💥خاطره ای از شهید سیدمجتبی هاشمی
《 بی ریا بود... 》
🔸️🔹️🔸️
سیدبزرگوار اهل ریا نبود خیلی سعی می کرد کاری که انجام می ده مورد توجه دیگران قرار نگیره بارها امتحانش کرده بودم به طرق مختلف و صد البته که از کار لذت می بردم خیلی وقتا گاهی از مواقع، سرزده مخصوصا مواقعی که حدس می زدم مشغول تلاوت قرآن روزانه اش است می رفتم و اکثر موارد هم بدونه سروصدا داخل مغازه می شدم تا از اون صوت و لحن زیبا و ملکوتی و دلنشینتی که واقعا تاثیرگذار بود فیض ببرم، بهره ایی برم.
یک حال عجیبی در هنگام تلاوت قرآن بهش دست می داد و انسان رو با خودش به اعماق کلام خدا می برد.
بایه سوز و گدازی و با یه حس و حالی غیر قابل وصف، همراه بود با بغضی آسمانی اشکی شگفت انگیز و حسی واقعا غریب و عجیب.
می دونستم که اگه یواشکی و بی سرو صدا وارد نشم ممکن تلاوت قرآن رو ادامه نده یا ازدعای کمیلش برات بگم حتی به جز 5 شنبه شب ها اینقدر به این دعا علاقمند بود ( می دونی که دعای کمیل رو از قبل از انقلاب حفظ بود) هر وقت که وقت می کرد به هر اندازه که می توانست فرازهایی ازدعای کمیل رو می خواند و اشک می ریخت و با مولای خود راز و نیاز می کرد و در قنوتش هم از آن مناجات ها استفاده می کرد.
من مطلع بودم که خیلی از مواقع نمی رفت جایی حتی گاهی که ازش دعوت می کردند تا دعای کمیل بخواند نمی رفت.
خیلی اهل احتیاط بود. حتی گاهی نصف شب ها می رفت مغازه به دور از حتی اهل و ایالش با خدای خود به راز و نیاز مشغول می شد.
توسل می کرد نماز شب می خواند قرآن تلاوت می کرد. دعای کمیل و دعاهای دیگر می خواند و آن را باعث روز افزون شدن رزق حلال برمی شمرد.
کاملا مشخص بود که نماز شبش را هرگز ترک نمی کند. به واقع هر روز و شبش بهتر از روز و شب قبلش بود.
آدم از رفتار و کردارش و از آن نورانیت در سیمایش از تواضع در برابر مردم و مؤمنین این رو خوب متوجه می شد من خودم به شخصه به خوبی حس می کردم که یک سیر تکاملی رو آقا سید دارد طی می کند.
هر روز بهتر از دیروز و هر روز با خلوص تر از روز قبل و هر روز رئوف تر و مهربان تر به خلق خدا. هر روز با نشاط تر و هر لحظه انقلابی تر از روز قبل و ماههای قبل.
حتی خیلی از گلکی هایی را که به ناچار پیش افراد خاصی و امین به زبان می آورد در اون موقع که بی معرفتی های خیلی از اشخاص رو نسبت به خودش انقلاب به امامش به بچه های رزمنده و خانواده های شهدا به خود جبهه و جنگ به آرمان هایی که به خاطرش می جنگید می دید و کلافه اش می کرد وباعث این می شد که شروع می کرد به حرف زدن ولی به خدا اون ماه ها و روزهای آخر همه این ها رو می گفت، ولی دیگه هیچ گله ای از بی معرفتی های بعضی از افراد نسبت به خودش رو بازگو نمی کرد.
بله در اون روزها و ماه های آخر حیات دنیویش فقط و فقط از بی معرفتی های بعضی از افراد نسبت به انقلاب به امام و خانواده های شهدا می گفت و سخت آزرده خاطر بود و از این موارد گلمند بود و به بچه های کمیته انقلاب اسلامی و بچه رزمنده ها فرمانده ها و مسئولین به همه و همه وصیت و نصیحت می کرد که امام و خانواده های شهدا رو فرزندان شهدا و جانبازها رو پدر و مادر شهدا رو تنها نذارین.
◇راوی: سردار قاسم قاسمی
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌿🌷🌺🌿🌷🌺🌿
💠دست نوشته شهید والامقام سید مجتبی هاشمی
☆🌹🕊🌙☆
آيا ميتوان در حالي كه دشمن خاك ميهن اسلامي مان را متجاوزانه مورد هجوم قرار داده و جولانگاه تانكها و نفربرهاي خود كرده و سربازهاي بعثي كافر، به پير و جوان ما رحم نكرده و امت به پا خاسته را زير باران آتش گلولههايش به شهادت رسانيده، دست از ستيز كشيد و به نبرد حقجويانه تا محو كامل آثار جنايات و تجاوز ادامه نداد؟
مگر ميشود به عنوان يك مسلمان متعهد به خود اجازه داد تا اسرائيل غاصب همچنان به سرزمينهاي اشغالي فلسطين عزيز بتازد و مردم محروم و آواره فلسطين را هر روز قتل عام كند؟
در حالي كه آنها در خانههاي خود اجازه نفس كشيدن ندارند و محكوم به مرگند، زيرا مدافع ارزشهاي اسلامي هستند، ما هرگز نميتوانيم ساكت بنشينيم.
اي جوانان!
ميدانم كه ميدانيد غنچههاي نشكفتهاي را به زير تانكهاي بعثيون فرستاديم تا شما در آرامش به سر بريد.
يك لحظه اندوه شما تمام وجودم را ميشكند و اثري از من نميگذارد.
من و تمام پرستوهاي دلم به عشق شما به پرواز درميآييم و در آسمان، با تمام وجود شما را صدا مي زنيم .
اي جوانان وارسته وطنم!
من فقط به عشق شما و حفظ اسلام، دردها و زخمهايم را تحمل ميكنم و طاقت ميآورم.
وقت رها شدن روح از زندان تن بهزودي فرا ميرسد.
شما را به خدا ميسپارم و به سوي تمام هستيام پرواز ميكنم ...
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌿🕊🌼🌷🌿🌼🕊
📚معرفی کتاب های شهید سید مجتبی هاشمی:
✔شهادت به نوبت
✔آقا مجتبی
✔جامانده
✔آقا سید مجتبی
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌹🍃☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سید مجتبی هاشمی بنیانگذار و فرمانده گروه چریکی فدائیان اسلام....
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید مجتبی هاشمی"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید سید مجتبی هاشمی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 🔟 🎬
بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید .
یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت : آهای ابراهیم پیله ور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟!
ابراهیم لبخندی زد و گفت : بازار کساد است جناب، چیز دندان گیری برای شما نیست ، کیسه ای گردو و کیسه ای پر زرد آلوی خشک شده...همین
نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت : از این کیسه ، مشتی سهم ما نمی شود؟
ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت : نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم ، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند.
نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت : مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم ،ناخن خشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟
سهراب گلویی صاف کرد و گفت : از سیستان می آیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم.
نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت : به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی ،حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟!
سهراب سری تکان داد و گفت : رسیده که الان بنده حضورتان هستم.
نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش می گذشت ،دستی به روی شانه اش زد وگفت : سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد.
سهراب بله ای زیر زبانی گفت و از دروازه ی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور ، در اینجا میزیسته ...
وارد شهر شد ، نمی دانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آنزمان ،کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران و سرگردانی در جای خود ایستاده بود که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد.
ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت : می خواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟
اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست ، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی..
سهراب از اینهمه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت : نه...مزاحم شما نمی شوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی..
ابراهیم چانه اش را خاراند انگار می خواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت : البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمی دانم براستی الان زنده باشد یا نه؟
ابراهیم خنده ای زد وگفت : او که از من و تو سالم و قبراق تر است و مثل زالو خون مسافران را میمکد..داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم.
و سپس سمتی را نشان داد و گفت : بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم.
سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد.
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1️⃣1️⃣ 🎬
ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ، ابراهیم و سهراب که با هم قدم بر می داشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و می گذشت.
ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت : خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود ، شلوغ تر از همیشه است و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد: فکر می کردم در خراسان غریب باشی ، آنطور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر می کردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا می شناسی؟!
سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت : اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغ تر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرم است ، در راه که می آمدم ، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر می کردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد.
ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت : این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است.
سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت : عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار در آوردیم.
ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت : توهم اگر مثل من پیله ور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر می دانستی .
ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راه ها را نشان داد و گفت : من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را می بینی...
سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد.
ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت : اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیله ور ، خانه ام را نشانت خواهند داد.
سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد.
راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود.
بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی....
کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی می کردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند.
یک طرف مردی سرش را می شست ،در حالیکه جوانکی با آفتابه ای ،آب روی سرش میریخت.
سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود ، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت : آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق می خواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم ، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند.
سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت : م...من با یاقوت یک چشم کار دارم.
جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ،تکه بزرگه ات، گوش ات خواهد بود.
سهراب جلوتر آمد وگفت :
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 2️⃣1️⃣ 🎬
سهراب نزدیک شد وگفت : ببینم اتاق خالی نداری هااا؟!
آن پسر جوان که خودش را قلندر معرفی کرد گفت : گفتم که بهت...می بینی حتی روی حیاط کاروانسرا جای سوزن انداختن نیست ، اتاقها که جای خود دارند، اینطور که به نظر میاد تا بعد از جشن ، اینجا همین وضع خواهد بود ، شما برید بقیه ی کاروانسراها ،شاید شانس باهاتون همراه شد و یه جا بهتون خورد...
سهراب که حوصله ی زیاده گویی های قلندر را نداشت به وسط حرفش پرید وگفت : ببیند قلندر خان....برو به یاقوت خان بگو، پسر کریم بامرام جلو در کاروانسرا هست.
قلندر نگاهی به رخش کرد که بی قرار با سمش خاک زمین را می کند گفت : اسبت هم معلومه خیلی خسته است ،می دونم که از طرف هرکی حتی حاکم خراسان هم آمده باشی ،یاقوت خان کاری برات نمی کنه ،اما بازم یه لحظه صبر کن ....چی بگم؟؟ آهان... پسر کریم بامرام .....و با زدن این حرف پشتش را به سهراب کرد و رو به اتاقهای ردیف در کاروانسرا نمود.
سهراب رد رفتن قلندر را گرفت و به اتاقی که درست وسط ردیف اتاقهای کاروانسرا بود رسید .
اتاقی که بر خلاف بقیه ی اتاقها دوتا پنجره چوبی رو به حیاط داشت و درب اتاق هم نوتر و تمیزتر از بقیه ی دربها به نظر میرسید.
دقایق به کندی می گذشت و خبری از قلندر نبود ، سهراب که نا امید شده بود ، یک آن تصمیم گرفت که دیگر منتظر قلندر نشود و به کاروانسراهای دیگر سر بزند و اگر باز هم آنجا جایی پیدا نکرد ، تا روز هست، خانه ی ابراهیم پیله ور را پیدا کند.
افسار رخش را از دستی به دست دیگر داد، می خواست راه کج کند و به عقب برود ، آخرین نگاه را به آن اتاق انداخت که ناگهان متوجه شد ،پیرمردی که عصای چوبی و کنده کاری شده ای در دست داشت ،با قبای سفید و عبای ترمه برتن در حالیکه عمامه ی کج و کوله ای بر سر گذاشته بود به سمتش می آید...
سهراب در جای خود ایستاد.
پیرمرد که چشم بندی سیاه روی چشم چپش قرار داده بود ، در حالیکه می خندید و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت ، نزدیک او شد و دو دستش را از هم باز کرد و رو به سهراب گفت : یعنی درست شنیدم ؟! پسر کریم بامرام بعد از گذشت بیست سال نزد من آمده؟!
سهراب که مبهوت از حرکات یاقوت خان بود ، در بغل او جای گرفت و با من و من گفت : آری...درست شنیدی ، اما نمی دانستم پدرم اینقدر برایتان عزیز است.
سهراب از بالای شانه های قوز کرده ی پیرمرد ، قلندر را می دید که با اشاره و کنایه به سهراب می فهماند که این حرکات صاحب کارش ،برایش عجیب و غریب است.
سهراب با خود می اندیشید ،یعنی واقعا خاطر کریم برای یاقوت اینقدر عزیز است ، یا موضوعی دیگر در بین است که یاقوت اینچنین ، دل و قلوه می دهد.
یاقوت ، افسار رخش را گرفت به دست قلندر داد و گفت : بگیر پسر ، اسب را ببر طویله و خوب تیمارش کن ، سریع...
قلندر سرش را پایین انداخت و گفت : اما ما جا....
یاقوت با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت : اما و اگر نیاور برووو دستوری را دادم اجرا کن...
ادامه دارد...
📝 به قلم: ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
مخصـــوص پنجـــشنبه ها👇🏼
■ امــــــــــواٺ دسټ شـــــون از دنیـــــا کوتاهہ... .☜یڪ حمـــــد و یازده سوره ٺوحــــــــــید و یک آیة الکرسی و ١قـــدر شادی روحشـــــان قرائت ڪنیم.
به نیــــــت.☜ امواٺ خودمون و ٺڪ تڪ اعضاءگروه،شهداء،علماء،مومنین،مؤمناٺ،بد وارثث و بۍ وارث، محبین آقا امیرالمومنین.
👈🏼پیامبراكرم(ص) میفرمايد:
مردگان خود را در قبرهايشان فراموش نكنيد.
آنها اميد به احسان شما دارند و مردگان شما محبوسند رغبت و ميل در كارهاى نيك شما دارند و خود قدرت بر انجام آن ندارند.
🖤 آیة الکرسی🖤
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌷🌿🥀🌿🌷🌿🥀🌿
🔹️حاج مهدی سلحشور مداح اهل بیت:
این چادر های به خون غلطیده هزینه ی روسری هایست که بالای سر چرخانده شد؟!
هر کس در گل آلود کردن فضای امنیت کشور نقش داشته در ریخته شدن خون این بیگناهان شریک است.
#شاهچراغ
#شیراز_تسلیت
#ایران
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
┄┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅┄
🌿🌷🕊
🌻حاجقاسممیگفت:
همراهخود،دوچشمبستهآوردهام..!
کهآندرکنارهمهناپاکیها،
یکذخیرهارزشمندداردوآن:
گوهراشکبرحسینفاطمهاست..
گوهراشکبراهلبیتاست..!
گوهراشکدفاعازمظلوم،یتیم،
دفاعازمظلومدرچنگظالم..
💥این روزها چقدر خلاّ نبودنت حس میشود
#حاج_قاسم 💔
#حق
🕊✨🌷
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🔥در این آتش هر آن کس هیزمی ریخت
✔شریک خون شیراز است امروز
#شاهچراغ
#شیراز_تسلیت
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada