🌻🌿زندگینامه شهید مدافع حرم عباس آسیمه
🌷شهید عباس آسیمه در سال 1368 به دنیا آمد. مثل همه کودکان به تحصیل علم همت گماشت و بعد از اخذ مدرک دیپلم در بخش هوا و فضای سپاه مشغول خدمت شد.
ایشان فارغ التحصیل رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد قزوین بودند. خیلی به هیئت و حضور در مساجد و ذکر اهل بیت(ع) علاقه داشت. او همیشه با وضو و مراقب رفتارش با دیگران به خصوص نا محرمان بود.
آسمیه در جوانی به استخدام سپاه پاسداران درآمد. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شد. به علوم اسلامی علاقه مند بود. لذا به مطالعه کتاب های حوزه روی آورد.
در دی ماه سال 1394 داوطلبانه برای حراست از حرم آل الله به سوریه رفت و در روز بیست و یکم دی ماه سال 1394 در سن 26 سالگی به فیض شهادت نائل آمدند . پیکر پاکش بعد از گذشت ۷سال به میهن برگشت.
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌹🕊💫🌹🕊💫🌹
🦋روایتی مادرانه از شهید عباس آسمیه/شهیدی که هفته ای یک خواستگار داشت!
[🕊🌺🌙]
♡♡زینب(س) با چشمانی اشک بار نگاهی به عباسش می اندازد و وداع می کند با برادرنه خویش
«عباس جان کاش نمی رفتی. بعد از تو چه کسی از حریم من دفاع کند».
عباس(ع) لبخندی زد و گفت:
«در زمانی نه چندان دور عباس هایی خواهند آمد و در دفاع از حریم زینبم از جان خویش خواهند گذشت».
و حال آن زمان است…
عباس هایی از جای جای جهان برخواستند تا بار دیگر دشمن بر حریم پاک و ملکوتی اهل بیت نتازند.♡♡
و این قصه عباسی از ایران زمین است.
داستان عباس آسمیه آن هم به روایت یک مادر…
مادری که از فرزندش گذشت تا لبخند رضایت بی بی دو عالم را داشته باشد.
این گفتگویی صمیمانه با مادر شهید مدافع حرم «عباس آسمیه» است.
🔹️لطفا خود را معرفی کنید.
فریدونی هستم مادر شهید مدافع حرم عباس آسمیه.
دو پسر داشتم که عباس فرزند دوم من متولد۱۳۶۸. ۲۶ ساله از نخبگان برتر رشتهی هوا و فضا شهرستان فردیس در استان البرز بود که از دانشگاه آزاد اسلامی قزوین فارغ التحصیل شد.
🔹️از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدتان برای ما بگویید.
عباس خیلی اهل هیئت و مسجد بود و از هر فرصتی برای حضور در مجالس اهل بیت استفاده می کرد. او می گفت زنده بودن من ماه محرم و صفر است. بیشتر اوقات صبح ها به یاد امام حسین(ع) روضه می خواند و بر سینه می زد به گونه ای که به او می گفتم عباس جان قلبت پاره می شود اینقدر بر سینه میزنی. در جواب لبخند می زد و می گفت آن کس که برای او سینه می زنم خودش محافظ من خواهد بود.
عباس چندان موافق محیط دانشگاه نبود و گاهی می گفت اشتباه کردم که وارد دانشگاه شدم باید به حوزه علمیه می رفتم. این اواخر هم کتب عربی و حوزه را گرفته بود.
همیشه با وضو و مراقب رفتارش با دیگران به خصوص نامحرمان بود. هیچ گاه از او اخمی ندیدم. بسیار با اخلاق و با تقوا بود. هر چه از او بگویم کم گفته ام.
در امور مختلف دینی، فقهی، سیاست و مسائل دیگر بسیار مطلع بود چرا که با مطالعه بسیار خود تلاش می کرد معلومات خود را بالا ببرد.
آرام و خاموش کارهایش را می کرد و هیچ گاه خودرا مطرح نمی کرد. اخلاق و رفتارش همیشه زبانزد خاص و عام بود.
بعد از شهادتش خانواده ای به خانه ما آمدند و با گریه گفتند مدتهاست این شهید بزرگوار با کمک های مادی و معنوی خود از آنها حمایت می کند.
🔹️به ازدواج فکر کرده بود؟
اخلاقش بسیار شایسته بود و فرمانده اش می گفت عباس هفته ای یک خواستگار داشت!
گویی همه خواهان آن بودند که با عباس فامیل شوند و همیشه به او می گفتند اگر می خواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم.
با این حال در ایام اربعین با خانواده ای از شیراز آشنا شدیم و دو خانواده نیز گفتگوهایی با هم داشتند.
عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش برای رفتن به سوریه خبر داده بود و گفته بود در صورتی که سالم از این ماموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس من جور دیگری رقم زده بود…
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🔹️از کار و ماموریتش برای ما بگویید؟
۲ سال بود که وارد سپاه شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک بودن کارش می شنید می گفت مادر جان غصه مرا نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم خودش برای بردن من خواهد آمد.
به من می گفت مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز روزه قضا برای من بگیر. خمس مالش را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به سوریه خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن کاملا آماده شده بود.
🔹️چگونه راضی شدید تا به سوریه برود؟
عباس سخنی از سوریه با من نزد و تنها گفت برای یک ماموریت ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و رفتنش را نبینم.
آن شب چند بار تماس گرفت وقتی متوجه حال خراب من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد.
او به من گفت مادر هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم شهید خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام. پس بعد از شهادت من گریه نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد علی اکبر امام حسین(ع) گریه کن.
می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه می روند در حقیقت می روند تا دشمن به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان ایران است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه نگه داشته ایم تا امنیت در کشور ما همچنان ادامه یاید.
🔹️شب آخر؟
آن شب سخت دلتنگش بودم. وقتی نیمه شب از خواب بلند شدم متوجه چراغ روشن اطاقش شدم. دلم به من می گفت عباس دارد وصیت نامه می نویسد. طاقت نیاوردم جلو بروم و خلوتش را به هم بزنم.
🔆🌷🍃
🔹️شهادت از دید عباس چگونه بود؟
بعد از شهادت عباس یکی از دست نوشته های او را دیدم. این دست نوشته مربوط به زمانی بود که به کربلا می رفت و در آن با کلمات و واژه هایی زیبا خداند را قسم داده بود تا شهادت نصیبش شود.
او از خدا خواسته بود اگر لیاقت شهادت هم نداشت مرگش را در روضه های امام حسین(ع) قرار دهد.
🔹️از نحوه شهادت شهید آسمیه برای ما بگویید.
عباسم با گذراندن دورههای تخصصی و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرمین ائمه معصومین (ع) راهی سوریه شد و پس از حضور در مناطق تحت کنترل گروه تروریستی داعش، در تاریخ ۲۱ دی ماه ۹۴ در نبرد با تروریست های تکفیری در استان حلب در شمال سوریه به دست عوامل این گروه تکفیری-صهیونیستی به مقام والای شهادت رسید.
یکی از دوستانش برای ما تعریف می کرد که در سوریه سختی زیاد کشیدیم و چند روزی بود که به جز چند خرما چیزی برای خوردن نبود اما عباس همیشه لبخند می زد و می گفت زیاد فکرش را نکنید درست می شود.
دوستانش می گفتند عباس و ۳ نفر دیگر بالای تپه ای رفته بودند و شجاعانه می جنگیدند تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند. او از قلب و پهلو تیر خورد و در نهایت به آرزوی دیرینه اش رسید و جام شهادت را از دست مولای بی کفن نوشید.
پیکرش بعد از ۷سال برگشت.
🔹️چقدر دلتنگ شهید آسمیه می شوید؟
بسیار دلتنگش می شوم و هر زمان که به یادش می افتم انگار آتشی از دلم بلند می شود. همه بعد از شهادتش سوختیم.
به گفته همه دوستان و آشنایان عباس در میان ما تک بود و نظیر او در اطراف ما نیست.
از انجا که فرزند دیگرم ازدواج کرده ما تنها عباس را در منزل داشتیم از این رو بیشتر دورهمی های ما نیز زمانی بود که عباس در منزل بود.
برای همین من و پدرش این روزها دلتنگ تر از هر زمان دیگری هستیم.
🔹️در وصیت نامه اش چه نوشته بود؟
قسمتی از وصیت نامه خطاب به من چنین نوشته بود:
مادر جان عاشقانه ترین لحظاتم را با تو گذرانده ام بعد از خدا تو را بسیار بسیار دوست دارم و از تو می خواهم آرامش خودت را حفظ کنی چرا که آرامش تو خانواده را مدیریت خواهد کرد پس هر زمان به یادم افتادی یاد حضرت زینب(س) باش و از او صبر بخواه.
🔹️اگر بخواهید یک یادگاری از شهید عباس به مخاطبان هدیه دهید چه می گویید؟
عباسم کتاب شهدا را بسیار دوست داشت و با آنها به خصوص شهید همت ارتباط زیادی برقرار می کرد.
یک روز قبل از رفتن به سوریه به من گفت: مادر، من از هر کدام از شهیدان چیزی را یاد گرفته ام اگر روزی نبودم به دوستان و آشنایان بگویید این کتاب ها را مطالعه کنند و با درس گرفتن از منش و رفتار شهدا زندگی خود را به جلو ببرند.
شاید بتوان این سخنان عباس را به عنوان هدیه ای برای نسل جوان برای رسیدن به آرامش و رازهای موفقیت به کار برد.
🔹️حرف آخر؟
عباس جزء باتقواترین افراد در زمان کنونی بود و من همیشه در دعاهایم از خداوند برای او درجات عالیه مسئلت می کنم.
بسیار به حال عباسم غبطه می خورم که چرا فرزند شهیدم را آنگونه که باید درک نکردم.
امیدوارم راهش همیشه توسط دوستان و نسل جوان ادامه پیدا کند.
#شهید_عباس_آسیمه
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌿🌹🕊🌿🌹🕊🌿
💠خاطراتی از شهید والامقام عباس آسمیه
《به روایت مادر و برادر》
🌷🌿🌤
عباس قبل از رفتن به سوریه نزد من آمد و گفت:
برای یک ماموریت ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و رفتنش را نبینم.
آن شب چند بار تماس گرفت وقتی متوجه حال خراب من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد.
او به من گفت مادر هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم شهید خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام.
پس بعد از شهادت من گریه نکن و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی به یاد علی اکبر امام حسین(ع) گریه کن.
می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه می روند در حقیقت می روند تا دشمن به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان ایران است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه نگه داشته ایم تا امنیت در کشور ما همچنان ادامه یاید.
راوی: مادر شهید
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
من و عباس دو فرزند خانواده هستیم. من متولد 1355 هستم و او متولد 1368 بود. والدین مان بعد از من بچهدار نمیشدند تا این که سال 1367 مادرم خواب میبیند حضرت عباس(ع) یک پارچه سبز به ایشان میدهد.
آن موقع ما در کرج همسایه خانواده دهباشی بودیم که دو فرزندشان جزو شهدا هستند. مادر شهیدان دهباشی به مادرم میگوید تعبیر خوابت این است که خدا به شما یک پسر میدهد.
سال بعد هم عباس به دنیا میآید. اول میخواهند اسمش را امیر عباس بگذارند اما بعد نامش را عباس میگذارند. به برکت و احترام خوابی که مادر دیده بود.
راوی برادر شهید
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
از قول سرهنگ یزدیان یکی از فرماندهانش، عباس نصفی از حقوق ماهانهاش را صرف امور خیریه میکرد.
در واقع او بخشی از حقوقش را به دو خانوادهای میداد که یکی شان بیمار سرطانی و دیگری بچه یتیم داشتند. باقی حقوقش را هم بخشی صرف امور روزمرهاش و بخشی را خرج هیئات و مراسم مذهبی میکرد.
در طول ماه شاید 20 روزش را روزه میگرفت و غذایی که محل کارش به او میدادند، به خانوادههای مستمند میداد.
یکبار که میخواست به مأموریت برود، دو، سه غذا توی خانه گذاشت و به پدرمان گفت شما برای فلان خانواده ببر.
بابا گفت من خجالت میکشم دو غذا دستم بگیرم و ببرم. اما عباس اصرار داشت که اگر کم هم باشد باید به مردم کمک کرد و باری از دوش کسی برداشت.
راوی: برادرشهید
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
برادرم یک اخلاق حسنهای که داشت، سعی میکرد بچهها را با دادن هدیه به حفظ قرآن تشویق کند. به خانه ما که میآمد، همیشه یک جایزه با خودش داشت تا اگر دخترم سورهای حفظ کرده باشد، آن هدیه را به عنوان جایزه به او بدهد.
از قِبَل توجه عباس، الان دخترم چندین سوره قرآن را حفظ کرده است.
راوی: برادرشهید
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
عباس در طول هفته یک برنامه منظم برای خودش طرحریزی کرده بود. شنبهها از منبر و مجلس مسجد جامع کرج استفاده میکرد.
یک شنبهها به مسجد حضرت معصومه(س) در محله 13 آبان کرج میرفت.
دوشنبهها به مسجد امام حسن(ع) در دهقان ویلای کرج میرفت و از درس عرفان و تفسیر قرآن دکتر روحی که از شاگردان آیت الله بهجت هستند بهره می برد.
سهشنبهها با آقای عباس چهرقانی که بعدها همرزمشان شد، در هیئتی شرکت میکرد که گاهی در منزل آقای چهرقانی برگزار میشد و گاهی در مسجد امام جعفرصادق(ع) در فاز یک شهرک اندیشه.
چهارشنبههایش هم وقف عملیات شبانه(گشت، ایست و بازرسی و…) در کوهسار تهران بود که با دوستش آقای صالح خضرلو در آن شرکت میکردند.
پنجشنبه هم که مسجد فلکه دوم فردیس دعای کمیل میرفت.
جمعه صبح در همان مسجد فلکه دوم دعای ندبه شرکت میکرد و عصر جمعه دوباره به شهرک اندیشه و به مسجد امام حسن(ع) میرفت.
راوی: برادرشهید
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
تلاشش خودسازی بود. دو گوشی قدیمی داشت که از آن ها استفاده میکرد. یکبار برایش گوشی هوشمند خریدم و گفتم عباس جان الان گوشیهای جدید آمده، تلگرام و واتساپ و این چیزها هست.
تا کی میخواهی از موبایل قدیمی استفاده کنی. گفت نمیخواهم این چیزها من را از خودم دور کنند و از فعالیتهایم فاصله بگیرم.
اما گوشی را گرفت و گفت از آن استفادهای میکنم که بعدها میفهمی.
بعد از شهادتش موبایل عباس را چک کردم و دیدم به گفته استادش دکتر روحی که تأکید کرده بود احادیث اهل بیت را حفظ و به آن عمل کنید، عباس در گوشیاش احادیث را ضبط و آن ها را حفظ می کرده است.
برادرم متولد 1368 بود. جوان همین دوره و زمان بود اما سعی میکرد مشغلههای زمانه او را از خودش و اعتقاداتش غافل نکند.
راوی: برادر شهید
🕊💫🌷🍃
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
عباس تواضع و مهربانی عجیبی داشت. در محل کارش، هوافضای سپاه، مسئول ارزشیابی شایستگی پاسدارها بود.
با کلی سرباز سر و کار داشت، اما همیشه در برخورد با زیردستانش یک دست روی سینه داشت و با تواضع و مهربانی برخورد میکرد. آقای ابوالفضل محمدی یکی از سربازان برادرم بعد از شهادتش مصاحبه و از حسن اخلاق شهید تعریف کرده است.
حتی مادرم به او میگفت: عباس جان تو چرا این قدر دست به سینهای.
عباس هم پاسخ میداد: نوکر امام حسین(ع) باید دست به سینه باشد. اعتقاد داشت اگر میخواهیم اسلام را تبلیغ کنیم باید از راه قلبها وارد شویم.
اخلاق به خصوصی هم داشت. مثلاً برای یک خانم چادری و یک خانم بدحجاب به یک اندازه ارزش قائل بود، چرا که میگفت میزان سنجش آدمها ما نیستیم.
کسی چه میداند که در قلب مردم چه میگذرد.
راوی: برادر شهید
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
خیلی تلاش کرد که اعزامش کنند. برادرم یک دورهای با شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده و شهید سجاد عفتی جلساتی داشت.
از این دو شهید بزرگوار خیلی تأثیر گرفته بود. از سال 1393 تصمیم جدی گرفت که مدافع حرم شود. حتی میتوانم بگویم که عاشق رفتن شده بود.
میگفت باید دشمن را در همان جایی که سر بلند کرده خفه کنیم. منتهی محل کارش به او اجازه اعزام نمیدادند.
به سال 1394 که رسیدیم دیگر تاب ماندن نداشت. اردیبهشت همان سال تقاضای استعفا داده بود که نپذیرفته بودند.
از تیر ماه هم که دنبال نامه عدم نیاز بود. فرماندهانش میگفتند خیلی وقت ها عباس پشت در اتاق جلسات شان میایستاده تا بلکه نامه عدمنیازش را امضا کنند که موافقت نمیکردند.
برادرم اواخر آبان 1394 در مراسم پیادهروی اربعین شرکت کرد. کلاً در امر زیارت خیلی پر روزی بود.
سالی چهار، پنج بار مشهد میرفت و یک یا دو بار هم به کربلا مشرف میشد.
اگر یک سال به کربلا نمیرفت انگار چیزی گم کرده باشد، تمام سال پکر بود. به هر حال وقتی از پیادهروی اربعین 1394 برگشت، پدرمان پرسید آن جا دعا کردی که خدا یک دختر خوب نصیبت کند.
عباس هم با لبخند گفت از هر دو ارباب شهادتم را طلب کردم.
کمی بعد دعایش در کربلا مستجاب شد و فرماندهاش نامه عدم نیازش را امضا کرد و توانست مجوز اعزام بگیرد.
از قبل آموزشهای لازم را گذرانده بود. از طرفی خودش هم ورزش میکرد. با ما باستانی کار میکرد. در تکواندو و دوی سرعت هم که قهرمانی داشت.
والیبالیست خوبی هم بود. بعدها فهمیدم که در آموزشهایش دورههای دراگانت(قناسه جدید) و توپ23 را تخصصی گذرانده است. .
راوی: برادر شهید
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
15 دی ماه 1394 از خانه رفت و 16 دی به سوریه پرواز کرده بودند. تنها پنج روز بعد طبق پیش بینیهایش در روز 21 دی ماه به شهادت رسید.
عباس قبل از اعزامش گفته بود که من بروم خیلی زود شهید میشوم. مادرم که این حرف را شنید به او گفت چرا شهید شوی. برو به جنگ و برگرد.
اما عباس گفت در سوریه چیزی جز شهادت در انتظارش نیست.
یادم است شب چهارم دی ماه با هم خلوت کردیم. خیلی از حرفهایش را با من در میان می گذاشت.
غیر از برادری مثل دو تا دوست بودیم. آن شب به من گفت: تمام شد. گفتم چی تمام شد؟
گفت شهادت نزدیک است.
آرام ضربهای به شانهاش زدم و گفتم اول رضایت پدر و مادرت را بگیر بعد.
گفت قانونی هم که حساب کنیم از 22 سالگی دیگر کسب اجازه والدین مطرح نیست. فهمیدم که تصمیمش جدی است. چند روز بعد رفت و پنج روز بعد از اعزامش در خان طومان به همراه شهدایی مثل عباس آبیاری، میثم نظری، مهدی حیدری، مصطفی چگینی، مجید قربان خانی، محمد آژند و. . . به شهادت رسیدند.
مقاومت آن ها باعث شده بود تا خیلی از نیروها اسیر یا کشته نشوند. برادرم جزو 15 نفری بود که روی یک تپه مقاومت میکردند و از میان آن ها 13 نفر شهید و دو نفر مجروح شدند.
راوی: برادر شهید
🔸️🔴🔸️🔵🔸️🔴🔸️
عباسم با گذراندن دورههای تخصصی و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرمین ائمه معصومین(ع) راهی سوریه شد و پس از حضور در مناطق تحت کنترل گروه تروریستی داعش، در تاریخ ۲۱ دی ماه 1394 در نبرد با تروریست های تکفیری در استان حلب در شمال سوریه به دست عوامل این گروه تکفیری-صهیونیستی به مقام والای شهادت رسید.
یکی از دوستانش برای ما تعریف می کرد که در سوریه سختی زیاد کشیدیم و چند روزی بود که به جز چند خرما چیزی برای خوردن نبود اما عباس همیشه لبخند می زد و می گفت زیاد فکرش را نکنید درست می شود.
دوستانش می گفتند عباس و ۳ نفر دیگر بالای تپه ای رفته بودند و شجاعانه می جنگیدند تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند.
او از قلب و پهلو تیر خورد و در نهایت به آرزوی دیرینه اش رسید و جام شهادت را از دست مولای بی کفن نوشید.
راوی: مادر شهید
🌼🍃🌷🌼🍃🌷
💗💫🦋
🌷ڪتاب شهدا
را بسیار دوست داشت
با آنها بخصوص شهید همت
ارتباط زیادی برقرار می ڪرد.
✔یڪ روز قبل از رفتن
به سوریه گفت :
مادر ،
👌من از هر ڪدام از شهیدان
چیزی را یاد گرفته ام
اگر روزی نبودم
به دوستان و آشنایان
بگویید
این ڪتاب ها را
مطالعه ڪنند
💫و با درس گرفتن
از منش و رفتار شهدا
زندگی خود را جلو ببرند …
#شهید_عباس_آسمیه🌷
#شهید_مدافع_حرم🕊
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌷🌿🌙🌷🌿🌙
💠فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم عباس آسیمه🕊
[🕊🌿🌻]
این حقیر در ایام اربعین سید سالار شهیدان در مقابل حرم حضرت ارباب(ع)، از خداوند خواسته و امام حسین(ع) را به عنوان واسطه قرار دادم تا این جهاد و پیکار نصیبم گشته و روزی این بنده سراپا تقصیر گردد.
اگر عزم رفتن به سوریه کردم و از خداوند خواستار این موضوع گشتم به این دلیل بود که نمی توانستم نسبت به مظلومیت مردم سوریه، در خطر بودن حرم آل الله که اگر فداکاری آن ها نبود چیزی از اسلام باقی نمانده بود و تلاش تکفیری ها در جهت مخدوش ساختن چهره ی اسلام در عالم و البته ندای رهبر فرزانه انقلاب که فرمودند سوریه نباید سقوط کند، که اگر در این مقطع زمانی و مکانی در مقابل شان ایستادگی نکنیم باید در مرزهای خودمان شاهد آغاز درگیری ها بودیم.
به برکت انقلاب اسلامی و خون پاک شهیدان این راه امروز جمهوری اسلامی به حدی از توان نظامی و دفاعی رسیده که نه تنها هیچ قدرتی توان دست درازی به خاک پاک آن را ندارند بلکه آماده ی دفاع و یاری مظلومین عالم نیز هست.
همان طور که قرآن کریم می فرماید برای احیای حق و مبارزه با ظلم تک تک قیام کنید حتی اگر در این راه تنها بودید چرا که خداوند یار و یاور مظلومین است.
مادرجان عاشقانه ترین لحظاتم را با تو گذرانده ام بعد از خدا تو را بسیار بسیار دوست دارم و از تو می خواهم آرامش خودت را حفظ کنی چرا که آرامش تو خانواده را مدیریت خواهد کرد پس هر زمان به یادم افتادی یاد حضرت زینب(س) باش و از او صبر بخواه.
خانواده عزیز و مهربانم ، تمامی عاشقان مکتب اهل بیت ، هم سن و سالان ، همکاران خوبم و دوستان عزیزم را به خواندن زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام سفارش می کنم و لحظه ای از آن غافل نباشید .
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🍃🌻🕊🍃🌻🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙شهیـد مدافـع حــرم عبـاس آسمـیه
🌷🍃🕊
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام عباس آسیمه"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید عباس آسیمه"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7️⃣ 🎬
کریم نگاهش را به سهراب ، این جوان رعنا که مثل پسر خودش دوستش می داشت و اصلا مایل نبود از او جدا شود دوخت و گفت : آن قرآن را مدتی پیش خودم نگه داشتم ، بعد از اینکه زبان باز کردی و مانند کودکان نورس ،کلمات را بریده بریده می گفتی ، صلاح دیدم که تو را به مکتب بفرستم ، آخر نمی خواستم که تو مثل من ،بی سواد باشی و اگر نوشته ای به چنگت افتاد ، بدون آنکه بدانی چیست و چه ارزشی دارد ، آن را از دست بدهی ، بنابراین راهی خراسان شدیم .
در خراسان پیرزنی تنها را یافتم که معروف بود به ننه صغری ، داستانی سر هم کردم و تو را به او سپردم ، البته او هم راضی بود ، آخر با وجود تو ، هم از تنهایی در می آمد و هم بابت این کار ، پول خوبی به او میدادم.
سهراب در خاطراتش غرق بود و آن پیرزنی را که کریم می گفت ، مانند خاطره ای دور و کدر ،به خاطر میاورد.
پیرزنی که همیشه دوک نخ ریسی اش به راه بود و دورش را مرغ و خروس گرفته بود .
سهراب سری تکان داد و گفت : ننه صغری را کمی به یاد دارم ، آیا آن قرآن را به او دادی؟
کریم لبخندی زد و گفت : نه...او هم چون من بی سواد بود. درست است که نماز خوان و با ایمان بود ، اما نمیدانست ارزش آن قران گرانبها چقدر است .
آن قران را در عوض ، خرج تعلیم تو ، به ملای مکتب خانه دادم .
ملای مکتب ، اولش دندان گردی می کرد و پول و سکه هم می خواست ، اما چند ماهی از شروع تعلیم تو گذشته بود که خودش با زبان خود اعتراف کرد که هر چند سال که تو مشغول تحصیل در آن مکتب خانه باشی ، هیچ هزینه ای نمی خواهد .
از شنیدن این حرف تعجب کردم و وقتی علتش را جویا شدم ، او گفت : کتاب قرآن نفیسی را که به او داده بودم ، به حاکم خراسان فروخته و بهایی که در قبال آن قرآن دریافت کرده ، پول خوبی بوده ....
و من آنزمان بود که فهمیدم ،چه اشتباه بزرگی کردم و کاش آن قرآن را خودم بر میداشتم...
سهراب با نگاهی متعجب به کریم ،گفت : یعنی...یعنی آن قرآن ،اینک در قصر حاکم خراسان است؟!
کریم ظرف حلوا را جلو کشید و همانطور که شانه ای بالا می انداخت گفت : تا جایی که من اطلاع دارم ، باید در قصر باشد، برای همین می گویم کارت سخت است ، از من میشنوی نه به دنبال اصل و نسبت برو که مطمئنا به جایی نمی رسی و نه به دنبال آن قرآن...چرا که یک راهزن را به قصر حاکم ،راهی نیست.
کریم با زدن این حرف خیره به حرکات سهراب شد ،تا ببیند چقدر حرفش مؤثر بوده...
سهراب از جا برخاست ،مهر و جانماز دستش را روی طاقچه گذاشت و دستانش را پشت سرش گره زد و همانند زمانی که می خواست برای یک غارت بزرگ نقشه بکشد ،شروع به قدم زدن در طول اتاق نمود.
بعد از اندکی فکر کردن رو به کریم گفت : همین فردا صبح راهی خراسان می شوم ، ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی ....بدان که من صادقانه حرف زدم و اگر بفهمم خواسته باشی مرا سر بدوانی ،کاری می کنم که از زندگی ات پشیمان شوی و با زدن این حرف ،به سمت درب اتاق رفت تا اندکی روی حیاط نفسی تازه کند.
کریم خیره به رد رفتن سهراب با خود زمزمه کرد: من حقیقت را گفتم ، اما نه تمام حقیقت...من نیمی از آن را گفتم ،تا تو را...سهراب عزیزم را از دست ندهم.
و براستی که کریم صادقانه گفته بود ، اما نگفت که او فکر می کرده که پدر سهراب کشته شده، بعدها متوجه شده بود که آن تاجر بزرگ ،زنده اما معیوب است و اهل جایی ست در آن طرف دیار عجمان، او نگفت که : چند سال بعد عده ای به دنبال پسری که نشانی های سهراب را داشت ، تمام کوه و کمر خراسان را زیرو رو کردند و تمام گروه های راهزنی را استنطاق نموده بودند و کریم به خاطر اینکه ترس داشت که سهرابش را از دست دهد...مقر غارتش را رها کرد و به جایی دور از خراسان آمده بود ،تا هم کارش را داشته باشد و هم پسرش را..
الان هم کریم مطمئن بود، سهراب نخواهد توانست سر از اصالتش درآورد ، چون نزدیک بیست سال از آن واقعه گذشته بود و با توجه به اینکه ،سهراب از سرزمینی دیگر بود ، نمی توانست به اصل و نسبش برسد و برای همین کریم ،لقمه ای دیگر از حلوا در دهانش گذاشت و آرام گفت : برو پسرم ، برو سهرابم...من می دانم که دست از پا درازتر برخواهی گشت و آخر آخرش هم پسر خودم هستی...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#روایت_دلدادگی
#قسمت8️⃣ 🎬
صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسافر بود ، کوله بار همیشگی اش را برداشت ، با این تفاوت که کوله باری بزرگتر بر دوش می کشید، زیرا این سفر با تمام سفرهای قبلی اش فرق می کرد ،دیگر قرار نبود برای غارتی چند روزه عازم باشد ، بلکه مسافرتی پیش رو داشت به ولایتی دیگر ، ولایتی دور و آشنا ، که یادآور کودکی هایش بود.
تمام سفارش های لازم را به کریم نمود ، از او خواست در نبودش هرازگاهی به دکانش سر بزند و حساب و کتاب کند و تأکید کرد که مبادا ،کوچکترین اجحاف و ظلمی در حق ارسلان بکند، زیرا ارسلان تنها مرد خانواده ای عیال وار بود که نان آور پدر و مادر پیر و خواهرهای ریز و درشتش بود.
سهراب به کریم سپرد که افراد گروهش را با همان ترفندهای خاص خودش ،آگاه کند که دیگر سرکرده ی روی پوشیده ای در کار نیست، خودشان هر که را دوست دارند به سرکردگی انتخاب کنند و روزگار بگذرانند... در حقیقت ، سهراب هیچوقت از کار راهزنی دل خوشی نداشت و همیشه دلش کدر از این کار ناجوانمردانه بود و همیشه در پی بهانه ای بود که این کار را واگذارد ، گرچه همین حرفه او را ساخته بود ، سهراب جنگاوری امروزش را مدیون تمرین های سخت دیروز میدانست.
از طرفی کریم هم سفارش های زیادی به سهراب نمود و به او گفت ،برای اقامتش در خراسان، به کاروانسرای نزدیک دروازه ی جنوبی خراسان برود و سراغ یاقوت یک چشم را بگیرد ، اگر او زنده باشد ، بی شک به سهراب خواهد رسید و هوایش را خواهد داشت ، به شرطی که سهراب خود را معرفی کند و بگوید پسر کریم با مرام است ،اگر این اسم را بیاورد ، یاقوت یک چشم ، که رفاقت نزدیکی با او داشت ،حتما برای پسرش سنگ تمام می گذاشت.
کریم همچنین سفارش کرد از طریق افراد واسطه از وجود قرآن در قصر با خبر شود و از ورود به قصر برحذر باشد ، زیرا به گفته ی کریم ، قصر جایی اسرار آمیز و مخوف است که چه بسا پسر بی تجربه ای مانند سهراب را به کام مرگ بکشد.
سهراب از شهر بیرون آمد، شهری که سالهای زیادی را در اطرافش راهزنی کرده بود ،یا در کنار کریم و الان هم چند سالی بود که خود سرکرده ی گروه بود.
شهری که او در آنجا بی صدا می آمد و می رفت ، گرچه توجه بسیاری را به خود جلب کرده بود ،اما خود ، کوچکترین توجهی به آنها نداشت.
سهراب پاهایش را به آرامی دو طرف اسب زد و او را هی کرد ، همانطور که رخش سرعت می گرفت ، دستش را به سمت گردنش برد، قاب چرمینی را که از کودکی برگردن داشت ، لمس کرد.
او هم به مانند کریم اعتقاد داشت این قاب کوچک چرمین ، نوعی حرز محافظت است که احتمالا عزیزی که او را دوست میداشته برایش دوخته و برگردنش نهاده است.
سهراب به یاد می آورد ،روزی را که از سر کنجکاوی گوشه ای از کوکهای این قاب چرمین را گشود و سنگی که بی شباهت به نگین انگشتری سرخ نبود را بیرون آورد، دو طرف سنگ عباراتی عربی که حتما یک نوع دعا بود ، نوشته شده بود.
حالا که سهراب متوجه شده بود این قاب گردنش ،یادگار پدر و مادرش است ، باید در فرصتی مناسب ،دوباره آن را می گشود و با دقت بیشتری نوشته هایش را زیرو رو میکرد ، شاید رازی در این بین بود....اما سهراب با دل و جان اعتقاد داشت که این نگین و قاب چرمین ، منبع آرامش است برای او ، هر وقت که از این دنیا زده می شود ، با لمس این قاب ،انگار اعجازی به وقوع می پیوست....
سهراب گردنبند چرمی را داخل یقه ی لباسش فرو کرد و با شتابی بیشتر ، رخش را هی کرد ، او باید روزها در سفر باشد ،تا بتواند به مقصد برسد...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#روایت_دلدادگی
#قسمت 9️⃣ 🎬
راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه می گرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ، چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود .
دو هفته از شروع سفر سهراب می گذشت، دو هفته ای که برای هر فرد معمولی هر روزش میتوانست ،کشنده و دردناک باشد ، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت.
نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکیهای مقصد رسیده.
بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد.
کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود.
کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود.
به انتهای صف رسیده بود ، از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست می گرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران می گذشت. قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد :
آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف...
سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم.
آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : بله می دانم ، این سؤال را هر وقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را می بینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!!
سهراب با خنده گفت : خوب برادر توکه می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار میکنی؟!
آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : ابراهیم هستم ، توکیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟
سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم.
ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست می فشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : از آشناییتان خوشبختم ، من اهل خراسانم ، شغلم پیله وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی ام است،زیرا اینجا خراسان است و هر روز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است.
سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟!
ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری...نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟!
سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش ، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه ی سوار کاری و شمشیر زنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد.
با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
🌹🥀🕊🌷🕊🥀🌹
#کلاس_درس_شهدا
#سردار_شهید
#ابراهیم_هادی
مقدمه ی #خوب شدن
سپردن #دستت به #دست خوبان است .
و چه خوبی بهتر از #شهدا .
دلت رو بسپر به #شهدا ، لحظه هات بوی #خدا میگیره ، دور #گناه رو خط میکشی
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹 🕊🥀
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌸مقام معظم رهبری :
🌤بالاترین اجرها برای انسانی که در راه خدا مبارزه میکند، نوشیدن شربت گوارای شهادت است.🕊
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada