eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
32هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
256 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 16 آذر ✨پایان: 25 دی @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
سرلشگر خلبان شهید عباس اکبری🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: 1332/7/1 محل ولادت: قم_روستای ابرجس تاریخ شهادت: ‌1367/4/28 نحوه شهادت: هنگام بازگشت از ماموریت مورد اصابت گلوله پدافند هوایی قرار گرفتند ✨13 سال مفقود بودند مزار: قم_ گلزار شهدای علی بن جعفر(ع ) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝 🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰زندگینامه خلبان شهید عباس اکبری 💐🍃 شهید اکبری اول مهر سال 1332 در روستای «ابرجس» قم به دنیا آمد، تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در زادگاهش گذراند و در سال 1351 به استخدام نیروی هوایی در آمد.  شهید به‌خاطر لیاقت و استعداد فراوانش، برای یادگیری دوره‌های عالی خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت، می‌گفتند از دانشجویان ممتاز در آن زمان بوده است. آمریکایی‌ها بیشترین ارتفاع پروازشان با اف‌چهار، 35 هزار پا بود اما وقتی از شهید اکبری امتحان گرفته بودند، او تا ارتفاع 50 هزار پا پرواز کرده بود، همان موقع ژنرال حیرت‌زده آمریکایی گفته بود: «به ایرانی علم بده، ببین چطور عمل می‌کنه...». با آغاز جنگ تحمیلی ضمن انجام سورتی‌های مختلف پرواز شامل بمباران نیرو‌های زمینی دشمن و پوشش هوایی مناطق غرب و جنوب غرب از جمله خلبانانی محسوب می‌شد که همواره آماده انجام خطرناک‌ترین مأموریت‌ها بودند. 🕊🥀 او سرانجام در 28 تیر سال 1367 پیش از عملیات «مرصاد»، هنگام بازگشت از مأموریت بمباران بخشی از تأسیسات کرکوک، مورد اصابت گلوله‌های پدافند هوایی عراق قرار گرفت و به شهادت رسید. 🕊پیکر این شهید والامقام، پس از 13 سال مفقودی در مرداد سال 1381 در قم تشییع و در گلزار شهدای علی‌بن جعفر(ع) به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷خاطراتی از سرلشگر خلبان شهید عباس اکبری 🌹🍃شهید اکبری هم کار میکرد و هم درس مي‌خواند و هزينه تحصيل خودش را تأمين مي‌كرد. وضع مالي خانواده آنقدر خوب نبود كه عباس را در دبيرستان ثبت‌نام كنند. مادرش آمده بود پيش مدير دبيرستان، اصرار مي‌كرد. آقاي مدير هم مي‌گفت: «نمي‌شه!»... مي‌گفت: «اين پسر تخسه، شيطانه، سرش بوي قورمه‌سبزي مي‌ده». اما اصرار مادر، عباس را پشت نيمكت‌ها و دبيرستان نشاند. هواپيما كه از بالاي سرش رد مي‌شد، ديگه مي‌رفت توي خيالات. دست‌هايش را از هم باز مي‌كرد، چشم‌هايش را مي‌بست و هر كس هم صدايش مي‌زد، حاليش نمي‌شد. علي (برادر بزرگش) تكانش مي‌داد: «عباس! چه خبرته، بلال‌هايت سوختند». بلال مي‌فروخت، تازه قرار بود برود بنايي هم ياد بگيرد. بعدش هم شاگرد يك تعميرگاه ماشين شد. هر جا كار بود، عباس بود. ه خاطر واريس شديد پاهايش، توي معاينه براي ثبت‌نام آموزش نيروي هوايي، رد شده بود. خيلي ناراحت بود. كلي براي آينده‌اش برنامه‌ريزي كرده بود. اجازه نمي‌داد اينطوري به همين سادگي، گرفتگي چند تا رگ، باعث شكست او بشود. رفت پاهايش را عمل كرد تا بال پرواز را به دست بياورد. گر چه در تهران بود، اما در آن زمانه دوست داشت در فضاي قم تنفس كند. توي رختخواب به جاي خودش زير پتو، متكا مي‌گذاشت و يواشكي، شبانه براي مراسم احياي رمضان يا عزاداري‌هاي دهه محرم، خودش را به قم مي‌رساند. مي‌گفت: «نمي‌دونم آدم چقدر عذاب مي‌كشه كه توي پادگان ايران، يه استوار آمريكايي بر يك تيمسار ايراني حكومت كنه. تو نيروي هوايي، از خودمون هيچ اختياري نداريم». از آنها بود كه وقتي كاري از دستش برمي‌آمد، معطل نمي‌كرد، امروز و فردا نمي‌كرد. همتش را داشت كه سريع بلند شود و كار را در نهايت دقت، تحويل بدهد. يك شب آمده بود مرخصي و فردايش بايد برمي‌گشت. بحث سر اين بود كه پشت بام خانه، راه پله ندارد. عباس سريع بلند شد و با يك اندازه‌گيري رفت بازار. دست پر برگشت و تا دم صبح هم راه پله، آماده آماده شده بود. مادرش مي‌گفت: آخه تو خلباني يا بنا؟! براي عباس فرقي نمي‌كرد، تازه اگر يك وقت از مرخصي برمي‌گشت و مي‌ديد يكي از همسايه‌ها بنايي داره، همانجا ساكش را زمين مي‌گذاشت و آستين بالا مي‌زد. نيت‌هاي عباس، عجيب محكم بود. به خاطر لياقت و استعداد فراوانش، براي يادگيري دوره‌هاي عالي خلباني به كشور آمريكا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت. مي‌گفتند از دانشجوهاي ممتاز آنجا بوده. آمريكايي‌ها بيشترين ارتفاع پروازشان با اف‌چهار، سي و پنج هزار پا بود اما وقتي از عباس امتحان گرفته بودند، عباس تا ارتفاع پنجاه هزار پا پرواز كرده بود. همان موقع ژنرال حيرت‌زده آمريكايي گفته بود: «به ايراني علم بده، ببين چطور عمل مي‌كنه»... خيلي از كشورها به‌ش پيشنهادهاي كلان كرده بودند ولي عباس، نيت كرده بود برگردد. به سوي آسمان ايران. خودش از خودش توقع داشت. توي كارهاي خير پيش‌قدم بود. خريدن جهيزيه براي فقرا، ساختن ساختمان، همبازي شدن با بچه‌هاي يتيم، خرج بيمارستان و دوا درمان را پرداختن. اگر ماشيني خراب شده بود و كنار جاده ايستاده بود، توقف مي‌كرد و تا ماشين را راه نمي‌انداخت خودش حركت نمي‌كرد. گوشش به اعتراض اطرافيان بدهكار نبود كه مي‌گفتند: آخه كسي از تو توقع نداره!» يك ماشين شورلت از آمريكا با خودش آورده بود. هر كدام از رفقا عروسي داشتند، دو دستي ماشين را تقديم‌شان مي‌كرد. ماشين را بدون قفل، سر كوچه پارك مي‌كرد. مي‌گفت ما كه مال كسي را ندزديده‌ايم، كسي هم مال ما را نمي‌دزدد. اتفاقاً يك بار ماشين را بردند. پانزده ـ بيست روزي از ماشين خبري نبود. عباس هم انگار نه انگار كه بايد به كلانتري خبر بدهد. چند وقت بعد در حالي كه چشمانش برق مي‌زد باخوشحالي آمد خانه و يك نامه دستش بود. نامه از طرف يك تازه داماد بود كه ماشين را موقتاً براي آوردن عروسش از شيراز به قم، برداشته بود و حالا هم برش گردانده بود با مقداري پول براي عرض معذرت. گفت: «ديدي گفتم خود خدا هواشو داره.» در پايگاه هوايي نوژه همدان زندگي مي‌كردند. تقريباً، هر روز مأموريت پرواز داشت. وقتي برمي‌گشت ظرف‌ها را مي‌شست، به بچه‌ها مي‌رسيد. مي‌گفت من هميشه شرمنده زحمات همسرم هستم. دو تا فرزند داشت: آرزو و آرمان. يك بار با بچه‌ها قايم‌باشك‌بازي مي‌كرد. بچه‌ها نتوانستند بابايشان را پيدا كنند. انگار گم شده بود. با كمك مادر و صاحب باغ دنبالش مي‌گشتند كه يكهو صدايش را از بالاي يك درخت نارون صاف و بلند شنيدند. صاحب باغ كلي تعجب كرده بود. همانجا هم از فرصت استفاده كرد و گفت: «عباس آقا! راستش چند ساله كسي نتونسته از اين درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافي درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما.» ✨ادامه👇
خيلي شيك بود. شايد شيك‌ترين خلبان پادگان نوژه، چه قبل و چه بعد از انقلاب بود. هيچ وقت مستقيم كسي را نصيحت نمي‌كرد. اهل تظاهر هم نبود. توي عمليات‌هاي شناسايي، جسورانه عمل مي‌كرد. يك جوري هواپيماهاي عراقي را مي‌پيچاند كه كسي باورش نمي‌شد. با حوصله بود؛ كاري و شاداب. قرار بود يك پل را در مرز منهدم كنند. بالاي پل كمي معطل كرد. بعداً معلوم شد منتظر بوده كه فرد نظامي كه در حال رد شدن از پل بوده، رد شود، بعد پل را منفجر كند! قطعنامه را اعلام كرده بودند. تيرماه 1367 بود. عمليات مرصاد كه شروع شد دوباره بايد مي‌رفت. چند ساعتي از رفتنش نگذشته بود كه خبر دادند هواپيماي عباس اكبري را پس از بمباران تأسيسات كركوك، زده‌اند. عباس در آخرين روزهاي دفاع مقدس و قبل از بسته شدن درِ شهادت، خود را به آسمان عباس بابايي و عباس دوران و... رساند. سيزده سال از او خبري نبود. قايم‌باشك‌‌بازي‌اش طول كشيده بود. همه، اميد به اسارتش داشتند، اما خبر شهادتش را كه آوردند، معلوم شد خيلي پيش‌ترها عباس مزد پروازهايش در آسمان دل و دنيا را گرفته است. ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚معرفی کتاب از شهید اکبری: ✔️سربه راه ✔️بازگشت یک شهاب ✔️شهید عباس اکبری ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝 🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره جالب از حاج حسین یکتا شادی روح پدران و مادران آسمانی شهدا صلوات🌹🕊 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" عباس اکبری " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🕯️به نیت شهید "عباس اکبری" 💚همنوا با امام زمان(عج) ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧ صلے‌الله‌علیڪ‌یا‌اباعبدللھ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلفــَرَج🤲 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🎙با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ➡️@motevasselin_be_shohada 💝متوسلین به شهدا💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود. @hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا ➡️@motevasselin_be_shohada 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ارسالی اعضای محترم کانال⤵️ السلام علیک یا سید الشهدا یا حسین شهید علیه السلام🌸 سلام بر شما مدیر گروه ودوستان ایام ماه شعبان واعیاد ماه شعبان برشما مبارک.🌺 تا الان دوچله را شرکت کردم ودرهر چله چیزهای زیادی نصیبم شد. راستش ازاول من برای بچه دوستم خیلی ازشهدا کمک خواستم دوستم ناراحت بود می گفت دوست دارم پسرم بچه داربشه من گفتم من تو گروه متوسلین به شهدا چله زیارت عاشورا ودعای عهد هستش براش دعا میکنم امروز که چند روزی هست چله ی بعدی راشروع کردیم به من گفت خبر خوش دارم حاجتم برآورده شده خیلی خوشحال شدم😭😭 گفتم ما کاره ای نیستیم خدا خواست وشهدا وائمه کمک کردند من درچله هر روز برای پسر شما دعا می کردم وازخداوند متعال وشهدای عزیز خواستم. واقعا ممنونیم ازشهدای عزیز الهی درروز قیامت شفیع ما باشند. من هرچه دارم از شهدای عزیز و امامان هست انشاالله مدیر گروه وتمام اعضا حاجت روا شوند.🤲🌸🌸 جهت سلامتی آقا امام زمان عج وشادی روح شهدای عزیز وسلامتی جوانان ونوجوانان صلوات. 🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💐 بچه های ما به قهوه خونه اش سر می زدن و مدام رفت و آمد داشتند.خلاف سبک و سنگین نداشت.همه جور آدمی اونجا رفت و آمد می کرد .یکی را که ما می خواستیم دستگیر کنیم،قهوه خونه ی مجید،بهترین جا برا گرفتنش بود.چون با همه جور آدمی نشست و برخاست داشت.کم کم با بچه های ما رفیق شیش دُنگ شد.یه املت هم که می خوردند،پول ازشون نمی گرفت.میوه توی قهوه خونه اش نمی داد،اما بچه‌‌ها که می رفتن،خصوصی براشون می آورد.یه شب که برا بچه ها،غذا و چایی میاره و میشینه کنارشون،بحثشون در مورد جنگ سوریه و اعزام نیرو بوده.مهدی بابایی از اوضاع سوریه می گفته؛جنگ شهری،شرایط زن ها و بچه ها،جنگی که حتی تا نزدیکی های حرم حضرت زینب اومده بود و مدافعین نذاشته بودن،داعش پاش به حرم برسه.از جنایت هایی که داعش توی عراق و سوریه انجام می داده،ویرانی شهرهای سوریه و آواره گی مردم صحبت شده بود.حتی با هم عکس و فیلم های سوریه رو هم دیده بودند.مجید از این حرف ها خوشش میاد.اول به مهدی میگه:((دم شما گرم، اگه شما نبودید ما هم نبودیم)).مجید بعد از این صحبت ها،متوجه میشه که من دارم اسم می نویسم،از بین بچه های بسیجی که اعزام بشن سوریه،برای دفاع از حرم اهل بیت.فکر رفتن به سوریه،روی یکی از میزهای قهوه خونه اش،کنار بچه های ما بوده.بعد به بچه ها میگه:((من اگه بخوام با بچه های شما برم سوریه،چی کار باید بکنم؟)).بچه ها هم گفته بودند:((اول باید بسیجی بشی،بعدش ببینی شرایط ثبت نام رو داری یا نه؟)).من حقیقتش ،اوایل اصلا چشم دیدن مجید رو نداشتم، ازش خوشم نمی اومد.کم کم پاش توی گردان هم باز شد.من وقتی می دیدمش،غرولند میکردم.گاهی هم دعوا راه می انداختم که این رو کی راه داده اینجا،آخه مجید بربری رو چه به اینجا.یه روز توی اتاق تنها بودم،دیدم در زدند.همون طور که سرم رو،از روی برگه ها بالا آورد و برد طرف خودش.برعکس همیشه،مؤدب ایستاده بود.گفت:سلام حاجی،یه کاری تون داشتم.با اخم و تخم گفتم:سلام بفرما!گفت:((من میخوام بیام زیر پرچم شما بسیجی بشم )).تو دلم بهش خندیدم.پیش خودم گفتم:خدایا این رو دیگه چی کارش کنم.بعدش گفت:((حاجی!من سال نود و سه،برای اربعین پیاده رفتم کربلا و توبه کردم.از امام حسین خواستم ،دستم رو بگیره و دور خلاف رو خط بکشم)). 😭😭😭😭 🌷🕊 💥ادامه دارد...
‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 💐 باورم نشد.حتی به بقیه دوستان هم گفتم،این رو خیلی جدیش نگیرید.به خاطر این که قهوه خونه اش را نبندیم،می‌خواد کارت بسیج بگیره.همین که آروم بره و آروم بیاد،برا ما بسه.با این حال پرونده براش تشکیل دادم و فرم ها رو دادم پرکنه.وقتی پرشان کرد و داد به من،نگاه به برگه کردم و خنده ام گرفت.این قدر بدخط نوشته بود که اصلا معلوم نبود چی نوشته،سعی میکرد جلو چشم من آفتابی نشه.من هم به شدت زیر نظرش داشتم،ببینم این که میگه من توبه کردم،راست میگه یا نه.گاهی که باهم رو به رو می شدیم،می خندید و می گفت:((حاج آقا نوکرتم،میخوای کفشت رو واکس بزنم.چی کار داری برات انجام بدم؟)).آن قدر حرف می‌زد تا خنده رو به لب من بشونه.تا نمی خندیدم ،نمی رفت.با جمال و چندتایی دیگه از بچه ها،شب ها میرفت گشت.مجید عشق اسلحه و دستبند بود.گاهی به من میگفت:(حاجی!جون مادرت،این کلتت رو بده،تا من باهاش عکس بگیرم).بیشتر خلاف های سنگین منطقه رو می شناخت .یه شب رفته بود سه تا از مشروب فروش ها رو،دست بند زده و آورده بود.تا دیدم،نگرانش شدم.گفتم:مجید جون یه کمی یواش تر،آروم تر.یه وقت میزنن می کشنت،یه وقت مهمون یه کتک مفصلت می کنن. گفت(نترس حاجی جون!باید این ها رو تو سطح منطقه جمع کنیم.)کم کم بحث ثبت نام سوریه داغ شده بود.نزديک یه صد و هشتاد نفر اسم نوشتن.مجید هم بین این افراد بود.ولی مسئول ثبت نام ،خودش اسم مجید را حذف کرد.شناختی از مجید داشت و لابد پیش خودش گفته بوده؛ این به درد جنگ نمیخوره، اصلا مجید تو این فضاها نیست. میخواد بره سوریه چی کار کنه؟ 🌷🕊 💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا