم.»
عبدالمهدی حتی در مجاب کردن خانواده هم ترفند خاص خود را دارد؛ «نزدیک به ایام اربعین بود و عازم سفر کربلا بودیم که عبدالمهدی گفت شما بروید کربلا زیارت امام حسین (ع) و من هم می روم سوریه زیارت خواهر امام حسین (ع)» پدر شهید کاظمی اقرار می کند «من با شنیدن این جمله به اعزامش رضایت دادم.»
عبدالمهدی حتی در میدان مبارزه هم از خانواده غافل نمی شود: «از سوریه تماس های زیادی با ما داشت تا اینکه پنج روز مانده به بازگشت ما از کربلا تماس گرفت و گفت سلام مرا به ارباب برسانید و دیگر منتظر تماس من نباشید» حاج عباس اشک گوشه چشمش را پاک می کند و ادامه می دهد: «5 روز بعد از این تماس خبر شهادتش را برای ما آوردند.»
هرچند هر انسانی زمانی که خبر داغ عزیزش را می شوند ناراحت می شود اما حاج عباس کاظمی به خاطر اینکه عبدالمهدی اش در راه دفاع از حرم خواهر سیدالشهدا کشته شده بود خوشحال می شود: «به حضرت زینب (س) عرض کردم بی بی پسرم را از من قبول کن.»
او «خرسنده کننده ترین» خبری که پس از شهادت پسرش شنیده است را «خبر آزادسازی حلب» می داند: «با شنیدن این خبر از تلویزیون از خدا خواستم آنقدر سوریه آرام شود که همه مردم از سراسر دنیا در امنیت کامل به زیارت حضرت زینب بروند.»
حاج عباس حتی معتقد است که پسرش را پس از شهادتش بیشتر شناخته: «وقتی پسرم شهید شد، عده ای آمدند و گفتند از وقتی عبدالمهدی شهید شده دیگر کسی به فکر ما نیست اما ما تازه متوجه شدیم که با وجود اینکه خودش مستاجر بود به خانواده های زیادی کمک می کرد و دست مستضعفان را می گرفت.»
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌙🌷🌙🌷🌙
🌿🌻همسر گرامی شهید عبد المهدی کاظمی در خصوص سبک زندگی شهید میفرماید:
❣همسرم آن زمان درس طلبگي ميخواند و ميگفت: “من طلبه هستم و مالي از دنيا ندارم. داراييام همين كاپشني است كه پوشيدهام.
نبايد از من توقع زياد داشته باشيد.
من اینطوری هستم اگر ميتوانيد قبول كنيد. ميدانم كه ارزش شما بيش از اين حرفها است. انشاءالله بعدها اگر توانستم جبران ميكنم. الان من درس ميخوانم و حقوقي ندارم. دوست دارم همسرم سادهزيست باشد.
اگر قرار است نان خالي يا غذاي خوب هم بخوريم بايد بادل خوش باشد. زندگي بالا و پايين دارد، تلخي هست، سختي هست.”
همسرم به احترام نسبت به پدر و مادر بسيار تأكيد ميكرد. براي خود من هم ايمان و تقوا مهم بود. دوست داشتم مرد زندگيام مؤمن و استاد اخلاق من باشد.
آنقدر همسرم از لحاظ ايمان و اخلاق در درجه بالا باشد كه بتواند من را رشد دهد.
واقعاً هم عبد المهدی در مدت زندگي براي من مثل استاد اخلاق بود. امروز كه ميبينم عبد المهدی در كنارم نيست گويي از بهشت بيرون آمده باشم.
من هر چه دارم را مديون و مرهون شهيدم ميدانم...
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
✅شهیدی که برات شهادتش را از آیت الله بهجت(ره) گرفت
••[💐🦋🌤]••
🌺عبدالمهدی کاظمی يك بار يك خوابی ديده بود.
به محضرآيتالله بهجت شرفياب ميشود تا خوابش را به ايشان بگويد.
آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و ميگويند جوان شغل شما چيست؟!
💥گفته بود طلبه هستم.
ايشان فرموده بودند: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی.
🌺آيت الله بهجت در ادامه پرسيده بودند اسم شما چيست ؟
گفته بود فرهاد. (ابتدا اسمش فرهاد بود) ايشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد.
💚آيتالله بهجت فرموده بودند: شما در تاج گذاری امام زمان (عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع ميكنيد😭
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💠ماجرای شفای دختر شهید عبدالمهدی کاظمی
《🕊❣☀️》
💥يك بار ريحانه تب كرد يك هفته تمام تب داشت خوب نميشد.
به بيمارستان بردم و دارو دادم، تبش پايين نمی آمد. نگران بودم تشنج نكند.
نمی دانستم چه كار كنم. عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود كه كمك خواستی به حضرت زهرا(س)💚 متوسل شو و من را صدا كن.
توسل كردم و زيارت عاشورا خواندم. سلام آخر را كه دادم، به حضرت زهرا(س) گفتم امروز پنجشنبه است و من ميدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند.😔 گفتم به عبدالمهدی بگويند اگر برای دخترش اتفاقی بيفتد نگويد كه من نتوانستم از بچهاش نگهداری كنم. آنها امانت هستند دست من.
👌رفتم بالای سر ريحانه ناگهان بوی عطری در خانه پيچيد. عطری كه هر لحظه زياد و زيادتر ميشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنيدم
گفت همسرم بخواب 💗من بالای سر ريحانه هستم. خوابيدم وقتی بلند شدم ديدم ريحانه تبش پايين آمده و از من آب ميخواهد.
🌷🕊حس كردم كه عبدالمهدی در كنارم است. حسش ميكردم. همه حرفهايم را با عبدالمهدی زدم.😭 او به قولش عمل كرده بود. آمده بود تا كمكم كند.
بحق فرمودهاند كه شهدا عند ربهم يرزقونند(زنده اند و نزد پروردگار روزی میخورند.)
🌹بعد از آن شب تا مدتها هر كسی وارد خانه ميشد متوجه آن بوی خوش ميشد. لباس ريحانه بوی اين عطر را گرفته بود.
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💐☘💐☘💐☘💐☘
🦋خاطره ای از دختر شهید عبدالمهدی کاظمی
♥️♥️♥️
🌙پدرم در زمان حیات به من یاد داده بود که شهدا پس از شهادت نمرده و زنده و در نزد خدا روزی میخورند.
من باوجود سن کم این جمله پدرم که برگرفته از آیات قران بود را ملکه ذهنم کرده و در عالم دلتنگی آیه را میخواندم و مطمئن بودم پدرم پیش من است.
🌼با توجه به سفارش پدرم برای قرائت این آیه در شب تولدم به او گفتم اگر کنارم هستی برای کادوی تولد یک دوچرخه برایم بگیر، شب تولدم خیلی ناراحت بودم، همه سؤال میکردند که با ایندهمه کادوی رنگارنگ تولد چرا ناراحتی؟
در پاسخ گفتم بابایم اگر هست باید برایم دوچرخه بیاورد.
💜حدود ساعت ۱۲ شب زنگ خانه را زدند و یک دوچرخه آوردند و گفتند شهید کاظمی به خوابمان آمده و سفارش کرده برای دخترش امشب دوچرخه هدیه ببریم.
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌻♥️🌻♥️🌻♥️🌻♥️
🔰فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی
🌷در سوره اعلی آیه " قد افلح من تزکی خداوند "رستگاری را برای کسانی می داند که نفس خود را پاک کرده باشند و راه حق را به درستی پیموده و خانواده و جامعه را بر محوراخلاق پایه ریزی کنند.
🌷همواره باید گوش هایتان شنوا و چشمانی بصیر و بینا به امر ولی فقیه داشته باشید که اگر این چنین شد هیچ وقت گمراه نخواهید شد.
🌷 همیشه حق و باطل در پیکار و جنگند و در همه حال حق را بگویید و عمل کنید و از باطل روی گردان باشید.
این اصل بصیرت است که باید در خود تقویت کنید تا این دو مخلوط نشوند و فتنه به وجود نیاید.
در فتنه های آخر زمان و فتنه های سال 78 و 88 با اینکه افراد خوبی نیز بوده اند ولی به دلیل عدم بصیرت گمراه میشوند و خود را از صف مردم و ولی فقیه جدا میکنند و تنها گمراهی و حقارت نصیب آنها می شود.
🌷در آیات قرآن تدبر کنید و به فرامین آن عمل نمایید.
🌷 ظلم یکی از گناهان بزرگ در اسلام است و عقلا و شرعا گناهی بزرگتر از ظلم وجود ندارد که ظلم به بندگان خدای متعال را ظلم به حق الناس نامیده اند و همین جا ذکر میکنم که اگر به کسی ظلم کرده ام و خود نیز از آن آگاهی ندارم طلب بخشش میکنم و عاجزانه درخواست دارم که این حقیر راعفو کنید.
🌷در سفارش به احترام به پدر و مادر به آیات قرآن اشاره میکنیم که خداوند فرمود"بالوالدین احسانا فلا تقل لهما اف" حتی به پدر و مادر خود اف نگویید.
🌷سفارش میکنم همه ی شما را به نماز اول وقت و به جماعت چرا که نماز ساده ترین و زیبا ترین رابطه ی انسان با خداست که در تمام ادیان آسمانی بوده است.
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🌿🌹🌿🌹🌿
📚معرفی کتاب:
《 بر اساس زندگی شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی》
کتاب مشتمل بر داستانهاي کوتاهي است که درباره زندگي و خاطرات شهيد « عبدالمهدي کاظمی» نگاشته شدهاند.
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🕊🌿
31.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند شهیدعبدالمهدی کاظمی از شهدای مدافع حرم خمینی شهر اصفهان
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات🌿🌹
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام عبدالمهدی کاظمی"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید عبدالمهدی کاظمی
💚همنوا با امام زمان(عج)
━━◈❖🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
━━◈❖🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 3⃣🔟🎬
سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاکم شد ، ولی آنقدر ذهنش درگیر آن جوان زیبا و فرشتهٔ نجاتش بود که حتی اندکی هم روی این نگاه آشنا مکث نکرد.
همراه حاکم به داخل سالن بزرگ قصر رفت.
حاکم مستقیم به سمت تخت زیبایی که با تشک های الوان و نرم پوشیده شده بود رفت و همانطور که چشم از سهراب بر نمی داشت ، به سربازان اشاره کرد تا صندوق های مهر و موم را پیش رویش قرار دهند.
سهراب بی توجه به نگاه خیره حاکم ، اطراف را از نظر گذراند و ناگهان چشمش به راه پله ای که با گلیم های زیبای عربی فرش شده بود و به طبقهٔ بالا می رسید ،افتاد.
خاطراتی کمرنگ از پله و زمین خوردن در ذهنش می آمد و می رفت ، اما این خاطرات آنقدر مبهم بود که سهراب ترجیح می داد ،فعلا زیبایی های این قصر را ببیند.
با صدای حاکم ، سهراب دست از کنکاش اطراف برداشت و متوجه اوشد..
حاکم با همان نگاه خیره به او گفت : ببینم ، قبل از اینکه صندوق ها را باز کنم و رسوا شوی ،بگو چه در سر داشتی و داری؟! به خدا اگر حقیقت را بگویی ،از خطایت می گذرم و چه بسا تشویقی در خور هم به تو عنایت کنم...
سهراب با تعجب حاکم را نگریست وگفت : من هر چه گفتم ، جز حقیقت نیست ، من از خراسان آمدم ،در پی مأموریتی که تاجر علوی به من و تنی چند سپرد و اینک هم امانتی پیش رو دارید...پس مرا چه توبیخی می توانید کنید؟!
حاکم از جا برخواست ، جلوتر آمد ، دستی به دستار زربفت سرش کشید وگفت : قاصد تاجر علوی دیروز رسید و طبق ادعای او ، امانتی همراه یک کاروان کوچک بوده ، حالا تو بگو کوکاروان همراهت؟!
سهراب که توقع چنین باز خواستی را نداشت بلند فریاد زد : جناب حاکم ، گنجینه ات جلوی چشمانت است ، آن را بردار و مرا رها کن...
حاکم جلوتر آمد دستی به لباس خاک آلود اوکشید و گفت : پس اینطور...ماجرا عجیب تر می شود، تومی دانستی درون گاری گنج هست و آن را صاحب نشدی؟! مگر تو انسان نیستی و حرص مال نداری؟ آنهم جوانی در این سن و سال؟! و سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت : جوان حقیقت را بگو وگرنه تو را به سیاهچال خواهم انداخت
سهراب که چاره ای برایش نمانده بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که بغض گلوگیرش شده بود گفت :آری منم انسانم ، من هم در خیال خود دنبال راهی بودم برای تصاحب این گنجینه، اما نمی دانم چه شد...فقط میدانم ما در بین راه به کمین راهزنان گرفتار شدیم ، در بحبوحهٔ درگیری ، من گاری که حامل گنجینه شما بود را برداشتم و فرار کردم و ناخواسته به دل بیابان زدم ، در بیابان سوزانی بدون داشتن حتی قطره ای آب گرفتار شدم و تشنگی بر من فشار آورد، حالم دست خودم نبود و از هوش رفتم.
زمانی بهوش آمدم که جوانی زیبا سر مرا به دامان گرفته بود ، مرا با آبی که تا به حال نظیرش را ننوشیده بودم سیراب کرد و همراهم شد...چند قدمی که با هم آمدیم ، سایه های شهر در دیدمان قرار گرفت و در همین هنگام ،آن جوانمرد از پیش چشمم پنهان شد و من....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohad
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4⃣🔟🎬
حاکم که حالا رو به روی سهراب ایستاده بود ، با دقت اعضای صورت او را جزء به جزء کاوید و گفت : جوان...گفتم حقیقت را بگو...نگفتم داستان و خیالاتت را برایم بازگو کن...و در حالیکه به طرف صندوقچه ها لنگ لنگان پیش می رفت با خود زمزمه کرد : چقدر چشم و ابروی تو آشناست، انگار چیزی را در خاطرم زنده می کند ، اما نمی دانم چیست و کیست؟
و با یک اشاره به سربازان فهماند که درب صندوق ها را باز کنند...
درب صندوق اول باز شد و سپس صندوق دوم...حاکم در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود ، بالای آنها ایستاد و همانطور که دست داخل جواهرات و سکه های زر پیش رویش می برد ،رو به سهراب گفت : براستی که این همان گنج است و آهی بلند از دل کشید و ادامه داد : قرار بود این گنجینه در موقع معین بین من و برادرم تقسیم شود، به شرطها و شروطها و انگار که برادرم نتوانسته به عهدش وفا کند و طبق قرار، هر کس که زیر عهد و پیمان بزند ، سهمش به دیگری تعلق می گیرد...
حاکم مشت پر از سکه اش را داخل صندوق خالی کرد و در حالیکه به سربازان امر می کرد بیرون بروند و آن دو را تنها بگذارند گفت : ولی افسوس که گنج هست و او نیست و این دریای سکه ها به چکار من می آید ،وقتی که صاحب اصلی اش نیست...
سهراب که از سخنان حاکم چیزی سر در نمی آورد ، خیره به سکه هایی که به اوچشمک میزد ، اما الان برایش کوچکترین اهمیتی نداشت بود، تنها چیزی که اینک برای او مهم بود ،رفتن به مسجد سهله و دیداری دوباره با آن ملک نجاتش بود...
حاکم دوباره به سمت سهراب آمد و گفت : ببین ،این صندوق ها صدق گفتارت را ثابت می کند ، اما برایم عجیب است ، اولاً چگونه خود را به کوفه رساندی و دوماً چرا با وجود اینکه می دانستی داخل این صندوق ها چه است ، آن را برنداشتی و نرفتی پی یک زندگی شاهانه؟! و سوماً براستی توکیستی؟ چرا چهره ات اینچنین آشناست و طبق ادعایت از دیار عجمان می آیی اما زبان عربی را چنین فصیح سخن می گویی؟!
سهراب که خود گیج تر از حاکم بود، سرش را پایین انداخت و گفت : قصهٔ من ،همان است که گفتم...گنج را برداشتم و نیتم آن بود که این ثروت را از آن خود کنم ، اما زمانی که در بیابانی سوزان گرفتار آمدم ، عهد کردم که اگر خداوند راه نجاتی برایم باز کند ، گنج را به دست صاحب اصلی اش که حاکم کوفه است برسانم و دیگر از این خطاها نکنم...
تا اینکه در عالم بیهوشی آن جوان نیکو منظر که نمی دانم از کجا آمد و از کجا بر من بینوا نازل شد، با آبی گوارا جان مرا نجات داد ، چند قدمی با او همراه شدم که سواد شهر کوفه از دور پدیدار شد و دیگر...
سهراب به اینجای حرفش که رسید ،اشک چون جوی آب از دیده اش روان شد و دیگر نتوانست ادامه دهد...
حاکم که کلاً به فکر فرو رفته بود گفت : به گمانم نجات جان تو همراه با معجزه ایست...و آنکس که تورا نجات داده، بی شک یا خضرنبی بوده یا....
سهراب با هیجانی در صدایش گفت : و یا چه کسی؟!
حاکم آهی کشید نزدیک تر آمد ،دست سهراب را در دستش گرفت وگفت : هیچ...بماند... اول راز چهرهٔ آشنایت را برایم بگو...از اصالت و نسب و پدر و مادرت بگو...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋