💔🕊نحوه شهادت شهید سید مرتضی آوینی
🌻شهید آوینی كه همراه یك گروه فیلمبردار جهت ساخت مجموعه ی جدیدی از روایت فتح به یكی از مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس عزیمت كرده بود، در حین بررسی منطقه و تحقیق پیرامون هشت سال دفاع مقدس، با مین برخورد كرد و به شهادت رسید.
روز ۲۰ فروردین ۱۳۷۲ یادآور عروج سید شهیدان اهل قلم و هنرمند فرزانه حاج سید مرتضی آوینی نویسنده ی توانا، راوی با صفای روایت فتح، سردبیر مجله ی ادبی و هنری سوره و مسئول واحد تلویزیونی حوزه ی هنری می باشد.
روحش شاد نام و یادشان جاودان🌷🌷🌷
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌺🌿🕊🌺🌿🕊🌺
🌻🕊فرازی از وصیت نامه شهید سید مرتضی آوینی:
[🌤🦋🌿]
🌷زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.
و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.
و مگر نه آنکه خانه تن، راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح، آباد شود.
و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند..
و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید.
ای شهید، ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش.
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌹🌿🕊🌹🌿🕊
📚معرفی کتاب های شهید آوینی:
✔شهیدِ فرهنگ
✔زندگی زیباست
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌷🌿🕊🌷🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مستند سازی که به دوربین جان بخشید/ سید مرتضی آوینی
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید مرتضی آوینی"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید سید مرتضی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
💚💚💚💚💚
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 3️⃣1️⃣ 🎬
یاقوت خان که قد کوتاهش به شانه های بلند سهراب نمی رسید ، تا دست دور شانه هایش بیاندازد، پس دست سهراب را در دست گرفت و همانطور که اتاقی را از آن بیرون آمده بود ،نشان می داد گفت : درست است که کاروانسرا شلوغ تر از هر زمانی ست و اتاق خالی مثل طلا ،قیمت گرفته و نایاب شده ، اما برای پسر کریم بامرام فرق می کند.
یاقوت خان محال است اجازه دهد که این میهمان عزیزش ،جای دیگری ساکن شود ،پس اتاق خودم را با تو شریک می شوم.
سهراب که از اینهمه مهمان نوازی و معرفت یاقوت خان به وجد آمده بود ، گفت : پدرم چه دوستان خوب و وفاداری داشته و من بی خبرم ، اما عجیب اینکه هیچ وقت از شما جلوی من نامی نبرد ، به جز همین چند هفته پیش که قصد سفر خراسان نمودم ، آنهم نگفت که رفاقتتان اینچنین محکم بوده ، بلکه سفارش کرد در اینجا اقامت کنم و گفت که با شما آشناست..
یاقوت که انگار هول شده بود به میان حرف سهراب دوید ، درب نیمه باز اتاق را از هم باز کرد و گفت : بفرما...بفرما داخل....درست است کریم آدم کم حرفی بود اما همیشه از پسر یکی یکدانه اش داستانها می گفت ، حالا اوضاع پدرت چطور است؟ آن زمان در کار تجارت بود و هر وقت که به کاروانسرای ما می آمد ،دستش پر بود.
او بر خلاف بقیه ی مشتری هایم که در دادن کرایه ی اتاقشان خست به خرج می دادند،علاوه بر کرایه ، مشتلق خوبی به شاگردانم میداد و خیلی وقتها پارچه های گرانبها برایم سوغات می آورد.
سهراب که خوب می دانست این هدایا از کجا می آمده ، سری تکان داد و گفت : تاجر بود ، اما الان چند سالی ست که از اسب افتاده و یک پایش افلیج شده و خانه نشین است و من جای او را گرفتم.
یاقوت چشمانش را ریز کرد وگفت : یعنی تو به جای او راهز..... ناگهان حرفش را نصف و نیمه خورد و ادامه داد : تجارت می کنی؟!
سهراب کاملا متوجه شد ، یاقوت از اصل شغل کریم آگاه است ، اما عجیب بود که کریم هم نمی دانست ، آخر کریم به سهراب گفته بود که یاقوت یک چشم او را به عنوان تاجری ثروتمند می شناسد.
پس این میان ،بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه ی یاقوت یک چشم است.
سهراب خود را بی خیال گرفت و گفت : تا دوهفته پیش جای او تجارت می کردم اما آوازه ی جشنتان به گوش ما هم رسید و آمدیم تا بختمان را بیازماییم ،شاید شانس با ما یار شد و مسند نشین شدیم و سر از قصر در آوردیم...
یاقوت خان خنده ی بلندی کرد و گفت : پس به آوازه ی جشن آمدی هااا؟!
ولی مرد جوان ،انگار کمی موضوع را جدی گرفته ای...اگر بر فرض برنده هم شوی ،هزار سکه زر گیرت می آید ، اما از مسند نشینی خبری نیست ، خیلی بخواهند به تو لطف کنند ، در برج و باروی قصر ، نگهبانی ، سربازی چیزی خواهی شد ....تو آنچنان گفتی مسسسند که من فکر کردم به وعده ی صدارت اینجا آمده ای و دوباره خنده ی بلند تری کرد.
سهراب همانطور که روی گلیم رنگ و رو رفته ای نشسته بود و در و دیوار اتاق را نگاه می کرد ، سری تکان داد و گفت : در این بازار کساد تجارت ، همان نگهبانی هم صدارتی ست در نوع خود....
یاقوت دستی به شانه ی سهراب زد و درحالیکه بلند می شد گفت : ببین پسرم ، اینجا را منزل خودت بدان ، می گویم برایت ناهاری ساده بیاورند تا رفع گرسنگی کنی ، من کار واجبی بیرون کاروانسرا دارم ، جایی نروی ، همین جا باش ،هنوز حرفها داریم.
یاقوت با زدن این حرف ،لبخندی به لب نشاند و با شتاب از اتاق خارج شد.
سهراب که کارهای این مرد یک چشم ، برایش عجیب بود دستی به لباس خاکی اش کشید و بر متکای زیر دستش تکیه داد و به سقف گنبدی و دود زده ی اتاق،خیره شد
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4️⃣1️⃣ 🎬
ده دقیقه ای از رفتن یاقوت می گذشت ، قلندر در حالیکه سینی مسی در دست داشت ،یا الله گویان داخل اتاق شد.
سهراب که خسته تر از همیشه بود و تازه چشمهایش گرم شده بود ، با صدای قلندر از خواب پرید و مانند فنر صاف سرجایش نشست .
قلندر که حال سهراب را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت : بد موقع مزاحم شدم ؟! تقصیر من نیست هااا، بس که خاطرت برای یاقوت خان عزیزه ،سفارش کرد که سریع السیر ناهاری برایت ردیف کنم و در حالیکه سینی حاوی نان و ماست و خرما را جلوی سهراب می گذاشت ادامه داد : دیگر ببخشید ، میهمانی که بد موقع برسد باید به نان خشکی قناعت کند ، اما چون سفارش شده ای ،کمی ماست گوسفند و خرما هم خورش نانت کن.
سهراب که گرسنه بود ، سینی را جلو کشید و گفت: شکر ، همین هم خوب است، حالا چرا نمی نشینی؟
قلندر که انگار خودش هم دلش می خواست بنشیند و از زیر زبان این مهمان جواب سؤالات مبهم ذهنش را بیرون بکشد ، کمی این پا و آن پا کرد و گفت : کار دارم و اگر یاقوت خان ببیند که گرم صحبت با مسافران شدم و به کارهایم نرسیدم ، جوابم می کند و اخراجم خواهد کرد.
سهراب نگاهی به قامت لاغر اندام و صورت آفتاب سوخته ی قلندر کرد وگفت : بنشین دیگر ، الان که یاقوت خان اینجا نیست ، انگار کاری فوری بیرون کاروانسرا داشت ، معلوم بود خیلی هم شتاب دارد.
قلندر که منتظر همین تعارف خشک و خالی ،سهراب بود ، درحالیکه لنگه ی درب را می بست و می خواست کنار درب بنشیند گفت : من هم از همین تعجب می کنم ، آخر تمام کار و بار و زندگی یاقوت خان در همین کاروانسرا خلاصه می شود ، هیچ وقت التفاتی به بیرون ندارد ، هر چه که هم لازم داشته باشد ،پیله وران یا ما شاگردها ، برایش فراهم می کنیم ، الان در این فکرم به راستی ،چه کار مهمی برایش پیش آمده بود ...
سهراب تکه ی نان دستش را در ماست فرو کرد و در دهان گذاشت و در حالیکه لقمه را در دهان می چرخاند گفت : خودت چه فکر می کنی؟
قلندر که انگار هم صحبت خوبی گیرش آمده بود ، گلویی صاف کرد و کلاه سیاه نمدی اش را بالا داد و با دست شروع به خاراندن شقیقه هایش نمود و گفت : من فکر می کنم ،هر چه هست به آمدن تو مربوط می شود و بعد با حالت سؤالی ادامه داد : راستی تو کیستی؟ از وقتی که اینجا مشغول کار شدم ، کسی به نام کریم بامرام را نمی شناسم...
سهراب دانه ی خرما را از هسته اش جدا کرد ، لبخندی زد و گفت : خوب من سهراب پسر کریم بامرام هستم ، من هم تا چند وقت پیش از وجود و دوستی یاقوت خان با خبر نبودم...
قلندر شانه ای بالا انداخت و گفت : والاا نمی دانم ، اولی که آمدی و به یاقوت خان گفتم ،مسافری از راه رسیده که به نظر میرسد وضعش خوب است ،برزخ شد و گفت : می بینی جا نداریم ، برو ردش کن برود، اما تا اسم پدرت را گفتم ،کاملا مشخص بود ،انتظار شنیدنش را نداشته و معلوم بود که یک رابطه ای عمیق بین پدرت و او هست .
سریع لباسهایش را مرتب کرد و خودش به استقبالت آمد.
سهراب با آخرین تکه نان پیاله ی ماست را پاک کرد ، همانطور که تشکر می کرد گفت : ممنون...چسپید ....حالا بگو ببینم توالت و چاه آب کدام قسمت است ، در ضمن در این اتاق قبله از کدام طرف است؟
قلندر ابرویی بالا انداخت و درحالیکه به پایین اشاره می کرد گفت : بیرون اتاق چند متر پایین تر توالت و روبه روی اتاق هم چاه آب است ، خدا را شکر در بین دوستان یاقوت خان یکی نماز خوان هست و با زدن این حرف سینی را برداشت و بیرون رفت.
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5️⃣1️⃣ 🎬
سهراب از جا برخاست ، او خوب می دانست که اگر تن به خواب دهد ، نمازش قضا می شود ،پس برای قضای حاجت و گرفتن دست نماز ، بیرون رفت.
بعد از خواندن نماز ، سرش را روی متکای گلدوزی شده ای که احتمالا متعلق به یاقوت یک چشم بود گذاشت و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفت.
با کشیده شدن چیزی روی صورتش از خواب ناز بیدار شد ، متوجه پارچه ای شد که انگار روی صورتش راه میرفت.
خوب که دقت کرد ، فهمید لباس مردی است که بالای سرش ایستاده و دنبال چیزی روی طاقچه ی بالای سر او است.
لباس را به کناری زد و نیم خیز شد.
یاقوت که متوجه بیدارشدن او شده بود ، خودش را عقب کشید و گفت : عه ببخشید ، شما را بیدار کردم... دنبال نوشته ای داخل این کاغذها بودم .
باز هم عذر می خواهم که باعث بیداریتان شدم.
سهراب خمیازه ای کشید و به حالت نشسته به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت : نه...اشکال ندارد ، انگار زیادی هم خوابیدم ، اما واقعا خسته بودم.
یاقوت در حالیکه برگه ای به دست داشت ،روبه روی سهراب نشست و گفت : نزدیک غروب است ،راستی نگفتی کریم بامرام که یکدفعه غیبش زد ، به کجا رفت؟ یعنی الان شما از کجا می آیید؟
سهراب نگاهی از زیر چشم به این میزبان یک چشم کرد و گفت : راه درازی آمدم ، از سیستان تا اینجا را بکوب تاخته ام...
یاقوت سری تکان داد و گفت : که اینطور ، ساکن سیستان شده بودید...
و سپس نوشته ی دستش را با دقت نگاه کرد و ادامه داد : کم کم خورشید غروب می کند ،نمی خواهی گشتی در شهر بزنی و برای رفع خستگی سری به گرمابه ی سر چهارسو بزنی و خستگی راه در کنی؟
سهراب همانطور که دستار سرش را مرتب میکرد از جا بلند شد و گفت : گشت و گرمابه ،بماند برای فردا صبح زود ، الان می خواهم سری به رخش بزنم و سرکی هم داخل کاروانسرا بزنم ، بعد خوردن شام هم استراحت کنم ، هنوز تن و بدنم خسته است ...خسته...
یاقوت لبخندی زد و گفت : هر چه صلاح می دانی و اشاره به بقچه ی سهراب که تنها کوله ی همراهش بود کرد و ادامه داد: خیالت بابت وسایلت راحت باشد ، در اتاق من ،جایشان امن امن است.
سهراب نیشخندی زد و همانطور که بیرون می رفت ، تشکری آرام کرد.
به محض بیرون رفتن سهراب ، یاقوت مانند آهویی چابک از جا بلند شد و خیلی فرز و سریع که اصلا به سن و سالش نمی آمد ، دو لنگه ی درب را بهم آورد و به سمت بقچه ی سهراب رفت انگار او مأموری بود که در پی مأموریتش باید سر از کار سهراب در آورد.
گره بقچه را باز کرد ، می خواست بقچه را بگشاید و محتویاتش را ببنید که یک دفعه درب اتاق باز شد..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🌷خدا کند که شهیدان به یادمان باشند
ز مــا که رهروشانیـــم شادمان باشند
🌹🌿خدا کنـد که شـود افتخـار ما اینکه
مریدشان بشویم و مرادمان باشند
☀️سلام_بر_شهیدان
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌴🥀💐🌼💐🥀🌴
#امام_زمان_عج_و_شهدا
#شهید_والامقام
#احمد_رحیمی
#همسرش می گفت: مدتها بعد از #شهادتش در رویایی #شیرین او را دیدم. درون قطار با #دخترم آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، #سیدی_سبزپوش بود که #نور بر صورتش #احاطه داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در #کنارش ایستاده بود. #نگاهم به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش #خوشحال شدم.
#احمد بود.
به من اشاره کرد و با #صدایی رسا گفت: #ناراحت نباش، من دارم #می_آیم. فردای آن روز بی #صبرانه منتظر #تعبیر خوابم بودم.
ساعت نه صبح از #تهران تماس گرفتند و گفتند یک #شهید بسیجی به نام #احمد_رحیمی به #مشهد منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای #شناسایی راهی #معراج_شهدا شدیم. گفته بودند باید او را #شناسایی کنم. باورش خیلی سخت بود. #پیکرش به طور کامل #سوخته، استخوان هایش در هم #شکسته و #ترکش_های متعددی بر #بدنش نشسته بود. وقتی چشمم به #پای_چپش، که قبلا #ترکش خورده بود افتاد #اطمینان پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن #پیکرش دیگه آرام و قرار نداشتم.
بار دیگر در #خواب به #سراغم آمد و #دلسوزانه گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن #جنازه_ام اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از #شهادتم تعداد زیادی #تانک_عراقی را منهدم کردم و لحظه ی #شهادت هیچ چیز نفهمیدم. چرا که #حضرت_ابوالفضل_ع در کنارم بود و #آقا_امام_زمان_عج بالای #سرم نشسته بودند!"
📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🥀 🌴💐
دعایفرجبرایتعجیلدرظهورامامزمان(عج)
•🕊بِســمِاللهِاْلـرَحمٰـنِاْلـرَحیـمْ🕊•
🌿••اِلهیعَظُمَالْبَلاءُوَبَرِحَالْخَفاءُوَانْکَشَفَالْغِطاءُ وَانْقَطَعَالرَّجاءُوَضاقَتِالاْرْضُوَمُنِعَتِالسَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُوَاِلَیْکَالْمُشْتَکیوَعَلَیْکَالْمُعَوَّلُفِیالشِّدَِّةِ وَالرَّخاءِاَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدٍوَالِمُحَمَّدٍاُولِیالاْمْرِ الَّذینَفَرَضْتَعَلَیْناطاعَتَهُمْوَعَرَّفْتَنابِذلِکَمَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْعَنّابِحَقِّهِمْفَرَجاًعاجِلاًقَریباًکَلَمحِالْبَصَرِاَوْهُوَ اَقْرَبُیامُحَمَّدُیاعَلِیُّیاعَلِیُّیامُحَمَّدُاِکْفِیانیفَاِنَّکُما کافِیانِوَانْصُرانیفَاِنَّکُماناصِرانِیامَوْلانایاصاحِبَ الزَّمانِاَلْغَوْثَاَلْغَوْثَاَلْغَوْثَاَدْرِکْنیاَدْرِکْنیاَدْرِکْنی السّاعَةِالسّاعَةِالسّاعَةِالْعَجَلَالْعَجَلَالْعَجَلَیااَرْحَمَ الرّاحِمینبِحَقِّمُحَمَّدٍوَآلِهِالطّاهِرینَــ••🌿
¦#دُعـاۍسَلامَتۍامـامزَمـان(عج) ❤️••
•🕊بِســمِاللهِاْلـرَحمٰـنِاْلـرَحیـمْ🕊•
🌿••"اللَّهُمَّکُنْ لِوَلِیِّکَالحُجَّةِبنِالحَسَن،صَلَواتُکَعلَیهِو عَلیآبائِهِ،فِیهَذِهِالسَّاعَةِوَفِیکُلِّسَاعةٍ،وَلِیّاًوَحَافِظاً وَقَائِداًوَنَاصِراًوَدَلِیلًاوَعَیْناً،حَتَّیتُسْکِنَهُاَرْضَکَطَوْعاًوَ تُمَتِّعَهُفِیهَاطَوِیلا"🌿••
🌤🦋🍃
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
رضازاده چادر - yasfatemii .mp3
12.52M
#فایل_صوتی
🎼 نماهنگ؛ چادر ... !
🎤 با نواے : سیدمرتضیرضازاده
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
مداحی_آنلاین_امنیت_در_روزگار_پس_از_ظهور_چگونه_خواهد_بود_حجت_الاسلام.mp3
1.77M
♨️امنیت در روزگار پس از ظهور چگونه خواهد بود
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #انصاریان
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🦋🌹🕊
شهیـد!بہقَلبنگاهمیکند...!
اگرجایےبرایشگذاشتہباشے؛
مےآید؛
مےماند؛
لانہمیکُند؛
تاشهیــدتکُند...!
🌷☀️🍃
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
Hamed Zamani _ Ammar Dare In Khak (UpMusic).mp3
10.91M
#فایل_صوتی
🎼 عماردارھ اینخاڪ... !
🎤 با نواے : حامد زمانی
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتظار به معنای نشستن و دست روی دست گذاشتن و چشم به در دوختن هم نیست ؛
انتظار به معنای آماده شدن است ،
به معنای اقدام کردن است ؛
به معنای این است که انسان احساس کند عاقبتی وجود دارد که میشود به آن دست یافت
که برای رسیدن به آن عاقبت بایستی تلاش کند.
#امام_خامنهای ۹۹/۱/۲۱
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada