🚩#قرائت_زیارت_عاشورا
🕯️به نیت"شهید مصطفی عباسی مقدم"
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
زیارت عاشورا.pdf
253.3K
ا🔰 pdf زیارت عاشورا⇧
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام من هم میخواهم از عنایت وکرامات شهیدان برایتان بگویم من یک پسر دارم خیلی بهسختی بدنیا آوردمش یعنی زودتر از موقعش بدنیا آمد دکترها گفتن زنده نمیماند ولی به لطف خدا زنده ماند
وقتی یک بچه به سختی بدنیا میاد واقعا یک حسی دیگری نسبت بهش داری
تو سن سه سالگی زمین خورد باعث شد یک توده ای روی پایش درست بشه ولی من نمیخواستم قبول کنم این توده هست روز به روز این توده بزرگتر میشد
رفتم دکتر گفت ام آر ای مشخص میکنه ولی من نمیذاشتم شوهرم بچم ببره دکتر بالاخره همش با عکس شهید حاج علی محمدی درد و دل میکردم تا اینکه بچه سه ساله بهم گفت مامان این آقا که عکسش نگاه میکنی امد دیشب تا صبح داشت پام ماساژ میداد حتی رنگ لباسش گفت قهوه ای بود
پذیرفتم ببرمش دکتر.. با بیهوشی ام آر ای گرفتن . شوهرم چیزی بهم نگفت، گفت جوش نزن چیزی نیست خونمردگی هستش ولی من از نگاهش نماز زیر آسمون خواندنش یک حسی بهم میگفت دروغ میگه تو این مدت مدام از شهیدان کمک میخواستم بچم شفا بدن تا رفتم مجلس بزرگداشت شهید ابراهیم هادی خیلی التماس کردم باور نمیکنید الان ۶سال از انروز میگذرد بازم دارم گریه میکنم هر کس مادر باشه میفهمه من چی میگم
دکتر اسکن رنگی گرفت تو این مدت مادرم و شوهرم با بچم بودن ، من هم شبانه روز گریه میکردم دکترِ اسکن به مادرم دقیقا گفته بود چیز خوبی روی پای این بچه نیست تا اینکه گفتن نمونه بر دارید
درست این توده رو عصب سیاتیک بچم بود منم خبر نداشتم همش بهم شوهرم میگفت لگن بچه پیچ خورده
روز عمل رسید شوهرم به نیروهای بیمارستان گفته بود به هیچ عنوان به خانمم نگید بچم مشکلش چیه
مادرمو گذاشت پیشم حواسش باشه بازم انروز نفهمیدم حتی بعد از ترخیص بچم شیرینی شوهرم گرفت
خوشحال لگن بچم گذاشتن سر جاش ولی غافل حس مادریم فکرِ خوب نمیکرد
ولی من دست از التماس کردن شهیدان بر نداشتم تا اینکه دختر ۱۶ ساله ام گفت مامان دیشب خواب دیدم مراسم شهید ابراهیم هادی هست، در عالم خواب بهش گفته بودن برو به مادر بگو ما شهیدان بچتو شفا دادیم.. وقتی گفت گفتم مادر بچم فقط لگنش پیچ خورده یعنی چی؟
بعد از دوهفته نتیجه نمونه بچم امد شوهرم گفت بیا بریم بخیه ها رو بکشیم باز من خبر نداشتم وقتی نتیجه رو گرفته بود تو پیراهنش گذاشته بود من نبینم
وقتی برده بود دکتر از جاش بلند شده بود خدا شکر کرده بود گفته بود معجزه شد چون همه چیز نشاندهنده یک توده بدخیم بود الان باورتون نمیشه.. بله شهیدان سرنوشت عوض میکنن اینهارو بعدا شوهرم برام تعریف کرد گفت دیدم تو زیاد بی تابی میکنی ازت مخفی میکردم اینم سرگذشت عزیز دلم الان بزرگ شده.
💐💐💐
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_34
مجید نگاهی به ساعتش انداخت.به اذان مغرب ،چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود.هوا کم کم داشت،گرگ و میش میشد
_حامد بیا بریم مسجد،به نماز جماعت برسیم،
چشمان حامد گرد شد.با تعجب و ذهنی پر از سوال گفت:
_مجید خوبی؟کجا بریم؟مسجد؟گفتی چی کار کنیم؟نماز؟
_آره،بیا بریم حالت رو خوب کنم.
_مجید، تو چی زدی؟راستش رو بگو ،مارکش چی بوده که از این رو به اون رو شدی؟
_بیا بریم حامد،این قدر هم حرف مفت نزن.
_مجید ما فقط محرم به محرم،اون هم دهه ی اول میریم حسینیه.
تازه مسجد هم نمیریم.بعد هم تموم،تا سال دیگه.ولمون کن تو هم.
_بهت میگم بیا بریم مسجد. میخوام حالت رو خوب کنم.بیا بریم.
سوار موتور شدند و رسیدند دم مسجد.حامد مات مانده و دو دل بود.نمی دانست مجید،هدفش از این کارها چه است؟هرچند از زندگی مجید بی خبر نبود،ولی حالا از کارش سر در نمی آورد.دم در مسجد،موتور را روی جک گذاشتند و رفتند داخل حیاط.
_حامد بیا بریم وضو بگیریم.
_وضو؟وضو دیگه برا چی،ما دهه محرم میریم حسینیه، وضو نمی گیریم.
_بی وضو که نمیشه نماز خوند.
_من اصلا وضو بلد نیستم.
_منم بلد نبودم،یاد گرفتم.ببین من چی کار کنم،تو هم همون کار رو بکن.
_تو که میگفتی مهم دله،دل که پاک باشه کافیه.پس نماز برا چیه دیگه؟
_این ها مال قبل بود،حالا دیگه فهمیدم این حرف اشتباهه.عمل و دل باید با هم پاک باشن.
خنده ی حامد رهایش نمیکرد.فکر میکرد مجید این دفعه هم،مسخره بازی در آورده و سرکارش گذاشته. خنده ای کرد،نگاهی به مجید انداخت و باری به هرجهت ،وضویی گرفت.مجید با عصبانیت گفت؛
_چرا اینقدر میخندی؟نماز خوندن مگه مسخره بازیه؟بیا بریم تو مسجد.
_من نماز بلد نیستم.
_آخرین باری که نماز خوندی کی بود؟
_والله چی بگم؟روم پیش خدا سیاهه،زمان مدرسه،از ترس انتظامات الکی تو صف نماز،دولا و راست میشدم.همین،تموم شد رفت.بعد هم که ترس نمرهٔ انضباط از سرم افتاد،هرچی مادرم نماز نماز میکرد، یه گوشم در بود و یکی دروازه.هرقدر که حرص و جوش خورد، بی فایده بود.
_امروز بیا بریم نماز بخون و از ته دلت،با خدا راز و نیاز کن!ازش بخواه کمکت کنه و دستت رو بگیره.
_حال من خوب شده،بیا جون مادرت بریم.ما رو چه به این کارا؟
_عجب حرفی میزنی،یعنی چی،پس نماز برای کیه؟بیا بریم بهت میگم.
صدای اذان به گوش میرسید.همان طور که آستین ها را بالا زده بودند و جوراب توی جیب شان بود و پاشنه کفش ها را خوابانده بودند،رفتند داخل مسجد. حامد میخواست همان ته بنشیند،ولی مجید او را با خودش برد صف اول و کنار هم نشستند. هنوز امام جماعت نماز را شروع نکرده بود.مجید چهارزانو نشست.سرش را به طرف حامد کج کرد و طوری که بغل دستی،صدایش را نشنود،به دوستش گفت:
_هرچی امام جماعت گفت،تو هم پشت سرش تکرار کن.نماز مغرب هم سه رکعته
بعد از نماز،حامد توی مسیر پرسید:
_تو این ها رو از کجا یاد گرفتی؟
_مثل اینکه بچه مسلمونیم ها،این سوال های مزخرف چیه میپرسی؟
_یه چیزی بگم؟
_اگه میخوای حرف های صد من یه غاز بزنی، نه.
_نه داداش،انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد.
_حالا بیا بریم پایگاه.
_پایگاه دیگه برا چی؟بی خیال ،بیا بریم به قلیون بکشیم.
_پایگاه حالا عزاداری و سینه زنی یه.میای بریم؟
_نه مجید،من جدی جدی باورم شد،تو اون مجید یه سال پیش نیستی.رفقا میگفتن با بچه هیأتی ها و بسیجی می پّری،ولی من باورم نمیشد.
از همان روزها بود که دیگر دوستان مجید،هیچ کدام او را در محل نمی دیدند.هر از گاهی هم اگر مجید را گذری می دیدند، با لباس فرم بسیج بود.طی آن مدت در هیچ مهمانی شبانه و یا جشنی شرکت نکرد.هروقت بچه ها زنگ میزدند که؛((مجید بیا بریم قلیون بکشیم و بعد هم عشق و صفا تا تصفه شب)).نمیگفت نمیام.می گفت:خودم خبرتون میکنم. ولی هیچ وقت خبرشان نمی کرد.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_35
جاده چالوس
اردیبهشت ۱۳۸۴-اولین تجربه
یکی از روزهای اردیبهشت آن سال،که هوا نه سرد بود و نه گرم و دل انگیزی هوا،هوش از سر آدم میبرد، مجید از خواب شیرین دم صبح، دل کنده بود و برنامه ای داشت.مهرشاد غرق خواب بود که صدای زنگ در،بد خوابش کرد.بیدار شد،ولی گیج و گنگ ،توی رختخواب نشست.با پشت دست،چشم هایش را مالید و کمی به خودش آمد.حالا صحبت مجید و مادرش را می شنید:
_مامان!به مهرشاد بگو پاشو بریم!
عادت داشت مادربزرگش را،مامان صدا کند.مادربزرگ پرسید:
_کجا مادرجون؟بیا صبحونه بخور بعد.
_نه،تو راه یه چیزی می خوریم.میخوایم از جاده کندوان بریم چالوس.
مادربزرگ با صدایی بلندتر،رو به پسرش گفت؛
_مادر،مهرشاد بلند شو،مجیده،اومده دنبالت،با هم برید گردش.
دنبال صدای نوازش گر و پر مهر مامان،مجید هم با صدای بلند، فرمان بیدار باش داد:
_مهرشاد پاشو،لنگه ظهره،چقدر میخوابی!
مهرشاد،بی حوصله و خواب آلود ،لباسش را پوشید و از اتاق بیرون آمد.همان طور که خمیازه می کشید،به مجید توپید:
_تو خواب نداری؟
_نه،خوابم کجا بود؟بیا بریم.بچه ها تو ماشین منتظرن.
توی کوچه،پیکان قرمز رنگی با چهار سرنشين، منتظر دایی مهرشاد بودند.از صبحانه و ناهار ،تا تنقلات تو راهی،همه را مجید به قول خودش، ردیف کرده بود.از دم خانه تا برسند جاده چالوس ،هرچند دقیقه ،ترانه را توی پخش صوت عوض میکردند و صدای خواننده که داخل ماشین می پیچید،از سرخوشی،همه باهم دنبال خواننده،دم می گرفتند و دست می زدند.گاه یکی ،همان طور نشسته روی صندلی،با ریتم آهنگ،تن و بدنش را می جنباند و بقیه هم با دست زدن،همراهی و تحریکش می کردند.با این شلنگ اندازیِ جوان های سرخوش ،لازم بود که مجید اوضاع را کنترل کند،تا برخوردی بین چند تا هم سفر و یا خدای نکرده،اتفاقی برای ماشین توی جاده نیفتد. به خاطر همین،مجید خودش را با صاحب ماشین اُخت کرده بود و راننده هم روی حساب رفاقت،نه تنها اوقاتش از شلوغی توی ماشین تلخ نمیشد،بلکه با جوان ها همراه هم میشد.گاهی دستش را از روی فرمان برمیداشت و ماشین را به امان خدا رها میکرد،بعد با آهنگ ترانه بشکن میزد و برایشان قِر و غربیله می آمد.از رفصیدن که خسته میشد یا می رسید به یکی از پیچ های تند کندوان،دو دستی می چسبید به فرمان،ولی صدای نکره اش را می انداخت روی صدای خواننده و خودش میشد ترانه خوان.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توسل به حضرت عباس ع و خانم ام البنین برای حاجت روایی
💥بسیار مجرب💥
✅چهار شب جمعه این توسل را انجام دهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽همسر شهید#سجاد_طاهرنیا از شهدای مدافع حرم پس از تحمل شش سال رنج بیماری آسمانی شد
فاطمه رقیۀ ۱۲ ساله و محمدحسین ۸ ساله دوباره یتیم شدند❤️🔥
▪️ایشان دو سال بعد از شهادت همسرش بیمار میشه و شش سال با این بیماری می جنگه اما خدا تقدیرش رو برای رفتن امضا میکنه و اونم آسمانی میشه و مهمون سجاد میشه🥺💔
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
سجاد طاهرنیا با همسرش در سال 1387 ازدواج میکنند و سجاد در سال 1394 در سوریه به شهادت میرسه.
سجاد وقتی داشت میرفت سوریه یه فاطمه رقیۀ چهارساله داشت و محمدحسینش میخواست به دنیا بیاد؛ اما سجاد باید میرفت.
پنج ساعت بود که اعزام شده بود و هفت روز به محرم مونده بود که محمد حسین به دنیا اومد.
روز تاسوعا بود و محمد حسین 16 روزش بود که سجاد پر کشید و رفت.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این گفتگوی تلویزیونی با #همسر_شهید_طاهرنیا را حتما ببینید؛
اگه از اول هم نمیبینید، از دقیقه حدود 17:04 به بعد را ببینید و فکر کنید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
❣بسم ربّ الشّهدا و الصّدیقین❣
6⃣1⃣ شانزدهمین دوره چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#جمعه 4 اسفند ماه"
📌#روز_بیستوسوم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#عباس_عطاییمقدم" 🌷🌷🌷
معرف: خانم نصراللهی خواهرزاده شهید 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
شهید بزرگوار عباس عطایی مقدم🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1342
محل ولادت: قم
تاریخ شهادت: 1361/5/7
محل شهادت: عملیات رمضان_منطقه پاسگاه زید کوشک
مزار: زادگاه شهید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰مختصری از زندگینامه شهید عباس عطایی مقدم
💐🍃شهید عطایی مقدم فرزند حسین در سال 1342 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود.
در ابتدا...مادر راضی نمیشد که فرزندش عباس به جبهه برود چون هر روز کوچه های شهر قم پر از حجله های شهدا میشد.
❣شهید از خواهرش میخواهد که به جای مادرشان، رضایتنامه را امضا کند.خواهر بخاطر اصرار ایشان قبول میکند...
🥀🕊شهید در تاریخ 1361/5/7 در حمله رمضان منطقه پاسگاه زید کوشک جهت بیرون راندن نیروهای بعثی از خاک کشور اسلامی به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🕊✨🌷🕊✨